همه آنها پرونده‌های قضایی دارند و رفت و آمد در دادگاه نیز با وجود جراحت‌ها و بیماری‌ها برایشان میسر نیست. گاهی این اطرافیان هستند که چنین خشونتی را نسبت به آنها مرتکب شده‌اند و در غیر این صورت هم اطرافیان آن‌قدر درگیر کارهای درمانی هستند که فرصت مسائل حقوقی را ندارند. به گفته بنی‌یعقوب آنها در این زمینه نیز به کمک نیاز دارند و خودشان به تنهایی نمی‌توانند قوی اقدام کنند، اما وجود یک نهاد با وکلا و حقوقدانان مجرب می‌تواند این بخش از کار را به عهده بگیرد.

هیچ نهاد یا تشکلی قربانیان اسیدپاشی را حمایت نمی‌کند

سلامت نیوز: همه آنها پرونده‌های قضایی دارند و رفت و آمد در دادگاه نیز با وجود جراحت‌ها و بیماری‌ها برایشان میسر نیست. گاهی این اطرافیان هستند که چنین خشونتی را نسبت به آنها مرتکب شده‌اند و در غیر این صورت هم اطرافیان آن‌قدر درگیر کارهای درمانی هستند که فرصت مسائل حقوقی را ندارند. به گفته بنی‌یعقوب آنها در این زمینه نیز به کمک نیاز دارند و خودشان به تنهایی نمی‌توانند قوی اقدام کنند، اما وجود یک نهاد با وکلا و حقوقدانان مجرب می‌تواند این بخش از کار را به عهده بگیرد.

به گزارش سلامت نیوز، روزنامه شهروند نوشت: مرگ نیست، اگرچه زندگی را می‌کشد. فقط به جراحت یک عضو ختم نمی‌شود و حتی کم‌توانی یک عضو خانواده. آن‌که یک ظرف از اسید را دستش می‌گیرد و دیگری را هدف قرار می‌دهد، چند خانواده و یک جامعه را زخمی می‌کند. خشمی که معلوم نیست از چه کسی به دل گرفته که این چنین ویران‌کننده می‌تواند بیشتر از شلیک سربازی در جنگی، رنج به بار آورد. زخم‌های ماندنی و رنج‌های نادیدنی که سال‌ها پس از آن‌که ما فراموش شان می‌کنیم، همچنان هستند و می‌سوزانند. اما جایی باید باشد که دست آنها را بگیرد تا قدم‌هایی را برای دوباره بازگشتن به زندگی بردارند. جایی که انگیزه‌شان باشد برای پیگیری و کم‌کردن مشکلات. صحبت از یک سازمان، موسسه یا هر ارگان دیگری است که آنها را دور هم جمع و توانمندشان کند و کمی از سختی زندگی‌شان بکاهد.


شاید فکر کنیم که می‌توانیم قربانیان را بشماریم یا با یک جست‌وجوی ساده در اینترنت اسامی‌شان را پیدا کنیم اما آمار کاملی از آنها در دسترس نیست.‌‌ همان‌طور که ترانه بنی‌یعقوب، روزنامه‌نگار و پژوهشگری که درباره اسیدپاشی و قربانیان آن به همراه فریده غائب، روزنامه‌نگار کارهای تحقیقی انجام داده است از پیدا کردن زنی که ۱۸‌سال قبل قربانی این خشونت شده است به «شهروند» می‌گوید: «هفته قبل یکی از دوستانم گفت در محله‌شان زنی زندگی می‌کند که ۱۸‌سال پیش این اتفاق برایش افتاده است. خیلی عجیب بود که طی این همه‌سال هیچ‌کس سراغش نرفته و از حمایت برخوردار نبوده است. زنی که حالا مجبور است با‌‌ همان شوهر اسیدپاش‌اش زندگی کند. این نشان‌دهنده نبود بانک اطلاعاتی در مورد این قربانیان است. کاری که اگر یک NGO تأسیس شود قابل انجام است.» این اولین کاری است که یک سازمان می‌تواند انجام دهد اما بنی‌یعقوب می‌گوید مهم‌ترین چیز سازماندهی کمک‌هاست که با وجود یک سازمان و کمک‌های بهزیستی و تأمین اجتماعی امکان‌پذیر است: «هیچ کس از پس هزینه‌های جراحی برنمی‌آید. آنها به‌طور متوسط بین ۳۳ تا ۵۰ عمل انجام می‌دهند و برای آن باید ردیف بودجه‌ای تعریف شود یا بهزیستی یا تأمین‌اجتماعی را موظف کند که آنها را رایگان درمان کنند. گاهی کسی که قربانی است یک‌سال باید   منتظر نوبت چشم‌پزشکی باشد. برای کمک‌های مردمی هم افراد ممکن است به اشخاص اعتماد نداشته باشند یا خیرهای خارج از ایران که دوست دارند کمک کنند به این راحتی نتوانند این کار را انجام دهند، اما یک سازمان مردمی می‌تواند کمک‌های مردمی را سازمان داده و به آنها هدف بدهد.»


آنها جراحی پشت جراحی انجام داده‌اند و با وجود بهبود نسبت به روزهای اول، فاصله‌شان به آن کسی که بودند و توانایی‌هایی که داشتند خیلی زیاد است. آنهایی که توانایی پرداخت هزینه‌ها را دارند یا آن‌قدر رسانه‌ای می‌شوند که هزینه سفر به خارج از کشور برای درمان‌های تکمیلی را دریافت کنند. تازه کمی که از درمان جسمی رهایی می‌یابند فرصت می‌کنند تا به زندگی‌شان از این حادثه به بعد نگاهی بیندازند. چشم‌اندازی که امید را از آنها می‌گیرد. در روانپزشکی قربانیان اسیدپاشی در گروه مبتلایان به اختلال PTSD قرار می‌گیرند. حامد محمدی کنگرانی، روانپزشک درباره این قربانیان به «شهروند» می‌گوید: «افرادی که دچار اسیدپاشی می‌شوند در مواجهه با PTSD هستند که در آن فرد دچار موقعیتی شبیه مرگ می‌شود و به نوعی از هم پاشیدن خود را می‌بیند. این اختلال اغلب در مورد بازماندگان جنگی به کار می‌رود و قربانیان اسیدپاشی با واقعه بسیار دردناک‌تری مواجه‌اند. چون این مسأله عوارضی همچون از بین رفتن زیبایی صورت و از دست دادن چشم‌ها را دارد و نوع زندگی فرد و اهداف او را تغییر می‌دهد. خود این اختلال علایم مختلفی مانند افسردگی، بی‌خوابی، پرخاشگری، تجسم مداوم آن صحنه و دیدن خواب آن حادثه و تجربه مجدد آن دارد. در مورد اسیدپاشی، درمان اصلی این اختلال که پیشگیری است غیرممکن است. این اتفاق برای فرد افتاده و در آن حالت شاید مهم‌ترین چیز این است که چشم و صورت او را نجات دهند. او تا مدت‌ها تحت عمل‌های مختلف است. در این زمان صحبت کردن و حمایت خیلی جواب نمی‌دهد برای این‌که شرایط بغرنج است و اطرافیان هم خیلی به‌هم ریخته‌اند. ما در شرایطی به مسائل روحی و روانی این بیماران می‌رسیم که عمل جراحی انجام شده و مدتی از آن حادثه گذشته است.»


بنی‌یعقوب هم یکی از فعالیت‌هایی را که NGO می‌تواند برای این قربانیان انجام دهد، کمک به مسائل روحی آنها می‌داند: «مسائل روحی - روانی چیزی است که فراموش می‌شود. قربانی فکر می‌کند که فقط باید جراحی ترمیمی کند و باید توجه داشت که این جراحی‌ها برای زیبایی نیست بلکه برای تداوم حیات است. خیلی از روانشناسان و روانپزشکان را می‌شناسم که حاضرند داوطلبانه برای این قربانیان کار کنند و جایی لازم است تا این افراد را دور هم جمع کرد. اگر یک قربانی اسیدپاشی کسی مثل خودش را ببیند، راحت‌تر با موضوع کنار می‌‌آید. بعضی‌ها قوی‌ترند و توانسته‌اند کنار بیایند و بعضی‌ها این‌طور نیستند. اگر این افراد کنار هم قرار بگیرند و تبادل اطلاعات و تجربیات کنند، مصایب‌شان تقسیم می‌شود.»


گروه درمانی چیزی است که محمدی کنگرانی نیز به آن اشاره می‌کند. از نظر این روانپزشک در زمانی که فرد تازه دارد با عمل‌ها و درمان‌های جسمی دست‌وپنجه نرم می‌کند، یک NGOمی‌تواند اطرافیان آن قربانی را مورد حمایت قرار دهد و علاوه‌بر کمک‌های مالی و این‌که برای درمان به کدام بیمارستان‌ها مراجعه کنند، در زمینه روحی هم آنها را التیام ببخشد.  او می‌گوید:«بعد از عمل‌ها نوبت خود فرد است:  فردی که تحت‌تأثیر قرار گرفته و زندگی‌اش کاملا از بین رفته است. به دلیل شدت اختلالاتی که با آن مواجه‌اند یکی از مهم‌ترین درمان‌ها برای آنها درمان دارویی است.NGO می‌تواند آن افراد را به روانپزشک معرفی کند و مسائل مالی دارو‌ها را به عهده بگیرد و از آن گذشته مهم‌ترین درمان PTSD گروه درمانی برای قربانیان اسیدپاشی است که در این موسسات می‌تواند برگزار شود. این افراد اعتماد به نفس حضور در جمع ندارند و درواقع خیلی‌ها هم متاسفانه تحمل دیدن آن چهره‌ها را ندارند. اما این افراد، هم به دلیل این‌که بینایی خود را از دست داده‌اند و همدیگر را نمی‌بینند و هم به این دلیل که شدت جراحات زیاد است، فقط کسی که در آن موقعیت باشد می‌تواند درک کند پس آنها می‌توانند با هم گروه درمانی داشته باشند. گروه درمانی برای کسانی که دچار خشونت شدید شده‌اند تخلیه هیجانی است و برگزاری این جلسات وظیفه ارگان خاصی است زیرا یک روانپزشک یا روانشناس نمی‌تواند همه آنها را دور هم جمع کند. نکته مهم این است که این افراد به جای ترحم خیلی بیشتر دوست دارند با واقعیت‌ها روبه‌رو شوند پس یک متخصص گروه درمانی باید باشد که به جای امید واهی انگیزه ادامه زندگی را به آنها بدهد.»


همه آنها پرونده‌های قضایی دارند و رفت و آمد در دادگاه نیز با وجود جراحت‌ها و بیماری‌ها برایشان میسر نیست. گاهی این اطرافیان هستند که چنین خشونتی را نسبت به آنها مرتکب شده‌اند و در غیر این صورت هم اطرافیان آن‌قدر درگیر کارهای درمانی هستند که فرصت مسائل حقوقی را ندارند. به گفته بنی‌یعقوب آنها در این زمینه نیز به کمک نیاز دارند و خودشان به تنهایی نمی‌توانند قوی اقدام کنند، اما وجود یک نهاد با وکلا و حقوقدانان مجرب می‌تواند این بخش از کار را به عهده بگیرد.
کنگرانی درباره ارتباط این قضیه با درمان‌های روحی آنها می‌گوید: «یک مسأله برای آنها عدالت و انتقام است. در مورد اصفهان بزرگترین مشکل این است که مجرم شناخته شده نیست و این مسأله آنها را نسبت به انجام عدالت بدبین کرده و باعث می‌شود احساس تنهایی کنند. کار در زمینه بحث‌های قانونی و قضایی برای این‌که احساس کنند حقشان گرفته می‌شود، برای آرامش آنها تأثیر دارد.»
قربانیان نباید خود را‌‌ رها شده ببینند. مسئولان و مردم می‌توانند این حس را به آنها بدهند که فراموش نشده‌اند. آنها توانمندی‌های پیشین خود را از دست داده‌اند و این‌که روز‌هایشان غیر از رفت و آمد به بیمارستان و کارهای درمانی چطور می‌گذرد، معلوم نیست. احتمال خودکشی برای فراموشی درد و رنجشان زیاد است یا آن‌طور که حامد محمدی کنگرانی می‌گوید، در معرض اعتیاد به مواد مخدر یا الکل قرار دارند و تنها کارهای دسته‌جمعی چون کار درمانی، بازی درمانی و ورزش‌های دسته‌جمعی و حضور در اجتماع می‌تواند آنها را توانمند کند.


ترانه بنی‌یعقوب از قول دکتر الهه حجازی می‌گوید، این قربانیان دچار روزمرگی می‌شوند یعنی روز‌هایشان را می‌کشند و ادامه می‌دهد: «خیلی از آنها به خاطر بچه‌هایشان زنده‌اند. آنها باید از این حال دربیایند و نهادهای اجتماعی و مردم در این مسأله نقش دارند که آنها وارد اجتماع شوند یا در خانه بنشینند و فراموش شوند. به‌عنوان مثال «معصومه عطایی» و «آمنه بهرامی» که تحت حمایت مردم و اجتماع قرار گرفتند با کسی که‌‌ رها شده قابل مقایسه نیستند. فرد‌‌ رها شده به شدت افسرده است و خشم دارد. اما معصومه خط بریل یاد گرفته و حالا دارد نمایشگاه برگزار می‌کند و کتاب آمنه به ٥ زبان ترجمه شده است. آنها به طریقی به زندگی برگشته‌اند و این تأثیر حمایت اجتماعی است. همه این شانس را ندارند اما اگر نهادی باشد همه به صورت مساوی این شانس را پیدا کنند.»
مسأله کمک برای بازگرداندن انسان‌ها به زندگی است. برای این‌که اگر در شهرشان امکانات درمانی ندارند و مجبورند به تهران سفر کنند آواره مسافرخانه‌های درجه چند نشوند و سقفی داشته باشند. جایی که بتواند با کشورهای دیگر درگیر این مشکل تبادل تجربه کند. کسی دنبال کارهای حقوقی‌شان را بگیرد و کسی به هزینه درمان‌هایشان کمک کند. مسأله کمک برای این است که آنها روز‌هایشان را نکشند.

آیا حتی زمانی که یک مجرم، زیربار اشتباه و گناه خود نمی‌رود، باز هم ما نیاز به بخشیدن او داریم؟

آیا بخشش همیشه ضروری است یا اساسا همیشه امکان‌پذیر است؟ بسیاری از مردم معتقدند که بخشش برای آن‌که گذشته را فراموش و به طرف جلو حرکت کنند، ضروری‌ است. تعالیم مذهبی و اخلاقی به ما می‌آموزند که باید دیگران را ببخشیم، چراکه آنها نیز مثل ما، سعی کرده‌اند بهترین رفتار را در یک زمان انجام دهند، اما موفق نشده‌اند یا در این مسیر لغزش کرده‌اند. بسیاری از مذاهب و ادیان به ما یاد می‌دهند که بخشش، عملی زیبا و مهربانانه است که باید انجام شود؛ چراکه همه ما گناهکاریم و همه کم و بیش، موجب رنجش دیگران می‌شویم.
حتی از لحاظ علمی نیز بسیاری از روان درمانگران معتقدند که بخشش، به جهت التیام، بهبودی و آرامش روح ضروری است. اما با این‌که روانشناسان و روان درمانگران و رهبران دینی و مذهبی به اهمیت بخشش توصیه می‌کنند، گاهی‌اوقات بخشش امکان‌پذیر نیست. متاسفانه، در تعالیم عمومی، هیچ‌گونه اجازه‌ای مبنی‌بر نبخشیدن افراد، به ما داده نشده است. ظاهرا بخشش همیشه برای بهبودی ضروری نیست و در بعضی موارد، بهترین شیوه برای آرامش روح و روان نیست. این امر خصوصا زمانی درست است که بخشش از جانب شما برای مجرم، به مثابه فرصتی دیگر برای صدمه زدن به شما تلقی شود. وقت‌هایی ما در عوض کنار آمدن یا پشت‌سر گذاشتن اتفاقی، باید چیزی را درون خودمان نگه داریم که مانع بخشش از جانب ما می‌شود: «خشم».
خشم می‌تواند محرکی بسیار قوی به‌خصوص برای کسانی که قربانی شده‌اند باشد؛ خشم به ما کمک می‌کند تا فراتر از یک قربانی بایستیم و برای غلبه به مخرب‌ترین آسیب‌های روحی، بجنگیم و به خودمان بازگردیم. به‌عنوان مثال، تحقیقات نشان داده، از میان زنانی که مورد آزار و اذیت جنسی قرار گرفته‌اند، آنهایی که به خودشان اجازه داده‌اند تا خشمشان را ابراز کنند، نسبت به زنانی که خشمشان را فرو خورده‌اند، خیلی‌زود توانسته‌اند آرامش فکری و روحی‌شان را در زندگی باز یابند. به این صورت است که خشم غالبا قربانی را برای رویارویی با درد و رنج تهییج می‌کند. در این موارد خشم باعث می‌شود که احساس جدایی از متجاوزان، به قربانیان متبادر شود. قربانیان باید خشمشان را به‌منظور دفع احساس شرم و گناه ابراز کنند؛ چراکه قربانیان در همه نوع از جنایات و تعدی‌ها، به‌خصوص در سوءاستفاده‌های جنسی، تمایل دارند که خودشان را سرزنش کنند؛ اما کسانی که باید احساس شرم و گناه کنند، قربانیان نیستند؛ مجرمان هستند.
خوشبختانه، روزی خواهد رسید که قربانی، دیگر نیازی به خشم ندارد؛ در چنین زمانی او قادر است تا نگاهش را به بخشش بدوزد؛ بخششی ماندنی. اما هر فردی باید خودش و نه تحت‌فشار دیگران به چنین نقطه‌ای برسد؛ آنجاست که خودش درمی‌یابد که اکنون، بخشش، بهترین کار ممکن برای رهایی از خرده‌درد‌هایش است. اما همچنان سوالی باقی می‌ماند که آیا حتی زمانی که یک مجرم، زیربار اشتباه و گناه خود نمی‌رود، باز هم ما نیاز به بخشیدن او داریم؟ آیا در این شرایط، بخشیدن ممکن است؟ یا ضروری است؟ من فکر می‌کنم ما فارغ از تفکر یک مجرم، نیاز به بخشیدن داریم؛ نیاز به آرامش؛ شما چه فکر می‌کنید؟

 خودنوشت یک قربانی اسیدپاشی
سال‌هایی که با سیاهی‌مطلق گذشت

 معصومه عطایی قربانی اسیدپاشی نوشت: همه‌چیز مبهم بود. همان دو‌سال اولی که همه‌جا تاریک شده بود و هیچ‌کس نمی‌دانست که باید با چشم‌هایی که دیگر نمی‌بیند و سوختگی شدیدی که تمام بافت‌های صورت را خورده بود چه کند. سال‌های مبهمی که به درمان گذشت. به عمل جراحی‌های زیاد و حالتی بین خواب و بیداری...
از بین آدم‌هایی که دچار سوختگی با اسید می‌شوند، کمتر کسی است که بتواند دوباره روی پاهایش بایستد. هیچ حمایتی نیست. هزینه‌های درمان فشار زیادی به خانواده‌ها می‌آورد، همه ما شغل‌هایمان را از دست می‌دهیم و هیچ منبع درآمدی نداریم. من آرایشگر بودم. سر و کارم با زیبایی بود. گاهی برای دل خودم تابلوی نقاشی می‌کشیدم اما بعد از‌ سال ٨٩ همه‌چیز رو به تاریکی رفت، رو به یک سیاهی مطلق.
روحیه‌ها آن‌قدر خراب می‌شود که هیچ‌کس نمی‌داند باید چه‌کاری انجام دهد. اصلا کسی نمی‌داند که روند درمان چقدر است؟ کی امید به بهبودی پیدا می‌شود، حتی این نوع سوختگی چه نوع مراقبت‌هایی می‌خواهد. اگر بینایی هم از دست برود که اوضاع بدتر می‌شود. برای همین هم همه ما فکر می‌کنیم اگر یک انجمنی بود که ما را کنار هم جمع می‌کرد اوضاع بهتر می‌شد. نهادی که می‌توانست برایمان کاری دست و پا کند. شغل ایجاد کند تا درآمدی داشته باشیم.
من جزو آدم‌های قوی بودم که توانستم بعد از دو‌سال که از حادثه گذشت، بروم سراغ یاد گرفتن خط بریل، بروم که خواندن و نوشتن یاد بگیرم، سفالگری کنم و کریستال‌بافی یاد بگیرم. جعبه‌های جواهر درست کنم و هر ٣ ماه یکبار در سرای محله‌های شهرداری غرفه بگیرم و جعبه‌ها را بفروشم و درآمد داشته باشم. هرچند درآمدش آن‌قدر نیست که خرج زندگی‌ام را بدهد اما لااقل درون خودم شادترم. شادترم که دارم کاری انجام می‌دهم و به‌زندگی نباختم.
تا مدت‌ها همه‌چیز از دست آدم خارج می‌شود. کنترل زندگی و این‌که کجا بودی و چه کارهایی می‌کردی. زمان که می‌گذرد تازه مشکلات خودشان را نشان می‌دهند. هزینه‌های جراحی و درمان که تا سال‌ها هم ادامه دارد می‌شود دغدغه اصلی. بعد این‌که چطور با شرایط جدید کنار بیایی و خانواده را هم همراه کنی همه‌فکر آدم می‌شود.  من خودم زمانی‌که بین درمان‌هایم وقفه افتاد با مرکز نابینایان آشنا شدم. فاصله زیادی است بین کسی که مادرزاد نابینا به‌دنیا می‌آید با کسی که بر اثر یک اتفاق نابینا شده. آن‌جا کلاس‌های یادگیری مهــارت‌های زندگی می‌گذاشتند. پراکنده بود اما تأثیر داشت. خانواده‌ها را هم دعوت می‌کردند تا بدانند باید چه کنند و چطور با این اتفاق (نابینایی عزیزانشان) کنار بیایند. حالا فکر می‌کنم اگر جایی بود مخصوص ما، که همه‌جوره حمایتمان می‌کرد و هوای خانواده‌هایمان را هم از نظر روحی داشت، چقدر همه‌چیز بهتر بود، چقدر همه‌چیز زودتر پیش می‌رفت و اوضاع کمی قابل‌تحمل می‌شد.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha