دوشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۳ - ۱۱:۲۳
کد خبر: 111791

دنیای عجیبی است، دنیای پدرهای خانه سالمندان! دنیای آدم‌هایی که با غریبه‌ها انس گرفته‌اند؛ با آدم‌هایی که هر روز به دیدنشان می‌روند و کوچکترین نسبت خانوادگی با آنها ندارند. به خانه سالمندان که بیایی یک سوال در ذهنت ایجاد می‌شود... چه تضمینی وجود دارد که یک روز من به اینجا نیایم؟

روزی برای پدرانی که در خانه سالمندانند

سلامت نیوز:دنیای عجیبی است، دنیای پدرهای خانه سالمندان! دنیای آدم‌هایی که با غریبه‌ها انس گرفته‌اند؛ با آدم‌هایی که هر روز به دیدنشان می‌روند و کوچکترین نسبت خانوادگی با آنها ندارند. به خانه سالمندان که بیایی یک سوال در ذهنت ایجاد می‌شود... چه تضمینی وجود دارد که یک روز من به اینجا نیایم؟

به گزارش سلامت نیوز، روزنامه مردم سالاری در گزارشی نوشت: آدمها موجودات عجیبی هستند، وقتی چیزی را ندارند در حسرت داشتن آن، شب و روز نمی‌شناسند. وقتی آن چیز را به دست می‌آورند، به دنبال ایرادهایش هستند. وقتی بیکار هستیم در‌به‌در دنبال کار می‌گردیم و وقتی صاحب کار شدیم، سختی‌هایش آزارمان می‌دهد. کسی که پدر ندارد، با حسرت به پدران دیگران نگاه می‌کند و آن کس که پدر دارد قدرش را نمی‌داند.

پدر و مادر شاهکارهای بی‌نظیر خلقت هستند. از آن اتفاقاتی که در طول تاریخ فقط یکبار می‌افتد. مثل یک شهاب زودگذر در آسمان تیره زندگیمان آنقدر عزیز و زودگذر که فرصتی برای چشم برهم زدن برایمان باقی نمی‌گذارد.

حیف است که چشم از آنها برداریم و به خودمان چشم بدوزیم. حیف است از دست بدهیم نفس‌هایشان را و لحظه‌لحظه حضورشان را.

حیف است فراموش کنیم طنین زیبای صدایشان را و حرکت آرام پاهایشان را وقتی راه می‌روند. اما قدرشناس که باشی فرقی نمی‌کند که درچه مقامی هستی.

حتی فرقی نمی‌کند که آنها در گذشته چه مقامی داشته‌اند؛ دور می‌شوی و دورشان می‌کنی از خودت!

آنقدر دور که سالی یکبار هم سراغشان را نمی‌گیری. مثل یک غریبه.

***

اینجا خانه سالمندان است. خانه غریبه‌های آشنا. خانه پدرانی که دلهایشان اگرچه مثل موهایشان سفید است اما تنگ شده دلهایشان.

دلشان تنگ است برای روزهای جوانی... برای خودشان!

برای روزهایی که برای خودشان برو و بیایی داشتند؛ شغلی و اسم و رسمی. اما حالا از تمام دارایی دنیا یک تخت دارند که آن هم امانت است.

هرکدام از آنها کنار تختهایشان وسایلی دارند، از چند دست لباس، حوله و وسایل شخصی تا عصا و کلاه و حتی عروسک.

دنیای عجیبی است، دنیای پدرهای خانه سالمندان! دنیای آدم‌هایی که با غریبه‌ها انس گرفته‌اند؛ با آدم‌هایی که هر روز به دیدنشان می‌روند و کوچکترین نسبت خانوادگی با آنها ندارند. به خانه سالمندان که بیایی یک سوال در ذهنت ایجاد می‌شود... چه تضمینی وجود دارد که یک روز من به اینجا نیایم؟ چه کسی از فردای خودش خبر دارد؟ آیا ما همیشه همینطور خواهیم ماند یا در پس روزهایی که می‌آیند، تلخی ها پنهان است؟ شنیدن خاطرات پدرانی که روزگاری نه چندان دور صاحب شغل و مقامی بوده‌اند و اکنون در خانه سالمندان هستند خالی از لطف نیست. پدرانی که فرزندانشان نمی‌‌آیند تا به آنها بگویند... پدرجان روزت مبارک

 قهرمان جهان در خانه سالمندان

عباس فراهانی یک پدربزرگ دوست‌داشتنی است. 92 ساله است و در گذشته قهرمان کشتی جهان بوده. به گفته خودش هیچ حریفی پیدا نمی‌شد که پشتش را به خاک بمالد. شمار مدال‌ها و جوایزش از دستش خارج شده و آن روزها صدایش می‌کردند... قوچ جنگی! یک پسر دارد و سه دختر! می‌گوید: همه چیز داشتم. خانه، زندگی، همسر، فرزند، شهرت، مقام و اعتبار! به اکثر کشورهای دنیا هم سفر کرده و برای خودش بروبیایی داشته است. از قوچ جنگی قصه ما اما این روزها یک نگاه پرحسرت مانده گوشه خانه سالمندان! حرف‌هایش شیرین و جذاب است درست مثل قصه‌های دوست‌داشتنی پدربزرگ‌ها! قصه‌هایش اما افسانه شاه و پری نیست. قصه زندگی است. زندگی یک مرد. یک جهان‌پهلوان! یک ایرانی که بارها و بارها پرچم ایران را در دنیا بالا برده و یک اتاق پر از مدال داشته. آخر قصه پدربزرگ‌ها اما همیشه کلاغه به خانه‌اش می‌رسید. هیچکس آخر قصه بی‌خانمان نمی‌شد حتی پرنده‌های مهاجر!

اما او حالا اینجاست. جایی دور از فرزندانش. در خانه‌ای که جای هیچ پدری نیست. جای پدر روی چشم فرزندانش است.

از او می‌پرسم دلت نمی‌خواهد به خانه فرزندانت بروی؟ نگاهم می‌کند و می‌گوید: دلم نمی‌خواهد با حضور من، در زندگی زناشویی آنها اختلاف ایجاد شود. با اینکه وضع مالی فرزندانم خیلی خوب است اما در خانه بزرگ آنها جایی برای من نیست. وسط حرف‌هایش آه می‌کشد و می‌گوید: حدود یک سال است که اینجا هستم اما هنوز عادت نکرده‌ام، وقتی به خودم فکر می‌کنم، جگرم آتش می‌گیرد.

عباس آقای فراهانی از گذشته‌ها می‌گوید از آن روزها که کل جمعیت ایران 13 میلیون نفر بوده می‌گوید. آن روزها تهران فقط 2 تا خیابان آسفالت داشت و بقیه خیابان‌ها خاکی و سنگ‌فرش بود. مغازه‌های تهران آن روزگار بوی آشنای دهات را می‌داد، یعنی بوی نم کاهگل، بوی خشت و گل! آدم‌ها هم آن روزها صفای دیگری داشتند. همدیگر را دوست داشتند و انسانیت حرمت داشت: آن روزها که جوان بودم وقتی وارد خانه می‌شدم آنقدر جلوی در می‌ایستادم تا پدرم اجازه بدهد بنشینم. اما این روزها همه چیز عوض شده، شهرها، آدم‌ها، خانه‌ها. این روزها بچه‌ها هم عوض شده‌اند. آدم‌ها برای هم ارزش قائل نیستند و نهایت زحمت‌های یک پدر ختم می‌شود به جایی به نام خانه سالمندان. عباس آقا در سن 19 سالگی ازدواج کرده و خودش در این باره می‌گوید: وقتی ازدواج کردم همه چیز داشتم، آن موقع یک گوسفند می‌خریدم هشت قران. اما الان یک کیلو گوشت شده 30 هزار تومان. این روزها همه چیز گران شده اما ارزش انسان روز به روز ارزان‌تر می‌شود.

او در پایان می‌گوید: در روز پدر فقط یک خواسته از خدا دارم و این تنها آرزوی من است... مرگ! فقط از خدا مرگم را می‌خواهم.

 در شان یک پدر نیست که در خانه سالمندان بماند

غلامعلی قاضی‌زاده یکی از پدران ساکن آسایشگاه سالمندان کهریزک است. او را به نام سیدکبابی می‌شناسند چون در گذشته صاحب مغازه کبابی بود. نزدیک به 3 سال است که به کهریزک آمده و دو پسر دارد اما خودش می‌گوید: انگار که ندارم!

آقای قاضی‌زاده دل پردردی دارد با این حال با صدای زیبایش دل اهالی کهریزک را شاد می‌کند. هر وقت جشن و مناسبتی باشد برای دوستان هم‌خانه‌اش ترانه می‌خواند و روحیه آنها را تازه می‌کند.

با این حال دلش تنگ است. دلش برای نوه‌هایش که مدت‌هاست آنها را ندیده تنگ شده است. می‌گوید: من بهترین کباب و جوجه را درست می‌کنم و اگر در یک مهمانی خانوادگی دعوت شوم خودم یک تنه برای همه مهمان‌ها کباب و چنجه درست می‌کنم. اما از وقتی به اینجا آمده‌ام، خانه‌ام اینجاست و اینجا من مهمان هستم نه صاحب خانه. پس نمی‌توانم مهمان دعوت کنم و برای مهمان‌هایم کباب و جوجه و چنجه درست کنم. اما آرزویم این است که باز هم مفید باشم و با دست‌های خودم برای مهمانی دیگران غذا درست کنم و از دیدن شادی آنها شاد شوم. او به روزگار جوانی‌اش اشاره می‌کند. به روزهایی که موهایش سیاه بود و قامتش رعنا! می‌گوید هر وقت عکس جوانی‌ام را می‌بینم با عکس حرف می‌زنم و می‌گویم:

«ای عکس، تو نشان روی ماهی بودی

از دوره جوانی‌ام گواهی بودی

من پیر شدم ولی جوانی تو هنوز

دیدی که رفیق نیمه‌راهی بودی»

خیلی‌ها برای آقای قاضی‌زاده رفیق نیمه‌راه بودند... همسرش... دو پسرش، خانه‌اش، کبابی‌اش و دوستان سابقش.حالا او اینجاست در خانه سالمندان و به دور از فرزندانش که روزی آرزوی بزرگ شدن آنها را داشته. آنها بزرگ شده‌اند ولی عصای دست پدر نیستند.غلامعلی قاضی‌زاده در آستانه روز پدر از فرزندان می‌خواهد که هرگز پدران خود را به خانه سالمندان نبرند. او می‌گوید: ما اینجا همه چیز داریم، غذایمان سر وقت حاضر است، جای خواب داریم و فضای حیاط گل‌کاری شده و زیباست. اما برای من مثل یک زندان سر باز است. من فقط از داخل آسایشگاه به حیاط می‌آیم و روی نیمکت می‌نشینم و دوباره داخل اتاق می‌روم. همین! در شان یک پدر نیست که در خانه سالمندان بماند. او می‌گوید، متاسفانه ما عادت کرده‌ایم از زنده‌ها سراغ نمی‌گیریم و به محض اینکه عزیزان‌مان از دنیا می‌روند برایشان اشک می‌ریزیم و مزارشان را گل‌باران می‌کنیم. او در پایان شعری در این زمینه برای فرزندانی که پدران خود را رها کرده‌اند می‌خواند:

تا زنده هستیم بیا در کنارم

اشک نمی‌خوام بریزی بر مزارم

تو زندگی نمی‌گیری سراغم

از پس مرگ، گل می‌کنی نثارم

 چرا من باید در خانه سالمندان باشم؟

حسین رحمت‌نژاد هم یک پدر است. نویسنده است و 65 تالیف داشته. اکثر ضرب‌المثل‌های ملل مختلف دنیا را به زبان فارسی در‌آورده و کتاب‌هایی در این زمینه‌ها دارد. مجری برنامه ضرب‌المثل تلویزیون بوده... با این حال 2 سال است که به خانه سالمندان آمده. هنوز اما دست از نوشتن برنداشته و این روزها کتابی در دست چاپ دارد به نام اندیشه‌های ماندگار! این کتاب که سخنان شخصیت‌های بزرگ دنیا به همراه یک بیوگرافی کوتاه از آنهاست در حال حاضر در مرحله تایپ است. حسین رحمت‌نژاد یکی از ناشران کشور است و به گفته خودش پروانه نشر هم دارد. او پدر 4 فرزند است و تا دو سال پیش یک انتشاراتی داشته اما حالا او هم اینجاست... در خانه سالمندان!

سخت است یک روز صاحب همه چیز باشی و یک روز چشمت را باز کنی و ببینی روی یک تخت در خانه سالمندان دراز کشیده‌ای و چند سالمند دل‌شکسته هم‌اتاقی‌ات هستند. اما حسین رحمت‌نژاد می‌گوید: آب تا به سنگ‌های مختلف نخورد زلال نمی‌شود و اینها سختی‌هایی است که آدم را زلال می‌کند.

می‌گویند هنرمندان و نویسندگان روحیات لطیفی دارند. شاید به همین دلیل است که این نویسنده هنگام صحبت از زندگیش بغض می‌کند و اشک در چشمانش جمع می‌شود... دلش که می‌گیرد، فقط یک جمله می‌گوید: چرا من باید اینجا باشم؟ دردآور است دیدن اشک یک مرد. مردی که ظاهری موقر و آرام و آراسته دارد اما روی یک نیمکت در حیاط خانه سالمندان نشسته و از دل تنگش حرف می‌زند. یک مرد 68 ساله که به گفته هم‌اتاقی‌هایش صبح‌ها زودتر از بقیه بیدار می‌شود و کنار استخر خانه سالمندان پیاده‌روی می‌کند و مواظب است روباهی که نیمه‌های شب وارد حیاط می‌شود، اردک‌ها را نخورد و تخم اردک‌ها را از بین نبرد.

حسین رحمت‌نژاد روحیه لطیفی دارد، چون یک پدر است. او در آستانه روز پدر دلش می‌خواهد، انتشاراتی‌اش را به او برگردانند. او در این باره می‌گوید: 2 سال پیش در یک شبستان در فاز 3 شهرک اکباتان، جایی برای انتشاراتی اجاره کرده بودم. پس از مدتی قرار شد برای عزاداری دهه محرم، آنجا را در اختیار هیات امنای مسجد بگذارم. اما پس از پایان عزاداری به من اعلام کردند که دیگر این مکان را برای انتشاراتی در اختیار من قرار نخواهند داد. او در ادامه گفت: آن انتشاراتی فقط محل کار من نبود، بلکه محل زندگیم هم بود. چراکه پس از رفتن فرزندانم من خانه‌ای برای زندگی نداشتم و یک تخت در محل کارم گذاشته بودم و شب‌ها همان‌ جا می خوابیدم و تمام سرمایه زندگیم را در آن انتشاراتی ریختم. اما پس از آن ماجرا تمام سرمایه‌ام داخل انتشاراتی ماند و خودم آواره شدم. بنابراین چاره‌ای نداشتم جز اینکه به خانه سالمندان بیایم. اینجا به ما خیلی رسیدگی می‌شود، آرامش زیادی داریم و همه چیز مهیاست اما یک چیز همیشه آزارمان می‌دهد... دلتنگی!

 دوست دارم تشکیل خانواده بدهم

حسین علی محمدی 75 سال دارد و 8 سال است که از ساکنین آسایشگاه کهریزک شده. در گذشته کارخانه‌دار بوده و اما کارخانه‌اش دچار ورشکستگی شده و حالا او اینجاست، در خانه سالمندان!

موی سفید و ریش سفید و یک آرامش خاص؛ اینها ویژگی های آقای محمدی است. وقتی وارد اتاقش می‌شوم، مشغول گوش دادن به اخبار است، اما تلویزیون را خاموش می‌کند و با همان آرامشی که دارد روی تختش می‌نشیند تا با هم گپ کوتاهی بزنیم. وقتی از خودش حرف می‌زند با یک جمله شروع می‌کند: من بدبیاری آوردم.

کارخانه تولید قطعات پلاستیکی داشتم و به واسطه شغلم به اکثر کشورهای دنیا سفر کردم؛ کشورهایی مثل آلمان، انگلستان، اتریش، بلغارستان، یوگسلاوی، ترکیه، سوریه، لبنان، افغانستان، پاکستان، کویت و...

او در ادامه می‌گوید: وقتی کارخانه‌ام ورشکست شد دچار مشکل شدید مالی شدم و چون هیچ کسی را نداشتم که حمایتم کند کارم به اینجا کشید.

حسین علی محمدی هیچ وقت ازدواج نکرده و فرزندی هم ندارد، اما پدر بودن را تجربه کرده! به گفته خودش دو خواهر کوچک داشته که در حقشان پدری کرده و آنها را بزرگ کرده و بعد سروسامان داده او در این باره می‌گوید: من ناچار بودم کار کنم تا مخارج زندگی دو خواهر کوچکم را تامین کنم. بنابراین ازدواج نکردم تا آنها را بزرگ کنم. آنها بزرگ شدند و سروسامان گرفتند اما خودم ازدواج نکردم.

حسین علی‌محمدی موهای سفید و ریشی سفید دارد اما دلش هنوز جوان است. او می‌گوید: در حال حاضر مشکل من فقط مشکل مالی است و هیچ مشکل دیگری به لحاظ فکری و فیزیکی ندارم و باز هم می‌توانم برای جامعه مفید باشم و کار کنم. هنوز هم می‌توانم در زمینه قالب‌سازی و قالب‌ طرح‌های کارخانه‌ها فعالیت کنم.

اینجا آخر دنیا نیست. آسایشگاه سالمندان است اما هنوز امید در آن موج می‌زند. خیلی‌ها هستند که به آرزوهایشان فکر می‌کنند؛ به داشتن زندگی بهتر و امیدوارند که زندگی روی دیگرش را به آنها نشان دهد.

هیچ بعید نیست فردی را که امروز در آسایشگاه کهریزک می‌بینیم، چند صباح دیگر، در جای دیگر و مشغول کار جدید ببینیم. زندگی بازی‌های عجیب و غریبی دارد. آدم‌ها با خواسته‌ها و آرزوهایشان زندگی می‌کنند و خواسته امروز ماست که دنیای فردایمان را می‌سازد. آقای علی‌محمدی هم خواسته‌ها و آرزوهایی دارد. آرزوهایی برای آینده! او می‌گوید: دلم می‌خواهد تشکیل خانواده بدهم و زندگی مستقل داشته باشم و فکر می‌کنم اگر حمایت شوم، می‌توانم فرد مفیدی باشم و یک زندگی را به خوبی اداره کنم.

 وقتی عروسک‌ها همدم تنهایی می‌شوند

علی فرونچی 11 سال است که به خانه سالمندان آمده 77 ساله است و پدر و دو فرزند. او هم مثل تمام اهالی کهریزک، قصه‌ای دارد. اما قصه زندگی آقای فرونچی با عروسک‌ها پیوند خورده. تخت او کنار پنجره است و اطراف تخش پر از عروسک است. عروسک‌ها را آنقدر مرتب و با سلیقه چیده که انگار قرار است نوه‌هایش به دیدن عروسک‌ها بیایند. اما به گفته خودش 17 سال است که پسرهایش به سوئد رفته‌اند و پدر را در میان عروسک‌ها تنها گذاشته‌اند.

با این حال سر و وضع آقای فرونچی به قدری مرتب و آراسته است که گویی در انتظار مهمان است و ما مهمانان ناخوانده اتاقش شدیم و قصه عروسک هایش را از زبان خودش شنیدیم. او قصه‌اش را اینطور آغاز کرد: حدود 20 سال پیش خانم من در اثری بیماری سرطان فوت کرد. با رفتن او زندگی من تیره شد و آفتاب خوشبختی از آسمان زندگیم رخت بر بست. سه سال بعد از فوت همسرم دو پسرم هم به سوئد رفتند و من تنهای تنها شدم. بعد از آن با پای خودم به آسایشگاه کهریزک آمدم. من روزهای خیلی سختی را پشت سر گذاشتم، آنقدر که پس از مدتی دچار افسردگی شدید شدم. دکتر آسایشگاه تجویز کرد که دو تا عروسک کنار تختم بگذارند تا به درمان افسردگی‌ام کمک کند.

آن عروسک‌ها را کنار تختم گذاشتند اما حال و روز من عوض نشد. یک بغض سنگین در سینه‌ام بود اما نمی‌توانستم گریه کنم. یک روز که با حال خرابم به عروسک‌ها زل زده بودم شروع به صحبت با آنها کردم به عروسک‌ها گفتم یعنی قرار است شماها من را درمان کنید؟ ببینید کار من به کجا رسیده!! همینطور که با عروسک‌ها حرف می‌زدم ناگهان اشک‌هایم جاری شد و آن بعض قدیمی ترکید، آن روز خیلی گریه کردم با گریه از اتاق بیرون رفتم و به فضای سبز آسایشگاه رفتم و آنقدر گریه کردم که حالم بد شد و روی زمین افتادم.

پرستاران آسایشگاه با مهربانی مرا به اتاقم برگرداندند و محبت‌ زیادی نثارم کردندو بعد از آن ماجرا حالم کم‌کم بهتر شد و وقتی دکتر آسایشگاه به دیدنم آمد، به او گفتم که من بالاخره توانستم گریه کنم. دکتر رو به پنجره ایستاد و سرش را رو به آسمان بلند کرد و گفت «بارالها، شکر». از آن به بعد حال من خوب شد و هر بازدیدکننده‌ای که به دیدنم آمد برایم یک عروسک آورد. این عروسک‌ها همگی حاصل عشق مردم است. آقای فرونچی چند تا از عروسک‌هایش را به ما معرفی می‌کند پروانه، سونیا، سونا و... در تنهایی آقای فرونچی شریک هستند و اگرچه حرف نمی‌زنند و جواب سوالات او را نمی‌دهند اما دلتنگی‌های این پدر را با سکوت پر می‌کنند. پدری که دلش برای فرزندانش پر می‌کشد اما می‌گوید: من دلم نمی‌خواهد از ایران بروم، آرزو دارم در خاک وطنم بمیرم. او می‌گوید: محبتی که مسوولین آسایشگاه کهریزک به من می‌کنند، فرزندانم در حقم نکردند اینجا همه چیز برای ما مهیاست.

غذا، حمام، اصلاح سر، باشگاه ورزشی، گروه تئاتر، دارو برای مددجویان بیمار. بنابراین من مدیون این آسایشگاه هستم و محبت این مردم و خاک وطنم را با دنیا عوض نمی‌کنم.

او در پایان از یک خانواده مسیحی حرف می‌زند، از خانم ماریا و آقای آلبرت که ماهی یکبار پذیرای آقای فرونچی در منزلشان هستند و در این باره می‌گوید: تمام دلخوشی من این است که ماهی یکبار به دیدن مادام ماریا و دوست عزیزم آلبرت بروم. آنها به من خیلی محبت می‌کنند و روزهایی که به منزلشان می‌روم برایم سنگ تمام می‌گذارند. آنها جزئی از وجود من هستند. خانواده من و من به عشق همین مردم اینجا مانده‌ام در خانه امنی به نام وطن! حتی اگر غریب‌ترین باشم.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha