سلامت نیوز:«زندگی سخت است، پول می‌خواهد. من که نمی‌توانستم به تنهایی خرج بچه‌هایم را که یکی‌شان دم بخت است بدهم. آن هم با وجود شوهری که هر چه یادم می‌آید معتاد بوده و حتی توان تنهایی عوض کردن لباس‌هایش را ندارد.»
زنی که به دلیل به‌قتل‌رساندن رئیسش در دادسرا است و این‌ها را او می‌گوید 40 سال دارد و در 15سالگی با پسرخاله‌اش که 30 ساله بوده ازدواج کرده است. اوایل نمی‌دانست همسرش اعتیاد دارد و بعد از یک سال زندگی با او متوجه اعتیادش می‌شود. بعد از یک سال هر کاری می‌کند مرد دست از مصرف مواد مخدر بردارد و البته مثل همه آن‌هایی که سرانجام سر از دادسرا درمی‌آورند موفق نمی‌شود.
در سال‌های بعد خود زن هم معتاد می‌شود. ولی زمانی‌که می‌فهمد دخترش را باردار است موفق می‌شود اعتیاد را ترک کند. زن می‌گوید: «همیشه از خدا یک دختر می‌خواستم تا بتوانم آن‌طور که می‌خواستم باشم و نشدم، او را تربیت کنم.» دخترش 20 ساله است و کنارش روی صندلی نشسته است. به دو پسربچه که انتهای سالن نشسته‌اند اشاره می‌کند و می‌گوید آن‌ها هم دو تا پسرهایم هستند. یکی‌شان 13 ساله و دیگری 11 سالش است. دخترش مدام گریه می‌کند و زن هر از چند گاهی با گوشه چادرش و دستی که دستبند ندارد اشک‌های دخترش را پاک می‌کند. دختر می‌گوید: «مامان نباید می‌کشتی‌اش، نباید. حالا من با بابا و احسان و حسام چه‌کار کنم؟ سیامک هم از وقتی که فهمید رفت و پشت سرش را نگاه نکرد. تو به من بگو حالا چه‌کار کنم با این همه گرفتاری؟»
چنددقیقه‌ای صبر می‌کنم که دختر آرام شود تا با مادرش صحبت کنم. زن از دختر می‌خواهد که او را تنها بگذارد، بعد از رفتن دختر ادامه می‌دهد: «شوهرم به دلیل اعتیادش نمی‌توانست کار کند، یعنی هر کسی که قیافه‌اش را می‌دید حاضر نمی‌شد کاری به او بدهد. از طرفی هم توانایی انجام کاری را نداشت. مدتی کنار خیابان دستفروشی می‌کرد و بعضی وقت‌ها به مغازه برادرم می‌رفت و کنار او کار می‌کرد. برادرم مغازه نصب ضبط و پخش ماشین دارد. یک روز برادرم عصبانی به خانه آمد و گفت که همسرم از دخلش پول برداشته و رفته و دیگر نمی‌تواند او را در مغازه‌اش راه بدهد. از آن روز بیکار شد. بعد از اینکه برادرم همسرم را بیرون کرد تصمیم گرفتم خودم به دنبال کار بروم. توی نیازمندی‌های روزنامه آگهی استخدام آبدارچی زن توجه‌ام را جلب کرد. تماس گرفتم و منشی شرکت از من خواست که حضوری به شرکت مراجعه و فرم پر کنم. حدود دو هفته گذشت و بعد با من تماس گرفتند و گفتند که برای کار قبولم کردند، خیلی خوشحال بودم، حقوقش کم بود ولی بهتر از بی‌پولی بود. مدیر شرکت مردی 60 ساله بود، وضعیت زندگی من را می‌دانست و اشتیاق مرا به کار می‌دید. دو سال از زمانی‌که در شرکت کار می‌کردم گذشته بود که یک روز مدیر من را در دفترش خواست و گفت که کار‌های شرکت زیاد شده و باید یک آبدارچی مرد برای بهتر انجام شدن کارها استخدام کند. گفت اگر می‌خواهم می‌توانم به‌عنوان منشی به کارم ادامه دهم. این‌طور حقوقم هم بیشتر می‌شود. من بلافاصله قبول کردم و دو روز بعد به‌عنوان منشی در شرکت شروع به کار کردم. مدیر حواسش خیلی به من بود، می‌گفت تا آنجایی که می‌تواند دوست دارد به من کمک کند. هر زمان که پول کم می‌آوردم به من کمک می‌کرد. یک شب با من تماس گرفت و گفت که باید من را ببیند و یک ساعت دیگر جلوی در خانه‌ ما است. وقتی از او پرسیدم که چه کار دارد گفت اشتباهی در یکی از پرونده‌های مرجوعی رخ داده است و من باید توضیحی راجع به پرونده بدهم.
ساعت 10 شب دنبالم آمد و سوار ماشینش شدم. چند دور در خیابان زد و بعد کنار خیابان ایستاد و گفت که مدت زمان زیادی است که از من خوشش آمده. از من خواست که با او رابطه داشته باشم یا کار را ترک کنم. نمی‌توانستم چنین چیزی را قبول کنم، ماشین را ترک کردم و از آن روز یک ماه سرکار نرفتم. مدیر مدام با من تماس می‌گرفت و می‌خواست به پیشنهادش فکر کنم. بعد از یک ماه که وضعیت مالی‌مان به هم ریخته بود از روی ناچاری به شرکت بازگشتم. به او گفتم از همسرم جدا می‌شوم و او باید با من ازدواج کند ولی قبول نکرد. گفت نیازهای مالی‌ام را برطرف می‌کند و باید با او رابطه داشته باشم ولی ازدواجی در کار نیست.
مجبور شدم قبول کنم. حدود دو سال با او ارتباط داشتم. این اواخر همسرم متوجه شده بود ولی برای اینکه پول موادش را می‌دادم به روی خودش نمی‌آورد. از شرایطی که داشتم راضی نبودم به این فکر می‌کردم که اگر بچه‌هایم متوجه شوند آبرویم می‌رود و پیش آن‌ها شرمنده می‌شوم. دخترم تازه نامزد کرده بود و حالا باید حتما فکری به این وضعیت می‌کردم.»
یکی از برادرهایم که 21 ساله است من را چندین‌بار با مدیر شرکت دیده و متوجه رابطه ما شده بود و به خاطر اینکه چیزی نگوید هر زمان که پول می‌خواست به او می‌دادم. یک روز به من گفت که اگر مدیر را از بین ببریم و بعد صحنه‌سازی کنیم می‌توانیم پول زیادی به جیب بزنیم و از طرفی من هم از شر مدیر خلاص می‌شوم.
پیشنهادش را جدی نگرفتم ولی بعضی وقت‌ها به آن فکر می‌کردم، یک روز با برادرم تماس گرفتم و قرار شد که این کار را انجام دهیم. آن روز با مدیر در شرکت قرار داشتم. شب به شرکت رفتم و برادرم پایین در منتظر ماند. وقتی که با او تماس گرفتم به داخل شرکت آمد و از پشت سر به مدیر حمله کرد. با میله آهنی آن قدر به سرش زد تا بر روی زمین افتاد. وقتی از مردنش مطمئن شد پول‌های توی گاوصندوق را خالی کرد و با هم آنجا را ترک کردیم.»
فقط دو روز بعد از کشتن رئیس، پلیس به سراغم آمد و دستگیرم کرد و بعد هم به سراغ برادرم رفت. در حال حاضر همه خانواده متوجه شدند که چه کار کرده‌ام، نامزد دخترم او را ترک کرده است و حکم قصاص تایید شده و خانواده رئیس هم رضایت نمی‌دهند.»

منبع:روزنامه بهار

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha