سه‌شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۴ - ۱۷:۰۳
کد خبر: 156446

مادرانی که فرزندخوانده دارند، هرکدام حکایتی خواندنی دارند. در شبکه‌های‌اجتماعی وبلاگ و گروه وایبری دارند. تجربه‌های خود را با دیگران شریک می‌شوند و گاه دردهای نگفته‌ای را به زبان می‌آورند. اما شاید شنیدن تجربه‌های آنان، گاه بتواند گام موثری در این مشارکت‌طلبی اجتماعی داشته باشد. آنچه در ذیل می‌خوانید، چهار مرحله است تا گام‌به‌گام، مادری به فرزندش برسد. یا فرزندی به خانواده‌اش. این روایت‌ها، روایت ناب خانواده‌هایی است در جست‌وجوی شادمانی. ویونا مادری است که مادرخوانده نیست!

سلامت نیوز:مادرانی که فرزندخوانده دارند، هرکدام حکایتی خواندنی دارند.  در شبکه‌های‌اجتماعی وبلاگ و گروه وایبری دارند. تجربه‌های خود را با دیگران شریک می‌شوند و گاه دردهای نگفته‌ای را به زبان می‌آورند. اما شاید شنیدن تجربه‌های آنان، گاه بتواند گام موثری در این مشارکت‌طلبی اجتماعی داشته باشد. آنچه در ذیل می‌خوانید، چهار مرحله است تا گام‌به‌گام، مادری به فرزندش برسد. یا فرزندی به خانواده‌اش. این روایت‌ها، روایت ناب خانواده‌هایی است در جست‌وجوی شادمانی. ویونا مادری است که مادرخوانده نیست!

به گزارش سلامت نیوز، روزنامه شهروند نوشـت: شرایط فرزندخواندگی در سایت بهزیستی قرارداده شده بود و کافی بود که برای تشکیل پرونده به دادگاه مراجعه کنم اما...

مادرانی که فرزندخوانده دارند، هرکدام حکایتی خواندنی دارند.  در شبکه‌های‌اجتماعی وبلاگ و گروه وایبری دارند. تجربه‌های خود را با دیگران شریک می‌شوند و گاه دردهای نگفته‌ای را به زبان می‌آورند. اما شاید شنیدن تجربه‌های آنان، گاه بتواند گام موثری در این مشارکت‌طلبی اجتماعی داشته باشد. آنچه در ذیل می‌خوانید، چهار مرحله است تا گام‌به‌گام، مادری به فرزندش برسد. یا فرزندی به خانواده‌اش. این روایت‌ها، روایت ناب خانواده‌هایی است در جست‌وجوی شادمانی. ویونا مادری است که مادرخوانده نیست!


قسمت اول: دنیا که به آخر نرسیده
همه چی عالی پیش می‌رفت. بعد از ٧‌سال زندگی مشترک و ازدواج در سن پایین، تصمیم گرفتیم برای بارداری اقدام کنیم.  اما طبق روال همیشه، توافق کردیم که قبل از شروع، آزمایشات لازم رو انجام بدیم که خدای نکرده مشکلی برای بچمون پیش نیاد چون ازدواجمون فامیلی بود.
اگرچه قبل از ازدواج، مشاوره ژنتیک داده بودیم اما این بار به کلینیک ژنتیک دکتر فرهودی مراجعه کردیم تا آزمایشات کامل‌تر قبل از بارداری رو بدیم. طی این مدت هم که منتظر جواب بودیم، من به دکتر زنان رفتم و تمام تست‌ها را دادم. خدارو شکر مشکلی نبود.


در این مدت ٧ سال، مادرم منو مجبور می‌کرد که تحت نظر دکتر زنان باشم. هرچی می‌گفتم ما که فعلا بچه نمی‌خواهیم، بازم اصرار داشت که باید تحت‌نظر باشی. معتقد بود که الان بچه نمی‌خواین، فردا که می‌خواین، نکنه مشکلی داشته‌باشی و اون موقع برای درمان دیر شده باشه. 


یک شب که شوهرم ماموریت بود، ساعت ٩ شب از کلینیک تماس گرفتن و گفتن شوهرتون باید بیاد برای تست‌مجدد. فوری با شوهرم تماس گرفتم و او هم خودش رو سریعا به تهران رساند و فردا مجددا تست انجام شد. در این مدت دلم‌هزار راه رفت که نکنه خدای نکرده مشکلی برای سلامتی شوهرم وجود داشته باشد. هفته بعد برای دریافت نتیجه رفتیم. از شوهرم خواستند که تنهایی به اتاق دکتر بره. دکترهای دیگه هم داخل اتاق رفتند.  تقریبا نیم‌ساعت جلسشون طول کشید. دیگه داشتم از دلشوره دیوانه می‌شدم، ‌هزار تا فکر مسخره از ذهنم خطور کرده بود.


شوهرم از اتاق بیرون اومد و هیچی نگفت. سوار ماشین که شدیم، گفت من نمی‌تونم بچه‌دار بشم. اینو که گفت انگار خیالم راحت شد، گفتم فدای سرت، فکر کردم سرطان‌داری. این چطور برخوردی بود که داشتن، خوب اینو تلفنی می‌گفتن. یک توضیحات کوتاه هم برام داد که من زیاد بهش توجه نکردم. خوشحال بودم که سلامت هستش و مشکلی نداره. یادم نمی‌یاد که اون موقع گفت که دکتر گفته تنها راه‌حل فرزندخواندگی هست یا نه، ولی خودش می‌گه گفته.
به هر حال من اون موقع، فقط به این فکر می‌کردم که باید مراکز ناباروری رو پیدا کنم و مطمئن بودم که این مشکل حل شدنی است. از فردا با مراکز مختلف تماس گرفتم و پیگیر شدم. وای که همشون برای ٦ ماه تا یک‌سال آینده رو وقت می‌دادن. تازه فهمیدم چقدر متقاضی برای درمان وجود داره.


در این مدت انتظار هم رفتم مطب دکتر زنانم تا اطلاعات بیشتری کسب کنم. چون هر چی در اینترنت سرچ می‌کردم، اطلاعات زیادی درمورد مشکل شوهرم پیدا نمی‌کردم. وقتی نتیجه رو به دکتر نشون دادم، باتوجه‌به سوالاتی که از من کرد تازه به مشکل پی‌بردم. تعداد اسپرم زیر ‌هزار عدد و به معنی صفر بود و چون این مورد اختلال ژنتیکی تقریبا ناشناخته است به این دلیل در اینترنت چیزی پیدا نکردم.


بعد از دکتر، یک ساعت تو ماشین نشستم و زار زار گریه کردم.  نه‌تنها به خاطر بچه، بلکه به‌دلیل مسائل دیگه که وجود داشت و برای همیشه مسکوت موند. بعد از اون برای چند روز نمی‌تونستم با شوهرم حرف بزنم. تصمیم گرفتیم آخر هفته بریم هتل گچسر و درمورد ادامه زندگی تصمیم بگیریم چون فضای خونه خیلی سنگین بود. دیگه قابل تحمل نبود.


سفر کوتاه خیلی‌خیلی خوبی بود، طبق همیشه خیلی سربسته باهم صحبت کردیم و شوهرم گفت که به من حق میده و من هر وقت بخوام می‌تونم جدا بشم. اما من هر چی فکر کردم دیدم تضمینی وجود نداره که نفر بعدی که باهاش ازدواج کنم، مثل شوهرم آدم خوبی باشه. شوهرم واقعا بی‌نظیر بود.
پس منطقی نبود که حال رو به‌خاطر آینده نامشخص از دست بدم و باید فکر درمان می‌کردم. به خانواده‌هامون هیچی نگفته بودیم و وقتی درمورد بچه  می‌پرسیدند، می‌گفتم هنوز زوده. به مرکز ابن‌سینا مراجعه کردیم و پروسه درمان رو بسیار پر انرژی و امیدوار به لطف خدا طی می‌کردیم. چون معتقد بودم به‌هرحال یک راه‌حلی وجود داره. دنیا که به آخر نرسیده بود.


قسمت دوم: صلاح خدا
در مرکز ابن‌سینا، استفاده از اهدا رو پیشنهاد دادن که از نظر ما مشکلی نداشت، چون از نظر ما این اهدا مثل اهدای خون می‌مونه. البته دکتر زنانم بهم گفت که من درمان‌ آی‌وی‌اف رو به دلیل عوارضی که در آینده به آن دچار می‌شوید، بهتون توصیه نمی‌کنم ولی من اون موقع دلمو زدم به دریا و گفتم خدا هرچی صلاحه، خودش جلوی راهمون میزاره. 


در پروسه درمان همه چی عالی پیش می‌رفت و ما خیلی خوشحال بودیم. در زمان عمل، تخمک‌گذاری خیلی خوب انجام شد طوری‌که تعدادی از تخمک‌ها رو هم اهدا کردم. روحیه من هم عالی بود. مرکز به من گفته بود که در دوره این عمل شوکی نباید به شما وارد بشه چون ممکنه باعث یائسگی زودرس بشه.
دقیقا روزی که عمل انجام شد، به لطف یکی از همکاران اتفاقی افتاد که اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم. بزرگترین ضربه زندگی را خورده بودم. چیزی‌که هیچ‌وقت به ذهنم هم خطور نمی‌کرد.  مشکلی که به این راحتی‌ها قابل حل نبود. من که با تزریق اون همه هورمون بسیار حساس شده بودم و تمام فکر و ذهنم، کودک آینده‌ام شده بود، با این اتفاق شکستم و فرو ریختم. با این‌که تا زمان جواب آزمایش، حداکثر تلاشم رو کردم که این ٤جنین رو حفظ کنم، متاسفانه موفق نشدم.
شکست خیلی بزرگی بود. از لحاظ روحی داغون شده بودم. برای نخستین‌بار در زندگی له شده بودم و تازه با این ناراحتی، باید مشکل محل کار رو حل می‌کردم. مشکل کاری‌ام این‌قدر بزرگ بود که با استعفا مسأله حل نمی‌شد و فقط زمان مسأله رو حل می‌کرد.  پس تازه یک بار دیگه هم به مشکلاتم اضافه شده بود و باید صبر می‌کردم تا به مرور زمان، واقعیت روشن بشه. 


زمانی که جواب منفی‌رو گرفتم، فقط اشک می‌ریختم. تمام رویاهایم نابود شده بود. دیگه چیزی نداشتم که به‌خاطرش بجنگم. شوهرم گفت اگر مایل باشی، دوباره شروع می‌کنیم. اما من با همون حالم تشخیص می‌دادم درمانی که تا این حد منو از نظر روحی حساس بکنه و باعث تضعیف روحیه ام بشه، هیچ ارزشی نداره. مطمئن بودم، کودک رویاهایم مادر ضعیف و افسرده نمی‌خواد.


و به شوهرم گفتم که برای فرزندخوانده اقدام می‌کنیم و بعد از اون سعی کردم با ورزش، سلامت روحی و جسمی‌ام را به‌دست بیارم. دوره خیلی سختی بود. شوهرم گفت اول باید حالت بهتر بشه و بعد در سلامت روحی تصمیم نهایی‌ات رو بگیری.
قلبا خیلی دوست داشتم که فرزندخوانده داشته باشم. در ٧‌سال اول زندگی مشترکمون، همیشه با بارداری مخالف بودم چون دوست نداشتم از نسل خودم کودکی رو به دنیا بیارم و اونو با این همه سختی تو این دنیا رها کنم.


از نظرم، این آخر بی‌رحمی بود که عزیز خودت‌رو با این همه مشقت و مشکلات در این جهان باقی بذاری. از طرف دیگه، همیشه خودم رو مدیون پدر و مادرم می‌دونستم و خودم رو موظف به پیاده‌سازی روش تربیتی اونها و ترویج رفتار و کردار والدینم می‌دونستم.
بنابراین تا قبل از اقدام به بارداری، این مسأله برام پذیرفته بود، اما از آنجایی که دوست دارم در زمان رویارویی با مشکلات، حداکثر تلاشم رو بکنم و خدا راه‌حل صحیح رو بهم نشون بده، برای درمان اقدام کردم و از خدا خواستم که اگر صلاحم هست به نتیجه برسم. بعد از یک‌سال پروسه درمانی، معلوم شد که اون راه به صلاحم نبوده. و همیشه معتقدم خدا اون همکارم رو واسطه قرار داد که من از درمان دست بکشم و راهی که به صلاحم بود را انتخاب کنم.


قسمت سوم: انتظار
بعد از گذشت ٧ ماه که وضع روحی‌ام بهتر شده بود؛ تفعلی به حافظ زدم و این شعر اومد:
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند  گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت   با من راه نشین باده مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید    قرعه کار به نام من دیوانه زدند
دیگه مطمئن بودم که صلاح من در این کار است. در دی ماه ١٣٨٨ به بهزیستی رفتم و شرایط فرزندخواندگی رو جویا شدم. چه روزهای هیجان‌انگیزی بود، از روزی‌که اقدام کردیم برای فرزندخواندگی، نشونه‌ای نبود که مبنی‌بر رضایت خدا در کارهایم نبینم. همه‌چیز بسیار عالی پیش می‌رفت. موانع خودبه‌خود برداشته می‌شدند. فقط کافی بود بگم خدایا.


شرایط فرزندخواندگی در سایت بهزیستی قرارداده شده و لیست مدارک موردنیاز هم از بهزیستی پیچ‌شمرون دریافت کردم که بهزیستی شرق و غرب تهران، بهزیستی شمیرانات شمال و بهزیستی شهر ری، جنوب تهران رو پوشش می‌دهند. 
اولین گام، دادخواست فرزندخواندگی از دادگاه نزدیک محل‌زندگی جهت صدور اعلامیه دادگاه به دوایر مختلف مثل کلانتری محل جهت بررسی صلاحیت اخلاقی ما در محل، پزشکی‌قانونی جهت بررسی اعتیاد و سلامت روانی و بیماری‌های خونی خطرناک و تایید نازایی ما و پلیس+ ١٠ برای بررسی عدم‌سابقه و ... بودکه به خوبی انجام شد. 


اگرچه این مراحل، در عمل زمانبر و سخت بودند ولی امید به آغوش گرفتن هدیه آسمونیمون درحدی بود که این مراحل رو خیلی راحت و با اشتیاق طی کردیم.
بعد از ارایه مدارک به دادگاه، حکم صادر شد که به بهزیستی برای تشکیل پرونده تحویل دادیم و از ما پرسیدن شما چه جنسیت و چه سنی رو می‌خواین؟ ما که اصلا به این موضوع فکر هم نکرده بودیم، گفتیم جنسیت مهم نیست و در مورد سن هم، تا ٢‌سال قبول می‌کنیم.
بعد از این هم به خانواده‌هامون اطلاع دادیم که ما بچه‌دار نمی‌شیم و داریم از این طریق دنبال می‌کنیم. البته این خودش داستانیه، اما نهایتا طرفین خیلی خوب با مسأله کنار اومدن ولی چون تجربه اول فامیل بود، کسی در این مورد صحبتی نمی‌کرد و دعا می‌کردن برای یک معجزه. درمدتی‌که در دوره انتظار قرار گرفتیم که به گفته بهزیستی حداقل یک‌سال طول می‌کشید، کتاب‌های تربیتی و نگهداری از کودک رو خوندیم. لیست سیسمونی رو از سایت می‌گرفتم و وسایل مختلف و مارک‌های مختلف رو بررسی می‌کردم. نحوه برگزاری مراسم جشن تولد، جشن سیسمونی، جشن دندونی و... 
ضمنا در این مدت، تکفل ٢ کودک رو هم از سایت بنیاد کودک www. childf. Com قبول کردیم که کمک زیادی در تحمل این دوره انتظار به ما کرد و با امید به داشتن این ٢ کودک، مشتاق دیدار کودک سوم‌مون بودیم.


انتظار خیلی سخته، مخصوصا وقتی نمیدونی که الان فرزندت به دنیا اومده یا نه؟ هر شب میگی نکنه امشب داره متولد میشه؟ نکنه الان تو شیرخوارگاه باشه و بی‌قراری کنه و کسی نباشه که بهش برسه؟ وای که شب‌های برفی، اصلا خوابم نبرد. از خدا خواهش می‌کردم که نکنه بچم رو تو سرما رها کنند. نکنه کنار خیابون بذارن و مردم دیگر بچمونو پیدا کنند. نکنه بهش آسیبی برسه.
هر زنگ تلفن، منتظر تماس بهزیستی بودم. البته بماند که شوهرم هر یک هفته در میان، با بهزیستی در تماس بود و پیگیری می‌کرد. این ماه‌های آخر دیگه هر شب خواب می‌دیدم. یک شب صورت پسرم رو دیدم. دیدم خونه مادر و پدرم هستم و دارم لباساشو عوض می‌کنم. لباس‌های زمستونی تنش بود.
نمی‌دونستم دختره یا پسره. فقط تو خواب، به خودم می‌گفتم بچه به این خوشگلی مگه میشه پسر باشه. این‌که شبیه دختر‌هاست.


قسمت آخر: سامان، فرشته زندگی ما
بهمن‌ماه ١٣٨٩ شوهرم تماس گرفت که بهزیستی خواسته برای برگزاری شورای‌نهایی بریم اونجا. داشتم از خوشحالی پر درمی‌آوردم. دیگه نوبتمون شده بود. باورم نمی‌شد که می‌خوام فرشتمو ببینم. به‌خاطر روند اداری، یک ماهی طول کشید تا این‌که نتیجه شورا معلوم شد. با تحویل پسر زیر یک‌سال
 موافقت شده بود. 
رفتیم بهزیستی که نامه معرفی به شیرخوارگاه رو بگیریم. اون روز دل تو دلمون نبود. نه‌تنها ما، بلکه همه فامیل منتظر فرشته ما بودند. خبر لحظه‌به‌لحظه   بهشون می‌دادیم.


سامان،  متولد زمستان ١٣٨٩
رفتیم شیرخوارگاه و نامه رو بهشون تحویل دادیم. پسرمون رو برده بودند حمام و مجبور شدیم نیم‌ساعت منتظر بشیم تا بیارنش. خدای بزرگ، اصلا باورم نمی‌شد. یک پسر تپل مپل سفید که چشم‌هایش شبیه چشم‌های خودم بود. چیزی فراتر از رویا.
پسرمون بعد از حمام، خوابیده بود و فقط در خواب لبخندهای کوچولو به ما می‌زد. اون روز همراه سامان و پرستارش به پزشک معتمدمون مراجعه کردیم و پزشک سلامتی پسرمون رو تأیید کرد و بعد با تأیید مجدد حکم دادگاه، نامه تحویل قطعی پسرمون رو از بهزیستی گرفتیم.
فردای اون روز هم با لباس و شیرخشک و شیشه رفتیم دنبال فرشتمون. امسال سامان‌رو وسط سفره هفت‌سین گذاشتیم و بهترین آرزوها رو براش کردیم و از خدا خواستیم که خدا پدر و مادرش رو حفظ کنه که چنین گنجی رو به ما هدیه دادند، بی‌نهایت   متشکریم. 
بعد از اون هم براش جشن گرفتیم و به فامیل نزدیک معرفی‌اش کردیم. در آینده هم تصمیم داریم که حقیقت‌رو بهش بگیم. البته همه چیز بستگی به شرایط آینده داره و همون موقع تصمیم می‌گیریم. ضمنا قصد داریم بعد از ٢‌سال برای بچه دوم هم اقدام کنیم که باتوجه‌به مسأله محرومیت، فرشته بعدیمون هم باید پسر باشه. 
انشاءالله خدا، این روزهای خوب‌رو به همه بده تا بتونند فرزندشون رو در آغوش بگیرند.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha