سلامت نیوز: بیشتر بچههای اینجا از درس خواندن بازماندهاند یا سواد هم ندارند. بچههایی که بشود به مدرسه فرستاد را خیلی زود به سطح مدرسه میرسانیم و در صورتی که شناسنامه نداشته باشند برایشان المثنی میگیریم و به مدرسه میفرستیم. بچههایی هم که دیگر امکان تحصیل ندارند را خودمان اینجا آموزش میدهیم، خیلی از این بچهها از صبح تا شب مجبورند کار کنند و برای همین دیگر شرایط مدرسه رفتن ندارند.
شیرینیها را توی جعبه از وسط نصف کردهاند تا تعدادشان بیشتر شود و به همه برسد. سولماز به خانم شریفی میگوید: «خاله اول ببرم مهدکودک؟ اونا بچهترن... ببرم؟» خانم شریفی که تند و تند پرتقالها را پوست میکند، میگوید: «نه سولماز. تعداد شیرینیها کمه، ببری بالا کشت و کشتار راه میافته. ببر بین کلاسا پخش کن...» در عوض پرتقالهای پره شده را در ظرف استیلی میریزد و به سولماز میدهد تا به بالا ببرد. دنبالش راه میافتم و از پلههای موکت شده بالا میروم.
پشت در ایستادهام و چشمهای رنگارنگی که از لای در نگاهمان میکنند را میبینم، جلوی در که میرسم، صدای یکی از بچهها میآید که با هیجان به بقیه میگوید: «روسریش آبیه...» بچهها در را باز میکنند و به سمت ما هجوم میآورند و من را به آغوش میکشند. یکی از آنها دستش را نشانم میدهد و با آب و تاب میگوید: «خاله ببین واکسن زدم، دیگه مریض نمیشم. اما خیلی درد داشت...» اینجا خانه ایرانی کودکان لب خط است...
بچههایی که نمیدانند واکسن چیست
از شب قبل، مدیران خانه ایرانی لب خط که همان اعضای انجمن امام علی(ع) هستند، در تکتک خانههای خیابان بروجردی را تا انتها زدهاند تا از خانوادههایشان بپرسند که بچهها کارت واکسن دارند یا نه، اصلا به عمرشان واکسن زدهاند؟ خانم شریفی میگوید: «دیگر اینجا همه ما را میشناسند، کسی به ما کاری ندارد و از اول تا آخر محل همه میشناسندمان. برای همین در خیابان گشتن باعث نمیشود احساس خطر کنیم. این جلب اعتماد هم که هدف اصلی انجمن امام علی(ع) است. من هم ساعت 9 شب رفتهام با خانوادهها درباره اینکه امروز انجمن امام علی(ع) طرح واکسیناسیون بچهها را اجرایی میکند صحبت کردهام. خیلی از آنها اصلا نمیدانستند واکسن دقیقا چیست یا به چه دردی میخورد. کلا تصمیم گرفتم ماجرای کارت واکسن را فراموش کنم. به آنها خبر دادم که کودکانشان را به خانه ایرانی لب خط بیاورند تا ما خودمان تشخیص بدهیم ماجرا از چه قرار است. عده معدودی میدانستند که بچه واکسن زده یا کارت واکسن دارد. مشکل اینجاست که بیشتر بچههای اینجا شناسنامه ندارند. بیشترشان در خانه متولد شدهاند و خانواده دیگر سراغ واکسن و شناسنامه هم نرفته. آنها نمیدانند که واکسن نزدن ممکن است چه عواقبی برایشان داشته باشد. اما چون به ما اطمینان دارند بچهها را به ما میسپارند.» خانم شریفی مدیر خانه ایرانی لب خط، در حالی که پرتقالها را پوست میکند، ادامه میدهد: «وقتی مادر نمیداند که کودکش واکسینه شده یا نه، را هم مطابق جدولبندی واکسیناسیون واکسینه میکنیم. خدا را شکر ارتباط این خانوادهها با ما خوب است و خیلی از آنها فکر میکنند واکسیناسیون مثل شکلات است، انگار هرچه قدر بیشتر بزنند اتفاق بهتری میافتد...»
خانه ایرانی لب خط
خانه ایرانی لب خط، درست چهارراه لب خط و در ابتدای خیابان بروجردی است. بچههای انجمن روزهای دوشنبه، پنجشنبه و جمعه که اکثر بچهها سرکار نمیروند، از 9 صبح تا پنج بعدازظهر در خانه ایرانی به بچهها درس میدهند، آنها را با روی دیگری از زندگی که در مناطق دیگر تهران وجود دارد آشنا میکنند. هدف جمعیت امام علی(ع) هم حمایت از کودکان کار و خیابان و از تحصیلبازماندههاست، آنها میخواهند با کار فرهنگی کردن این بچهها را از چنگ مصائبی چون ترک تحصیل، کار اجباری، ازدواج زودهنگام، اعتیاد و بزه جدا کنند. آرزو شریفی در حالی که دنبال پارچهای تمیز است که دور رضا ببندد که دیروز در خانهشان ختنه شده و توانایی راه رفتن ندارد، میگوید: «بیشتر بچههای اینجا از درس خواندن بازماندهاند یا سواد هم ندارند. بچههایی که بشود به مدرسه فرستاد را خیلی زود به سطح مدرسه میرسانیم و در صورتی که شناسنامه نداشته باشند برایشان المثنی میگیریم و به مدرسه میفرستیم. بچههایی هم که دیگر امکان تحصیل ندارند را خودمان اینجا آموزش میدهیم، خیلی از این بچهها از صبح تا شب مجبورند کار کنند و برای همین دیگر شرایط مدرسه رفتن ندارند. ما به سیستم آموزش و پرورش وصل نیستیم اما با همان کتابها به آنها درس میدهیم و سعی میکنیم روشمان هم کاملا شبیه روش مدارس باشد.»
بچهها آرام و قرار ندارند، هر بار یک نفرشان از کلاس بیرون میآید و از جایی آویزان میشود. خانم شریفی خیلی آرام و مهربان آنها را سر کلاس میفرستد. در یکی از کلاسها دختر آرامی که به زور هفت، هشت ساله به نظر میرسد توجهم را جلب میکند. جلو میروم و سنش را میپرسم، میگوید 12 ساله است، سوء تغذیه باعث میشود که این بچهها جثههایشان به خوبی رشد نکند. او میگوید که هر روز بعدازظهر دستمال میفروشد و پدرش هم معتاد است. دختر آرام با قیافه محزون اسمش را به من نمیگوید، اما میدانم که نامزد دارد و تا سال دیگر هم ازدواج میکند...
شریفی نمیخواهد جلوی بچهها واضح صحبت کند، از طرفی هم آنقدر با این بچهها مهربان است که دلش نمیآید از آنها بخواهد ما را ترک کنند، بنابراین صدایش را پایین میآورد و ادامه میدهد: «بیشتر این بچهها اهل سبزوار و شمال ایران هستند. عده کثیری از آنها هم پسوند چادرنشین دارند و در واقع چادرنشین بودهاند و بعد به این محله آمدهاند و اینجا بعد از مدتی جزء تهران شده.
اینجا کمترین امکانات بهداشتی ندارد و خانوادهها از فقر بهداشتی رنج میبرند. ما سعی میکنیم خیلی از این بچهها را ملزم به رعایت بهداشت کنیم و اگر کسی وضعیت خیلی نامناسبی هم داشته باشد او را به حمام میبریم، اما سعی میکنیم این کار کمتر اتفاق بیفتد، ما میخواهیم به آنها بفهمانیم میتوانند خودشان تلاش کنند. سعی میکنیم روزهایی که اینجا هستیم پروتئین به آنها برسانیم. بسیاری از این بچهها از سوءتغذیه رنج میبرند، به آنها ساعت یک شیر میدهیم، ساعت دو یک وعده غذای گرم دارند که آشپزمان تهیه میکند و به هیچعنوان ساندویچ و فستفود نیست، میوه هم به آنها میرسانیم...»
خانه ایرانی لب خط، 40 کودک را تحت پوشش دارد و به آنها یاد میدهد که علاوهبر ازدواج و کار کردن، زندگی دیگری هم میتواند منتظر آنها باشد. آنها میتوانند درس بخوانند، کار بهتری داشته باشند و زندگی خوبی را برای خودشان رقم بزنند. بچههایی که در خانههای شش، هفت متری زندگی میکنند و اکثرشان از داشتن حمام محروم هستند.
جالب اینجاست که در کل خیابان بروجردی حتی یک حمام عمومی نیست و خانوادههایی که میخواهند استحمام کنند مجبورند به خیابان دیگری بروند و البته این اتفاق خیلی هم نمیافتد...
بیشتر زنان گلفروش در این خیابان مستقر هستند، اکثر مردان این محله معتادند و با وجودی که درآمد بدی ندارند، شیوه استفاده درست از درآمد خودشان را هم نمیدانند. بیش از نیمی از درآمد آنها صرف اعتیاد میشود و بخش دیگر آن هم صرف تفریحات بیهوده.
خانم شریفی در ادامه میگوید: «خانوادههای این محله فقر صددرصدی ندارند ولی چیزی از بهداشت و سوءتغذیه نمیدانند. پزشکهای ما این بچهها را غربالگری میکنند و با گرفتن آزمایش خون بیماریهای آنها را تشخیص میدهند و اگر بیماری مسری داشته باشند، اطلاع میدهند. الان دو، سه بچه هستند که به علت مشکلات عصبی و روانی باید هرچه زودتر بستری شوند و ما مشغول پیگیری هستیم.»
بازی بزرگان
خانم ایرانی درباره بلوغ زودرس این بچهها هم صحبت میکند، آنها را خیلی زود حدود 12 سالگی آماده ازدواج میکنند. سولماز یکی از آنهاست و از شمال کشور به تهران مهاجرت کردهاند. پدرش مدتهاست که آنها را ترک کرده و با مادر بیمار و خواهر و برادرش در لب خط زندگی میکند. وقتی با او حرف میزنی متوجه نمیشوی که تنها 12 سال دارد، انگار زنی 40 ساله و سرد و گرم روزگار چشیده روبهرویت ایستاده است. او میگوید: «درس نخوندم؛ حتی یک کلاس. الان چند وقته با خانم شریفی و خانم صحرایی میروم و میآیم. در خیابان دلاوران دستمال میفروشم و زندگی میگذرانم. نامزد داشتم که خدا رو شکر به هم خورد. گفتم من را به این پسره معتاد بدید خودم رو حلقآویز میکنم. آخه میدونی؟ پسره توی دروازه غار مواد میفروخت. حداقلش الان خیالم راحته کار میکنم پول درمیارم. دیگه زندان نمیرم... قبول نداری؟»
بچههای مهدکودک روی پاهایم نشستهاند و با عینکم ور میروند. یکی از آنها که به زور پنجساله به نظر میرسد، میآید روبهرویم و میگوید: «خاله خاله... پشتت گلیه...» دستم را به پشتم میکشم و دختر در حالی که از خنده روده بر شده میگوید: «بانک ملیه...» این شوخی را تکتکشان با من تکرار میکنند. دختران و پسران کوچکی که فقط دوشنبهها و پنجشنبهها در خانه ایرانی کمی زندگی میکنند و روزهای دیگر رویای کودکیشان را کنار میگذارند و در سطح شهر دستمال و گل و فال میفروشند...
منبع: روزنامه فرهیختگان
نظر شما