« خیلی دلم میخواد برم مدرسه اما مامانم میگه ما فرق داریم، ما پول نداریم، میگه رو 200هزارتومن تو حساب کردم، خب منم هیچی نمی‌گم.» اینجا یدکی‌فروشی‌ها و اسقاطی‌فروشی‌های شوش است، او به‌راحتی در میان فروشنده‌ها و مغازه‌دار‌های این راسته قابل تشخیص است. «نمی‌دونم اینجا برام خوبه یا نه، تو این دو‌سال فقط یه‌بار خیلی ترسیدم؛ روزی که پلیسا اومدن و معتادای دزدی‌فروش شوش‌رو جمع کردن، لباس کار من سیاه و روغنیه، ترسیدم بگن منم معتادم.»

رفتن به مدرسه،آرزوی دست نیافتنی کودکان کار

سلامت نیوز :«گل‌پسر یاتاقان 209 داری؟»، «نه دایی؛ برو چارراه سوسکی از بنگاه عمو پروین بگیر!» از سروزبان چیزی کم ندارد. صاحبکارش اصرار دارد، بگوید «زبونش پرز» دارد. یک‌روز در باغ آذری (محله‌ای مابین میدان شوش و ترمینال‌جنوب) یاتاقانی پیدا کرده و با پیچ‌گوشتی و پاره‌آجر آنقدر به جان یاتاقان افتاده تا تیله‌های آهنی‌اش را به چنگ آورده. تیله‌های آهنی را برداشته به کوچه‌پس‌کوچه‌های جنوبی میدان شوش آورده و موی دماغ اسقاطی‌فروش‌ها و یدکی‌فروش‌های شوش شده. تیله آهنی‌ها را دانه‌ای 100تومان آب کرده و همین رفت‌و‌آمد‌ها و موی‌دماغ‌شدن‌هایش، کاری کرده که امروز (سه‌شنبه اول مهرماه 1393) در اواسط هشت‌سالگی به‌عنوان پادو، کرکره یدکی‌فروش خیابان احمد جهانیان در میدان شوش را بالا بزند. «مادرم پول نداره من‌رو بذاره مدرسه، پدرم مرده و عموم فقط برامون روغن و برنج میاره و دوباره برمیگرده سمنان، به عموم گفتم اومدی دوباره تهران منو بذار مدرسه، هنوز رفته که مارو بذاره مدرسه.» فرهاد یک‌سال از تحصیل بازمانده و اگر بازنمانده بود باید با هم‌سالانش حالا سر کلاس دوم دبستان می‌نشست.

«آره خب، خیلی دلم میخواد برم مدرسه اما مامانم میگه ما فرق داریم، ما پول نداریم، میگه رو 200هزارتومن تو حساب کردم، خب منم هیچی نمی‌گم.» اینجا یدکی‌فروشی‌ها و اسقاطی‌فروشی‌های شوش است، او به‌راحتی در میان فروشنده‌ها و مغازه‌دار‌های این راسته قابل تشخیص است. «نمی‌دونم اینجا برام خوبه یا نه، تو این دو‌سال فقط یه‌بار خیلی ترسیدم؛ روزی که پلیسا اومدن و معتادای دزدی‌فروش شوش‌رو جمع کردن، لباس کار من سیاه و روغنیه، ترسیدم بگن منم معتادم.»


فرهاد یک بازمانده از تحصیل است، او امسال باید به کلاس دوم دبستان می‌رفت و در حالی برای دومین ‌سال از تحصیل بازمانده که وزیر آموزش‌وپرورش می‌گوید: «امسال سال تحصیلی را با قوت زیاد آغاز می‌کنیم و سعی داریم نرخ پوشش تحصیلی را به صددرصد برسانیم.» اما پیداکردن کودکان بازمانده از تحصیل در این شهر نه کار سختی است و نه مانند پیداکردن سوزن در انبار کاه. در اسقاطی‌ها و بلورفروش‌های شوش، بازار مواد غذایی مولوی و پارچه‌فروشی‌های این منطقه، بازار تهران در مناطق خیام، چهارراه گلوبندک و سیروس، چهارراه استانبول و... یعنی درست در مناطقی که بخش زیادی از مردم روزانه برای خرید اقلام مصرفی به آنجا مراجعه می‌کنند می‌توان رد این کودکان را زد؛

رد یکی مانند ابراهیم. ابراهیم سه‌ماه است از خلج، یکی از روستاهای اراک با دامادشان به تهران آمده. او امسال باید کلاس ششم ابتدایی باشد و حالا شاگرد کمک‌فنرفروش میدان شوش است. ابراهیم به خواست خود از خلج به تهران نیامده. آرام صحبت می‌کند: «دلم در خلج است، بابام گفت میری تهران مرد برمیگردی خلج، پولی نداشت و دامادمون من‌رو تا تهران آورد، شبا پیش اون می‌خوابم و منو آورد گذاشت اینجا که کار کنم.» ابراهیم اصرار زیادی بر مردشدن دارد اما تا حرف درس به میان می‌آید سرش را پایین می‌گیرد: «خودم دلم به درس‌خوندنه، اما پرید، نمی‌دونستم امروز اول مهره و نمی‌رسم اینجا برم مدرسه، شب را در پاساژی در بلورفروش‌ها می‌خوابیم و اونجا کار برای انجام‌دادن زیاد هست.»


 از یک مادرایرانی به دنیا آمدم
تشر‌های محمدحسن، روی دوستش که او هم شاگرد اسقاطی‌فروش‌هاست، اثر دارد. دوستش اصرار دارد که بگوید مدرسه‌نرفتن محمدحسن به‌خاطر بی‌پولی است، اما محمدحسن او را پس می‌زند. او منطق عجیبی برای مدرسه‌نرفتن دارد: «به من می‌گن باید بری مدرسه افغان‌ها، من بابام کابلی است، اما مامانم واسه مشهده. من از شکم یه ایرانی به دنیا اومدم اما الان دارن به من زور می‌گن، منم خوشم نمیاد، نمی‌خوام برم.»

در این راسته همه‌جور کودک کاری دیده می‌شود. برخی که روز اول مهر مدرسه را پیچانده‌اند و اول مهرشان از شنبه آغاز می‌شود، برخی که شیفت بعدازظهر یا شبانه به مدرسه می‌روند و برخی دیگر مانند محمدحسن به‌کلی امسال رنگ کلاس درس و مدرسه را نخواهند دید. محمدحسن چشمان سبزی دارد و خال‌های صورتش، ترکیب چهره‌اش را متفاوت کرده، او امسال اگر به مدرسه می‌رفت باید در نیمکت‌های پایه هفتم می‌نشست. «من فقط دلم می‌خواد مدرسه عادی برم.» به دوستش اشاره می‌کند «مثل این به‌دردنخور.»

[quote-left]ما پول نداریم بریم مدرسه، باید دوا بخرم، داداشمم میخره منم میخرم. داداشم نذاشت برم مدرسه به بابام داد زد که نباید بره، مامانم داره برامون بچه میاره دوباره و همه‌اش من و داداشم کار می‌کنیم. [/quote-left]
منطقه بلورفروش‌های شوش حالا یک‌سالی است که سنگفرش شده و نمایی به خود گرفته است. خیابان باریک و بلندی که هر روز یک ساختمان و پاساژ بزرگ و بلند در آنجا متولد می‌شود و صندلی‌های میان راه جای مناسبی برای بساط‌کردن است. علی اهل مرودشت شیراز است. قرار بود سه‌ماه تابستان اینجا پیش عموی مادرش بماند و کار کند و به مرودشت برود، اما انگار در تهران ماندگار شده. «مامانم من‌رو به مدرسه برد، گفتن پر شده، جا نداریم، همین مدرسه امیرکبیر تو مولوی؛ پارسال همونجا درس خوندم، کلاس اول بودم اما امسال دیر رفتیم و گفتن نمیشه، نمی‌ذاریم.»

علی به‌همراه مادرش سراغ چند مدرسه دیگر هم رفته اما نتیجه نداشته و حالا گردوفروشی می‌کند. کنار دست او مجید نشسته. با 10 یا 15بسته دستمال‌کاغذی لوله‌ای که سه‌هزارو500تومان می‌خرد و پنج‌هزارتومان می‌فروشد.

پدر مجید در بلورفروش‌ها چرخ‌کش است و کمردرد دارد و حالا خانه‌نشین شده. مجید از ته یک پلاستیک سیاه شیشه آمپولی درمی‌آورد که برای پدرش است. «ما پول نداریم بریم مدرسه، باید دوا بخرم، داداشمم میخره منم میخرم. داداشم نذاشت برم مدرسه به بابام داد زد که نباید بره، مامانم داره برامون بچه میاره دوباره و همه‌اش من و داداشم کار می‌کنیم.» مجید همسن دانش‌آموزان چهارم ابتدایی است. او سال اول ابتدایی سر کلاس درس رفته و امسال سومین سال بازماندگی او از تحصیل است.


مدرسه درختی یه‌عالمه درخت داشت
فاطمه ابتدایی‌ترین نوع دستفروشی را انتخاب کرده. او هرروز از عمده‌فروش‌های میدان اعدام، دستمال‌کاغذی جیبی را بسته‌ای 250تومان می‌خرد و آنها را در لابه‌لای مشتریان پارچه‌فروشی‌های مولوی آب می‌کند. پاتوق او در منطقه پارچه‌فروش‌های مولوی جایی است روبه‌روی مدرسه «شهید ابوذر غفاری». مادر فاطمه در چهارراه تهرانپارس گلفروشی می‌کند و او ظهرها بعد از آنکه سری‌اول دستمال‌کاغذی‌ها را آب کرد، کورس‌کورس به سمت سه‌راه تهرانپارس می‌رود تا به مادرش برسد. مادرش، خواهر سه‌ساله او را از قنداق باز می‌کند و فاطمه او را در پارک می‌خواباند. «مامانم، بابامو ول کرد، منم ولش کردم نمی‌دونم الان کجاست.» فاطمه و مادرش یک‌سالی هست که از آمل به تهران آمده‌اند. فاطمه امسال اگر به مدرسه می‌رفت نوآموز اول ابتدایی بود. «مامانم می‌خواست منو بذاره مدرسه درختی، اما اومدیم تهران.» «مدرسه درختی یه‌عالمه درخت داشت، بعدازظهر‌ها اونجا تو زمین خاکی‌اش می‌رفتیم اما اومدیم تهران.» فاطمه به‌خاطر شهریه  250هزارتومانی مدرسه از تحصیل جا مانده.

[quote-right]فاطمه امسال اگر به مدرسه می‌رفت نوآموز اول ابتدایی بود. «مامانم می‌خواست منو بذاره مدرسه درختی، اما اومدیم تهران.» فاطمه به‌خاطر شهریه  250هزارتومانی مدرسه از تحصیل جا مانده. [/quote-right]

امسال کار می‌کنم سال بعد مدرسه میرم
شهر از کودکان خالی است. غیر از کودکانی که در کالسکه جا خوش کرده‌اند یا در آغوش مادرانشان. بازارها اما خلوت‌شدنی نیست. چهارراه گلوبندک جای سوزن‌انداختن نیست. درگاه‌های مترو فوج‌فوج مردم را به شلوغی بازار اضافه می‌کند. دستفروش‌ها قابل شمارش نیستند.

کالسکه‌ها و لکوموتیوها در سبزه‌میدان حسابی توی ذوق می‌زنند و کودکانی که متوسط سنی دستفروش‌ها را کم می‌کنند. حسابی توذوق می زنند؛ بهزاد هفت، هشت کیف سنتی زنانه را به خود آویزان کرده و امسال باید به کلاس هفتم می‌رفت. «خب زندگی خرج داره. خواهرم سری‌کاری می‌کنه تو خیاطی، مامانم چایی بسته‌بندی می‌کنه و بابام حماله تو بازار، سر مسجدشاه وایمیسه. من دلم تو مدرسه س اما پول ندارم.»

بهزاد و خانواده‌اش از خرم‌آباد به تهران آمده‌اند. اول به‌خاطر بیماری خواهرش و بعد به‌خاطر کار پدرش در تهران ماندگار شده‌اند. بهزاد با احتساب امسال که به مدرسه نمی‌رود، پنج‌سال از تحصیل جامانده «دیگه امسال آخرین سالیه که درس می‌خونم، تو خرم‌آباد همه معلما منو دوست داشتن، اینجا رنگ معلم هم ندیدم، امسال کار می‌کنم سال بعد حتما می‌رم مدرسه.»


دیگه درس‌خوندن کافیه
مسعود سخت‌ترین گزینه کار در بازار را انتخاب کرده؛ باربری. قد میله‌های چرخ ایستاده با قد او برابری می‌کند و فرزند قندهار است. مسعود در زندگی فقط یک‌هفته رنگ مدرسه را دیده؛ یک‌هفته‌ای در قندهار که با فرار شبانه به سمت ایران تمام شد و حالا باربر چهارراه سیروس است. به‌سرعت برق جعبه‌های کفش را بالا می‌برد. «تو بازار من از همه سریع‌تر میرم. از لابه‌لای مردم و به پای هیچ‌کس نمی‌زنم.»

مسعود خواندن و نوشتن بلد نیست و امسال 13ساله می‌شود. «در ایران اصلا وقت درس‌خواندن ندارم. شش صبح از کهریزک اینجا میام، بعدازظهر یه پاساژ تو خیابون مروی‌رو تی می‌کشم و تا به آخرین مترو می‌رسم دیگه ساعت 11 شده.» کنار دست مسعود، صالح نشسته با بساطی از ظرف‌های پلاستیکی. صالح مردانه رفتار می‌کند. کودک کوچک‌تر از خود را امرونهی می‌کند و پول‌ها را دوتا کرده و مرتب و سفت در دست گرفته. «دیگه از ما گذشته. من شش کلاس خوندم و همین‌که بتونم گلیممو از آب بکشم بیرون کافیه.» صالح بچه باغ‌‌آذری است و جنس‌آب‌کن یکی از اقوام خود.

«ما پول نداریم، پول روز رو می‌ریزیم تو شکم یکی از فامیلامون. می‌خواستم ادامه بدم اما فرصت ندارم، تا شب باید این جنس‌هارو آب کنم و 60درصد این فامیلمون‌رو بدم که تو خونش نشستیم. بابام هم خیلی هنر داشته باشه، شیکم خواهر کوچیکمو سیر کنه.»


فاطمه خواب مدرسه درختی را می‌بیند
اول مهر در تهران باد خوبی می‌آمد. درخت‌ها تکانی به خود دادند. تاکسی‌ها راس ساعت 12:30 دم در مدارس صف کشیده‌اند. مادران و پدرانی هم کودکان خود را صبح اول وقت به مدرسه بردند و شب که برسد، کودکان حرف‌های زیادی برای گفتن دارند. شب که تمام شود هم خواب‌های زیادی برای دیدن دارند. این وسط اما سه‌میلیون دانش‌آموز بازمانده از تحصیل در سرتاسر این کشور، شاید خواب‌های متفاوتی برای دیدن دارند. مثل فاطمه که شاید خواب مدرسه درختی را می‌بیند.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha