سه‌شنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۴ - ۱۶:۰۱

کسانی هستندکه بازگشت دوباره به زندگی را تجربه کرده‌اند، به آنها فرصت دوباره‌ای داده شده است تا شاید بتوانند گذشته خود را جبران کنند. محمود یكی از انسان‌هایی است كه 7ساعت مرگ را تجربه كرده است و در سردخانه بیمارستان و درحالی‌كه اطرافیان برای مراسم تدفین او آماده می‌شدند دوباره به زندگی بازگشت.این كارگر جوان كه در یك سانحه سقوط از ارتفاع به طرز معجزه‌آسایی نجات پیدا كرد بعد از عمل جراحی و خارج شدن میله‌های آهنی كه در بدنش فرو رفته بود دچار ایست قلبی و پس از آن به سردخانه بیمارستان منتقل شد. او مرگ را با همه وجود لمس كرده است.

سلامت نیوز:کسانی هستندکه بازگشت دوباره به زندگی را تجربه کرده‌اند، به آنها فرصت دوباره‌ای داده شده است تا شاید بتوانند گذشته خود را جبران کنند. محمود یكی از انسان‌هایی است كه 7ساعت مرگ را تجربه كرده است و در سردخانه بیمارستان و درحالی‌كه اطرافیان برای مراسم تدفین او آماده می‌شدند دوباره به زندگی بازگشت.این كارگر جوان كه در یك سانحه سقوط از ارتفاع به طرز معجزه‌آسایی نجات پیدا كرد بعد از عمل جراحی و خارج شدن میله‌های آهنی كه در بدنش فرو رفته بود دچار ایست قلبی و پس از آن به سردخانه بیمارستان منتقل شد. او مرگ را با همه وجود لمس كرده است.


به گزارش سلامت نیوز به نقل از همشهری آنلاین، او از ساعت‌هایی كه بین مرگ و زندگی سپری كرد گفت و تأكید كرد مرگ برای كسانی كه خود را برای آن آماده كرده‌اند و دل انسانی را به درد نیاورده‌اند بسیار شیرین است.

« سال 1358در یك خانواده روستایی به دنیا آمدم. دومین پسر خانواده بودم و در كنار 3 برادر و 4 خواهرم با پدر و مادرمان در روستای لیوار از توابع شهرستان مرند زندگی می‌كردیم. پدرم كشاورز بود و ما هم به او در كار كشاورزی كمك می‌كردیم. علاوه بر آن در روستا قالیبافی می‌كردیم. به‌خاطر كم‌آبی و همچنین نبود امكانات، مجبور شدم در كنار كشاورزی، چند ماهی برای كار كردن به تهران بیایم و كنار برادرم جوشكاری كنم. 28سالم بود كه در روستا ازدواج كردم و چند سال بعد خدا مهسا را به ما داد. دوری چند ماهه از همسر و فرزندم باعث شد تا تصمیم به مهاجرت بگیرم. نمی‌توانستم آنها را در روستا تنها رها كنم. همسرم باردار بود كه اسباب و اثاثیه را جمع كردیم و به كرج آمدیم. با پول‌هایی كه پس‌انداز كرده بودم خانه‌ای كوچك خریدم و دخترم را در مدرسه ثبت نام كردم. چند‌ماه بعد نیز خدا یاشار را به ما داد. همراه برادرم جوشكاری اسكلت‌های فلزی را انجام می‌دادیم تا اینكه كم‌كم خودم استاد كار شدم.»

    روز حادثه

سی‌ام اردیبهشت سال 90، تلخ‌ترین روزی بود كه در تقویم زندگی محمود رقم خورد؛ روزی كه مرگ را با همه وجود لمس كرد و نفس‌هایش به شماره افتاد. هنوز هم با یادآوری آن روز لرزه براندامش می‌افتد و زبانش بند می‌آید. می‌گوید نمی‌توانم آن روز را تجسم كنم. عقربه ساعت 13ظهر را نشان می‌داد. اهالی بن‌بست همایون در خیابان مقدس‌اردبیلی با شنیدن فریادهای دلخراش مرد جوانی كه از طبقه چهارم ساختمان در حال ساخت به پایین سقوط كرده بود، سراسیمه بیرون آمدند. صحنه تكان‌دهنده‌ای بود. كارگر ساختمانی روی میلگردهایی كه در پی ساختمان قرار داشت سقوط كرده بود و یكی از میله‌ها از گلوی این مرد عبور كرده و از سر او خارج شده بود. كسی جرأت نزدیك شدن به او را نداشت. نفس‌ها در سینه حبس شده بود. چند ثانیه بعد با صدای ضعیف مرد كارگر كه از بقیه می‌خواست به او كمك كنند مشخص شد او زنده است. چند دقیقه بعد صدای آژیر خودروهای آتش‌نشانی، سكوت خیابان مقدس‌اردبیلی را شكست و خودروها در ابتدای كوچه بن‌بست توقف كردند. همزمان امدادگران اورژانس نیز به محل اعزام و عملیات نجات آغاز شد.

محمود با یادآوری آن لحظات درحالی‌كه صدایش می‌لرزد می‌گوید: «چند روزی بود كه مشغول جوشكاری اسكلت یك ساختمان 9طبقه بودیم. از اینكه برای خودم كار می‌كردم خوشحال بودم و در عین حال تلاش می‌كردم كار را به بهترین شكل انجام بدهم. اسكلت اصلی ساختمان 9طبقه را زده بودیم و مشغول جوشكاری نبشی اسكلت‌های داخلی بودیم. از ابتدای سال 90كار را شروع كرده بودیم و سی‌ام اردیبهشت سرگرم جوشكاری در طبقه چهارم بودیم. جوشكاری روی اسكلت ساختمان، بازی با مرگ و زندگی است و نباید به پایین خیره شد. حركت روی تیرآهن14بسیار خطرناك است و نخستین اشتباه، آخرین اشتباه خواهد بود.

عرض این تیرآهن به اندازه یك كف پاست و اگر هنگام راه رفتن كمی پا را اشتباه روی تیرآهن قرار دهید تعادل شما به هم خورده و به پایین سقوط خواهید كرد. آن روز بعد از صرف ناهار تصمیم گرفتیم سریع‌تر جوشكاری نبشی طبقه چهارم را به پایان برسانیم. برای جلوگیری از سقوط باید از كمربند ایمنی استفاده كنیم و من معمولا هنگام كار استفاده می‌كنم اما آن روز به‌دلیل اینكه جای مطمئنی برای قلاب كردن كمربند پیدا نكردم بدون آن شروع به‌كار كردم. به كارگرم تذكر دادم كه بیشتر مراقب باشد و جای پای خودش را محكم كند. همانطور كه مشغول جوشكاری بودم پشت من میلگرد خمیده‌ای قرار داشت كه متوجه آن نشده بودم و زمانی كه می‌خواستم برای ادامه كار كمی جابه‌جا شوم پای من به میلگرد خورد و تعادلم را از دست دادم. دست‌هایم پر بود و نمی‌توانستم آنها را به جایی قلاب كنم. لحظه بسیار تلخی بود. از طبقه چهارم به پایین سقوط كردم. برای احداث این ساختمان
3 طبقه نیز گودبرداری شده بود و پی ساختمان را با میلگرد پوشانده بودند.»

وقتی قرار می‌شود لحظه سقوط را تشریح كند سكوت می‌كند. پس از چند ثانیه درحالی‌كه عكس‌های روز حادثه را برای هزارمین بار نگاه می‌كند می‌گوید: « در چند ثانیه‌ای كه از طبقه چهارم به پایین سقوط كردم چهره همه اعضای خانواده‌ام مقابل چشمانم آمد. همسرم و 3 فرزندم را دیدم كه با چشمانی منتظر به در خانه خیره شده بودند كه من با دست پر بازگردم. احساس سنگینی می‌كردم و تنها صدایی كه در آن لحظه شنیدم صدای كارگرم بود كه مرا با اسم صدا می‌زد. با سر به پایین سقوط كردم و داخل میلگردهای پی‌ساختمان افتادم. یكی از میلگردهای شماره 2كه بیشترین قطر را در میان میلگردها دارد و در پی‌ساختمان‌ها از آن استفاده می‌شود از گردن من وارد و از پشت سرم خارج شد. صحنه بسیار دردناكی بود. همه كسانی كه آنجا بودند تصور كردند كشته شده‌ام. چشمانم باز بود و اطرافم را می‌دیدم. صدای خرد شد استخوان سرم را حس كردم. خون زیادی از گلویم جاری شده بود و به سختی می‌توانستم نفس بكشم. میلگرد دیگری نیز سینه‌ام را شكافته و به قلبم آسیب زده بود. گلویم به خرخر كردن افتاده بود و با فریاد كمك خواستم. چند نفر از كارگران ساختمان با آتش‌نشانی و اورژانس تماس گرفتند و چند دقیقه بعد با شنیدن صدای آژیر ماشین‌های آنها كمی خیالم آسوده شد. بدنم بی‌حس شده بود و قلبم به‌شدت درد می‌كرد. برای اینكه بتوانم نفس بكشم با دستم گلویم را فشار می‌دادم تا از سوراخی كه ایجاد شده بود بتوانم تنفس كنم. نخستین گروه آتش‌نشانان وقتی پایین آمدند با دیدن وضعیت من میخكوب شدند. آنها از زنده ماندن من متعجب بودند و چند ثانیه‌ای به هم نگاه می‌كردند. فرمانده آنها بلافاصله دستور داد تا اره برقی را برای بریدن میلگردها بیاورند. لحظات به سرعت سپری می‌شدند و از شدت درد، بدنم می‌لرزید. گاهی از درد فریاد می‌كشیدم و به آتش‌نشانان التماس می‌كردم. از آنجایی كه خارج كردن میلگردها غیرممكن بود آنها با دقت زیاد بخشی از میلگردها را بریدند و مرا به آمبولانس اورژانس منتقل كردند. شرایط من به‌گونه‌ای بود كه نمی‌توانستند مرا روی برانكارد قرار بدهند. ساعتی بعد وارد بخش اورژانس بیمارستان شهدای‌تجریش شدیم. با عكس رادیولوژی كه از من گرفتند مشخص شد میله فلزی از كنارم مغزم عبور كرده و به نخاع آسیب زده است. همچنین میلگردی كه از سینه من وارد شده بود آسیب زیادی به ریه و قلبم زده بود. متأسفانه دكتر جراح حضور نداشت و ساعتی بعد مرا به اتاق عمل بردند. صدای پزشكان را می‌شنیدم كه با دیدن عكس‌های رادیولوژی می‌گفتند فقط یك درصد شانس زنده ماندن وجود دارد. 3 نفر از مأموران آتش‌نشانی نیز در اتاق عمل بودند تا با كمك پزشكان میلگردها را از بدنم خارج كنند. درد زیادی داشتم و فریاد می‌كشیدم. پزشكان می‌گفتند به‌احتمال زیاد قطع نخاع خواهم شد زیرا میله به بخشی از نخاع آسیب زده و خارج كردن میله باعث قطع‌شدن نخاع می‌شود.

از شدت درد به پرستاران و كادر اتاق عمل التماس می‌كردم كه به من مسكن تزریق كنند. در آن لحظات چیزهایی شنیدم كه قلبم را به‌شدت به درد آورد. صدای پزشكان را می‌شنیدم كه می‌گفتند این جوان شانس زنده ماندن ندارد و برای اینكه زجر بیشتری نكشد به او چند آمپول بزنید تا در آرامش بمیرد. این جملات دردم را بیشتر كرد. با همه توانی كه در بدنم باقی‌مانده بود نشستم و به پزشكان گفتم من زنده‌ام و زنده هم خواهم ماند. آنها با تعجب به یكدیگر نگاه می‌كردند و می‌گفتند زنده ماندن تو یك معجزه است و با شانس یك‌درصدی كه برای زنده ماندن بعد از عمل جراحی داری اگر هم زنده بمانی زندگی راحتی نخواهی داشت. دیگر نمی‌توانی صحبت كنی و برای همیشه ویلچرنشین خواهی شد. میلگرد را فشار می‌دادم تا زبانم را بتوانم حركت دهم و صحبت كنم. بعد از چند دقیقه چیزی دیگر متوجه نشدم و چشمانم بسته شد.»

    سفر به جهان دیگر

سرمای داخل سردخانه بیمارستان تا مغز استخوانش نفوذ كرده بود. داخل یخچال‌های مخصوص نگهداری اموات چند جنازه قرار داشت. تنها چیزی كه سكوت این قسمت از بیمارستان را می‌شكست آمدن مسئول تحویل اموات بود كه با باز كردن قفسه‌های یخچال، جنازه مورد نظر را بیرون می‌كشید و پس از تأیید توسط یكی از اعضای خانواده متوفی به آنها تحویل می‌داد. مسئول سردخانه در انتظار خانواده او بود تا پس از انجام كارهای اداری جنازه را به آنها تحویل بدهد. 7ساعت از مرگ او گذشته بود و صبح زود وقتی مسئول سردخانه برای تحویل جنازه بیماری كه شب گذشته فوت كرده بود وارد سردخانه شد صداهای عجیبی شنید. از داخل یكی از قفسه‌ها صدای ناله ضعیفی شنیده می‌شد. مسئول سردخانه با دنبال كردن صدا به قفسه‌ای رسید كه روی آن نام محمود نوشته شده بود. با ترس كشو را باز كرد. از تعجب میخكوب شده بود. جنازه ناله می‌كرد و لحظه‌ای بعد بلند شد و نشست. صدای فریاد مسئول سردخانه بسیاری كاركنان و نگهبانان بیمارستان را به سردخانه كشاند. این مرد درحالی‌كه زبانش از ترس بند آمده بود با دست به سردخانه اشاره می‌كرد و با كلمات بریده بریده از زنده شدن مرده خبر می‌داد.

محمود به سختی از دنیای پس از مرگ و زنده شدن دوباره‌اش سخن می‌گوید: هربار وقتی آن لحظات را تجسم می‌كنم حالم دگرگون می‌شود و همه بدنم می‌لرزد. در محافل مختلف بارها از من خواسته‌اند كه از دنیای پس از مرگ بگویم ولی امتناع كرده‌ام. لحظات خیلی سختی بود. احساس می‌كنم خدا فرصت دوباره‌ای به من داد. تصاویری كه از آن لحظات در خاطر دارم مبهم است و تنها چند تصویر روشن در ذهنم باقی مانده است. به گفته پزشكان بعد از عمل جراحی سنگین كه 8ساعت طول كشید 4روز بیهوش و در این مدت نیز در بخش مراقبت‌های ویژه بستری بودم. خانواده‌ام هر روز از پشت شیشه بخش مراقبت‌های ویژه به من نگاه می‌كردند. بعد از 4روز علائم حیاتی من قطع شد و احیای قلبی نیز بی‌فایده بود و ساعتی بعد مرا به سردخانه منتقل كردند. 7ساعت در سردخانه بودم. تصاویر مبهمی از آن لحظات به‌خاطر دارم ولی احساس سبكی داشتم. مثلا پدر و مادرم كه به رحمت خدا رفته‌اند را در جایی سرسبز دیده‌ یا عده‌ای را دیدم كه احساس می‌كردم در حال عذاب كشیدن هستند.

احساس می‌كردم همه بدنم یخ زده است. ناله می‌كردم و در همان حال متوجه ‌شدم كه در جای بسیار سردی هستم. نمی‌دانم چقدر زمان گذشت تا اینكه متوجه شدم در قفسه باز شد و مسئول سردخانه مرا بیرون كشید. به هر سختی‌ای كه بود بلند شدم و نشستم. مسئول سردخانه با دیدن من از ترس زبانش بند آمد و فرار كرد. با تعجب همه جا را نگاه كردم. باور نمی‌كردم كه در سردخانه و در قفسه نگهداری اموات هستم. چند دقیقه بعد چند نفر از كاركنان و پرستاران بیمارستان به سردخانه آمدند و مرا به بخش مراقبت‌های ویژه منتقل كردند.

از فردای آن روز مسئول سردخانه از دیدن من وحشت می‌كرد و می‌گفت در سال‌هایی كه مشغول به انجام این كار است تاكنون با چنین صحنه‌ای مواجه نشده است. 2ماه در بیمارستان بستری بودم و پس از بهبودی نسبی به خانه بازگشتم اما 2سال خانه‌نشین شدم و قادر به هیچ حركتی نبودم. همسرم فداكارانه به من محبت می‌كرد و همه كارهایم را انجام می‌داد. حسرت بغل گرفتن فرزندانم در دلم مانده بود و نمی‌توانستم به آنها محبت كنم. بعد از 2سال كم كم توانستم حركت كنم و متأسفانه به‌دلیل اینكه صاحبكارم در بیمارستان از من رضایت گرفته بود بیمه هیچ خسارتی به من پرداخت نكرد و من برای تأمین هزینه‌های درمانی‌ام مجبور شدم خانه‌ام را بفروشم. با پول خانه بخشی از بدهی‌ها را پرداخت كردم و اكنون نیز مستأجر هستم و به سختی اجاره خانه را تهیه می‌كنم. به‌دلیل آسیب شدیدی كه دیدم نمی‌توانم كارگری كنم و گاهی اوقات با قرض گرفتن خودروی بستگان با آن مسافركشی می‌كنم. مدت‌هاست كه نتوانسته‌ام خواب راحتی داشته باشم. برای درمان گردن درد باید گردنبند طبی استفاده كنم اما توان خرید آن را ندارم. دخترم شاگرد ممتاز مدرسه است اما به‌خاطر اینكه نمی‌توانم هزینه‌های تحصیلی او را تأمین كنم مجبورم اجازه ندهم به مدرسه برود. گاهی با خودم فكر می‌كنم كاش واقعا مرده بودم و این همه مشكلات را نمی‌دیدم. هزینه‌های زندگی را به سختی تأمین می‌كنم و مدتی است همسرم به‌خاطر دردهای عصبی هردو دستش از كار افتاده و من باید به بچه‌ها رسیدگی كنم. هزینه عمل دست او نیز سنگین است و نمی‌دانم چگونه آن را تأمین كنم. البته هیچ‌گاه ناامید نیستم و امیدوارم مسئولان از من حمایت كنند تا بتوانم از فرصت زندگی دوباره‌ای كه خدا به من داده است استفاده كنم.

    زندگی دوباره

وقتی در سردخانه بیمارستان چشمانش دوباره باز شد فهمید خدا فرصت دوباره‌ای به او داده است. از روزی كه به زندگی بازگشته، اطرافیان و دوستانش را نصیحت می‌كند. می‌گوید من برای چند ساعت جهان آخرت را حس كردم و هیچ‌گاه تصویری كه دیدم را فراموش نمی‌كنم. در زندگی همیشه عبادات و واجبات را به‌جا آورده‌ام و در مدتی كه در بیمارستان بودم نمازم را سر وقت می‌خواندم و در این سال‌ها نیز روزه‌هایم را به‌جا آورده‌ام. به همه می‌گویم از گناهانی كه خداوند عذاب شدیدی برای آن درنظر گرفته است دوری كنند. وقتی فرشته مرگ به سراغ ما بیاید دیگر فرصت دوباره‌ای نخواهیم داشت و من جزو معدود افرادی هستم كه دوباره زنده شده‌اند. به همه می‌گویم تا فرصت دارند به هم محبت كنند و از اذیت وآزار یكدیگر و دروغ و تهمت و غیبت پرهیز كنند. من دیگر هیچ ترسی از مرگ ندارم چون احساس می‌كنم آن دنیا خیلی بهتر از جهانی است كه اكنون در آن زندگی می‌كنیم. در زندگی با پول كم كارگری همیشه سعی كردم به دیگران كمك كنم و مطمئن هستم دعای خیر آنها باعث شد دوباره به این دنیا بازگردم. معنای زندگی را كسی می‌فهمد كه مرگ را تجربه كرده باشد و معنای ثانیه را كسی متوجه می‌شود كه در یك قدمی مرگ قرار گرفته باشد.

    شما چه می‌كنید؟

این كارگر جوان به دلیل حادثه دردناكی كه برایش اتفاق افتاد توان كار كردن را از دست داده و حالا مشكلات بسیاری در زندگی‌اش دارد. شما برای كمك به او چه می‌‌كنید؟
به 30003344 پیامك بزنید یا با شماره تلفن 84321000 تماس بگیرید.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha