سلامت نیوز: مثل زمین فوتبال، سلاخخانه هم نفرات ذخیره دارد؛ كارگرهایی كه مزد ساعتی و دقیقهای میگیرند در فاصله دو استراحت كارگرهای قراردادی. استراحت، یك ربع دراز كشیدن روی زمین چمن كاری شده بیرون سلاخخانه، گیراندن یك سیگار یا سر كشیدن یك لیوان چای در كنار صف گوسفندهای منتظر مرگ است. همه كارگرهای سلاخخانه شغل دوم هم دارند. رایجترین و آسانترین، مسافركشی است. آنها كه ماشین دارند، مسافركش میشوند بعد از تعطیلی كشتارگاه. بیماشینها هم، دستشان را در یك كارگاه نجاری یا جوشكاری یا خیاطی یا مكانیكی بند كردهاند. بین كارگرهای سلاخخانه نباید دنبال كسی گشت كه دیپلمش را گرفته باشد. همه، تركتحصیلیاند به دلیل فقر خانواده. خوشبخت، آن كسی است كه توانسته تا هفتههای اول چهارم دبیرستان بخواند.
به گزارش سلامت نیوز، روزنامه اعتماد در ادامه گزارش خود می نویسد: یك ربع به ٦ صبح، در آن تكه از دشت بیدرخت، در ٨٠ كیلومتری تهران، فقط من و گاو قهوهای بیدار بودیم. ١٤٠٠ گوسفند در آغلها خواب بودند و بوی علوفههای پخششده كف آغل بیدارشان نكرده بود. در هوای بیتكلیف اردیبهشت، گرمای نیمدار تنیده بود در بوی شور پِهِن.
آنطرف، ١٠٠ متر دورتر، مردهای خوابآلود، در سكوت رختكن لباسهایشان را عوض میكردند و چكمههای لاستیكی تا زیر زانو میپوشیدند و پیشبندهای بلند به گردنشان میانداختند و چاقوهای سلاخی، پرِ شال كمرشان میبستند. این طرف، چشمهای مورب گاو قهوهای پر از آرامش بود. گوشهایش را به آرامی تكان میداد در فاصله نوازشهای مردد من. كمتر از سه ساعت به پایان زندگی گاو قهوهای مانده بود. من میدانستم و او نمیدانست...
سالن وسیع سلاخخانه هنوز بیصداست و تاریك. فقط آواز گنجشكها سكوت سلاخخانه را میشكند. گنجشكهایی كه در ارتفاع ٥ متری، در بریدگی فاصله سقف و دیوار، خانه كردهاند. تا ساعت شش و نیم كه نخستین گوسفند وارد تله شود، مردها خواب را از چشمهایشان میپرانند. وقتی نفر به نفر وارد سالن سلاخی میشوند هیچ شباهتی به نیم ساعت قبلشان ندارند. آن وقتی كه در گرگ و میش اردیبهشتی، در اتاقك نگهبانی كشتارگاه، سلام نصفهای از زیر زبانشان سُر میخورد و روبهروی ساعت زنیِ هوشمند میایستادند و سپاسِ زنانه ضبط شده دستگاه، متلكی به زبانشان میآورد. ساعت شش و ربع صبح، چراغهای سالن سلاخی روشن میشود و مردها میروند پشت میز سلاخی و سینیتله، پشت ریل قلابهای یك پا و دو پا كردن گوسفندها، پشت ریل قلابهای پوست كنی و جدا كردن سر و دست و پای گوسفندها، هنوز كف سالن سفید است... گوسفندها را جمع كردهاند پشت ورودی تله. كمتر از ٥ دقیقه دیگر، ثانیههای پایان زندگی شان به شماره میافتد. چشمهای خواب زدهشان، تیلهای شده. شفاف مثل تیله. پرده چشمهایشان، دیوار بیرونی سلاخخانه و ورودی تله را منعكس میكند...
ساعت شش و نیم صبح، تله باز میشود. تله، یك دریچه با روكش پلاستیك است با عرض و ارتفاعی به اندازه رد شدن یك گوسفند. تله گوسفندی سمت راست سالن است و تله گاوی سمت چپ. نخستین گوسفند بدون هیچ واكنش اعتراضی هل داده میشود به درون تله. سلاخ گوسفند، گردن حیوان را از پشت میگیرد و «سلاخی» (چاقوی گردنبری) را دایرهوار میكشد زیر گردن. گوش تا گوش. «نباید كامل بریده بشه. فقط ٤ تا رگ اصلی...» شرههای خون به اطراف میپاشد. پارگی گردن، مثل یك دهان گرسنه باز مانده و سفیدی نای و بافتها را میشود پشت جوی روان خون دید. گوسفند هنوز بیاعتراض است. درگیر شوك مواجهه با مرگ. بعد از ٢ ثانیه مرگ را میفهمد. دستها و پاها به لرزه میافتد. چشمهای تیلهای، خیره مانده به نقطهای مبهم و سر را تكیه میدهد به صفحه فلزی سینی. دستیار سلاخ، گوسفند سر بریده را روی سینی جلوی تله هل میدهد به سمت یك پا شدن و یك پای گوسفند را به قلاب آویزان از نقاله گیر میاندازد. ١٥ ثانیه بعد، گوسفند، آویزان به قلاب، هشیار شده، آخرین رمقها را تلف میكند. بدن آویزان، قوس برمیدارد به چپ و راست. خون رقیق از گردن گوسفند یك پا شده بیرون میریزد و از درازای پوست و بدن سرازیر میشود در وان زیر قلابها و دور سوراخ آبْ رو گیر میافتد و كف میكند. لاشه، بیحركت شده و قلاب در حركت است به سمت جدا شدن سر و دست و پا و پوست كنی... .
«این میترسه. میبینی؟ مردمك چشمش گشاد شده چون داره خون رو میبینه...» محمود، سلاخ گوسفندهاست. ٣٤ ساله، قد بلند، لاغر، پدر دو بچه و صاحب یك بره كه اسمش را گذاشته خانم طلا.
«خانوم طلا چطوره محمود؟
- دستبوس... خواستگار اومده براش...»
عشق اوایل جوانیاش هر روز از جلوی خانهشان رد میشود و محمود، هر روز عصر منتظر این لحظه بیفرجام است. دستهایش آنقدر زور دارد كه گردن گوسفند تب زده را محكم بگیرد و گوسفند ٤٠ كیلویی را مثل یك توپ پلاستیكی بكوبد به سینی فلزی و مانع از فرارش بشود. بعد از سلاخی هر گوسفند، تا گوسفند بعدی از تله رد شود، دستهایش را زیر فشاری آب میگیرد تا لكههای خون پاك شود. سالهاست كه خانوادهاش را به گیاهخواری عادت داده. ماههای اول كار در كشتارگاه، شبها كابوس خون و مرگ و گوسفند میدید. سر بریدن برای محمود مثل خوردن یك لیوان آب است. به همان سادگی خوردن یك لیوان آب. خوردن یك لیوان آب چقدر طول میكشد؟
«ماها هم یه جور مرتكب نسلكشی میشیم. ولی... به مرور عادی میشه... مغزت به مرگ عادت میكنه...»
محمود، هم به گردن گوسفند چاقو میكشد، هم با من حرف میزند، هم حواسش به گوسفند پشت تله است، هم تلفن همراهش را چك میكند، هم جواب متلك بقیه كارگرها را میدهد، هم مردمكهای چشمش از شش و نیم صبح تا آنوقتی كه كنار دستش ایستادهام یك رنگ و یكدست و بیتغییر است. دستیارش هیچوقت نمیخواهد سلاخ باشد. بیژن، یك معتاد بهبودیافته است و نان اندام درشتش را میخورد. با صورت سرخ و موهای روشن و عرض و ارتفاع پهنِ قامت و سبیلی كه دو طرف چانهاش را دیوار كشیده، آدم را یاد مردهای رمانهای روسی میاندازد. كارش این است كه گوسفندهایی كه محمود سر میبرد، یك پا كند.
«داداش سینی پُرِهها...» بیژن عاشق كتابهای روانشناسی است. شاهنامه هم میخواند و رسیده به جنگ سهراب و رستم. بیژن چاقو ندارد. اما آرزوهای تیز، زیاد... كارگرهای سلاخخانه همه به اجبار به این كار پناه آوردهاند چون در مناطق محل زندگیشان و حتی تا كیلومترها دورتر، شغل دیگری نبوده. شغلی كه مجال شغل «دوم» را هم بدهد. «سلاخی» شغل مورد علاقهشان نیست. فقط نان خانواده را تامین میكند. آن هم در كوچكترین و كمترین اندازه.
«كی خوشحاله كه ساعت ٤ صبح خوابش رو ول كنه بیاد سر گوسفند ببره و دل و روده گوسفند سوا كنه؟ مردم در مورد ما فكر میكنن آدمای بیاحساس و خشنی هستیم. ما هم زحمت میكشیم. گرچه... بالاخره دیدن این همه خون و كشتار روی ضمیر ناخودآگاهت تاثیر میذاره... خون گوسفند اسید داره. توی اخلاق و رفتارت تاثیر میذاره...»
كارگرهای سلاخخانه مطابق بقیه كارگرها حقوق میگیرند. اسمش را گذاشتهاند «وزارت كاری». خالص دریافتی ماهانه؛ ٧٥٠ الی ٩٠٠ هزار تومان. كار سلاخخانه تا ظهر ادامه دارد. طبق قرارداد با كارفرما، ذبح ١٠٠٠ گوسفند، كار روزانه است و باقی، اضافه كار. سلاخ گوسفند برای سربُری هر گوسفند اضافه، ٢٥ تومان میگیرد و بقیه كارگرها برای تمیز كردن هر گوسفند، ٨٠٠ تومان. همه كارگرهای كشتارگاه، قراردادهای موقت دارند و هر روز آماده اضافه كار هستند.
«ماه رمضون و محرم تا روزی ٢٠٠٠ تا هم كار میكنیم. بعد تا یه هفته میافتیم از خستگی و درد دست...»
صدای آمد و رفت بیتوقف قلابها در ریل آویزان به سقف كشتارگاه، آواز گنجشكها را میپوشاند. مردها برای حرف زدن فریاد میزنند. غیر از سلاخ گوسفند، بقیه روی یك سكوی فلزی مشبك ایستادهاند كه دستشان به قلابها و لاشههای آویزان برسد. فاصلههایشان از همدیگر به اندازه عرض یك گوسفند است. فرصتی برای فكر كردن به صفرهای حقوق نیست. سر بگردانند، پنج لاشه داغ گوسفند مثل پنج دست لباس به هم چسبیدهاند. كنار دست هر كارگر، روی زمین، یك سوراخ قطور است. از این سوراخها، دستها، پاها، كلهها، پوست و چربی جدا شده لاشهها را میاندازند پایین؛ پیش «بار پاككنها» و «پوستیها».
«دو سال سر بریدم. دیگه نتونستم. به جای اینكه خواب قشنگ رنگی ببینم خواب گوسفند سربریده میدیدم. عصبی شده بودم... . اینم هنوز تنش گرمه اما حداقل، حیوون جون نداره... راحتتری انگار باهاش...»
بعد از یك ساعت، كف سلاخخانه لیز و چسبناك است از چربی خون گوسفند. اغلب مردهای سلاخخانه هم مثل اغلب آدمها عاشق گوشتند. گوشت گرم گوسفند. اما از گوسفندهای ذبح شده سهمی ندارند. حتی از امعا و احشا. سید محمد كه انتهای سلاخخانه ایستاده و از شكم دریده گوسفندها، دل و جگر جدا میكند، باید در پایان ساعت كار به تعداد گوسفندهای كشتارگاه، دستِ دل و جگر تحویل بدهد به صاحبان دامها كه آخر وقت میآیند برای بردن شقههایشان.
«هیچوقت در نموندی آقا ممد؟
- نه... هر وقت لَنگ بمونم میدونی چیكار میكنم آبجی؟ ٤ صبح كه میام اینجا، اون لُنگ رو جلوی ماشین میندازم زمین، دو ركعت نماز میخونم، میگم ای خدا، من زدنیام. بزن. ما كه زمینخوردتیم... آدم باید همیشه جلوی بزرگتر از خودش لُنگ بندازه...
- جوابم گرفتی همیشه؟
- همیشه...»
سید محمد، با سبیلهای بندانگشتی سیاه، با دلی سیر از تمام آرزوهای اجابت شده، با پیشبند بلند سفید و با شكم بزرگی كه به پیشبندش قوس میاندازد، ایام عزا برای هیاتهای مذهبی گوسفند قربانی میكند. عاشق قورمهسبزی است و در همان حال كه جگرها را برش میزند، یك تكه هم به دهان میگذارد.
«ببین این جیگر چقدر تمیزه. اینو میگن جیگرگوشه... ماهی یكی دو تیكه بد نیست نمك بزنی و بخوری. ولی بیشتر نه. بدن انگل میندازه...»
یك ساعتی از تُك صبحگاه شكسته كه سید محمد صدایش را میاندازد در سالن سلاخخانه. عباس قادری و داوود رحمانی میخواند و آنهایی كه آوازش را میشنوند، همراهی میكنند در هر ترجیعبند.
«ای خدا بهار اومد / یار من نیومد / وای وای وای / گل من نیومد / وای وای وای / دل من اسیره طاقت نداره والله... .
- ناز نفست داداش...
به دیدن من بیا / مهتاب دراومد / بیا عزیزم / بیا صبرم سر اومد...»
بعد از دو ساعت، لاشه گوسفندها، یك دیوار گوشتی ساخته به درازای سلاخخانه. پوستكنها، حسین و مهدی، ١٩ ساله و ٢١ ساله، یكی نامزد كرده و آن یكی پدر یك بچه چهارماهه، دو سر پوست لاشه را به دست گرفتهاند و یك قدم جلو میروند كه پوست را تا نیمه، و یك قدم عقب میروند كه پوست را تا بریدگی گردن بیرون بكشند. مثل زمین فوتبال، سلاخخانه هم نفرات ذخیره دارد؛ كارگرهایی كه مزد ساعتی و دقیقهای میگیرند در فاصله دو استراحت كارگرهای قراردادی. استراحت، یك ربع دراز كشیدن روی زمین چمن كاری شده بیرون سلاخخانه، گیراندن یك سیگار یا سر كشیدن یك لیوان چای در كنار صف گوسفندهای منتظر مرگ است. همه كارگرهای سلاخخانه شغل دوم هم دارند. رایجترین و آسانترین، مسافركشی است. آنها كه ماشین دارند، مسافركش میشوند بعد از تعطیلی كشتارگاه. بیماشینها هم، دستشان را در یك كارگاه نجاری یا جوشكاری یا خیاطی یا مكانیكی بند كردهاند. بین كارگرهای سلاخخانه نباید دنبال كسی گشت كه دیپلمش را گرفته باشد. همه، تركتحصیلیاند به دلیل فقر خانواده. خوشبخت، آن كسی است كه توانسته تا هفتههای اول چهارم دبیرستان بخواند.
«هر كی میاد اینجا یه جورایی نافرمه. سلاخ و صیاد و چاهكن هیچوقت به جایی نمیرسن... زندگی نیست كه ما داریم. صدای ماها رو هیچوقت هیشكی نمیشنوه. ماها تلاش میكنیم فقط زنده بمونیم.»
مردهای سلاخخانه، ١٨٠ درجه با بار پاككنها فرق دارند. بار پاككنها، «كارگر» ترند. از جنس همان كارگرهایی كه فرهنگ چندصد ساله «كارگری» را ساختهاند. هر دو كارگرند. یكی، درگیر خون و مرگ و بیخیال قسطهای عقبافتاده، آن یكی، درگیر قسطهای عقبافتادهای كه جلوی چشمش پرده سینما میسازد... سالن بار پاككنی كف زمین است. ماهیت وجودی سوراخهای كف سلاخخانه اینجا تعبیر میشود. دو ناودان قطور كنار سالن بار پاككنی نصب شده و از دهانه یكی، پاچههای گوسفند پایین میافتد و از یكی، كلههای گوسفند. چشمهای همه كلهها باز است. آخرین تصویری كه پشت این پلكها ضبط شده؟ هیچ كس نمیخواهد بداند. مصطفی، فرغون را پر میكند از پاچه و میرساند به آنهایی كه روی صندلیهای پلاستیكی نشستهاند و با چاقوهای دسته كوتاه، ارتفاع پاچهها را تمیز میكنند و فرغون را پر میكند از كلههای با چشمهای باز و میبرد كنار دیگ آب دایم در حال جوشیدن كه بار پاككنها، با چاقوهای دسته كوتاه، گوشهای كلهها را میبرند و روی جمجمه، با ته دسته چاقو ضربهای میزنند كه یك ترك نازك و نه چندان عمیق بردارد و كله را تمیز میكنند و میفرستند برای جدا كردن مغز و كز دادن. بوی تند و شور مردار، هواكش را از نفس انداخته. رنگ كف زمین خیس از چربی گوسفند پیدا نیست. رنگ دیوارها هم. زمین و دیوار با مگس سیاه شده. پیدا كردن سالار مگسها چندان سخت نیست اگر چشم كمی تیزتر باشد و بتواند رنگ آبی تند بالهای بزرگترین مگس را از سیاهی یك دست بقیه مگسهای روی در و دیوار سوا كند.
« بعد از اینجا میرم نگهبانی كارخونه سنگ. این وسط مسافركشی هم میكنم. كل خوابم هم چهار ساعته. الان توی ٣٠سالگی جز یك پژو هیچی ندارم كه خیلی بخرنش ١٠ تومنه. تا حالا، دو بار، شمال رو ندیدم. اینم سر و وضعمه. عین اسبم دارم كار میكنم...»
می گوید اسمش را بگذارم «كارگر». كارگر، مربی فوتبال است و دو روز در هفته، تیم را تمرین میدهد و جمعهها میرود بازی. این، تمام تفریح كارگر است.
«از ما جور دیگهای بر نمیاد. كارایی هست كه هم درآمدش خوبه هم زود آدمو گم میكنه. اگه بخوام یك ماه، قاچاق جابهجا كنم، ماه دوم یا زندانم یا بالای دار. ارزشش رو نداره وقتی میتونم اینجا حلال كار كنم و نون بازومو بخورم. كار برای طبقه ما عار نیست...»
اینجا حقوق هیچ كس «وزارت كاری» نیست. یك تخته سفید به دیوار چسباندهاند و اسم بار پاككنها را كنار تخته نوشتهاند و تعداد پاچه و كلههای پاك شده جلوی اسم هر نفر نوشته میشود و آخر ماه، به تعداد بار پاك شده مزد میگیرند. برای پاك كردن هر كله و هر دست پاچه، ٤٧٥ تومان. هر بار پاككن، باید روزی حداقل ٢٥ كله و ٢٥ دست پاچه پاككند. اینجا، «سرعت» معنای دیگری دارد. اینجا، دیر كردن و دیر شدن یعنی پختن كلهها و خشك شدن پاچهها و از بین رفتن كل بار و جریمه شدن بار پاككن. وقتی از كنج سالن به حركت دستها و بدنها نگاه میكنم انگار یك فیلم را روی دور تند میبینم. بالا تنه مردهای ایستاده بالای دیگ آب جوش و نشسته پای سینی پاچهها، بیوقفه جلو و عقب و چپ و راست میشود. حركاتی مضحك اما غیر ارادی، متاثر از سرعت هر چه بیشتر. حداكثر زمان استراحت برای هر بار پاككن، به اندازه ٥ یا ٦ پك شتابزده به سیگار است تا در فاصله دودها، داغی یك لیوان چای هم بپرد. اما عددهای روی تخته میتواند بار پاككنها را وادارد كه از سر كشیدن یك لیوان چای یا گیراندن یك سیگار صرفنظر كنند. یك بشكه بزرگ پلاستیكی پر از آب، وسط سالن بار پاككنی است. غیر از دو سه نفر، بقیه، لیوانهای چای و چاقوهای دستشان را در همان بشكه، آب میكشند و جلا میدهند.
جز دو سه لیوان، بقیه لیوانهای چیده شده كنار فلاسكهای چای، كدر و چسبناك است... . جواد، پای دیگ آب جوش به تركی آواز میخواند. یادگار ٢٥ سال كار در كشتارگاه برای مردی كه به دلیل سابقه اندك بیمه، هیچوقت رنگ بازنشستگی را نخواهد دید، انگشتهایی است كه دیگر ناخن ندارد. ناخنها در بخار آب پخته شده و حالا سر انگشتها، زایدهای كبود و به اندازه یك عدس باقی مانده است. دستكشهای دو لایه هم نمیتواند مانع از متورم شدن دست بار پاككنها شود. «اینجا فقط بو و كثافتش برای ما میمونه. بیرون از كارگاه دوش میگیریم ولی بوی مردار به تنمون میمونه.
تاكسی سوار میشیم مسافرا میگن چقدر بو میدی. همه جا مگس میاد دنبالمون. خونه هم میریم میگن بو میدی، نیا پیش ما...» دمای سالن بارپاككنی، ساعت ٨ صبح اردیبهشت ماه میتواند ٤٠ درجه شده باشد. تابستان به ٥٠ درجه هم میرسد. همین الان، از پیشانی تمام بار پاككنها عرق سرازیر شده. من كه بیحركت و دور از دیگ آب جوش نشستهام، جنس بلوزم را حس نمیكنم. همهچیز از جنس عرق است. بابك یادش میآید كه پارسال، یكی از بار پاككنها از گرما غش كرد. یكی دیگر هم كف زمین بارپاككنی، زرداب بالا آورد از گرما. مردهای عرق كرده، سبدهای پلاستیكی را پر از پاچه و كله پاك شده میكنند و سبدهای ٢٠ كیلویی و ٣٠ كیلویی را بغل میزنند و میرسانند به وانتهایی كه روی اتاقك سفیدشان نوشته شده «مخصوص حمل گوشت قرمز» و بیرون كشتارگاه و در محوطه ورودی صف میكشند. بارپاككنها، بیشترشان دچار دیسك كمر و دردهای استخوانی هستند. دیسك كمر نشانه از كار افتادگی است و نشانه بیكار شدن. فرقی نمیكند در چند سالگی. مصطفی ١٥ ساله است و هنوز دیسك كمر ندارد. حمید و علیرضا و حیدر ٦٠ سالهاند و كمرهایشان را بستهاند كه ٦ ساعت ایستادن سرپا هر روز، علیلشان نكند. بارپاككنها كه قرارداد ندارند، بازنشسته هم نمیشوند. هر وقت ناتوان شدند، كار تعطیل است.
«آدمای خیلی گردن كلفتش توی این كار كم آوردن. كسی رو میشناختم كه روزی ٥٠٠ تا كله پاك میكرد. الان افتاده گوشه خونه. پول كاری كه سلامتیت رو ازت میگیره، ارزشی نداره. پول خوبه، ولی نه به هر قیمتی. اینجا روزی یه میلیون تومن هم كار كنم ولی نتونم برم بیرون با زن و بچهام یه بستنی بخورم ارزشی نداره. پریشب ساعت ٨ رسیدم خونه، خوابیدم، ساعت ٤ صبح بیدار شدم. یعنی اغما. از چی؟ از خستگی بیش از حد. این كاره به نظرت؟ » یك نفر از سر دیگ داد میزند «كجا رفتی حسنی... ...» ی را میكشد و مردها میزنند زیر خنده. هرچقدر كه در سلاخخانه باید شوخیهای كارگرهای سلاخی را همراهی كنی تا ازشان جا نمانی، اینجا آدم با بارپاككنها رفیق میشود. حمدالله كه بعد از بارپاككنی میرود بنایی تا هفت و نیم عصر، از شغل پدر من میپرسد و سعید كه بعد از بارپاككنی، میرود كارگاه خیاطی تا ٩ شب، برش زدن صحیح الگو را یادم میدهد و جلال كه بعد از بارپاككنی میرود كارگاه جوشكاری تا ٨ شب، از سریالهای ماهوارهای میگوید و توصیه میكند كه حتما سریال روزهای سهشنبه را ببینم و همهشان برای آینده زندگیام دعا میكنند و احمد كه بعد از
بار پاككنی، میرود مسافركشی تا ٩ شب، درباره مزایای مردسالاری در خانواده میگوید.
«تو كه نیستی خونه.
- بالاخره كه شب میرم خونه. یه عكس انداختم از خودم با شمشیر، گذاشتم سر دیوار یادشون باشه من مَردم.»
و همانطور كه با چشمهای فرو افتاده ارتفاع پاچهها را چاقو میكشد، با صدایی آهستهتر تعریف میكند كه در تمام كارهای خانه كمك میكند، غذا میپزد، ظرف میشوید، جارو میزند... ...
این مردها، دنیایی متفاوت با همه آدمهایی كه میشناسم داشتند. حتی «پوستیها» ؛ افغانهایی كه كارشان، نمك زدن پوست گوسفند و گاو بود و اجازه ورود به بار پاككنی یا سلاخخانه را نداشتند. دنیایی كه از ٤ صبح تا ٢ بعد از ظهر، زمخت و خشن و متعفن و چرك بود، از ساعت ٢ بعدازظهر تا غروب، رقت بار میشد و از غروب تا ٤ صبح فردا، رنگی میشد و گره میخورد به آرزوها و رویابافیها و امیدها.
«یه پراید دارم. رینگ اسپرت و شیشه دودی انداختم. تفریحم... توی ماشین، صدای ضبط، بلند. یه باغچه كوچیكم دارم ٤ تا دونه درخت داره. جمعهها با مادر و پدرم میرم. با كارگری و مستاجری بیشتر از این نمیشد دیگه. تفریح پول میخواد، وقت میخواد. اون كارایی كه ما میكنیم تفریح نیست. آخر هفته بری كنار رودخونه یه قلیون بكشی كه تفریح نیست. ولی حسرت هیچی رو ندارم. اگه كارگر شدی كه نباید بمیری... زندگی رو نباید سخت گرفت. همهچیز همین الانه... ...»
ساعت ١٠ صبح، «سلاخ گاو» وارد میشود. علیرضا؛ سلاخ گاو یك امپراتوری مجزا دارد؛ پشت كرده به سلاخی گوسفندها، یك چارپایه فلزی با دو متر ارتفاع كه متصل است به یك سكوی از همان جنس. علیرضا با ١٠ سال سابقه سلاخی گاو، چاقویی بزرگتر و بلندتر از بقیه سلاخها دارد و سرش را هم از بقیه بالاتر گرفته. هر روز، ١٢٠ گاو سر میبرد. دستیار هم ندارد. فقط یك كارگر تله را باز میكند و گاو را هل میدهد به قفسی كه با عرض و درازای كم، گاو را به زانو در میآورد. گاو زانو زده، پای راستش به زنجیر قطور وصل به ریل لاشه كشی قفل میشود و وقتی تله باز میشود، این زنجیر آنقدر قدرت دارد كه گاو ١٥٠ كیلویی را از تله بیرون بكشد و در مسیر ریل به حركت در آورد. نعرههای گاو آویزان در آخرین ثانیههای پیش از ذبح، صدای تمام چرخها و ریلها و قلابها را در خود میبلعد. امپراتور، در میانه نعرهها، چشم در چشم گاو، با محاسبه بهترین زمان در میانه تاب خوردن پیكر ١٥٠ كیلویی گاو آویزان از یك پا، چاقو را به زیرگلو و سر دل گاو میكشد و خون، از زبان بیرون افتاده گاو، شره میكند و فوران خون از شكافهای برش گلو و سر دل، مثل آبشار بیرون میریزد. پلكهای گاو میلرزد و دستها و پای آزاد به تقلا میافتد و مردمكها، خیره با بالا، گشاد میشود و نفسها در پرههای بینی نیمه تمام میماند. بوی شور خون گرم را اینجا بیشتر میشود فهمید. خون سیاه كه دور دریچه آب رو گرداب میسازد. از وقتی علیرضا چاقو بكشد به گردن گاو، تا وقتی كه گاو، بدون سر و پوست شود و فقط یك لاشه دو نیم شده، انتهای سالن تاب بخورد، ٣٣ دقیقه طول میكشد.
«خودتم گوشت میخوری؟
- عین همه...
- سخت نبود؟... سر بریدن گاو رو میگم...
- عادت كردم...
- به سر بریدن عادت كردی؟
- آره... دزدی كه نمیكنم...
- ازت میترسه؟
- باید بترسه. اگه نه، نمیشه سرشو برید...»
بعد از ٤ ساعت، بوی ترس، تند است. گوسفندهایی كه در نوبت قربانگاه ایستادهاند میدانند پشت آن دریچه پلاستیكی چه خبر است. یكی از گوسفندهای سربریده و خونین، جست میزند و از سینی فلزی پایین میپرد و وسط سالن میدود. بیژن، خودش را روی گوسفند میاندازد. دست و پای گوسفند را اسیر میكند و قدرت حركت را از حیوان میگیرد. «این آخرین صحنهای كه توی ذهنش بوده فرار بوده. وقتی من سرش رو میبرم، هنوز مغز داره دستور میده كه فرار كنه...» مردهای سلاخخانه دلشان را شاد نگه میدارند كه یادشان نماند حقوق «وزارت كاری» با ١٠ میلیون و ٢٠ میلیون تومان بدهی و اجارهنشینی تا آخر عمر، تراز نمیشود. در این سالن پر از نقاله فلزی و قلاب و چنگك آویزان، چپشدن یك ابرو میتواند جنایت بسازد. ابزار هم مهیاست. چاقوهای زنجیردار آویزان به كمر، هیبت رستموار و ضخیم كارگرهای سلاخخانه را تكمیل میكند. « اینجا هیشكی به هیشكی رحم نمیكنه. چاقو آدم رو وحشی میكنه. توی كشتارگاه حاج فرهاد، سر كشتار دعواشون شد، یارو با چاقو زد توی كتف رفیقش، چاقو از قلبش زد بیرون...»
سلاخها خوش ندارند سراغ امپراتوری علیرضا بروند. علیرضا دنیای خودش را دارد. متكبر و با پوزخند نشسته گوشه لب و ابروهایی درهم فشرده، پشت كرده به تمام آنچه در بود و نبودش در سلاخخانه میگذرد. حتی آواز سید محمد به امپراتوری نمیرسد. سلاخها كه از حضور یك زن در مردانهترین محیط كارگری به لودگی زدهاند، تك مضرابهایی خطاب به امپراتور میپرانند و علیرضا با همان پوزخند خرابشان میكند... .
برای بیرون آمدن از كشتارگاه، باید از جلوی «یخچال» رد میشدی. یخچال نیمه تاریك بود و سرد. لاشهها، لخم و صورتی و كوچك و بزرگ، نصف شده، آویزان بودند از ریلها. بعضی لاشهها را در كرباس سفید پیچیده بودند، مثل كفن. كف كفشهای عباس به زمین چرب و چسبناك یخچال میچسبید و صدا میداد و عباس، لاشهها را مثل زیر و رو كردن لباس برای پیدا كردن بهترین نقش و بهترین طرح جابهجا میكرد.
«اینا دیروز كشتار شده. الان باید تخلیه بشه بره بارگیری كه كشتار امروز بیاد. این گاو، سبك بوده. ١٧٠ كیلو. اون یكی ٣٥٠ كیلو بود. قصابش روزی ١٠٠ كیلو بیشتر فروش نداره. باقیشو كفن پوشوندیم كه تا فردا نگنده. حبیب، اون بره ٢٠ كیلویی مال تو بود؟»
بیرون كشتارگاه، دورتر از وانتهای «حمل گوشت قرمز»، دورتر از محمود و عباس و بیژن و حمدالله و ضجههای گاو زانوزده پای مسلخ، ابراهیم بساط چاقوهایش را پهن كرده روی زمین. سگ ولگردی دور بساط میپلكد و وقتی بیتفاوتی ابراهیم را میبیند، میرود دورتر و روی زمین دراز میشود. ابراهیم در بساطش همهجور چاقو دارد. چاقو در اندازههای كوچك و بزرگ، ساطور و سوهان چاقوتیزكنی. چاقوهایش خیلی وسوسه دارد. آن زنجیردارها، آن دسته چوبیها....
«تیزه؟
- تیزه؟ مسخره میكنی؟ چاقوی سلاخیهها....
- یكی بده... از اون دستهكوتاها....»
نظر شما