سلامت نیوز: اهل محلهای در جنوب شهر است، محلهای که به قول بچههای خود محله توی نقشه تهران درست زیر پونز است.
احمد توی این محله بزرگ شد و بر عکس آنهایی که از همین محله مستقیم به دانشگاههای بزرگ دنیا رفتهاند، یکی از اعضای باندی شد که محموله مواد مخدر را از تهران به ایروان پایتخت ارمنستان منتقل میکرد و از آنجا هم به کشورهای جنوب شرق آسیا که البته این بار نشد، یعنی همان دفعه اولی که او عضو باند شده بود.
به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه ایزان ،تمایلی برای گفتوگو و بیان سرنوشتش ندارد،میگوید: «سرنوشت آدمی مثل من که در زندان ارمنستان و ایران به اتهام قاچاق مواد مخدر بازداشت بوده برای چه کسی اهمیت دارد؟ خیلی از هم محلهایها و حتی دوستان و بستگانم میدانند که زندان رفتهام، حالا بیایم خودم را برای بقیه معرفی کنم که چه؟»
حرفهایش نامربوط نیست،میتوان درکش کرد،با چیزهایی که از او میدانم و با قول و قرارهایی که میگذاریم با این امید که شاید حرفهایش برای جوانانی که در آستانه تصمیمهای بزرگ برای زندگیشان اثرگذار باشد، گفتوگو شروع میشود.
خاطرات 57 ماه حبس
قرار را برای ساعت 8 شب میگذاریم توی ماشین خودش، قول دادهام صدایش را ضبط نکنم و اگر لازم باشد فقط بخشی از حرفهایش را بنویسم. چارهای نیست حق هم دارد.
- از کجا بگویم،از زندان یا از همان اولش؟
- از اول تعریف کن!
- وضعیت مالی بچههایی که اینجا زندگی میکنند خوب نیست. پدرها یا کارگر هستند یا با بارفروشی شکم زن و بچهشان را سیر میکنند البته اگر بتوانند. هر کدامشان هم 8-7 تایی بچه دارند.من هم از همین خانوادهها هستم، 3 برادر و 4 خواهر.
خلاصه میگویم،سال 88 در شرکتی تحصیلداری میکردم. حقوقش بد نبود با موتور حساب جمع میکردم تا اینکه به دلایلی شرکت تعطیل شد و من هم چند ماهی بیکار شدم. خیلی این در و آن در زدم اما کاری پیدا نکردم. برای خودم ول میچرخیدم تا اینکه یکی از بچهها آمد و گفت پایه ارمنستان هستی؟
توضیحاتی داد که قرار است چند تا چمدان را که توی هر کدام 2 کیلو شیشه است به ایروان ببرد و از آنجا هم به مالزی. ترسیدم و قبول نکردم، گفت یک هفته در ارمنستان و یک هفته هم در مالزی رایگان میمانیم و برای انتقال چمدانها هم 5 میلیون تومان میگیریم. راستش با اصرارش و اینکه آنجا خوش میگذرد و چه و چه وسوسه شدم و همراه با 3 نفر دیگر که جوان بودند رفتیم ایروان.
آنجا رفتیم به خانهای که از قبل برایمان اجاره شده بود. چند روزی بیخبر از اینکه چه سرنوشتی در انتظارمان است خوش گذراندیم، قرار بود 18 اسفندماه پرواز کنیم به کوالالامپور. به خاطر اینکه پلیس به ما شک نکند اول 3 تا از بچهها برای پرواز به فرودگاه رفتند و من و دوستم فردایش رفتیم.
روز بعد به خیال اینکه دوستانم به مالزی رفتهاند از خانه بیرون زدیم و چرخی در شهر زدیم تا اینکه صاحبخانه زنگ زد و گفت باید سریع برگردیم. وقتی برگشتیم مأموران پلیس ما را محاصره کردند و همه جا را گشتند و با دستبند و پابند ما را به سازمان امنیت ارمنستان بردند؛ جایی مخوف که فکرش را نمیکردیم. مأمور بازجویی 4شبانه روز مرا کتک میزد تا اعتراف کنم مواد متعلق به من است، هر چه میگفتم که شیشهها برای کس دیگری است قبول نمیکرد، شب و روز شکنجهام میکرد.
[quote-left]احمد وقتی از سازمان امنیت ارمنستان تعریف میکند بدنش ناخودآگاه به لرزه درمیآید. چشمانش پر از اشک میشود و یاد گذشته تلخش میافتد. بعد پیراهنش را بالا میزند و کمرش را نشان میدهد که جای یک زخم قدیمی است. [/quote-left]
احمد وقتی از سازمان امنیت ارمنستان تعریف میکند بدنش ناخودآگاه به لرزه درمیآید. چشمانش پر از اشک میشود و یاد گذشته تلخش میافتد. بعد پیراهنش را بالا میزند و کمرش را نشان میدهد که جای یک زخم قدیمی است.
پس از چند لحظه سکوت میگوید: بعد از کلی کتک خوردن به زندان وارتاشن منتقل شدیم. وضعیت جسمانی خوبی نداشتم، آنجا مترجمی آمد و کلی صحبت کرد که باید قبول کنیم که مواد برای هر5 نفرمان است وگرنه سالها بلاتکلیف در زندان خواهیم ماند. کارمان شده بود برویم دادسرا یا اداره پلیس و سازمان امنیت ارمنستان و برگردیم زندان. چندهفتهای مقاومت کردیم تا شاید صاحب شیشهها دستگیر شود ولی خیلی زود ناامید شدیم و دیگر چارهای جز قبول کردن نداشتیم.
دادگاه ما را به اشد مجازات یعنی 11 سال زندان محکوم کرد. از دوستانم خبری نداشتم، آنها در سلولهای دیگری بودند. نمیدانستم ناراحتیام را با چه کسی در میان بگذارم.در سلول6 متری غیر از من 5 ایرانی دیگر بودند که وضعیتشان اگر بدتر از من نبود بهتر هم نبود.3 ماه بود از خانوادهام خبری نداشتم، آنها هم خبری نداشتند. ناامیدی و نگرانی مثل بختک رهایم نمیکرد.
یادم میآید برای نخستین بار که با مادرم صحبت کردم آنقدر گریه کرد که ترسیدم سکته کند و بمیرد. پدرم را نگو... تا به حال گریهاش را نه دیده بودم و نه شنیده بودم، پشت تلفن زار میزد. وقتی گفتم زندان ایروان هستم اصلاً متوجه نمیشدند چه اتفاقی برایم افتاده. چند هفته بعد برادر بزرگترم برای ملاقات اینجا آمد. در آن 6 ماه آنقدر از شدت ترس و ناامیدی لاغر شده بودم که وقتی مرا دید، نشناخت. در طول21ماهی که در زندان ارمنستان بودم 55 کیلو وزنم کم شد، از 120کیلو رسیدم به 65کیلو. نفس عمیقی میکشد وسرش را میچسباند به پشتی صندلی و انگشتانش روی فرمان ضرب میگیرد. بعد ضرب انگشتها به هم میریزد معلوم است دارد بغضش را میخورد. نمیخواهد جلوی من گریه کند.
- سیگار میکشی؟
- نه
سیگاری آتش میزند و از ماشین پیاده میشود. با قدمهای سرگردان کمی این طرف و آن طرف میرود و برمیگردد.
- از زندان بیشتر بگو
- سلولمان 6 متر بود. سرویس بهداشتی هم توی سلول بود. درواقع با توالت 6 متر، 6 نفر ایرانی توی یک سلول بودیم. زمین کثیف و پر از سوسک، شب موشها هم به جمع ما اضافه میشدند و جرأت میخواست بلند شوی و کف سلول قدم بزنی.
وقتی وارد سلول شدم هیچ چیزی نداشتم؛ باید لباس زندان، پتو، مسواک یا هرچیزی را که نیاز داشتیم از بیرون میخریدیم. خب 12هزار دلاری که از سوی صاحب محموله مواد به ما داده شده بود تا خرج اقامت و غذا و سفر شود توسط سازمان امنیت ارمنستان مصادره شد و چند صد دلاری بیشتر نداشتم.
هفتهای یکبار میتوانستیم برویم حمام، آن هم 5 دقیقه. گاهی هم آب را با بدبختی گرم میکردیم و در همان سرویس بهداشتی دوش میگرفتیم. روزی یک ساعت هم وقت هواخوری داشتیم و 23 ساعت دیگر در سلول قفل میشد و امکان اینکه از آنجا بیرون بیاییم و پیش دوستانمان به سلولهای دیگر برویم وجود نداشت.
3 دقیقه صحبت با تلفن در هفته، تنها زمانی بود که روزها انتظارش را میکشیدیم تا بتوانیم صدای خانوادهمان را بشنویم. بچهها وقتی تلفن میکردند و برمیگشتند سلول یا ناراحت بودند یا خوشحال. خبرهای خوب و بد در همان 3 دقیقه رد و بدل میشد.
غذا یک تکه نان با کمی آب نخود یا لپه، گاهی کلم و بعضی وقتها برنج خمیر میدادند.غذاها افتضاح بود نمیشد بخوریم و اگر برایمان مواد غذایی از ایران فرستاده نمیشد حتما از سوءتغذیه میمردیم، البته گاهی بازرگانان ایرانی در ارمنستان از طریق سفارت مواد غذایی مثل چای ، کنسرو ، بیسکویت و... به ما میرساندند ولی در کل وضعیت اصلاً خوب نبود.زمستانها از سرما یخ میزدیم و تابستانها از گرما هلاک میشدیم، تنها چیزی که گاهی کمی سرگرممان میکرد تلویزیونی بود که خودمان خریده بودیم.
از همه اینها که بگذریم حال و هوایمان خیلی بد بود. حساب کن در یک اتاق 6 متری روزها و شبها آن هم نه چند روز، 21 ماه چارهای نداشته باشید جز اینکه به هم زل بزنید، این را واقعاً میگویم آنقدر به هم نگاه کرده بودیم که حالمان از هم بهم میخورد از بس که چشمان به هم میافتاد.
یکسال بعد با بدبختی و البته کمی پول خرج کردن موفق شدیم موبایل بخریم و توی سلول بیاوریم. از آن به بعد هر شب خانوادههایمان زنگ میزدند و حالمان را میپرسیدند. زنگ میزدند و به یکی میگفتند مادر بزرگت به رحمت خدا رفته یا به آن یکی زنگ میزدند که همسرت طلاق گرفته یا پدرت سکته کرده و به کما رفته. راستش نمیدانستیم چطور همدیگر را آرام کنیم، تنها چیزی که آنجا خجالت نداشت، گریه کردن بود،همین!»
- چطور شد به تهران منتقل شدی؟
- با تفاهمنامهای که بین دستگاه قضایی ایران و ارمنستان امضا شد هر چندماه گروهی از ایرانیها برای ادامه حبس به کشور بازگردانده میشدند. ما حدود70 نفر بودیم و سلول ما به عنوان دومین گروه اعزام انتخاب شد. یک ماه پیش از رفتن از خوشحالی شبها خوابمان نمیبرد از ذوق اینکه به ایران میرویم و خانوادهمان را از نزدیک میبینیم، انگار یک رؤیا بود. وقتی به من گفتند که11سال در همین زندان خواهی ماند تا روزها هیچ چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فکر میکردم همینجا از دنیا خواهم رفت تا اینکه برادرم بعد از6 ماه با هزار گرفتاری به ملاقاتم آمد و کمی امیدوار به آینده شدم. بالاخره روزی که منتظرش بودیم فرا رسید. از سفارت آمدند و کارهای تسویهمان را انجام دادند. ماشین ویژه حمل متهمی نبود که ما را به مرز ببرد. به همین خاطر با کامیون یخچال دار که برای جابهجایی گوشت و مواد غذایی استفاده میشود به مرز ارمنستان و ایران رفتیم و چند روزی هم آنجا بودیم و با اتوبوس به جلفا رسیدیم و خلاصه اینکه 45روز بعد به زندان قزل حصار منتقل شدیم و بعد از چند هفته 15 روز مرخصی به ما داده شد و به خانه رفتیم.
به خانه که رفتم پدر و مادر و خواهرهایم تا نیم ساعت گریه میکردند. مرا در آغوش کشیده بودند و رها نمیکردند. گریه خودم هم بند نمیآمد و مدام از خودم میپرسیدم چرا اینطور شد،من نان حلال خورده بودم با پول کارگری پدرم بزرگ شده بودم حالا قاچاق مواد و زندان و... بیآبرویی.
خیلی پشیمان بودم. خجالت میکشیدم به روی خانوادهام نگاه کنم. میدانستم نگاهشان آبم میکند. تنها چیزی که آن روز به خانواده گفتم این بود که فریب خوردم و قول میدهم این لکه ننگ را از بین ببرم و همین هم شد.
آذرماه سال گذشته با عفوهایی که به من تعلق گرفت آزاد شدم و حالا در یک شرکت خدماتی کار میکنم، حقوق زیادی نمیگیرم ولی راضی هستم. دوستانی که 21 ماه با آنها هم سلولی بودم سرنوشتی مثل من داشتند؛ به خاطر چند میلیون ریسک کرده بودند تا محموله مواد مخدر را از ایروان به مالزی ببرند و دستگیر شده بودند.
- از دوستانت خبری داری؟
- آنها هم در زندان میگفتند اشتباه بزرگی کردهاند و اگر روزی به ایران برگردند آدم خواهند شد و سرکار میروند. تا آنجایی که خبر دارم همگی سرکارمیروند و حتی طرف سیگار هم نمیروند. زندان غربت و دوری از وطن و مجازات، همگیمان را آدم کرد. احمد عکسی دارد از دورهای که در زندان وارتاشن گرفته با همان موبایلی که حرفش را زد؛ از پنجره سلول به بیرون و کلیسای کوچکی که در محوطه قرار دارد نگاه میکند. از او میخواهم همین عکس را برای گزارش استفاده کنم. خودش توی تاریکی سلول است و چهرهاش پیدا نیست. چشم هایم را میبندم و به سلول وارتاشن فکر میکنم؛ به اتاقی 6 متری با توالتی که گوشه آن است، 6تخت و پیادهروی شبانه موشها...
میگوید هنوز شب ها کابوس زندان و سازمان امنیت ارمنستان را میبیند ولی چیزی که مهم است پشیمانی اوست و اینکه تا چهاندازه به کار و زندگی و خانواده اش تکیه زده است. احمد میرود و در حالی که شیشه ماشینش پایین است میگوید: «میخواهم سیگار را ترک کنم.»
نظر شما