تعبیر آدم‌ها از فصل‌ها خیلی غریب است. برای یك نفر، پاییز فصل عاشق شدن است و برای یك نفر، تابستان فصل سكون. یك نفر از بهار، جوانه باورهایش را به یاد دارد و یك نفر از زمستان، سكوت زمین و زمان به هنگام ریزش برف.كارتن‌خواب‌های شهرمان، در میان سیل تعبیرها، گم شده‌اند. گم شده‌اند و فراموش شده‌اند.

كارتن‌خوابی در پایتخت در سه روایت

سلامت نیوز:تعبیر آدم‌ها از فصل‌ها خیلی غریب است. برای یك نفر، پاییز فصل عاشق شدن است و برای یك نفر، تابستان فصل سكون. یك نفر از بهار، جوانه باورهایش را به یاد دارد و یك نفر از زمستان، سكوت زمین و زمان به هنگام ریزش برف.كارتن‌خواب‌های شهرمان، در میان سیل تعبیرها، گم شده‌اند. گم شده‌اند و فراموش شده‌اند.

  به گزارش سلامت نیوز، روزنامه اعتماد در ادامه نوشت: روزها كه از اتوبان چمران رد می‌شوم، زیر یكی از پل‌ها، دورتر از پاتوق‌های رودخانه، یك كارتن خواب خوابیده است. خواب هم می‌بیند ؟ خواب‌هایش چه رنگی است؟ كسی به یادش هست ؟ اوقات بیداری، یاد گذشته هم می‌افتد ؟ یاد كودكی‌اش و جوانی‌اش كه عزیز بود ؟ حتی برای یك نفر ؟
نزدیك میدان فردوسی، یك كارتن خواب با كیسه خالی در دست، داخل سطل‌های زباله می‌گشت تا نانی برای خوردن و زباله‌ای در خور فروختن پیدا كند. جوان بود. خیلی جوان. فاصله بین سطل‌های زباله، سرش پایین بود و چشم‌هایش، دوخته به زمین. هیچ اتفاقی در پیرامونش، اهمیتی نداشت. لحظات زندگی، او را به شمار نمی‌آورد. دیده نشدن، فراموش شدن، بخشی از وجودش شده بود. بخشی از باورش. اگر هنوز باوری داشت...


 این گزارش، حكایت آدم‌های شهر من است؛ حكایتی كه با سرمای زمستان گره می‌خورد ناگزیر.
شاهرخ، قاسم، علی، نرگس، كه مسافران دایمی اتوبوس‌های شبانه خط تجریش - راه آهن هستند در شب‌های زمستان و شب سرد را به صبح تلخ گره می‌زنند،  مردانی كه در پاتوق‌های فرحزاد با قدم‌های دلسوزانه و دل‌های بزرگ‌شان همراه شدم، معتادانی كه زمینگیر پاتوق‌های  مصرف مواد فرحزاد شده بودند، مردانی كه تنها پناه‌شان، «سرای به سوی امید» بود با آن نگاه‌های رنج كشیده تنها، همه، آدم‌های شهر من هستند كه شاید بار دومی برای دیدن‌شان در كار نباشد.  سه شب، همراهی با مردان و زنانی كه هر انگی هم بر پیشانی‌شان چسبیده باشد، این قدرت را ندارد كه انسانیت را از وجودشان، از آن انتهایی‌ترین بخش وجودشان زایل كند و این، در میان تمام دیده‌ها و شنیده‌های آن سه شب، مهم‌ترین باور بود...

 شاهرخ از كار شبانه برمی‌گردد. از جمع كردن قوطی‌های آبمیوه از سطل‌های زباله و فروش آنها به ضایعاتی‌های میدان شوش.
١٢ هزار تومان قوطی آبمیوه فروخته و به اندازه سه وعده مواد پول دارد. راهی پاتوق پل كردستان است. تنها پناهگاهی كه در این سرمای  زمستان    می‌شناسد.

  داخل خوابگاه، ده‌ها جفت چشم خیره مانده‌اند و سنگینی نگاه‌های‌شان آدم را خجل می‌كند؛ نگاهی كه از تو می‌پرسد «گفتن این حرف‌ها به چه درد می‌خورد؟» و تو هیچ جوابی نداری. چون این حرف‌ها به هیچ دردی نمی‌خورد. اصلا شنیده نمی‌شود كه به دردی بخورد. ..

  دره سیاه بود. زیر پای‌مان را نمی‌دیدیم. نمی‌دیدیم كجا پا می‌گذاشتیم. مرد گفت: «جای پای من پایت را بگذار.» پای مرد را نمی‌دیدم. دستش را گرفتم كه سر نخوریم با هم. هنوز دره سیاه بود. مرد گفت: «حرف نمی‌زنی. صدایت در نمی‌آید. نفهمند كه تو زنی.»



روایت اول: فصلی برای رهایی

اتوبوس تندروی مسیر راه‌آهن- تجریش، یك ربع بعد از نیمه شب از میدان راه‌آهن حركت می‌كند. شاهرخ روی صندلی قسمت بانوان نشسته. با یك ساك پلاستیكی كه دو پلوور، كیسه‌ای پر از مداد سیاه و رنگی و خودكار، دو بسته بیسكویت، یك لیوان حلبی و چند تكه كاغذ؛ تمام زندگی‌اش را در خود جا داده است. یك كاپشن نازك و یك پلوور به تن دارد. پارگی پوزه كفش‌ها نشان می‌دهد كه مدت‌هاست پولی برای «آسایش» در كار نیست. صورتش فرتوت است و نگاهش فرسوده. جای خالی دندان‌ها - حاصل ٣٠ سال زندگی با هرویین-  صورتش را لاغرتر از آنچه هست نشان می‌دهد. پوست پشت دست‌هایش صفحه‌ای است از ترك‌های به هم پیوسته كه چرك، در شیار ترك‌ها  رسوب كرده است.
« روزگار از این بازی‌ها بسیار دارد. انجمن معتادان گمنام هم ١٠ بار مرا برد برای ترك. مهم بعد از ترك بود. توی این سرما كجا بروم؟ چطور زنده بمانم؟ »
شاهرخ از كار شبانه برمی‌گردد. از جمع كردن قوطی‌های آبمیوه از سطل‌های زباله و فروش آنها به ضایعاتی‌های میدان شوش.
١٢ هزار تومان قوطی آبمیوه فروخته و به اندازه سه وعده مواد پول دارد. راهی پاتوق پل كردستان است. تنها پناهگاهی كه در این سرمای زمستان می‌شناسد.


« دلم برای صدای قاشق چنگال تنگ شده. تو چه می‌فهمی از حرف‌های من؟ از درد من؟»
شاهرخ ٣٠ سال است، معتاد است. شاهرخ هفت سال و ٩ ماه است كه كارتن خواب است. شاهرخ نقاش است. هنرستان درس خوانده و مینیاتور می‌كشد. امضایش یك دایره است با سه نقطه در دلش، قرینه هم.
«مینیاتورهایم را به یك دلال می‌دهم و او می‌برد خیابان منوچهری می‌فروشد. از من می‌خرد دو هزار تومان، پنج هزار تومان. یك روز رفتم منوچهری. نقاشی هایم را پشت شیشه مغازه دیدم. قیمت خورده بود ١٥٠ هزار تومان. با این قیافه نمی‌توانستم بروم داخل مغازه... »
علی، شاهرخ را می‌شناسد. بعضی شب‌ها همسفر می‌شوند در مسیر طولانی‌ترین خیابان پایتخت و تا صبح اتوبوس سواری می‌كنند تا  از سرما   در امان  باشند.


«شما همدیگر را می‌شناسید؟» من می‌پرسم.
« ما ؟... نه... »
علی، با صورت پاكیزه، كفش‌های واكس‌خورده و دستكش‌های چرم و كاپشنی ضخیم به خیابان خواب‌ها نمی‌ماند. سیگار هم نمی‌كشد. فقط فراری از خانه و خانواده‌ای است كه بعد از ٢٠ سال، اجزای صورت‌شان را هم فراموش كرده است.
« دو شب گذشته را اتوبوس‌سواری كردم. سه شب قبل از آن در مغازه یكی از دوستان خوابیدم. پاهایم از سرما ورم كرده بود و كفش هم به پایم نمی‌رفت...»
علی ادبیات خوانده. دوست هم ندارد كه به او بگویند كارتن خواب.
« حتی روی كارتن هم نخوابیدم. »
اما یك سال را یادش می‌آید كه تمام چهار فصل سال توی خیابان گشت و توی خیابان ماند. از این نوروز تا نوروز بعد... تا امشب، دو روز است نخوابیده. چشم‌هایش به قرمزی می‌زند. سپیده صبح كه بزند و اتوبوس شلوغ‌تر شود، می‌رود به سمت حاشیه‌های تهران و خودش هم نمی‌داند تا چند روز مهمان جنوب شهر خواهد بود.


«  تا هر وقت كه گفتند برو... »
نرگس روی ردیف انتهایی اتوبوس نشسته. از دوربین می‌ترسد و نمی‌خواهد «فامیل»، عكسش را ببینند. او هم مثل شاهرخ، یك كیسه پلاستیكی بزرگ دارد و چند لایه لباسی كه روی هم پوشیده واضح‌تر از جملاتی است كه به هم می‌بافد.
« توی خانه‌های مردم كار می‌كنم. امشب هم رفته بودم  فلاح.  خانه مان  ولنجك است... »
روسری را روی صورتش می‌كشد. از پشت تار  و  پود  روسری  می‌شود  صدایش  را  شنید. صمیمی‌تر شده  و حرف‌های چند لحظه قبلش را فراموش كرده.
« من از گداخانه خوشم نمی‌آید. به زور می‌برندمان. انگار رفته‌ای اجباری. سر ساعت باید آنجا باشی. سر ساعت شام. سر ساعت حمام. سرساعت نفس بكش. سر ساعت بخواب. سر ساعت بمیر... »
اتوبوس از میدان ولیعصر رد می‌شود. از میدان ونك رد می‌شود. راننده اتوبوس، گوش سپرده به نجوای آرام رادیو و چشم دوخته به خیابان خلوت كه هر از گاه یك اتومبیل، خوابش  را  می‌شكند.


« اینها هم انسانند. نمی‌توانم بگویم سوار نشو. در این سرما، هوا هم یخ می‌زند...» 
رسیده‌ایم پایانه تجریش. راننده، كرایه از علی و شاهرخ و نرگس نمی‌گیرد. علی روی صندلی‌های ایستگاه می‌نشیند. شاهرخ كیسه‌اش را دستش می‌گیرد و می‌رود به سمت اتوبوسی كه نیم ساعت بعد حركت می‌كند. آخرین حرف‌ها...
« زیر آن پل آنقدر هنرمند هست كه من گم شده‌ام بین‌شان. گناهمان فقط این است كه معتادیم. من قوطی آبمیوه جمع می‌كنم و با افتخار می‌فروشم. افتخار می‌كنم كه تا امروز جلوی یك بچه پنج ساله سیگار نكشیدم. بیا پیش ما. بیا برایشان غذا هم بیاور. آنها همیشه گرسنه‌اند. یك چیزی بیاور ته دل‌شان را بگیرد. مثل نان و پنیر و خرما. من هم همیشه آنجا هستم. جایی ندارم بروم. آنها خانواده من هستند. می‌دانی؟ كارتن خوابی بی‌منت است. كارتن‌خواب كه باشی فقط آسمان روی سرت منت  می‌گذارد... »
كنار امامزاده چند اتومبیل پارك كرده‌اند. دستفروش ابتدای پایانه، داخل یك پیت حلبی آتش روشن كرده و روی میز چوبی كنار دستش چند شمع و كبریت و سیگار می‌فروشد.


«گفتند آب ناودان خانه‌های دربند یخ بسته.»   دستفروش می‌گوید.
«فكر كنم امشب چهار یا پنج درجه زیر صفر باشد. یخ نیست كه. یك ساعت دیگر خشك می‌شوی.» رفیق دستفروش می‌گوید.
یك ساعت و نیم از بامداد گذشته و كنار پل پایانه، كنار یك منقل، مردان بی‌خواب ایستاده‌اند به انتظار آماده شدن كباب. پشت پل، در تاریكی كنار رودخانه، پیرمرد، تنها نشسته. كنار پاهایش پلاستیك می‌سوزاند تا شعله كم جان، مانع از یخ زدنش بشود. پای راستش را نزدیك‌تر به آتش می‌گیرد. پای راست، از زیر زانو، آهن پیچ شده و استخوان‌های پا با پلاتین به هم وصل مانده. دیر رسیده و نجاری‌های بازارچه تعطیل كرده بودند.
« زودتر می‌آمدم دو تكه چوب ازشان می‌گرفتم آتشم گرم‌تر باشد. »
كارگر شهرداری بوده. یك سال و نیم پیش پایش شكست و استخوان پا خرد شد.
« خیابان‌ها را جارو می‌زدم. رفتگر بودم.»


یك خواهر دارد در تهران.
« یك شب رفتم خانه‌اش. ناراحت شدند. دیگر نرفتم. »
بوی كباب تا پشت پل می‌آید. سر شب یك نفر یك ساندویچ به پیرمرد داده. نه پول دارد كه تریاك بخرد و درد پای شكسته‌اش را ساكت كند، نه چوب دارد كه گرم بماند.
« این آهن‌های توی استخوانم وقتی یخ می‌زند استخوانم را می‌سوزاند. همیشه هم كه نمی‌توانم تریاك بخورم. همیشه هم كه ندارم بخرم. »
پیرمرد ترانه‌ای به زبان تركی می‌خواند. آوازش در صدای رودخانه گم می‌شود... اتوبوس راهی راه آهن، گرمای اتوبوس راهی تجریش را ندارد. هم سرد است و هم راننده‌اش،  عنق. لباس‌ها، یادم می‌اندازد كه بعضی از این مردها، مسافر اتوبوس قبلی هم بودند. مثل آن پسری كه شلوار نایلونی قرمز پوشیده. مثل آن پیرمردی كه كلاه شكاری به سر گذاشته. مثل آن خماری كه در اتوبوس قبلی هم روی صندلی یك نفره نشست تا دولا شدن و سر خوردن‌های بی‌هوایش مزاحمتی و اعتراضی نداشته باشد. روی ردیف آخر صندلی‌ها قاسم به خواب رفته است؛ پسر ١٢ ساله‌ای با صورت سرما زده كه انگار پوست بی‌رنگ صورت، از سرما در حال تركیدن است. دو ساعت از بامداد گذشته و قاسم با نخستین موج اتوبوس روی دست انداز خیابان، از خواب می‌پرد و مبهوت و با چشم‌های خوابزده، خودش را جمع‌تر می‌كند روی  صندلی‌های  پلاستیكی  سرد.
« از ساعت هفت شب می‌آیم و بلال و لبو می‌فروشم... » می‌گوید كه الان راهی خانه است؛ خانه‌ای در خیابان مولوی. می‌گوید یك خواهر و دو برادر كوچك‌تر از قاسم، سه ساعت قبل چراغ را خاموش كرده‌اند و خوابیده‌اند. از پدر چیزی نمی‌گوید. نمی‌خواهد بگوید.
«  بعدا می‌گویم... »
بعدی در كار نبود. قاسم باید ایستگاه مولوی پیاده می‌شد. بیدارش نكردیم. اتوبوس كه رسید میدان راه‌آهن، شانه‌اش را تكان دادم.
چشمش را باز كرد. نگاهش را دور گرداند. نگاهی به میدان انداخت. دوباره سرش را روی نشیمن سرد صندلی‌های پلاستیكی گذاشت و به خواب رفت...


روایت دوم: دلی به وسعت تمام كوچه‌ها

«دلت برای چه چیزی تنگ شده‌؟»
مرد صورتش را بر می‌گرداند كه اشك جاری روی گونه‌های فرتوتش را نبینم.
كمی مانده به ٧ غروب، آمده كه شب را در «سرای به سوی امید» سپری كند. تنها جایی كه در این شهر بزرگ، در این سرمای زمستانی، پناه اوست؛ پناه او و ٤٠ مرد دیگر؛ مردانی كه اعتیاد دارند یا داشتند و ماه‌هاست، سال‌هاست از خانه رمیده‌اند. رانده شده‌اند و ماه‌هاست، سال‌هاست كه خیابان، با وسعت آسمانش، با تمام كوچه‌ها و گذرهای پیدا و پنهانش، خانه آنهاست.
باید تا قبل از ٩ شب خودشان را به سرا برسانند، آنها كه قدیمی‌ترند و آشنا. تازه‌واردها ساعت ٩ و نیم شب می‌آیند كه اگر از مهمانان شب‌های قبل كسی نیامد و تخت خالی بود، آنها هم به جمع مردان سرا اضافه شوند.
 سرای به سوی امید را انجمن «طلوع بی‌نشان‌ها» راه انداخته؛ انجمنی كه تمام اعضای ثابتش، سال‌ها و ماه‌ها كارتن‌خوابی كرده‌اند و طعم تلخ اعتیاد و بی‌خانمانی را خیلی خوب می‌شناسند. خیلی بهتر از تمام پشت‌میز‌نشین‌هایی كه شعار «مبارزه با اعتیاد» می‌دهند...
«من خیابان عباس‌آباد یك مغازه داشتم. ١١٠ متر. نرسیده به میدان تختی. ملكش مال خودم بود. دو تا ماشین زیر پایم بود. شهر را بگردی، اگر ١٠ نفر شلوار‌دوز ماهر باشند، من بین آن ١٠ نفرم.»
مرد حالا كمربند می‌فروشد. دستفروش و خیابان‌گرد شده. اما هنوز نگاهش موقر است؛ نگاهی كه رنگ گذشته دارد و می‌شود وقار سال‌ها و روزهای روشن و بی‌دغدغه و پر‌خاطره را درش دید.
مرد سه سال است خیابان‌خواب شده. دوستش را همراه آورده كه شاید به وساطت او، در سرا جایی بدهند به دوستش كه او هم سقفی بالای سر داشته باشد و وعده غذایی و چای گرمی در این سرمای استخوان‌شكن زمستانی.
دوستش هم از سال ٧٩ كارتن‌خوابی می‌كند. هر دو نمی‌خواهند بیشتر از چند جمله درباره وضعی كه گرفتارشان كرد حرف بزنند. درد دلشان را موكول می‌كنند به «وقتی دیگر». وقتی كه شاید راه هموارتر باشد برای مرور گذشته و دل همراه‌تر باشد برای بلعیدن اشك‌ها.
«كارتن‌خوابی سخت است؟» من می‌پرسم.
«شما چه فكر می‌كنی؟» مرد می‌گوید.
«خیلی سخت. تنهایی‌اش خیلی سخت است.»
دوستش زباله جمع می‌كند. مهم نیست چطور. اما یك جور همدیگر را پیدا كرده‌اند در این درندشتی كه سال‌هاست دیگر فراموش شده‌اند از خیال همه آنهایی كه می‌شناختندشان.
«دو تا مغازه داشتم. معتاد شدم. لیاقتم این نبود. لیاقتم نان خالی نبود. خودم باعث شدم. خودم از دست دادم. تك‌تك ما...»
چشم‌هایش ‌تر می‌شود و حرفش نیمه تمام می‌ماند...


به جمع سه‌نفره ما، در همان پیاده‌روی خیابان گمرك، روبه‌روی سرا، مرد دیگری ملحق می‌شود. جوان‌تر. اما با حكایتی در همان وزن، همان قدر تلخ. بازیگر تئاتر. تئاترهای پارس و لاله‌زار. پدر یك بچه كه سال‌هاست از دور، پنهان پشت درخت‌ها و شمشادهای خیابان می‌رود و نگاه می‌كند قد كشیدن و مرد شدنش را.
«روزگار است دیگر. كارتن‌خوابی خیلی سخت است. شب توی سرما، برو این‌طرف، برو آن‌طرف، كه یخ نزنی. همان یك ذره انگیزه‌ای هم كه داری خشك می‌شود. می‌میرد. آخر به اینجا می‌رسی كه به خودت حقنه كنی وقتی كسی حال من را نمی‌پرسد برای چه، برای كه تلاش كنم؟»
مردها سردشان است. لباس‌های نازكی به تن دارند كه جانی برای رویارویی با سرما ندارد. سرد نیست شاید آنقدر. اما وقتی قرار شد تمام روز، ٢٤ ساعت شبانه‌روز، هر روز و ماه‌ها و سال‌ها، خانه‌ات خیابانی باشد با تمام زشتی‌ها و درندگی‌هایش، وقتی خیلی روزها و شب‌ها، تكه‌نانی هم برای خوردن نداری چون هر‌چه داشتی برای نشئگی دادی، آن‌وقت با یك تا و دو تا پیراهن پشمی هم در مقابل سرما كم می‌آوری. و این مردها كم آورده‌اند.
«ما گریه‌های‌مان را كرده‌ایم. دیگر اشكی نمانده...»


در آهنی مجاور سرا، حمام است. مردها می‌آیند، سلامی به مسوول سرا، یك كارتن‌خواب با سابقه می‌دهند. می‌روند حمام. داخل خوابگاه، هیچ كدام‌شان یادت نمی‌اندازند كه اینها كارتن‌خواب هستند. با چهره‌ها و لباس‌های پاكیزه، با نگاهی خسته، محروم و معصوم. خیلی‌های‌شان ماه‌هاست اعتیاد را هم فراموش كرده‌اند. خیلی‌های‌شان ماه‌هاست كه خانواده فراموش‌شان كرده. خیلی‌های‌شان میانسال و در آستانه پیری هستند.
«یك زمانی می‌آمدم توی خیابان كه تیپ‌سازی كنم برای تئاتر. حالا خودم از نزدیك لمس می‌كنم. فكر كن باران بگیرد. كجا داری بروی؟ می‌دانی چطوری می‌شوی؟ احساست، عاطفه‌ات، انگار از وزن خودت بیشتر می‌شود...»
شام را كه می‌آورند، مردها، نه حریص و مهاجم، با تانی و تردید - تردیدی از سر اینكه خوردن این غذا، بقای بیشتر، ارزشی دارد در این تنهایی و فراموش‌شدگی كه هر روز، بیشتر از روز و شب قبل، گلوی‌شان را می‌فشرد - ظرف پلو خورش را از دست بچه‌های سرا می‌گیرند.
«ما آدم‌های بدبختی هستیم. هر كدام عزیز یك خانواده‌ای بودیم. باختیم. بد آوردیم. وقتی سیل راه می‌افتد جدا نمی‌كند. همه را می‌برد. ما در مسیر سیل بودیم...»


داخل خوابگاه، ده‌ها جفت چشم خیره مانده‌اند و سنگینی نگاه‌های‌شان آدم را خجل می‌كند؛ نگاهی كه از تو می‌پرسد «گفتن این حرف‌ها به چه درد می‌خورد؟» و تو هیچ جوابی نداری. چون این حرف‌ها به هیچ دردی نمی‌خورد. اصلا شنیده نمی‌شود كه به دردی بخورد. ..
مرد یادش می‌افتد كه خیلی‌ها مثل او - خودش می‌گوید «همدردهای او» - الان، همین ساعت ١٠ شب، باید زیر سرما، روی سنگ بخوابند. بدون هیچ حفاظ. بدون یك پتو.
«ما هم انسانیم.»
تنها آرزوی ترخیص كار گمرك دیدن نوه یك سال و نیمه‌اش است. یك سال و نیم است دنبال كار می‌گردد. فقط برای اینكه با نخستین و آخرین دستمزدش، بتواند هدیه‌ای برای نوه‌اش بخرد و برود خانه دخترش و نوه‌اش را ببیند.
«حاضرم عملگی كنم. هر جا می‌روم، نگاهم می‌كنند. آزاری هم به كسی ندارم. می‌گویند كار نداریم. رفتم خانه خواهرم، ساعت ١١ شب، توی این سرما، راهم نداد. به برادرم تلفن زدم، گفت ما خانه نیستیم. حالا كه ما می‌خواهیم درست شویم اینها ما را نمی‌خواهند. این دردها را باید به كه گفت؟»
این مردها از تنهایی خسته شده‌اند. از فراموش شدن، از فقری كه شتابش از توان دست‌های ناتوان آنها بیشتر است، از اعتیاد هم خسته شده‌اند. بین‌شان پسر جوانی است اهل مسجد سلیمان؛ شهر متورم از منابع گاز و نفت و گرسنه از فرط بیكاری و فقر. سه‌سال و نیم پاكی از اعتیاد دارد و خیابان‌های پایتخت را می‌گردد دنبال كار و هرجا رفته می‌گویند «اگر افغان بودی كار داشتیم.» پسر فقط به اندازه یك نقطه، با بازگشت دوباره به اعتیاد فاصله دارد. مردی كه می‌تواند همسن پدر پسر باشد ادامه جمله پسر را در دست می‌گیرد.


«من دو سال است پاك شده‌ام. خیاطم. هر جا رفتم دنبال كار گفتند سنت بالاست نمی‌خواهیم. می‌روم زباله جمع كنم كه دزدی نكنم و مواد‌فروشی نكنم و خطا نكنم و لغزش نكنم، مامور سد معبر من را می‌گیرد می‌گوید قبلا چه كار می‌كردی؟ برو همان كار قبلت را انجام بده. من كه از اعتیاد پاك شده‌ام غذا نمی‌خواهم؟ لباس نمی‌خواهم؟ جای خواب نمی‌خواهم؟ چون معتاد بودم باید بمیرم؟»
قانون سرا هم مثل بقیه گرمخانه‌هاست. ساعت شش‌ و نیم صبح، بعد از صرف نان و چای، مردها باید از سرا بروند. ٦:٣٠ صبح روزهای زمستان، آنقدر سرد و دلگیر و غم‌زده هست كه مردها، تنهایی و فراموش شدگی‌شان را با وزنی سنگین‌تر از كیسه كوچك تتمه زندگی‌های ٤٠ ساله و ٥٠ ساله و ٦٠ ساله‌شان روی دوش بیندازند.


«گرمخانه (... .) نرفتی؟ ساعت ٦ بعداز ظهر می‌آیند ٧٠٠ نفر و ٨٠٠ نفر پشت در، توی خیابان صف می‌بندند. همه كف خوابند. باید روی پهلو بخوابی تا همه جا بشوند.»
مردانی كه اغلب باید با جستن بین زباله‌ها، سرپا بمانند، خاطره‌های‌شان از شب‌های كارتن‌خوابی كدر است. یادشان نرفته و نمی‌رود آنچه كه در سال‌ها و ماه‌های كارتن‌خواب بودن دیده‌اند؛ خاطره‌هایی كه بعضی‌هایش بیشتر از گرسنگی، بیشتر از تنهایی، بیشتر از فراموش‌شدگی روح‌شان را می‌گزد.
«توی میدان راه آهن، هواكش‌های روی زمین باد گرم می‌زند. من می‌رفتم روی آن هواكش‌ها می‌خوابیدم. یك شب كه خوابم برده بود، یك لگد آمد توی شكمم. پریدم و دیدم سرباز بالای سرم ایستاده. بلند شدم. فحش داد. چه می‌توانستم بگویم؟ فقط نگاهش كردم و گفتم دستت درد نكند...»
«پارسال زمستان، آن‌طرف ونك می‌خوابیدم. كارتن و پتوهایم را دزدیده بودند. روی زمین می‌خوابیدم. یك روز صبح بیدار شدم. دیدم صورتم چسبیده به زمین یخ‌زده. یك چای‌فروش رد می‌شد. یك لیوان چای ریخت روی زمین تا توانستم صورتم را از زمین جدا كنم.»
«سرمای پارسال زمستان را كه یادت هست. آن‌موقع روی یك تپه بالای چهار‌دیواری می‌خوابیدم. یك پالتوی بلند مشكی داشتم. یك شب، حدود ٢:٣٠ شب، یك دختر ١٤ یا ١٥‌ساله، عملی بود. آمد. نشست. گفت خیلی سردم است. بغضم گرفت. از بچه خودم كوچك‌تر بود.»



روایت سوم: زندگی در سرازیری

دره سیاه بود. زیر پایمان را نمی‌دیدیم. نمی‌دیدیم كجا پا می‌گذاشتیم. مرد گفت: «جای پای من پایت را بگذار.» پای مرد را نمی‌دیدم. دستش را گرفتم كه سر نخوریم با هم. هنوز دره سیاه بود. مرد گفت: «حرف نمی‌زنی. صدایت در نمی‌آید. نفهمند كه تو زنی.»
حرف نزدم. صدایم در نیامد. از دور رنگ آتش را می‌دیدیم. چهار بوته آتش یعنی چهار گروه. هركدام ١٠ یا ١٥ نفر. سراشیبی دره تمام شد. رسیدیم به وسعت گل و لای. دور شعله‌ها چمباتمه زده بودند. هشت نفر. ١٠ نفر. پنج نفر. پیر و كودك بین‌شان نبود. همه جوان. جوان‌تر از تمام عمر من. همه خمار و نشئه. زرورق‌ها دست به دست می‌گشت. از سر رفاقت برای هم آتش می‌تكاندند...
 كیسه‌های ساندویچ دست‌مان بود. مرد تعارف‌شان می‌كرد و با محبت ساندویچ می‌داد. كلاه روی سرم هم نتوانست گول‌شان بزند.


«خانم دستت درد  نكند كه یاد ما هستی...»
تنها زن پاتوق «كف دره» جدا نشسته بود. دورتر از همه. پلاستیك می‌سوزاند كه سردش نشود. به دیواره دره تكیه داده بود و شعله‌های قد بلند گروه مردها را نگاه می‌كرد با حسرت. شعله پلاستیكی‌اش كم‌جان بود و با وزش باد می‌رقصید... .
بالای دره، پشت دیوار آجری، انتهای یك كوره راه تاریك، پاتوق «ممد دراز» بود.
مردها گفتند: «معروف‌ترین پاتوق تهران است.»
مردها خودشان هم هفت سال و ١٠ سال كارتن‌خواب بودند. مردها بعد از پاك شدن، عهد كردند كه هر یك شنبه از درآمدشان روی هم بگذارند و غذا بیاورند برای پاتوق‌ها.
مردها گفتند: «كیسه غذا را دستت بگیر تا لذت معنویش  را بفهمی.»
لته در آهنی را كه باز كردیم صدای مسلح شدن اسلحه آمد. پنج نفر بودیم. پنج ستون نور به سمت‌مان نشانه رفت. اسم شبی در كار نبود. جلوی در آهنی ایستادیم. كنار غارهایی كه برای مخفی شدن درست كرده بودند. چند قدم مانده به چاهی كه برای ناشناس‌ها كنده بودند.
از همان فاصله داد زدیم: «غذا آورده‌ایم برای  بچه‌ها.»
چوبدارها از همان فاصله داد زدند:
 «یكی  یكی   بیایید.»
 یك نفر می‌رفت. كیسه ساندویچ‌ها را
زیر و رو می‌كردند. نفر بعدی اجازه رفتن می‌گرفت. پنج  نفرمان رفتیم  داخل پاتوق. هفت شعله آتش درست كرده بودند. اینجا زرورق نبود. اینجا  همه  شیشه     می‌كشیدند.
 مردها گفتند: «خودت غذا را بهشان تعارف كن.» تعارف می‌كردم. آنها هم تشكر می‌كردند. هر نفر یك ساندویچ برداشت. نه بیشتر. یك نفر را اشتباهی گرفتم. ساندویچش را نشان داد.
« من گرفتم.»
چوبدارها از دست مان ساندویچ نگرفتند. زن‌های این پاتوق بیشتر بودند. زن‌ها چكمه‌های تا زیر زانو به پا داشتند.  راه پاتوق ماشین رو نبود.
مردها گفتند: «این زن‌ها تا صبح اینجا هستند.» ساندویچ‌ها را كه دادیم مردها گفتند : «زود برویم. نمانیم.»  از ساقی پاتوق می‌ترسیدند. ترس در صدایشان می‌لرزید. كسی جواب خداحافظی‌مان را نداد. كنار كوره راه، ورودی پاركینگ روی یك خانه بود. زباله‌گردها آمده بودند برای فروش ضایعات‌شان. كیسه‌های ٥٠ كیلویی و ٨٠ كیلویی از پشت وانت می‌آمد پایین و می‌رفت توی حیاط خانه. سرایدار خانه افغان بود. سرایدار گفت: «برای خانه  هم  غذا  می‌دهی؟»
«خانه» دو اتاق روی سر هم بود. كف اتاق همكف فرش انداخته بودند و یك زن و یك پسربچه خواب بودند. سرایدار برای زن و بچه‌اش ساندویچ برداشت.
از اتاق بالاسری یك نفر سرك كشید و سرایدار صدایش زد كه بیاید و غذا بگیرد. بوی پلاستیك سوخته تا حیاط خانه سرایداری هم می‌آمد. هیچ صدایی نبود.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha