سلامت نیوز:دکتر سمیرا رزاقی متخصص رادیوتراپی در یادداشتی کوتاه نوشت: «یک ساعت از حرفه ام را می سپارم به شما ......یک دقیقه از لمس درد استخوانهای بیمار سرطانیم را می سپارم به شما .....یک شب از کابوس های خاکستریم پس از مرگ بیماری که عادت کرده بودم به دیدن موها و ابروهای ریخته اش، برای شما .....اگر سالهاست نزدیکی مرگ آدمها به لحظه های زندگیم ، زیستن را از یادم برده است ؛ بار فقط یک ماه از مراوده هر روزه ام با مرگ را بر دوشتان می گذارم .»
به گزارش سلامت نیوز متن کامل این یادداشت در زیر می آید:
من از درد بیمارانم درد می کشم ، چشم هایتان را بخیلانه دوخته اید بر حساب بانکیم ؟
جمله های سر در گم را بخوانید ...... اینها فقط آخرین دفاعیات یک قاتل زنجیره ای خالی از همه شرافت های انسانی نیست !
یک ساعت از حرفه ام را می سپارم به شما ......یک دقیقه از لمس درد استخوانهای بیمار سرطانیم را می سپارم به شما .....یک شب از کابوس های خاکستریم پس از مرگ بیماری که عادت کرده بودم به دیدن موها و ابروهای ریخته اش، برای شما .....اگر سالهاست نزدیکی مرگ آدمها به لحظه های زندگیم ، زیستن را از یادم برده است ؛ بار فقط یک ماه از مراوده هر روزه ام با مرگ را بر دوشتان می گذارم .....
اتاق کوچکم در بخش شیمی درمانی بیمارستان ، قبر بزرگی است برای شادی های جوانیم . حتی بچه ها هم لبخندشان را پشت در اتاقم جا می گذارند و شادی شان را دریغ می کنند از لحظه های سرد اتاقم ..... این در مدتهاست به روی همه رنگ های دنیا بسته شده است ....
فقط بیست و پنج - شش ساله بودم وقتی مسیولیت مرگ و زندگی آدمها ، سایه خاکستری ای شد بر همه لحظه های معمولی جوانیم .... گاهی می ترسیدم از این همه ناگاه بزرگ شدن ! با خودم می گفتم چرا کسی نمی فهمد هنوز آنقدرها از بچگی فاصله نگرفته ام که مسوول شمردن نفس و نبض آدمها باشم .... چرا کسی نمی فهمد چقدر این کار هنوز برایم بزرگ است ؟ زود است شاید .... خیلی وقت ها می ترسیدم از پیشوند دکتر در اول اسم فامیلم .... من هنوز فرقی با بچگی هایم نکرده بودم .... شاید کسی داشت با من شوخی می کرد ؟ شاید فقط یک بازی بود ؟ این بازی اما ، باختن های بی بازگشتی داشت .... قاعده بازی را اگر یاد نمی گرفتم ؛ جریمه ام مرگ یک آدم بود ..... و هنوز هم نمی دانم چرا ممکن است کسی فکر کند مرگ آدمها برای من عادی شده است ؟
آدم آهنی نیستم ! می فهمید آدمها ؟!!!
رنج هر روزه انسانها ، تازیانه ای است برروحم .... لبخندی در من نیست ؛ ولی چاره های هم ندارم ، باید بتوانم لبخند بزنم بر صورت پیرمردی که نگاهش را به رد پای اخم صورتم می دوزد ، وقتی جواب آزمایشش را می خوانم .
من از درد بیمارانم درد می کشم ، چشم هایتان را بخیلانه دوخته اید بر حساب بانکیم ؟
هر گاهی از شب که می خوابم ، ساعتی کوک نمی کنم برای صبح بیدار شدن ! می دانم فردا صبح با تکرار ناله های آن زن حامله در ذهنم بیدار خواهم شد که سلول های سرطانی مهمان ناخوانده جسم مقدسش شده اند ....
آی آدمها ! اگر همه رذالت های اخلاقی را اتهام زنید بر لباس سپیدم ؛ ناله و فریادی در من نیست ..... من مدتهاست همه دردهای انسانی را درد می کشم .....
نظر شما