بیمارستان دولتی نیازی به تابلو ندارد؛ از در که وارد بشوی میفهمی؛ از راهروها و درهای تو در تو عبور میکنم. سلول‌هایی را می‌مانند که تاریک و روشن می‌شوند؛ دری که پس از در دیگری باز میشود؛ بوی کهنگی، رنگهای ترسناک. سالن انتظار جای سوزن انداختن ندارد؛ آدمهایی که از صبح زود آمدهاند و پروندههایی که تمامی ندارند و دفترچههای بیمه تامین اجتماعی که توی دستشان عرق کرده و تنها امیدشان برای مراجعه آنقدر چروک شده که دکتر باید به زحمت، خطهای آن را بخواند.

وضعیت نابسمان بیماران سرطانی در راهروهای بیمارستان‌های دولتی

سلامت نیوز: بیمارستان دولتی نیازی به تابلو ندارد؛ از در که وارد بشوی میفهمی؛ از راهروها و درهای تو در تو عبور میکنم. سلول‌هایی را می‌مانند که تاریک و روشن می‌شوند؛ دری که پس از در دیگری باز میشود؛ بوی کهنگی، رنگهای ترسناک. سالن انتظار جای سوزن انداختن ندارد؛ آدمهایی که از صبح زود آمدهاند و پروندههایی که تمامی ندارند و دفترچههای بیمه تامین اجتماعی که توی دستشان عرق کرده و تنها امیدشان برای مراجعه آنقدر چروک شده که دکتر باید به زحمت، خطهای آن را بخواند.

به گزارش سلامت نیوز به نقل از ایلنا،احتمالا برای شما هم پیش آمده که لبخند بر لبانتان نقش ببندد با این که خوشحال نیستید؛ لبخندی که میتواند برای گم کردن ردِ اندوه باشد، برای ایجاد فاصله میان درد و زندگی واقعی. شاید هم احساس غربت کردهاید، میان هزاران آدم همزبان با فواصل متفاوت طبقاتی، خجالت کشیدهاید گریه کنید یا حتی اشک در چشمانتان جمع شود، ممکن است غرورتان هم اجازه نداده باشد؛ آن وقت است که بغضتان را خوردهاید، تمام غمها را قورت دادهاید و سرآخر یک لبخند به دنیا تحویل دادهاید که از هزار شیون بدتر است. لبخندی که دردش تا عمق جان هر بینندهای نفوذ میکند و قلبش را سوراخ میکند؛ تو بلند می‌شوی و میروی، من اما نشستهام و تا ابد این درد بر جانم باقی خواهد ماند.


او که میخندید، هزاران درد داشت
میگویم: «میخواهم سیر درمان آدمهایی را که سرطان داشتهاند بررسی کنم، مخصوصا از زنان بیمار». پیش از این هم به جراح گفته بودم اما نتیجهای نداشت. در بیمارستان خصوصی که هیچ کس حاضر نشد حرف بزند. میگوید: «بیا دولتی، امتحانش ضرری ندارد.» شاید اولین بار باشد که کاری را با واسطه یک آشنا و بدون طی کردن مرحله خاصی انجام میدهم؛ شاید هم این کارها «پارتی» نمیخواهد. میروم توی مطب مینشینم؛ یک اتاق کوچک با در و پنجره چوبی و سقف بلند. با یک میز و چهار صندلی چسپیده به هم که روی یکی منشی مینشیند. دو تا هم برای بیمار و همراهش و یک هم سهم من میشود. دکمه ریکوردم(ضبط کننده صدا) را که قرمز است هیچکس نمیبیند. آن قدر دردها زیادند که ریکوردرم، همه سوژههایم، تلاشم - برای نشان دادن دردهای بیمارانی که بیمه ندارند، زودتر نیامدهاند به هزار و یک دلیل، پول ندارند، خانه و وسیله رفت و آمد به تهران ندارند و به جایش هزار درد دارند- و حتی خودم بیاهمیتترین چیزهای دنیا بشوند.


این جا شهر دیگریست
 بیمارستان دولتی نیازی به تابلو ندارد؛ از در که وارد بشوی میفهمی؛ از راهروها و درهای تو در تو عبور میکنم. سلول‌هایی را می‌مانند که تاریک و روشن می‌شوند؛ دری که پس از در دیگری باز میشود؛ بوی کهنگی، رنگهای ترسناک. سالن انتظار جای سوزن انداختن ندارد؛ آدمهایی که از صبح زود آمدهاند و پروندههایی که تمامی ندارند و دفترچههای بیمه تامین اجتماعی که توی دستشان عرق کرده و تنها امیدشان برای مراجعه آنقدر چروک شده که دکتر باید به زحمت، خطهای آن را بخواند. آهسته در میزنم. خانم منشی سرش را از لای در بیرون می‌آورد، آنقدر آنهایی که پشت درند سوال دارند که با احتیاط در را باز میکند، پروندهای توی دست چپش است، داد میزند؛ کریم عبدالرحمن... مریضها تنها زن نیستند؛ مردانی هم هستند که ممکن است کف پایشان یک غده بزگ باشد و با هر قدم خون و چرک به جورابشان نشست کند اما نمیدانم چرا فجیعترین، دردناکترین و در عین حال مظلومترینشان زنها هستند! شاید این چند روز اینطور بوده، شاید زنها بیشتر مریض میشوند و مردها همراه، شاید نگاه من مردانه نیست و شاید هم زنها آن قدر دیر میآیند که دیگر برای همه چیز دیر میشود. اما یک چیز هست که با یقین میتوانم بگویم؛ این جا همه حوصله دارند؛ از دکتر که با لبخند، بدترین مریضها را معاینه میکند تا خانم منشی و همراهان بیمارها و خود بیمارها و من ندیدم که با وسعت این همه درد که با پنجههای درنده آنقدر جان و روح آدمها را فشار میدهد تا همه وجودشان از دهان و چشمهایشان بیرون بریزد، لبخند از لبها دور شود! حتی زنی که مدام میلرزد و نا ندارد چیزی بگوید و حتی زنی که سرش نصف شده.


خنده‌ای عفونی
توی سالن دیده بودمش. دراز کشیده بود روی دو صندلی به هم چسبیده. آنموقع طوری خوابیده بود که کسی نمیفهمید یک دست ندارد. دو ماه پیش در بیمارستانی در تهران، دست راستش را بریده بودند. تومور خیلی بدخیم بوده. هنوز یک ماه نشده بود به خانهشان در کرمانشاه برگشته بودند که تومور روی شانه راستش وخیم‌تر شده بود. برگشته بودند تهران. از در که وارد شد، برآمدگی بزرگ شانه راستش را محکم با دست چپ گرفته بود. یک دستی که برایش مانده بود و پاهایش، سه تکه چوب باریک بودند و دهانش از درد و خستگی باز مانده بود. مادرش میگوید یک تومور هم روی گردنش است، یک ماه پیش خیلی کوچک بود و حالا آنقدر بزرگ شده که نمیتواند گردنش را خم کند. میگوید تومور روی شانهاش هم به اندازه یک عدس بوده و حالا اینطور شده. باند را که برداشت، غده ای به بزرگی یک سر روی شانهاش نشسته بود؛ پر از چرک و عفونت. همین یک بچه را دارد. پدرش شهرستان مانده. وسط صحبتهای مادرش چند بار با صدایی رنجور و آهسته میگوید: آقای دکتر خیلی درد دارم. مادرش باز توضیح میدهد در کدام تاریخ بستری شد کدام تاریخ شیمی درمانی، کی دستش را برداشتند، کی دوباره وضعیت غده وخیم شد؛ خسته است و پراکنده حرف میزند. دکتر متوجه نمیشود. میپرد وسط حرفهای مادرش و میخواهد خودش توضیح بدهد. دکتر که مدارک را نگاه میکند، با لهجه کرمانشاهی میگوید: «آقای دکتر نه میتوانم بنشینم نه راه برم، واقعا خستهام کرده. تمام استخوانهای پشتم درد میکند». در باز میشود. چند نفر دکتر و پرستار میآیند و میروند. دکتر میپرسد خیلی درد دارد؟ مادرش میگوید خیلی زیاد. الان چند ماه است نمیتواند بنشیند؛ از ساعت هشت صبح که رسیدیم همینطور توی سالن دراز کشیده بود. دختر بیست و یک سالهای که یک دست ندارد و رنج تمام دنیا را از صورتش به صورت همه آدمها میپاشد. یک بیمار اورژانسی است اما مادرش میگوید جایی را ندارند که بروند. بلند میشود. روی موهای ناشیانه کوتاه شدهاش، یک پاپیون صورتی چسبانده. وقتی از در خارج میشود لحظهای نگاهش روی نگاهم میماند و لبخند میزند، من هم لبخند میزنم. همه جای اتاق بوی عفونت میدهد.


امن‌ترین جای دنیا برای لبخندزدن
پروندهها تمامی ندارند، اتاقهای قدیمی و پنجرههای چوبی بلند که تا سقف میرسند برای بیرون بردن بوی چرک و عفونت یاری نمیدهند . صدای یک بچه از بیرون اتاق میآید و میپیچد توی سالن. حتما همراه بیمار است. دیگر توان دیدن یک کودک سرطانی را ندارم. دکتر میگوید چند پرونده بیشتر نمانده. بلند میشوم و به دکتر میگویم من دیگر میروم. می‌روم و صدایش را پشت سرم میشنوم که به من هم میگوید: یا الله... توی راهروها آدمهای بیمو روی صندلیها یا تختهای بلند بدقواره دراز کشیدهاند. بعضیها چشمهایشان بسته است. بعضی هم به یک جا نگه میکنند، معلوم نیست کجا. پیرمردی که دستهایش را زیر سر زده و لباسهای یک دست آبی پوشیده هم مثل بقیه مو ندارد. نمیدانم از پیری است یا سرطان! با احتیاط دوربینم را بیرون میآورم، نگاهش روی نگاهم میماند. با لبخند اجزای صورتش جمع میشود. دوربین را توی کیف میگذارم، بر میگردم به اتاق بیماران سرطانی. شاید این اتاق کوچک قدیمی که هوا ندارد برای نفس کشیدن و صدای آه میدهد امنترین جای دنیا باشد برای لبخندزدن.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha