سلامت نیوز: کارشناسان این طور میگویند؛ بنزین پتروشیمی چند سال پیش، پارازیت، روغن پالم، سبزیجات مزارعی که با فاضلاب آبیاری میکنیم، جنگ اعصاب روزانه و دهها عامل شناخته شده و ناشناخته سلامت ما را مسخره میکنند.
به گزارش سلامت نیوز، روزنامه ایران در گزارشی نوشت: وقتی به سرطان فکر میکنم یاد زلزله بم میافتم و سخنرانی سال 82 دکتر یوسف اباذری در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران که در تبیین «فاجعه» بود و تفاوت فاجعههای انسانی و طبیعی و اینکه چرا فاجعه طبیعی فراموش میشود و فاجعه انسانی نه. اباذری در جمع سرطانیها نیز سخنرانی دارد و اینکه آدمها چگونه در جریان متمدن شدن به مرگ میاندیشند و با آن رو به رو میشوند: «ملاحظات جامعه شناختی درباره مرگ و بیماران سرطانی» سخنرانی که البته خود بر پایه نظریات نوربرت الیاس جامعه شناس لهستانی است و اینکه چطور آدمها پیش از این در جمع خانواده میمردند و اکنون به تنهایی در بیمارستانها میمیرند و اینکه با پس زدن مرگ و بیرون راندن قبرستان از دل شهر و تنها گذاشتن محتضر در بیمارستان، چگونه بچهها از تجربه مرگ باز میمانند و مردن را یاد نمیگیرند.
اما این روزها هر بارکه حرف سرطان پیش میآید یاد سخنرانی زلزله بم او میافتم تا سخنرانیاش در جمع سرطانیها. دوباره و دوباره میخوانمش: «سخن گفتن از آنچه در بم اتفاق افتاد ناممکن است، اما ما محکومیم که درباره آن سخن بگوییم. بنابراین ناگزیریم که در مرز میان معنا و بیمعنایی، میان اخلاق و نبود اخلاق، میان مهربانی و سبعیت سرگردان بمانیم. ما باید سخنی با معنا درباره این رخداد بگوییم و نفس این سخن گفتن نوعی رفتار اخلاقی باشد و نشان مهربانی ما با قربانیان. اما درست زمانی که دهان به سخن گفتن باز میکنیم میبینیم کلمات میگریزند، نفس سخن گفتن به نوعی همدردی کلیشهای و غیراخلاقی فرو کاسته میشود و مهربانی ما به نوعی خودنمایی بدل میشود که چیزی بجز سبعیت نیست. آنچه در این نوع رخدادها فرو میریزد در و دیوار نیست بلکه زبان نیز هست. ما از لابه لای ویرانهها تکه پارههایی را بیرون میکشیم که زمانی انسان بودند. بنابراین ناگزیریم که از ویرانههای زبان نیز چیزهایی را بیرون کشیم که زمانی معنایی داشتند.» از خودم میپرسم با یک بیمار سرطانی چگونه میشود همدردی کرد؟ به همکاری که چند سال کنارم نشسته و حالا با سرطان دست و پنجه نرم میکند چه بگویم: «نگران نباش خوب میشوی؟» یا «کی برمیگردی سر کار؟» حالا که سرطان دارد آرام آرام به مسألهای ملی تبدیل میشود، آن را فاجعهای انسانی، فراموش ناشدنی و خودساخته بدانیم یا طبیعی و فراموش شدنی؟ این را نمیدانم اما میدانم بهترین همدردی با یک بیمار سرطانی آن است که خود را عمیقاً در بیماری او مقصر بدانیم همان گونه که اباذری در سخنرانی بم خود میگوید: «در غم و اندوه پانزده روزه غرق نشویم بلکه در عمق جان خود تا زمانی که کارها سامان گیرد احساس معصیت کنیم.»
به گزارش سلامت نیوز،در ادامه مریم فرهمند روزنامه نگار روزنامه ایران از ماجرای ابتلایش به سرطان و دست و پنجه نرم کردنش با این بیماری چنین می نویسد: نه ناله میکنم و نه آه و زاری. خنده و حتی لبخندی هم در کار نیست. صدایی به گوش نمیرسد. با خودم هم حرف نمیزنم. یکی میرود و دهها نفر جایش را میگیرند. هر لحظه شلوغتر میشود. این سالن بزرگ جای نشستن ندارد و پرسنل خدمات بیشتر از 30 صندلی اضافی را در آن جا میدهند. اینجا نه سالن سینماست و نه تئاتر، نه مرکز تفریحی است و نه مجموعه ورزشی. اینجا یکی از مراکز درمانی بیماری سرطان است و من با دیدن این همه همدرد، آرزو کردم روزی تیتر بزنم «سرطان در ایران ریشه کن شد.»
نخستین اتفاق
27 ساله بودم که سرو کله سرطان در زندگی من پیدا شد و بهترین دوران عمرم را هدف گرفت.
پدر و مادرم در سفر بودند که از نتیجه آزمایش مطلع شدم. خبردار شدن از موضوع برای من یک درد بود اما اینکه چطور به خانوادهای که انتظار شنیدن چنین خبری را ندارند، اطلاع دهم، مصیبت بزرگتری بود. آن شب تا صبح نخوابیدم و راه رفتم. اگر بنویسم گریه نکردم هم دروغ بزرگ
خندهداری است.
بالاخره به خودم آمدم و پدر و مادرم را در جریان قرار دادم.
نام سرطان بار منفی زیادی دارد و بر زبان دلم سنگینی میکند اما چارهای ندارم جز اینکه اینجا زیادتر یادش کنم؛ از زمانی که در خانهما را زد هر لحظه را به کابوس تلخ تبدیل کرد که از تصور خارج است. غصهای که در چشمان پدر بود وقتی موهایم را از ته کوتاه میکرد؛ نخستین تصویری که از چهره مادر بعداز شنیدن خبر بیماریام در حافظهام ثبت شده یا دلسوزیهای اغراق شده اطرافیان. اما همین کابوسها باعث شد دستم را محکمتر به زانو بگیرم و مبارزه کنم.
در این جنگ حریف قدرتمندی داشتم که ابزار زیادی برای ضعیف کردنم داشت. شیمی درمانی، جراحی، رادیوتراپی و مصرف دارو که در آخرین روزهای درمان مرا راهی بیمارستان کرد و این فقط خدا بود که با دست پزشکان نجاتم داد.
دیگر توان راه رفتن نداشتم و جسمم به ضعیفترین حالت ممکن رسیده بود اما باز هم تسلیم نشدم و زانو خم نکردم. مثل نوزادی که تازه متولد شده باشد بسختی قدم برداشتم و راه رفتم و دوباره ایستادم. پدر و مادرم ستونهای محکمی بودند که دوباره زنده شدنم را آسان کردند و با تکیه بر آنها به زندگی برگشتم.
پایان راهی که تمام نشد
یک دنیا قدرت و انگیزه برای زندگی داشتم و سعی میکردم لحظهای از روزگارم به تلخی و بدون لبخند هدر نرود. سه سال از زندگی من به تشکر از خدا، برآورده کردن آرزوهای کوچکم، کار، تفریح و سفر گذشت و درست یک هفته بعد از جشن سی سالگی، سرطان با دلتنگی فراوان، دوباره به سراغم آمد. تکرار تلخ تقدیر؛ این بار جای من و پدر و مادرم در شنیدن نتیجه آزمایش عوض شد و هیچکدام دلگفتن حقیقت را نداشتند. بالاخره پزشک معالجم به من گفت که اینبار نوبت متاستاز مغزی است.
همان لحظه بود که احساس کردم کور و کر و لال شدم. به رک گویی عادت کرده بودم اما طاقتی برایم باقی نمانده بود. سنگینی بار یک دوره درمان دیگر آنچنان ناگهانی به دوشم نشست که احساس کردم زمان و توانی برای ایستادن دوباره ندارم. هنوز خسته از نبردی بودم که تنم را زخمی و روحم را آزرده بود؛ پس انصاف نبود که دوباره وارد میدان شوم.
روزها و هفتههای اول، تلخ و سخت گذشت، اما گذشت. زنده بودم و زندگی نمیکردم و با خودم میگفتم این دنیا ارزش این همه تلاش برای زنده بودن را دارد یا نه؟ گاهی هم مثل خیلی وقتها که گرفتار میشویم، در تنهایی از خدا میپرسیدم که «چرا من؟»
حقیقت زندگی را پذیرفتم
در نهایت چارهای نبود جز اینکه همه اتفاقها را بپذیرم و تسلیم تقدیر و سرنوشتی شوم که رقم خورده و کاری از من بر نمیآمد، برنمیآید، جز اینکه دوباره شروع کنم. باید برای زنده نگهداشتن لبخند پدر ومادرم زنده میماندم. باید برای خندیدن دوباره خودم از ته دل میجنگیدم. اگر بازی را به سرطان میباختم، خیلی از امیدها را ناامید میکردم.
دورهای سختتر از سه سال گذشته را تجربه کردم، اما باز هم گذشت، دشوارترین روزهای درمانم درست همزمان شده بود با خبرهای تلخی که اخبار تلویزیون و اینترنت و روزنامهها را پر کرده بود و کسانی که میان مردم طرفداران زیادی داشتند، بر اثر ابتلا به سرطان، فوت میکردند و این موضوع تحمل شرایط را برای من و امثال من سختتر میکرد و باعث میشد پایان راه را مرگ ببینم. در حالی که سرنوشت هر یک از ما نزد خداوند حتماً به بهترین شکل تعیین شده است، اما روحیه من ضعیفتر از آن بود که این حقیقت را بپذیرم.
از طرف دیگر آلوده بودن مواد غذایی، آلودگی هوا، پارازیت و عوامل دیگری که آنهارا در سرطانزا بودن بیتقصیر نمیدانند هنوز پابرجا بودند و هستند و این وحشت را دامن میزند که سرطان هنوز حریف میطلبد.
من،تو وسرطان
حالا که بعد از 9 ماه دوباره دست به قلم شدهام و سرطان را برای دومینبار شکست دادهام، میخواهم اعتراف کنم که زندگی ارزش بارها و بارها تلاش را دارد. حالا که مادرم سرحال است و در آشپزخانه زیر لب ترانهای زمزمه میکند و پدرم از سر کار که به خانه میآید، فرزند خود را دوباره سلامت میبیند و لبخند میزند، پس این زندگی ارزش مبارزه کردن را دارد.
شرایط سخت، انسان را دوچندان مدیون محبت و صبوری اطرافیان میکند و حالا بزرگترین دارایی زندگی من همین اطرافیان هستند. همین کسانی که یک لحظه از من و حال و روزگارم غافل نشدند و به من این احساس را بخشیدند که بدانم بودنم برای عدهای اهمیت دارد، بدانم نبودنم غمگینشان میکند.
اکنون قلم به دست گرفتهام تا برای همدردان خود بنویسم؛ شاید همین کلمهها بتواند در گوش آنها فریاد بزند که ناامیدی آغاز مرگ است. نه برای من و تویی که سرطان را درد کشیدیم و تجربه کردیم، حتی برای آنهایی که سال به سال گذرشان به درمانگاهی هم نمیافتد و سوزن و قرص و سرم را تجربه نکردهاند، ناامیدی همان مردن است.
زندگی برای من و توی همدرد میتواند شیرینتر از آن نفس کشیدنهایی باشد که بدون شکرگزاری و دانستن ارزش زنده بودن، میگذرد.
خداوندی که معجزه میکند
باید مبارزه کنیم تا شیرینی پیروزی دلچسب شود و زندگی سرشار از لذت باشد. من و تو بیشتر از هر انسان دیگری میتوانیم اعتراف به خوشبختی کنیم، چون لذت قدم برداشتن، روز را بدون درد شروع کردن، لذت به جان کشیدن عطر نان تازه، آبی که راحت از گلو پایین میرود و درک زیبایی یک شاخه گل را فقط ما
میفهمیم.
من و تو قدر زندگی را که با چنگ و دندان نگه داشتیم، میدانیم و هر لحظه شکرگزار قدرت خداوند هستیم. خداوندی که در روزهای سخت از او میپرسیم «چرا من؟» اما در روزهایی که غرق شادی و خوشبختی هستیم، هیچ وقت نمیپرسیم «چرا من؟»
خداوندی که دست توانا و یاریرسانش را از شانه من و تو و هیچ انسان دیگری برنمیدارد و نور مهربانیاش راه ما را روشن میکند. خداوندی که هنوز هم معجزه میکند. خدایی که پایان راه را با قدرت و رحمتش به سلامتی
میرساند.
ما نیازمند کمک هستیم
درمان سرطان طاقتفرسا و پرهزینه است. بیمار هر چقدر هم وضع مالی خوبی داشته باشد، به هر حال باید هزینههای هنگفتی را بپردازد تا زنده بماند. اما جای شکرش باقی است که نظام پزشکی کشور سر و سامان درست درمانی گرفته و به عنوان کسی که دو دوره متفاوت را تجربه کردهام، میتوانم اعتراف کنم که در دولت یازدهم وزارت بهداشت و زیرمجموعههای آن از هیچ کمکی، چه مالی و چه معنوی، برای حمایت از بیماران دریغ
نمیکنند.
اما هدف من از کمک خواستن، دست دراز کردن برای حمایتهای مالی نیست. همه ما قدرت کمک و حمایت از بیماران مبتلا به سرطان را داریم اما آسانترین و مهمترین کمکی که میتوانیم به یک فرد مبتلا کنیم، این است که درهای ناامیدی را به روی او باز نکنیم.
مرگ از نفس به ما نزدیکتر است. همه ما؛ چه سالم و چه بیمار، پس مرگ را بیش از اندازه به بیماران سرطانی یادآوری نکنیم.
روحیه خوب و شاد میتواند قوای روحی و حتی جسمی بیمار را افزایش دهد. بنابراین اگر در اطرافیان شما هم کسی هست که با سرطان دست به گریبان است، او را دریابیم.
زندگی ادامه دارد
سالن پذیرش همچنان شلوغ است. پرستار اسمم را صدا میزند تا برای انجام ام.آر.آی آماده شوم. از فرداهایی که در انتظار من هستند و اتفاقهایی که سر راهم را خواهند گرفت، هیچ آگاهی ندارم و فقط به نیروی بیپایان خداوند امیدوارم. نیرویی که پایان ندارد.
نظر شما