یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۲ - ۱۰:۱۳
کد خبر: 107315

موسیقی در بیمارستان «امید»

سلامت نیوز : ساعت شش عصر یک روز تعطیلی است. «بهرنگ» زودتر رسیده و وسط سالن کوچک طبقه بالای بیمارستان امید نشسته، آهنگ «خونه مادربزرگه» را با سه‌تار می‌زند و می‌خواند. بچه‌ها و مادر، پدرهایشان هم یکی‌یکی از اتاق‌ها بیرون می‌آیند و دور او حلقه می‌زنند، با او همراه می‌شوند و می‌خوانند. یکی از مادرها مریم را صدا می‌زند: «پاشو بیا، استاد آمده». حالا نوبت آهنگ «تولد تولد» است. بچه‌ها با این یکی بیشتر کیفور می‌شوند. مینا که به یک دستش سرم وصل است با دست دیگر روی دست مادرش می‌زند. پدری دخترش را روی پایش نشانده.

به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه شرق ؛ چشمهایش فروغ ندارد، حواسش جای دیگری است و اشک از گوشه چشمش روان. مینا شعر می‌خواند: «خوشحال و شاد و خندانم». «بهرنگ» می‌گوید حالا، هر کسی که حالش را دارد، دست بزند تا باهم همین آهنگ را بخوانیم. فاطمه هفت‌سال بیشتر ندارد؛ پشت‌سرهم سفارش می‌دهد. می‌گوید «ای ایران» را بزنید. مادر یکی از بچه‌ها با لبه روسری‌ گوشه چشمش را پاک می‌کند. همگی خسته‌اند. بعضی‌ها هفته‌هاست همراه بچه‌ها ساکن بیمارستان «امید»اند.

چهار نفرند؛ دو دختر و دو پسر. یکی ارگ می‌زند. یکی تمبک، دیگری سنتور و یکی هم دف. این جمع قبلا با هم کنسرت هم داده‌اند. اگرچه دو نفر از جمعشان به فاصله یک‌ماه فوت شده‌اند اما اعتمادبه‌نفس بچه‌ها ستودنی ‌است. مثلا آرزوی احسان این است که روزی استاد شود و مردم بفهمند که او هم می‌تواند. یکی از بچه‌ها هشت‌سال است که با بیماری می‌جنگد. الان حالش خوب است. بقیه هم کمابیش مدتی ‌است درگیر شده‌اند اما می‌خواهند ثابت کنند که می‌توانند. بخشی از کلاس به گفت‌وشنود می‌گذرد. بچه‌ها پیشنهادهای مختلفی دارند؛ از نوشتن کتاب تا برگزاری کنسرت در بیمارستان. یکی از بچه‌ها پیشنهاد می‌دهد که درباره خودشان بنویسند. از خاطراتشان، سختی‌ها، مشکلات و قدرت‌هایشان، پیروزی‌هایشان و تلاششان برای مبارزه با بیماری. حسین که خودش دو ماهی در بیمارستان «امید» بستری بوده، می‌گوید: «من می‌خواهم بیایم بیمارستان برای بقیه بچه‌ها سنتور بزنم و بگویم که من هم زمانی همان‌جا بستری بودم اما تسلیم نشدم. می‌خواهم نشان دهم که آنها هم می‌توانند.»

بقیه هم، گفته‌های او را پی می‌گیرند و اصرار دارند که به مناسبت روز پرستار یا پزشک، کنسرتی در حضور بقیه بچه‌ها، پزشکان و پرستاران بیمارستان ترتیب دهند. استادشان هم تشویقشان می‌کند و می‌گوید که حتما درخواست‌شان را مکتوب بنویسند و به مدیریت بیمارستان تحویل دهند، بعد هم یادشان نرود که حتما پیگیری کنند.

«اولین تجربه را روی پدرم داشتم. جانباز انقلاب و سال‌ها بیمار بود. این اواخر فراموشی گرفته بود، قدرت تکلم نداشت و به تنها چیزهایی که واکنش نشان می‌داد شعر و موسیقی بود. همین جرقه‌ای در ذهن من شد و فکرکردم موسیقی می‌تواند روی بقیه هم موثر باشد.» این را «بهرنگ کوفگر»، آهنگساز و نوازنده، می‌گوید که حالا چند سالی است کار و زندگی‌اش شده موسیقی‌درمانی: «می‌دیدم افرادی که درگیر بیماری، معلولیت یا زندان شده‌اند، به نوعی از جامعه کنار زده می‌شوند؛ به‌ویژه معلولیت ناشی از قطع نخاع. خیلی از آدم‌های سالم را به‌یک‌باره خانه‌نشین می‌کند. به این نتیجه رسیدم که همه این افراد نیاز به خودباوری دارند. باید بتوانند دوباره به زندگی بازگردند. به موسیقی‌درمانی اعتقاد دارم. به‌آنها می‌گویم که با همه مشکلات جسمی و سختی، بیایید و موسیقی یاد بگیرید و بعد بروید بین مردم. آن‌وقت، می‌بینید که چقدر تشویق می‌شوید و با علاقه‌مندی بیشتری کار می‌کنید.»

یک‌بار از جلو آسایشگاه جانبازان جنگ اصفهان رد می‌شده که به‌فکرش می‌رسد برود داخل و به مدیریت آن‌جا، آموزش موسیقی به بیماران را پیشنهاد بدهد: «اتفاقا دیدم که برخی از آنها دستی هم در موسیقی دارند اما سازهایشان زیر تخت‌هایشان داشت خاک می‌خورد. برای یک‌سال‌ونیم، دو هفته یک‌بار می‌رفتم اما بعد از مدتی، دیگر نگذاشتند بروم. گروه بعدی، بیماران با آسیب‌دیدگی نخاعی بودند که به آنها هم دوسال آموزش دادم. بعد هم جامعه معلولان، بچه‌های بی‌سرپرست، روشندلان و مرکز بازپروری نوجوانان زیر 18سال بودند.» حالا او از بین همه این گروه‌ها، جمع کوچکی دارد به نام گروه «پیام» که از سال 86 تاکنون، توانسته‌اند با هم چند کنسرت اجرا کنند.

آموزش‌های «کوفگر» رایگان است و بابت آن دستمزدی طلب نمی‌کند. همین برای خیلی‌ها جای سوال دارد. او تنها یک جواب دارد: «عشق. کار دنیا سخت است بدون عشق نمی‌شود کاری کرد. من کف بیمارستان‌ها به چیزهایی رسیدم که بعدا دیدم حافظ یا شمس یا عطار هم در اشعارشان به همان‌ها رسیده‌اند. موسیقی نوعی رهایی می‌آورد. من می‌بینم که بیماران چه انرژی‌ای از آن می‌گیرند. آنها می‌بینند کسی هست که دوستشان دارد و نه برای پول بلکه برای خودشان آمده است. می‌دانم که وقتی برای هیچ چیز نروم، همه چیز به دست می‌آورم. من اوایل سعی می‌کردم درباره دلایل کارم به دیگران توضیح بدهم. بعد گفتم اگر کسی سوالی دارد، با من بیاید و خودش از نزدیک ببیند. بعد دیدم اصلا فایده ندارد هرچه من بیشتر توضیح می‌دهم، کمتر کسی باور می‌کند. خیلی‌وقت‌ها تلاش کردم دوستانم که دستی در موسیقی دارند را تشویق کنم که با من همراه شوند اما بعد دیدم هرچه بیشتر پافشاری می‌کنم، کمتر نتیجه می‌دهد. اصلا برعکس می‌شود و محکوم به تاییدطلبی و منیت می‌شوم. رهایش کردم. فهمیدم که این‌کار به یک کشش درونی در خود افراد نیاز دارد. دلم می‌خواست که اینها بیایند و مثل من لذت ببرند اما بعد در منطق‌الطیر عطار خواندم که این کارها دلی است.»

می‌گوید یاد گرفته که هر گروهی نیاز خاصی دارد؛ مثلا «آموزشی که به بچه‌های مبتلا به سرطان می‌دهم با کودک مبتلا به اچ‌آی‌وی مثبت دارم یا مثلا نوجوانی که در کانون اصلاح و تربیت زندگی می‌کند فرق دارد». بهرنگ می‌گوید: «برای یک مبتلا به اچ‌آی‌وی، آهنگ غمناک نمی‌زنم؛ پرانرژی‌ترین آهنگ‌هایم را می‌زنم. اما مثلا در کانون اصلاح و تربیت آهنگ‌هایی می‌زنم که بچه‌ها را آ‌رام کند. بچه‌های کانون بدون استثنا همه عاشق آهنگ گل پونه‌های «ایرج بسطامی» بودند. آهنگ‌های وطنی را هم خیلی دوست داشتند. من دیدم بهترین آموزشی که می‌توانم به آنها بدهم، آواز و همخوانی است. بعد هم توانستم با هزار زحمت از کانون مجوز بگیرم تا اجازه دهند بچه‌ها به‌عنوان گروه همخوان در کنسرتی که در دانشگاه اصفهان برگزار کردیم، شرکت کنند. همین بچه‌ها که در ابتدا به هیچ عنوان نظم‌پذیر نبودند و من برای آموزششان بسیار مشکل داشتم، در انتها به حدی منظم شده بودند که برای خود مسوولان و بازرسانی که از قوه‌قضاییه آمده بودند، تعجب‌آور بود. آنها باور کرده بودند که من فقط برای خودشان آنجا بودم، نه هیچ چیز دیگر.» او خاطره جالبی هم از این کنسرت دارد: «از یک‌سو نمی‌خواستم کسی متوجه شود که بچه‌های زندان‌اند، از سویی مسوولان هم اجازه نمی‌دادند که ماشین زندان وارد دانشگاه شود قرار شد با ماشین شخصی بیایند و ماموران هم لباس شخصی تنشان کنند. دستبند هم به دستشان نباشد و بچه‌ها هم کت‌وشلوار تنشان کرده بودند. اما در این میان، مسوولان زندان فکر یک‌چیز را نکرده بودند؛ وقتی بچه‌ها روی «سن» رفتند دیدیم که دمپایی پایشان است. این‌جا بود که همه متوجه شدند اما ما به روی خودمان نیاوردیم و حضار را وادار به تشویق کردیم. مسوولان دانشگاه را هم مجاب کرده بودم که برای بچه‌ها لوح تقدیر تهیه کنند که همان‌جا بهشان دادیم. یکی از همان بچه‌ها، یک روز بعد از اینکه آزاد شد، با من تماس گرفت و با پدربزرگش به دیدنم آمد. گفت دارم دانشگاه رشته حقوق می‌خوانم. مطمئنم فرد موفقی می‌شود.»

«آنچه به جایی نرسد فریاد است» کوفگر می‌گوید: «من کلی طرح و ایده داشتم که در نهایت می‌توانست یا می‌تواند به کارآفرینی برای خود این افراد منجر شود.» مشکلات اما یکی دو تا نیست: «الان بچه‌ها تشنه اجرا و کنسرت هستند. این همه سالن در شهر اصفهان خاک می‌خورد و متاسفم که چرا مسوولان ما متوجه نیستند کمک به آموزش آنها چه تاثیری در روحیه و درمانشان داشته باشد. من تنها یک نفرم و هیچ مکان مستقلی جز خانه خودم برای آموزش ندارم. توانم محدود است در حالی که تعداد بچه‌های علاقه‌مند زیاد است. من تنهایی از پس آن بر نمی‌آیم. خیلی دنبال این هستم که جشنواره هنردرمانی راه بیندازم تا همه در آن شرکت کنند. یکی از برنامه‌هایم این است که در فصل تعطیلات، بچه‌ها را ببرم سفر. برویم در بیمارستان یک شهر دیگر و آنها برای بقیه بچه‌ها کنسرت برگزار کنند.»

کلاس آموزش بچه‌های مشتاق کنسرت، تقریبا به انتها رسیده است. بچه‌ها که به همراه مادرهایشان آمده‌اند، آماده رفتن می‌شوند. اما انگار چیزی یادشان آمده باشد، گرد هم حلقه می‌زنند و شروع می‌کنند به پچ‌پچ کردن. هر کسی نظری دارد. صحبت از خرید هدیه است. قبل از رفتن می‌پرسند استاد شما چه رنگی را دوست دارید؟

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha