خیابان شوش را که رد کردیم، هنوز به میدان ری نرسیده حس و حالم عوض می‌شود، شبیه آدمی شده ام که بعد از چند سال به یک جای ناشناخته آمده تا کشفیاتش را درباره شنیده هایش کامل کند... از خیلی وقت پیش درباره پارک شوش حرف‌های زیادی شنیده بودم، از زندگی آزادانه معتادان تا پارکی که باید اسمش تغییر کند، حتی شنیده بودم که اینجا معتادان راحت می‌خوابند، غذا می‌خورند، بلند می‌شوند، زندگی می‌کنند، و...، اما تا همین امروز هیچ کدام از این شنیده‌ها را باور نکرده بودم. امروز اما اگر بگویند اینجا آدمی متولد شده و هنوز زبان باز نکرده، مواد جابه جا می‌کند یا حتی بگویند مادری فرزندش را به نرخ چند کاغذ مچاله شده سبز رنگ بر سر یک گرم شیشه تاخت می‌زند،برایم باورپذیر خواهد بود.

سلامت نیوز: خیابان شوش را که رد کردیم، هنوز به میدان ری نرسیده حس و حالم عوض می‌شود، شبیه آدمی شده ام که بعد از چند سال به یک جای ناشناخته آمده تا کشفیاتش را درباره شنیده هایش کامل کند...  از خیلی وقت پیش درباره پارک شوش حرف‌های زیادی شنیده بودم، از زندگی آزادانه معتادان تا پارکی که باید اسمش تغییر کند، حتی شنیده بودم که اینجا معتادان راحت می‌خوابند، غذا می‌خورند، بلند می‌شوند، زندگی می‌کنند، و...، اما تا همین امروز هیچ کدام از این شنیده‌ها را باور نکرده بودم. امروز اما اگر بگویند اینجا آدمی متولد شده و هنوز زبان باز نکرده، مواد جابه جا می‌کند یا حتی بگویند مادری فرزندش را به نرخ چند کاغذ مچاله شده سبز رنگ بر سر یک گرم شیشه تاخت می‌زند،برایم باورپذیر خواهد بود.

 اینجا چکار می‌کنی؟
«می‌بینی که دارم مواد می‌کشم.»
 چی؟
«شیشه.»
 راحت درست می‌شه؟
«آره، فقط یه شیشه پلاستیکی داشته باشی حله، مثل همین شیشه نوشمک یه چیزی که ازش یک دونه نی رد شه، بعد پایپ‌رو می‌زنی سر نی، بعد مثل قلیون تو شیشه رو آب می‌کنی و شروع می‌کنی به کشیدن....»
ستاره این حرف‌ها را می‌زند و می‌رود پی خمار بازی اش، من ستاره را به قول خودش دم در ورودی پارک خفت کرده ام، جایی که هنوز پایم به مصیبت‌های اصلی پارک نرسیده، به همین راحتی و به همین سادگی... نه می‌ترسد، نه فرار می‌کند  و نه با دستش صورتش را می‌پوشاند. به سمت دوربین عکاسی لبخند می‌زند تا صورت استخوانی  رنگ پریده اش که از شدت مصرف مواد، سیاه شده و پر از لک کمی قشنگ تر جلوه کند. او حتی برای اینکه عکس ما کمی خوشرنگ شود، با دستانش یک علامت پیروزی درست می‌کند تا النگوها و انگشترهای یک درمیان نقره‌ای رنگش را هم به رخ بکشد و البته لاک قرمزکبودش هم روی انگشتان لاغر سیاهش خودنمایی کند...
 پایپ‌رو از کجا می‌خری؟
«از پارکای دور و اطراف... خیلی ام ارزونه، هزار تومنی می‌شه، اگه بخوای چن تا دارما...»
 فقط شیشه مصرف می‌کنی؟
«نه هروئینم هست.»
 این دوتا با هم می‌سازه؟
«نه، مخالف هم هستن ولی چاره چیه. من به جفتشون اعتیاد دارم، اینو می‌کشم خمار می‌شم، اون یکی رو می‌کشم، مسخ می‌شم، مجبورم
 24 ساعت هر دوشو بکشم.»
 از کجا مواد می‌خری، راحت گیر میاد؟
«کجای کاری، معلومه تازه واردیا، راحت راحت...من خودم پاتوقم  دروازه غاره ولی شوشم تا دلت بخواد جنس خوب فراوونه. خونه ما جمهوریه، ولی مجبورم واسه مصرف و خرید بیام همین دور و بر، یعنی یه اتاق مجردی گرفتم، همین جا زندگی می‌کنم.»
 چون راهت دوره؟
«نه چون دلم نمی‌خواد به خونوادم آسیب بزنم، یه دختر دارم لیسانس داره، با مادرم زندگی می‌کنه، گناه داره!»
 مگه چند سالته؟
«38 سال، الان 14 ساله مصرف
می کنم، از وقتی شوهرم تو جاده چالوس تصادف کرد و مرد، اون موقع دخترم
6 سالش بود.»
 چرا رفتی سراغ مواد؟
«حالم خیلی بد بود، تارک دنیا شده بودم، به قصد مردن رفتم سراغ تزریق هروئین، ولی قسمت این بود، زنده بمونم.»
 الانم تزریق می‌کنی؟
«نه بعد از 5 سال رفتم آزمایشگاه، نیت کردم اگه مریضی (ایدز و هپاتیت) نداشتم دیگه تزریق نکنم، خدا رو شکر بخیر گذشت. الان فقط می‌کشم، دیگه دست به سرنگ نمی‌زنم.»
 قیمتا تو بازار چطوره؟
«الان شیشه گرمی 70 تومنه، ولی هر سوت تا 5 تومنم گیرمیاد.»
 روزی چقدر باید مصرف کنی؟
خودم روزی نیم گرم مصرف دارم، ولی معمولاً بچه ها(اشاره می‌کند به رفقایش که حالا ما را دوره کرده‌اند) همین قدر می‌کشن.»
 هروئین چطور؟
«اونم الان گرمی 20 تومنه، ولی خب مصرفش زیاده، من روزی 2 گرم مصرف می‌کنم، میفته روزی 40 هزار...راحت بهت بگم من روزی 120 تا140 هزار خرجمه...»
 سرکارم می‌ری؟
«نه.»
 پس این همه پول از کجا میاری؟
«از خرید و فروش مواد، غیر از این باشه کم میاری، یا باید دزدی کنی یا ببخشید تن‌فروشی.»
 یعنی اصل مواد واسه خودت چند در میاد؟
«خب ما نمی‌تونیم وزن بالا برداریم، واسه همین روهرگرم 5 تومن بیشتر سود نمی‌کنیم. البته ما خرد تر می‌کنیم، بیشتر نیم گرم نیم گرم می‌فروشیم، سودشم بیشتره.»
 پس پول خوبی در می‌یاری؟
«درحد رفع نیازه، نه بیشتر!»
من حالا بدجورغرق صحبت‌های ستاره شده ام و بی‌خیال دور و برم. نمی‌دانم حرف هایش از روی خماری است یا نه واقعاً راست می‌گوید. در همین حال و هوا ناگهان مرد موتورسوار سیه چرده‌ای که کاپشن چرمی مشکی رنگ به تن دارد، از راه می‌رسد و با داد و بیداد بلندش زنجیره افکارم را پاره می‌کند. «پاشو پاشو، زود جمع کن، یالا با توام، چند بار بگم نشین اینجا...»
ستاره رو می‌کند به مرد موتور سوار و با آرامش خاصی می‌گوید: «باشه الان پا می‌شیم، داد نزن.» بعد رو به من می‌گوید: «این یارو مأمور پارکه، روزی چند بار میاد می‌گه اینجا نشینیم یه وقت واسش بد نشه، ولی حرفاش بیخوده، مگه می‌شه این همه آدمو جمع کرد، هان؟!»
کامران و مریم روی صندلی ضلع شمالی پارک روبه‌روی حوض پر از آب، کنار هم غش کرده‌اند...مریم هر از گاهی بلند می‌شود و می‌رود کنار حوض تا ظرف‌های آلومینیومی کج و کوله املت ظهر را بشوید، بعد دوباره برمی گردد کنار کامران و روسری مشکی رنگ و رو رفته اش را می‌کشد روی صورتش و شروع می‌کند به چرت زدن...اما وقتی می‌ بیند که کامران برای جواب دادن به سؤال‌های من، سراپا گوش شده، روسری اش را می‌کشد عقب تا چهره آرایش کرده غلیظش معلوم شود و بعد می‌گوید:«خانم جان چی می‌خوای بدونی، از خودم بپرس.»
 زن و شوهرین؟
«بله، که چی، مأموری؟»
 معلومه خیلی دوسش داری؟
«می‌پرستمش!»
پس چرا اینجایی، حیف نیست، ترک کنین، برین سراغ زندگیتون.
«مگه به این راحتیه، تا حالا سیزده- چهارده بار ترک کردم،بیمارستانم رفتم، ولی دوباره وسوسه شدم،خیلی دوره پاکیم طول کشیده، رسیده به 3 ماه، بیشتر نتونستم.»
 کمپ اعتیاد چی تا حالا نرفتی؟
«این کمپای اجباری هیچ وقت جواب نداده، من نمی‌دونم چه اصراریه...»
 شهرداری کی به کی میاد اینجا؟
«هر روز، بعضی وقتام روزی 2-3 بار، ولی خیلی نمی‌تونن ببرن، بچه‌ها دیگه ترفنداشونو یاد گرفتن، تا می‌ریزن فرار می‌کنن.»
 غیر از شهرداری، نیروی انتظامی روزی چند دفعه اینجاست؟
«اونام سه چهار روز یه بار اینجان، ولی با ماها کاری ندارن که
 مصرف کننده‌ایم، بیشتر میرن سراغ ساقیا و فروشنده‌های وزنی فروش.»
مریم دماغش را تند تند می‌کشد بالا و انگار تازه سر ذوق آمده باشد، می‌گوید:«اینجا (اشاره می‌کند به پارک شوش) و دروازه غار، مولوی، باغ آذری، شوش، لب خط، هاشمی، سپه، جیحون همه‌شون جزو محله‌های معروفن، گذر هر کی بیفته اینجاها سالم بیرون نمیاد.»
 یعنی پلیس هیچ کاری با شماها نداره؟
«نه که نداشته باشه،اینجا از قبل انقلاب هم همین‌طور بوده. تنها راهش مث خاک سفیده، باید با بولدوزر خرابش کنن. از وقتی اونجا خراب شد، بیشتریا اومدن اینوری، الان هم قدیمیا اینجان هم جدیدیا! الان اینجا خیلی محکم شده، به این راحتیا نمیشه جمعش کرد.»
در همین گپ و گفت هستیم که مادری با فرزند چند ماهه اش جوری که نگاهش سمت ماست، از جلوی ما رد می‌شود... بعد مریم که انگار می‌شناسدش، دستش را بالا می‌برد و با حالتی نیم‌خیز سلام می‌کند و  ساک کهنه کرم رنگش را بر می‌دارد و می‌رود پی آن زن...
من هم متعجب رو به کامران می‌گویم، این زن و بچه اینجا چکار می‌کنند؟ (ظاهر زن به نسبت زنان دیگر پارک مرتب تر و آبرومندانه تر است، شال سبز رنگ نخی سر کرده و پشت چشمش سایه سبزرنگ براقی زده است.)  این خانم رو می‌بینی، اومده دنبال مشتری واسه بچه.
 واسه بچه‌ش؟
«نمی‌دونم مال خودشه یا نه، ولی خیلیا اینجا میان دنبال خرید و فروش بچه‌های چند ماهه، پول خوبی‌ام دستشون میاد.»
 مثلاً چقدر؟
«از سه تومن تا 15 میلیون تومن...بستگی به خونوادش داره، بعضیا عشق بچه‌اند، خوب پول میدن...»
 بچه‌ها رو از کجا میارن؟
«خانم هایی که تو کار مواد هستن، بیشترشون میرن سراغ تن فروشی، چون از وسایل پیشگیری هم استفاده نمی‌کنن، هر یک سال – دوسال، باردار می‌شن، بعضیا از رو اعتقاداتشون، بعضیای دیگه هم از بی‌پولی مجبورن بچه‌شون رو نگه دارن، ولی همین که بچه دنیا اومد، پای دلالا میاد وسط، الان خیلی از خونواده هایی که بچه میخوان، میدونن باید بیان تو همچین محله‌هایی.»
فریبا، گوشه دنجی از پارک خزیده و دارد برای خودش خیالبافی می‌کند،تا مرا می‌بیند، دستش را می‌برد داخل کیفش و انگار بخواهد چیزی را قایم کند، رنگ و رویش عوض می‌شود...الان 10 سال است که پاتوقش شده پارک شوش، اما به قول خودش دراین 10 سال چیزهایی دیده که گاهی شاخ درآورده است: «باورتون می‌شه اینجا تو روز روشن جلو رو همه، خفتگیری میشه، یارو از شهرستان اومده با هزار بدبختی که بره خرج دوا و درمونش کنه، از همه جا بی‌خبر پاش که به اینجا رسیده، همه زار و زندگیش رفته رو هوا! اینجا رفیق به رفیق رحم نمی‌کنه چه برسه به غریبه؛ یه وقتایی سر دوزار ده‌شاهی یه دعواهایی میشه که نگو و نپرس، همیشه هم اونی که زورش بیشتره برنده‌ست، مثل قانون جنگل...بعدم با هم میگن و میخندن.»
 فقط مردا، یا بین زنا هم از این دعواها می‌شه؟
«خماری زن و مرد نمی‌شناسه، ولی زنا بدبخت ترن، همین دو روز پیش یه برادر 18 ساله، خواهر
 14 سالش رو واسه چن روز فروخت به
3 تا مرد»
 چند؟
«یه میلیون. بعد از سه روزم دختره اومد توهمین پارک، شروع کرد به تنفروشی،خیلی عادی و راحت...»
 به همین راحتی؟
«بالاخره هر کی یه شروعی داره خانم، این آدمم زندگی دومش ازهمین جا شروع می‌شه...»
 کجا این اتفاق افتاد؟
«ته همین پارک، تو خرابه، اونجا رومی بینی.» (اشاره می‌کند به یک سوله نصف و نیمه که همه
شیشه هایش شکســـته وحال و روزخوشی ندارد، سوله‌ای که به گفته اهالی، زمانی یک سالن ورزشی ویژه زنان بوده): «اینجا هراتفاقی که فکر کنی میفته،خدا نکنه پای دختری به اینجا برسه، بوده دختر 18 ساله‌ای که  تو یه شب چند بار بهش تعرض کردند، بعدم کارش به بیمارستان کشیده، حالا ولی همون دختر داره اینجا کاسبی می‌کنه، معلومم نیست چه درد و مرضایی که نداره.»
 کسی تا حالا نیومده این قسمت رو خراب کنه یا سروسامون بده؟
«نه، مأمورای شهرداری و انتظامی با این قسمت هیچ کاری ندارن، شایدم زورشون نمی‌رسه. اصلاً اون قسمت انگار هیچ ربطی به این قسمت پارک نداره،حالا کافیه اینور (سمت پایانه تاکسی ها) یه اتفاقی بیفته، همه سریع میریزن. (منظورش از این قسمت پارک همان جایی است که با ستاره همکلام شده بودم.)
 اینورپارک از کی شلوغ میشه؟
«از اذون شب تا خود دو و سه صبح، بعدم که مصرفمون تموم شد، کم کم اوضاع آروم می‌شه و هر کی میره سی خودش»
اگر تا به حال گذرتان به هر دلیلی به پارک شوش افتاده باشد، حتماً چشم‌تان به چند آلاچیق بزرگ قهوه‌ای وسط پارک افتاده، همان جای معروفی که حالا شده پاتوق بی‌نام و نشان معتادان... اینجا البته به «دالان مرگ » هم معروف است. می‌پرسید، چرا؟ «چون اگر نابلد باشی و غیر خودی، بی‌برو برگرد یا جیبت را می‌زنند یا جسمت را«... سعید که جلو در ورودی مشغول بازی شطرنج است و جزو معدود کسانی است که نمی‌خواهد بگذارد دست اعتیادش رو شود، مرا می‌کشد به گوشه‌ای و می‌گوید:«شمام آبجی ما، دیگه کلاهتم افتاد اون وسط نری برداریا. اینجا خیلی خطرناکه... والا ماهم که مردیم جرأت نداریم از یه ساعتی به بعد بریم اون وسط، یه هو دوره‌ات می‌کنن و تا همه دار و ندارت رو نگرفتن، دس‌بردار نیستن، هیشکی‌ام جلودارشون نیست. این دو تا مأمور رو می‌بینی (اشاره می‌کند به دو مأمور پلیسی که جلو در رو به خیابان شوش، روی موتورشان لم داده‌اند) اگه اتفاقی بیفته، اینام جرأت نمی‌کنن بیان جلو... او البته از حرف من که می‌گویم، «اینجا و شطرنج!» ناراحت می‌شود و می‌گوید:«خانم هر کی اینجاست که معتاد نیست، مام داریم می‌سوزیم و می‌سازیم.»
 یعنی تا حالا از وضعیت اینجا هیچ شکایتی نداشتین؟
«والله تو این 15 سالی که ما اینجا زندگی می‌کنیم، تا بوده همین بوده، تا دلتونم بخواد، شکوائیه و درخواست نوشتیم،هیچ اثری نداشته که نداشته.»
 شبا اینجا چه وضعیتی داره؟
«افتضاحه، افتضاح. ما جرأت نمی‌کنیم زن و بچه‌مون رو بفرستیم بیرون. اینجا اگه یه غریبه بیاد تا جوراباشم در میارن. به خاطر همین ما خودمون سر شب میذاریم میریم خونه.»
 خونتون کجاست؟
«ما دروازه غار می‌شینیم. وضعیت اونجا بدتر از اینجاست. اونجا جلو چشم همه، مواد رد و بدل میشه. بعدم که میان اینجا مصرف می‌کنن، چون شهرداری نمی‌ذاره کسی بره تو بازار، همه رو سرازیر کرده اینجا تا خطرش مثلاً کمتر بشه.»
حالا دورو برم پر شده از شطرنج بازهایی که دل‌شان بدجور پر است، آنقدر که فرصت نداده، پشت سرهم حرف می‌زنند و می‌پرند وسط گلایه‌های همدیگر...«چرا اینجا باید یکی جرأت کنه قمه بکشه، پس این مأمورا اینجا چکاره‌اند.»
 یعنی جلوی چشم پلیس هم میشه مصرف کرد؟
« مشکل جمع کردن معتادا نیست. خب بعدش چی، دو روز می‌خوابن تو گرمخونه این پشت (ضلع شمال شرقی پارک)، دوباره برمی‌گردن همین جا، باید به اینا کار داد، جا داد، نون داد... همین چن وقت پیش دو تا دختر 17-18 ساله از خونه فرار کرده بودن اومدن اینجا، من گفتم، شما می‌دونین اینجا کجاست؟ اینجا آخر خطه،300 درجه زیر صفره... فکر می‌کنی چی گفتن؟ گفتن تو چیکار داری، داریم حال می‌کنیم، زندگی می‌کنیم! همه معتادا همین فکرو میکنن.»
 این تالار چسبیده به پارک چی؟ کسی جرأت می‌کنه اینجا عروسی بگیره؟
«خیلی اتفاقی، مگه کسی ندونه اینجا چه خبره.»
«خانم همه میدونن اینجا چه خبره، کسی با اینا کار نداره، همه می‌گن بعداً، بعداً...»
آقای کریمی نامی مرا می‌برد به سمت پایانه تاکسی‌ها تا عمق فاجعه را بهتر نشانم دهد؛ لاین اول پایانه تاکسی، روی سکویی بالاتر ازخط، چند صندلی فلزی سبز رنگ قرار دارد که پاتوق فوری فوتی هاست، از دودی 2 هزار تومان تا کامی هزارتومن...
خیابان دیوار به دیوار پارک شوش، درست در ضلع غربی پر است از مغازه‌های لوازم بهداشتی  تا قصابی و خواربار فروشی... اگرچه حرف‌ها و دغدغه‌ها یشان یکی است، اما برخلاف تصورم آنقدرها که باید نگران
دخل هایشان نیستند، شاید هم اهلی شوش شده‌اند. «هرازگاهی میان اینجا آب و غذا میخوان، ولی جون زدن دخلمون رو ندارن، مام ساعتای
 10 که میشه کرکره‌ها رو می‌کشیم پایین. بیشترشون تو آشغالا دنبال ته مونده غذان. «...صحبت‌هایم که با اهالی شوش تمام می‌شود، می‌روم همان ایستگاه تاکسی نیمه شلوغ که همین ساعت‌هاست که تعطیل شود(حدود ساعت 8:30). ترس حالا بدجور به جانم افتاده، می‌گردم دنبال یک تاکسی اسم و رسم دار خطی تا مبادا من هم به جمع قربانیان پارک شوش اضافه شوم، پارکی که پیش از این قربانیان زیادی داده از عضو شورای شهرگرفته تا مأموران شهرداری در حین انجام مأموریت، همان وقت که خودروشان به آتش کشیده شد....

منبع: روزنامه ایران

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha