آخر این قصه این‌طور باید تعریف بشه. خدا موجودی عزیز را آفرید. زن و مردی وسیله شدند تا بیماری این طفل عزیز به‌موقع تشخیص داده شود تا اون بتونه با رعایت رژیم غذایی خاص و یک عمل کوچیک یک زندگی سالم داشته باشه. ما نتونستیم غزل را در خانه نگه داریم چون نیاز به مراقبت ٢٤ساعته داره. اما با کمال میل حامی اون شدیم و قصد داریم به امید خدا تمام تلاشمون را بکنیم و از هیچ‌چیز دریغ نکنیم تا این عزیز دلمون سالم بمونه. اگر بیماری غزل تشخیص داده نمی‌شد اون از ٢ ماه دیگه به‌سمت عقب‌افتادگی پیش می‌رفت چون در بهزیستی این آزمایشات دقیق براش انجام نشده بود و نمی‌شد.

سلامت نیوز: آخر این قصه این‌طور باید تعریف بشه. خدا موجودی عزیز را آفرید. زن و مردی وسیله شدند تا بیماری این طفل عزیز به‌موقع تشخیص داده شود تا اون بتونه با رعایت رژیم غذایی خاص و یک عمل کوچیک یک زندگی سالم داشته باشه. ما نتونستیم غزل را در خانه نگه داریم چون نیاز به مراقبت ٢٤ساعته داره. اما با کمال میل حامی اون شدیم و قصد داریم به امید خدا تمام تلاشمون را بکنیم و از هیچ‌چیز دریغ نکنیم تا این عزیز دلمون سالم بمونه. اگر بیماری غزل تشخیص داده نمی‌شد اون از ٢ ماه دیگه به‌سمت عقب‌افتادگی پیش می‌رفت چون در بهزیستی این آزمایشات دقیق براش انجام نشده بود و نمی‌شد.

به گزارش سلامت نیوز، روزنامه شهروند نوشت:

داستان اول:
 مگر پدرومادرهای بیولوژیکی هم این‌قدر امتحان می‌شوند؟
دخترک قشنگم، کیانا! پست زیر احساسات ناب یک مادر عاشق است. به امید روزی که همه مامان‌های عاشق منتظر بتونن فرشته‌هاشونو در آغوش بگیرن.
بذارین قصه خودمو مثل همه مامان‌های فرشته‌های آسمونی که تا حالا تعریف کردند، نگم. تصمیم گرفتم یه‌جور دیگه قصه بگم. یکی بود و یکی نبود ولی خدا همیشه بود. همه ما ازدواج کردیم به‌دلایلی بچه‌دار نشدیم. راه‌های طولانی و سختی را پشت‌سر گذاشتیم. حرف‌ها و کنایه‌ها و زخم‌زبون‌های زیادی شنیدیم و تحمل کردیم و موندیم با همسرمون مونس تنهایی‌هامون زندگی کردیم. خدا خیلی‌جاها به مو رسوند ولی نذاشت پاره بشه. می‌دونین هرکدوم از ماها چه امتحاناتی را به خدا پس دادیم تا آماده پذیرش یکی از فرشته‌هاش بشیم؟ میدونین چقدر صبر و تحمل ما را امتحان کرد به‌خاطر این‌که ببینه لایق هستیم یکی از فرشته‌هاش را در آغوش بگیریم یا نه؟ می‌دونین چقدر میزان عشق و محبت ما را به همسرمون امتحان کرد تا مطمئن بشه فرشته آسمانی که می‌خواد پای به زمین بذاره با عشق بزرگ بشه؟ می‌دونین چقدر ما امتحان شنیدن کنایه و زخم‌زبون پس‌دادیم به‌خاطر این‌که بهترین‌ها را دراختیار ما قرار بده و مطمئن بشه اگر پشت‌سر فرشته و هدیه خدا کسی حرفی زد، مادر و پدری هست مثل کوه که حمایت می‌کنه از فرشته؟


همه ما راه‌های طولانی و سخت رفتیم و انتظارهای طولانی کشیدیم برای این‌که لایق اسم مادر و پدر بشیم. هربار با امید رفتیم آزمایش دادیم، با دلهره منتظر شدیم و جواب منفی بود، با بغض و گریه نشستیم توی تنهایی و ناله کردیم و ضجه زدیم و بعضا کفر گفتیم. خیلی از ماها سال‌های طولانی این مسیر را ادامه دادند تا خدا به دلمون انداخت ما لایق اسم پدر و مادر هستیم اما راهمون با بقیه فرق می‌کنه.


خدا به دلمون انداخت مادر و پدر کودکی باشین که به خواست و اراده من پا به این دنیا گذاشته.
اقدام برای فرزندپذیری کردیم. حالا از امتحان‌های خدا بگذریم دوباره باید ثابت می‌کردیم لایق نگهداری کودکی هستیم. چقدر اذیت و امتحانمون کردند؛ از دادگاه و کلانتری و انگشت‌نگاری و پزشک‌قانونی بگیر تا برسه به شورای فرزندخواندگی و دوباره انتظااااااااااااااااری طولانی که هر لحظه به سختی یک‌سال هست. خدایا مگر پدر و مادرهای بیولوژیکی هم این‌قدر امتحان می‌شن؟ بعضی‌آدم‌ها متاسفانه فکر می‌کنند چون خدا از زن و مردی بچه‌ای خلق نکرد، حتما لیاقت و صلاحیت نداشته که خدا پدر و مادرش نکرده و شروع می‌کنند به تفتیش و جست‌وجو از نظر روان و اخلاق. ولی مگر پدر و مادرهای بیولوژیکی را کسی صلاحیت اخلاقی براشون تعیین می‌کنه؟ چندبار رفتیم مشاوره روانشناسی؟ یادم میاد روانشناس این‌قدر از ما سوال کرد و کنکاش کرد و از زندگی و کودکی ما سوال کرد که به دوران جنینی رسیدم. چقدر هربار دلشکسته‌تر از قبل به خونه برمی‌گشتیم و با خودمون زمزمه می‌کردیم این دیگه آخریشه. سختیش داره تموم میشه و بالاخره خدا به دل شکستمون نگاه کرد، روزی رسید که فرشته را در آغوش ما قرار داد.


خواستم بگم ما همه دلی پردرد داریم که سرش باز بشه دریای اشک‌رو جاری می‌کنه. از این سختی‌ها که بگذریم حالا بذارین از سختی‌ها و قشنگی‌های مادر شدن بگم تا اونایی که با عشق قدم توی این راه میذارن امیدوار بشن که صبرشون بی‌حاصل نیست و اونایی که هنوز دلشون قرص نشده از کاری که می‌خوان بکنن با آگاهی برن جلو، هم سختی و هم لذت.


بزرگترین آرزوی همه مادرایی که در طول شب به بچه‌هاشون شیر می‌دن، چند ساعت خواب پیوسته‌ست. اصلا مهم نیست که دلبند عزیز شاید ١٢ ساعت هم بخوابه. وقتی قرار باشه هر یک یا دو ساعت یکبار بلند بشی و بچه را شیر بدی و آروغ بگیری و دوباره بخوابونی، همه اون ١٢ ساعت کوفت آدم می‌شه! طوری که آرزو می‌کنی فقط ٤ ساعت بخوابی، اما پیوسته. آرزویی که رسیدن به اون برای بعضی‌ها ٦ ماه، بعضی‌ها یک‌سال و بعضی‌ها چند‌سال طول می‌کشه. بهشت خودش را دودستی تقدیم  زیر پای این گروه آخر می‌کنه!


با خودت میگی یه لیوان چایی بخورم، حالم جا بیاد!  درست بعد از ریخته‌شدن چای در لیوان همه اتفاقات ممکنه رخ بده. بچه شیر می‌خواد، پوشکش را خراب می‌کنه، دلش درد می‌گیره، بازی می‌خواد و... و وقتی سراغ چای میری که در لیوان یخ زده. موقع غذاخوردن یک دست مادر متعلق به خودش نیست، مال بچه است. مادرها در ‌سال اول تولد بچه‌هاشون یاد می‌گیرن که غذاشون‌رو با یک دست بخورن. هر مادری وقتی یاد گرفت هر غذایی‌رو با یک دست و فقط با یک قاشق آن هم به‌صورت سرپایی بخوره، از دانشگاه مادری در رشته زندگی با یک‌دست فارغ‌التحصیل می‌شه و اون‌وقته دوباره می‌تونه چنگال را در آغوش بگیره!
همه مادرها بعد از چند هفته اول که بچه‌دار میشن یاد می‌گیرن که برای دستشویی باید از قبل برنامه‌ریزی کنن!


باید بچه را شیر داد، آروغ گرفت، پوشکش را عوض کرد، آرام کرد، سرگرم کرد و بالاخره او را برای چند ثانیه روی زمین گذاشت و به‌سمت دستشویی دوید. کافی است در سریع‌ترین حالت ممکن مثانه و روده را تخلیه کرده و در هر ثانیه ٣ بار بگویید «الان میام مامان!» و خونسرد باشین!


برای نمازخوندنت ماه‌های اول مشکل فقط گریه بچه است که از رکعت اول شروع می‌شه و تا پایان رکعت چهارم همه همسایه‌ها را جلوی در خانه می‌کشونه. بعد که بچه یاد گرفت چهاردست‌وپا برود و خودش را به‌ چادر برسونه، خوردن مهر و تسبیح، کشیدن چادر مامان، خوابیدن روی جانماز و بعدها سوارشدن روی کول مادر در سجده هم اضافه می‌شه. اون وقته که با خودت میگی «یاد آن نمازهای تک‌نفره به خیر»! حمام بری بتونی١٠دقیقه‌ای خودت رو بشوری بپری بیرون! یعنی توقع در این حد! سطح آرزو این‌قدر بالا! حمام رفتن در یکی دو‌سال اول بچه‌داری، یک‌جور تشریفات تجملی محسوب می‌شه. حتی بچه‌ای که خواب باشه هم مادر را در حمام راحت نمی‌ذاره و هر صدایی (هواکش، شرشر آب، لوله‌ها و...) مادر را دچار توهم «بچه‌ام داره گریه می‌کنه» می‌کنه. درنهایت با کمک ابر و باد و مه و خورشید و بابای بچه نمی‌شه روی بیشتر از ٥ دقیقه حساب کرد. لیف و کیسه و سنگ‌پا باشه بعد از ٣-٢ سالگی بچه‌تون!   کوهنوردی؟ جنگل‌؟ شهرهای باستانی؟ روستاهای بکر؟ کربلا؟ مکه؟ شوخی نکنین! این‌جور خواسته‌ها برای قبل از بچه‌دار شدن امکان‌پذیر بود، اما حالا در حد آرزو هستند. برای سفر با بچه، باید به‌هزار چیز فکر کنین. از آب آشامیدنی و هتل و تخت تمیز و ملحفه بگیر تا دستشویی و محل تعویض و مارک پوشک و شیرخشک و آب‌جوش. با این حساب مجبورین دور سفرهای هیجان‌انگیز را خط بکشید.


ناخن‌های بلند پروپای بچه را خط می‌اندازن. آرایش صورت مانع بوس‌کردن صورت بچه می‌شه. گره روسری که اصولا باید زیر چانه باشه، می‌ره تا فرق سر بس که بچه روی سر مادر رژه می‌ره. ٢ تا ساک و یک کیف و ٢ تا کیسه و اسباب‌بازی و کریر بچه هم که آویزان آدم باشه، دیگر تیپی نمی‌مونه. آماده‌کردن یک بچه فراری از لباس هم آن‌قدر از آدم انرژی می‌بره که همیشه مادرها خیس از عرق از خانه میان بیرون! توقع دارین با این وضع خوش‌تیپ هم باشین؟!
مادری سخته ولی بذارین از لذت مادری بگم. از لذت مادری دختری خودم براتون بگم؟


روز اولی که مادر شدم از وقتی دخترم را در آغوشم گرفتم باورش برام سخت بود از همون روز اول انگااااار مدت‌هاست مرا می‌شناسه و منم انگاااااار مدت‌هاست که از بچم دور بودم و چنان به آغوش هم پناه بردیم و چنان لبخندی زد که دلم پر کشید. از خاطرات جشن و پایکوبی براتون نمی‌گم که هرکدومتون توی ذهنتون جشن مفصلی برای ورود فرشته‌تون درنظر گرفتین.


شب اول با ترس و دلهره‌ای عجیب باهاش خوابیدیم توی تخت خودمون گذاشتیمش اصلا تا خود صبح همش نگاهش می‌کردم نفس می‌کشه آیاااا؟ همش می‌گفتم نکنه تشنه باشه نکنه گرسنه باشه وااااااااااای که چقدر دلهره بود و تا خود صبح نخوابیدم. قربونش برم دخترم هم جاش عوض شده بود با یه تکون بیدار می‌شد و کلی ذوق می‌کرد و می‌خندید. انتظار گریه داشتم ولی اون دنبال بازی بود و این‌که این روز پرهیجان یه وقتی تموم نشه!


روزهای اول موقع خواب خودش‌رو گلوله می‌کرد و انگشتش از دهنش نمی‌افتاد، همش ملچ‌ملچ می‌کرد، منم فکر می‌کردم گرسنه است، هی می‌خواستم به زور بهش شیر بدم، اون با دستش پس میزد خلاصه تا به جاش انس بگیره و آرومتر بشه خیلی زمان برد. یا توی بیداری از هر صدایی می‌پرید و با وحشت همه‌جارو نگاه می‌کرد، توی بغلم می‌گرفتم و آروم در گوشش می‌گفتم نترس مامان اینجاست و براش لالایی می‌خوندم: تو خوشگل و نااااااز منی، شیشه الماس منی و...
الان دیگه بعد از گذشت یک‌سال‌ونیم وقتی به بوی بدن من عادت کرده ذوق می‌کنم. توی خواب دنبالم می‌گرده خودشو بچسبونه به من واااااااااای که چقدر شیرینه اون لحظه. منم گاهی‌اوقات به همسرم می‌گم ببین توی خواب دنبال من می‌گرده میگه خیالاتی شدی، منم جامو با همسرم عوض می‌کنم، می‌بینم نیم‌ساعت نمی‌کشه غلت می‌خوره دوباره میاد دنبال من. دوباره جام‌رو عوض می‌کنم، چشماشو باز می‌کنه میگه مامااااااانم کوشی؟ قند توی دلم آب می‌شه. یه وقتایی هم که از چیزی بترسه دیگه با خنده نه با ترس میگه مامانی تلسیدم یعنی ترسیدم و من باز میگم نترس مامان پیشته.


صبح‌ها که بلند می‌شم چشمم می‌افته به صورت نازش و این‌که چقدر با آرامش خوابیده یا وقتی از خواب بلند میشه با وجودی که خودش خیلی‌وقته بلده از تخت بیاد پایین ولی بازم با زبون قشنگش که نصفه نیمه حرف می‌زنه صدام می‌کنه مامااااااانم بدو بیا دیجه و این کار هر روز صبح و ظهر تکرار میشه ولی تکراری نیست. یه وقتایی هم که پیشش خوابیدم خودش که بیدار میشه صورتش رو می‌چسبونه به صورتم و بوسم می‌کنه میگه ناااااااازی پاشو بریم پایین. یعنی از تخت بریم پایین، من غرق بوسه می‌کنمش. لذتی در این بیدارشدن هست که دلتون می‌خواد هر روز بارها تجربش کنین.


از صبح که چشمای قشنگش رو باز می‌کنه شروع میشه مامان دی‌دی بذار یعنی سی‌دی. مامانی بدو بازی اتاق. مامانی آبه. مامانی ایش بخوام یعنی شیر می‌خوام. مامانی اه‌اه. مامانی ‌ای‌شیه؟ یعنی این چیه که البته این آخری رو روزی هزااااار بار باید جواب بدی حتی اگر تکراری باشه دوباره و دوباره می‌پرسه. وقتی با تلفن حرف می‌زنم: مامانی کی بود؟ مثلا می‌گم دوستم بود، می‌گه بابا بود؟ می‌گم دوستم بود، میگه ادی یعنی دایی بود؟ می‌گم دوستم بود، میگه مامانی بود؟ دیگه تسلیم می‌شم می‌گم آره مامانی بود و اون‌وقته که با لبخندی شیطنت‌آمیز میگه دوستت بود حف زدی. حالا من می‌مونم چیکارش کنم، گازش بگیرم، بخندم یا خیلی‌جدی از قضیه رد بشم که صد البته بوسه‌بارانش می‌کنم و مثل همیشه غش‌غش خندش بلند میشه. منو دست می‌ندازه باورتون میشه؟!
گاهی‌اوقات توی حیاط با هم می‌ریم بازی کنیم. خرسی خودشو می‌بره توی حیاط میذاره روی تاب هولش می‌ده. بعد مورچه می‌بینه و سعی می‌کنه به مورچه‌ها غذا بده و وقتی مورچه‌ها از دستش فرار می‌کنن سعی می‌کنه مثلا خرده‌نونی که توی دستشه به زور بده مورچه‌های بیچاره و لهشون می‌کنه، بعد میاد میگه مامانی موموچه‌ها یعنی مورچه‌ها لالاکردن بعد میره بالای سرشون برای جنازه مورچه‌ها لالایی می‌خونه.
اکثر اوقات عصر‌ها با هم می‌ریم پارک. توی پارک بخواد از پله‌های سرسره بره بالا و خدا نکنه کسی راهش رو سد کنه البته بیشتر پسرهای بزرگ و اونوقته که یا گازشون می‌گیره یا با لگد به ساق‌پاشون می‌کوبه و اونارو مجبور می‌کنه از سر راهش برن کنار. قربونش برم وقتی هم بخواد از سرسره بره پایین و بازهم کسی راهش را سد کرده باشه یکی دوبار میگه برو چنار یعنی کنار و اگر نرفتند با سینه کف‌پاش طرف رو هول میده پایین، دیگه من می‌مونم از خنده غش کنم یا جلوشو بگیرم. که البته چون در دفاع از خودش هست و داره حقشو می‌گیره، مامانش حرفی نمی‌زنه.


اماااااااااان از وقتایی که چیزی‌رو بخواد و بدونه که من بهش نمی‌دم. میره گوش‌های بابارو مخملی می‌کنه. بابایی جونم بابایی مسن یعنی محسن. بابا جوووووووونی. باباش میگه بله؟ میگه من عاااااااااااشقم من دوووووووووستت دارم و البته همه با همین غلظتی که می‌نویسم تلفظ میشه. بعد باباش میگه منم عاشقتم دوستت دارم، اینجاست که دخترک من مثلا میگه موبایل بیده نی‌نی بیبینم و باباهه هم ذلیل دختر هر کاری که دخملکش بگه اون لحظه مخملی شده و انجام میده.


یه وقتایی توی آشپزخونه دارم کار می‌کنم می‌بینم صداش نمیاد میرم می‌بینم از دیوار کمد بگیر تا روی بوفه و فرش و تخت خودش که البته همه سفید یا کرم هستند خانوم نناشی یعنی نقاشی کرده وقتی میگم چرا این‌جا نقاشی کشیدی دست منم می‌گیره با ذوق می‌بره نشون میده بییییییییبین نناشی کردم. جوجو نی‌نی کیشیدم. منم همش باید دستمال و همه‌کاره اتک دستم باشه نقاشی‌های خانوم را پاک کنم.


خیابونای نزدیکه خونمون را می‌شناسه دوتا کوچه مونده به خونمون میگه خونه منه اوجاس یعنی خونه من اونجاست واااااااااای که چقدر خوشحال می‌شم که حس مالکیت داره به خونه و زندگیش و وقتی می‌رسیم دم در خونه با ذوق میگه دیدی اوجا بود یعنی اونجا بود.
وقتی شب‌ها توی خیابون باشیم از توی ماشین دنبال ماه می‌گرده. با ماه حرف میزنه: مااااااااه توشی؟ یعنی کوشی؟ لالا کردی؟ به‌به خوردی؟ پیش مامانتی؟ بعد که ماه‌رو پیدا کنه با ذوق میگه مامانم ماه اوجاس و باز هم کلی با ماه حال‌واحوال می‌کنه ماه سلام خوبی سلامتی بابل رشدی؟ یعنی قابل رشدی؟ (این اصطلاح‌رو از کجاش درآورده نمی‌دونم) و بعد هم میگه ماه نرو من دوووووووووستت دارم عاااااااااشقم من آمدم پیشت و ...


خلاصه لذتی در مادر بودن هست که با وجود تمام سختی‌هایی که داره شیرین و لذت بخشه اونقدر شیرینه که کارم را هم رها کردم و نشستم توی خونه تا این لحظات شیرین با دخترم بودن را از دست ندم. کار همیشه هست دوسال دیگه می‌تونم دوباره برم سر کار ولی بچه‌ها خیلی زود بزرگ میشن و هر لحظه درحال تغییر و تحول هستند از ظاهر بگیر تا به حرف‌افتادن و بازی‌هاشون و ما با خستگی‌هامون نمی‌تونیم مامان خوبی براشون باشیم. البته من کارم خدایی انرژی زیادی ازم می‌گرفت و با وجودی که پرستار داشت دلم نمی‌خواست زیر دست پرستار بزرگ بشه چون جایی که بود پرستار زیاد داشت.خیلی‌ها بهم میگن تو سخت می‌گیری برو سر کار برو زندگیتو بکن بچه بزرگ میشه و یادش نمی‌مونه تو براش چه کار کردی!!!! ولی من که یادم می‌مونه چقدر سختی کشیدم تا مادر بشم و لذت بزرگ شدن بچم‌رو ببرم. من که یادم هست چقدر حسرت مادرهایی‌رو خوردم که با بچه‌هاشون توی پارک بازی کردند.


ببخشید که زبان نوشتاری خوبی نداشتم ولی خواستم از لذت مادرشدنم براتون بگم و شاید بهم بخندین و بگین دیوانه است ولی من یکی از کسانی بودم که حسرت شب‌بیدارخوابی‌ها یا سختی‌های مادرشدن را داشتم و دوست داشتم نه بهتر بگم عااااااااااااشق این بودم که محبتم را برای بچم خرج کنم.
دخترکم قشنگ‌ترینم کیانای مامان، من مادرت هستم... من با عشق، با اختیار، با آگاهی تمام پذیرفته‌ام که مادرت باشم.
من یک مادرم هیچ‌کس مرا مجبور به مادری نکرد... من، به اختیار مادر شدم تا بدانم معنی بی‌خوابی‌های شبانه را تا بیاموزم پنهان‌کردن درد را پشت حجم سکوتی که گاه از خودگذشتگی نامیده می‌شود.
تا بدانم یک لبخند کودکانه‌ات می‌تواند معجزه زندگی دوباره‌ام باشد.
من نه بهشت می‌خواهم نه آسمان و نه زمین
بهشت من ، زمین من، زندگیم، نفس‌های آرام  و قدم‌های کودکی توست من مادرم همانی که خالقم ذره‌ای از عظمتش را به من بخشید تا تجربه کنم حس بزرگی و لامتناهی شدنش را.
من هیچ نمی‌خواهم هیچ... هیچ روزی به من تعلق ندارد. همه روزهای ساعت‌ها و ثانیه‌های من تویی و من دست کودکیت را می‌گیرم تا به فردای انسانیت برسم که این رسالت من است بر تو و هیچ منتی از من بر تو وارد نیست که من با اختیار با عشق دوست داشتم مادر باشم.
حالا هرکسی می‌خواد دنبال به دست آوردن یه‌فرشته آسمانی باشه بسم‌الله.

داستان دوم:

روزی روزگاری غزل مادر...

نوشتن این پست بعد از این راه دراز سخته اما باید این قصه به‌جایی برسه.
 بعد از ٩ ماه دوندگی، تحمل استرس تا حد مرگ، بعد از این‌همه برنامه‌ریزی و همه اون سختی‌هایی که کم‌وبیش همه می‌دونین، دو هفته پیش بعد از کلی تماس با بهزیستی دختر ٢ ماهه‌ای‌رو به‌ما معرفی‌کردن به‌نام غزل.
غزل زیباترین نوزاد دختریه که میشه پیدا کرد. پوست سفید و گونه‌های گلبهی. یک بینی ظریف و سر بالا و چشم‌هایی که فقط میشه گفت زیباترین تیله‌های دنیا.
 خوب مسلمه که کسی نمی‌تونه با دیدن غزل انتخاب دیگه‌ای بکنه.
یکی از دغدغه‌های  ما در تمام این مدت، سلامت بچه بود. بعد از کلی جست‌وجو ما یک خانم دکتر فوق‌تخصص نوزادان پیدا کردیم که همین‌جا دوست دارم براش آرزوی همه بهترین‌های دنیا رو یا به‌قول قدیمی‌ها برای آخرتش بکنم.
با شیرخوارگاه قرار گذاشتیم تا روز بعد برای بردن غزل به دکتر مراجعه کنیم. اما روز بعد مدیر شیرخوارگاه مخالفت کرد و گفت ما نمی‌تونیم بچه زیر ٦ ماه ببریم.
حقیقت این‌که این‌قدر غزل زیباست که دلشون نمیومد به این راحتی از دست بدنش. از اون‌روز دیگه ما دست بریدیم که بتونیم این بچه را بگیریم اما حکمت خدا چیز دیگری بود. بعد از چند روز که فقط خودمون می‌دونیم به ما و خانواده‌هامون چی گذشت شیرخوارگاه گفت می‌تونین بچه را ببرید.
غزل را گرفتیم و برای آزمایش بردیم. یک پنجشنبه سرد همسرم با کلی خواهش و تمنا تونست از دکتر‌ها خواهش کنه غزل را ویزیت کنند. یکی از دکتر‌ها ما را در منزلش قبول کرد و دیگری به خاطر غزل من از شرق تهران اومد غرب تهران.


 برای غزل آزمایش نوشتن و اودیومتری و اپتیومتری. گرچه هرکسی که غزل را دید عاشقش شد و معتقد بود سالم‌سالمه.   غزلکم با صبر با ما پیش دکتر‌ها اومد. گذاشت تا خوب معاینه‌اش کنند. شنبه غزلکم را بردیم آزمایشگاه و ازش نمونه خون گرفتند. عصر هم برای شنوایی‌سنجی رفتیم.
دخترکم مثل یک فرشته به هرجا که سرک می‌کشید همه را مفتون خودش می‌کرد. شنوایی‌سنجی به ما اعلام کرد، غزل کم‌شنوایی داره. اما من و همسرم تصمیم گرفتیم ادامه بدیم. پیش خودمون فکر کردیم کم‌شنوایی درسته خطرناکه اما می‌شه با یک عمل و یکم سختی درمانش کرد و این دختر و داشتنش می‌ارزه. این چند روز تا جواب آزمایش‌ها آماده بشن  فقط خدا می‌دونه به ما چی گذشت. نذری نموند که برای سلامت غزل به دل و فکرمون نیاد و سجاده‌ای نبود که خیس نشه. نماز مستحبی نبود که مادر همسرم نخونه و دعایی نبود که مادرم نکرده باشه.
همسرم با کلی التماس و خواهش از آزمایشگاه و تقبل مبلغ بیشتر جواب آزمایشی که باید ١٤روزه حاضر می‌شد را ٣ روزه گرفت. جواب، جواب نذر ما نبود. غزلکم یک نوع بیماری داره که از هر ده‌هزار نفر یک نفر به اون مبتلا میشه و در کل ایران فقط ٥٧٠نفر به  اون مبتلا هستند. غزل فنیل‌کتونوری داره. این بیماری اگر به‌موقع درمان نشه نوزاد از ٥-٤ ماهگی به عقب‌افتادگی ذهنی مبتلا میشه و این یعنی آخر خط.


اولش خواستم داد بزنم و بگم این چه عدلیه؟ مگه تو خدای من نیستی؟ مگه ندیدی چی کشیدیم؟ مگه ما نیتمون خیر نبود؟
اما اگر فکر کردین این آخر قصه ماست اشتباه می‌کنین. نه.  ما ٩ماه سختی کشیدیم. ٩ماه دویدیم خسته شدیم دوباره بلند شدیم. ٩ ماه از ته دل دعا کردیم تحمل کردیم. نه این آخر این قصه نیست. این قصه درست تعریف نشده. ما باید اینطور این قصه را تعریف کنیم که: 
٩ ماه پیش مادری از یک خانواده فقیر باردار شد. شاید برای بار چندم و شاید می‌دونست این کودک هم مشکل دارد اما دلش نیومد آن را سقط کند. ٩ماه پیش زن و شوهری تصمیم به فرزندخواندگی گرفتند. ٩ماه مادری برای سلامت جنینش دعا کرد. ٩ماه زن و مرد سختی کشیدند. نقشه ریختند. محاسبه کردند. نوزاد متولد شد. بیمار. مادر توان نگه‌داریش‌رو نداشت.  زن و مرد به‌رغم مخالفت بهزیستی برای تحویل نوزاد زیر ٤ ماه با سماجت نوزاد را گرفتند.
شاید هرکس جای ما بود به نتیجه آزمایشات معمولی بسنده می‌کرد و سراغ بیشتر نمی‌رفت. اما ما غزل را برای آزمایشات ژنتیک بردیم. شاید هرکس دیگه‌ای بود از ذوق زیبایی غزل به معاینه یک متخصص اطفال بسنده می‌کرد که هرگز نمی‌تونست بیماری غزل را تشخیص بده. غزل از نظر پزشک بهزیستی و یک متخصص اطفال دیگر سالم بود. اما ما و غزل همیشه ممنون سرکار خانم دکتر رادفر عزیز فوق‌تخصص نوزادان خواهیم بود که زندگی غزل را با دقت و دانش نجات داد.


حتی ما برای غزل در دو آزمایشگاه آزمایش دادیم اما به‌دلیل استفاده از کیت بی‌کیفیت غربالگری، آزمایشگاه اول اون‌رو سالم تشخیص داد اما خوشبختانه آزمایشگاه مسعود تونست درست تشخیص بده.


آخر این قصه این‌طور باید تعریف بشه. خدا موجودی عزیز را آفرید. زن و مردی وسیله شدند تا بیماری این طفل عزیز به‌موقع تشخیص داده شود تا اون بتونه با رعایت رژیم غذایی خاص و یک عمل کوچیک یک زندگی سالم داشته باشه. ما نتونستیم غزل را در خانه نگه داریم چون نیاز به مراقبت ٢٤ساعته داره. اما با کمال میل حامی اون شدیم و قصد داریم به امید خدا تمام تلاشمون را بکنیم و از هیچ‌چیز دریغ نکنیم تا این عزیز دلمون سالم بمونه. اگر بیماری غزل تشخیص داده نمی‌شد اون از ٢ ماه دیگه به‌سمت عقب‌افتادگی پیش می‌رفت چون در بهزیستی این آزمایشات دقیق براش انجام نشده بود و نمی‌شد.


دلمون می‌خواست غزل را به خونه بیاریم اما نمی‌دونیم آیا می‌تونستیم ازش درست نگهداری کنیم یا نه. اما الان می‌دونم در دست‌های خوبی نگهداری میشه. پرستارهای ٢٤ساعته و تمام‌ امکاناتی که خدا در اختیار ما قرار داده تا به او کمک کنیم.    قصه که اینطوری تعریف بشه حرفی نداریم جز این‌که بگیم خدا را شکر که ما را سر راه غزل قرار داد تا بتونیم برای این عزیز دل خدا کاری کنیم. همسرم به من که ناراحت غزل بودم گفت غزل خدایی داره که به خاطرش ٩ ماه دو تا آدم بزرگ را دوانده، دو تا خانواده را به دعا مشغول کرده، همه‌جور وسیله براش مهیا کرده که سالم بمونه. غزل خدای بزرگی داره. معجزه که حتما نباید یکدفعه از آسمان نازل بشه. غزل معجزه عشق خداست. من به شما می‌گم در همین شیرخوارگاه‌ها فرشته‌هایی هستند که سایه ابر معجزه خدا بر سرشونه و فقط میشه گفت نعمتند. ما برای غزل آرزوهای زیادی داریم. شاید یک روز هم غزل آمد به خانه ما.  غزل زیباترین غزلی بود من تا به حال خوندم. غزل نعمت زندگی ما است. امیدوارم خدا برای ما هم قسمت خوبی  درنظر گرفته باشه.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha