سلامت نیوز: 4-3 سال پیش با یکی رفاقت کردم، آدم بدی نبود، هوامو داشت، میگفت میخواد بگیرتم، اسمش حامد بود،ولی تا فهمید حامله ام، ولم کرد و رفت، حتی قبول نکردخرج انداختن بچه رو بده، کم کم بچه تو شیکمم بزرگ شد تا یه روز تو محل کارم از حال رفتم و صاحب کارم تا بو برد حامله ام، انداختم بیرون... خونوادم ولی هیچ جوره قبولم نکردن، میگفتن آبروشونو بردم. درو همسایه حرفشون منم! دخترم میره بقالی همه میگن این همون بچه هست که میخواستن بفروشنش!بیچاره دختره ننهاش معتاده! از این حرفا دیگه که همه جا هست دیگه بچه نمی خوام ، همین الانم دارم عذاب اون 3 تا رو میکشم ، من میخوام رو پاکیم بمونم، باورکن مزاحم داشتم، سیم کارتمو انداختم دور، نمیخوام دوباره بلغزم،شبای شنبه میریم به بقیه که مثله خودمونن،غذا میدیم، کنارشونم وسایل پیشگیری از بارداری و سرنگ و سوزن میزاریم، بالاخره دم دستشون باشه، خودم این روزا را کشیدم، پاهاشونوپانسمان میکنم، بالاخره شاید من و ببینن، نظرشون عوض شه،...»
به گزارش سلامت نیوز، روزنامه ایران در ادامه گزارش خود می نویسد: سر درد دلش وقتی باز میشود که به داستان زایمان دومش میرسیم، قبل از آن هرچه گفته و شنیدهایم، آنچنان که باید جدید نیست، نه اینکه بار دلش سنگین نباشد که هست! اما قصهاش را پیشترها از زبان خیلیها شنیدهایم. از زبان «مریمی» که 15 سالش نشده، دستش را به زور گذاشتهاند در دست مردی 16 سال بزرگتر از خودش و کمی بعدتر، هنوز طعم عشق و عاشقی نچشیده، زیر بار مشت و لگد همان شوهر، برگه پزشکی قانونی دادهاند دست دیگرش! یا «عاطفه»ای که به 18 سال نرسیده، برای خودش کلکسیونی شده از انواع و اقسام آسیبها، یک زایمان نارس داشته، دو سقط جنین، حالا هم مهرش را بخشیده تا به یک جای ناامن دیگر پناه ببرد. یک جایی شبیه «دروازه غار» یا یک گوشه دنج پاتوقهای مردانه در حول و حوش کوچه نه چندان گمنام «اوراقچی» و شاید شبیه «لیلا»، خودش را به خانه پردرد خواهری سپرده که این سالها، همه وجودش را در همین خانه تهنشین کرده است... خانهای مخوف در حوالی اسلامشهر که همه بدبختیهای «لیلایی» که حالا بدون حرف و حدیث یک سال و دو ماه است پاک مانده، از همین جا آغاز میشود...
«خواهر بزرگم مصرف کننده بود، یه مدت آورده بودیمش پیش خودمون تا ترکش بدیم، بچهشم سقط کرد، ولی آدم نشد، دوباره از اول شروع کرد، منم همون وقتا لبم رفت سمت سیگار، مشروبم میخوردم یه کم، تا وقتی که به زور دادنم به یه خارجی بی پدر و مادر که واسه کار اومده بود ایران، با سیم کابل میافتاد به جونم، اونقدر میزدم که نا نداشتم بلند شم، به دو سال نرسید، ازش جدا شدم، اون وقتا مجبور بودم برم نظافت خونه مردم، شبا از زور خستگی میافتادم تو جام، تا کم کم خواهرم بهم تریاک داد. گفت بخوری، آروم میشی. راستم میگفت، خوردم، حالم خوب شد، ولی این زهرماری شده بود بلای جونم، اصلاً جونم به جونش وصل بود، تا کم کم با هوشنگ آشنا شدم، فروشنده بود، دلمون رفت پیش هم، خواستمش... صیغهش شدم، چن وقت بعد، فهمیدم حاملهم، مصرفو گذاشتم کنار، تا یه شب که کیسه آبم پاره شد، شوهرم گیر داده بود بیا یه کام بگیر حالت روبراشه، ولی جرأت نکردم، نه که نخواما، دلم واسه بچهم سوخت...»
ساعت 3 و نیم بعدازظهر در اوج گرمای بیسابقه اردیبهشت ماه به تهرانسر میرسیم، از لابهلای آدرسهای پراکنده و یک در میانی که از مددکار لیلا گرفتهایم، به خانه دو طبقه نه چندان قدیمی روبراهی میرسیم که ظاهرش با همه خانههای آن حوالی فرق میکند، قد و قامتش یکی است، اما حس و حالش از دور داد میزند که اینجا شبیه همان جایی است که قرار است یک نفر، با دهان بی دندان، صورت سیهچرده چروکیده و چشمهای گود افتاده بیاید به پیشوازمان... هنوز از راهروی باریک ورودی نگذشتهایم، یک زن درشت اندام با صورتی سرخ و سفید و چشمانی که انعکاس رنگ موهایش در آنها نشسته، بالای راه پلهها کنار جا سیگاریهایی که مالامال از ته سیگار است، میایستد، اما چشمم که به او میافتد، دلم میرود پی همه آن نقل قولهای تیره و تاری که دربارهاش شنیدهام، نگاهم را که میدزدم، دستش را میبرد سمت شال سبزرنگی که روی موهای قهوهای روشنش محکم چفت شده تا به قول خودش رد دهان بی دندانش را گم کند...
«اینجوری نگام نکن، دو هفته دیگه دندونام آمادست، قراره مادرش منو ببینه، گفتم الان نه.»
حرفهای من و لیلا، نیم ساعت بعد از اینکه همه جای این خانه نیمه راهی را گشت میزنیم، در یک اتاق 3 در 4 لابهلای چند دست مبل کرم و قهوهای و تخته وایت بردی که نشانم میدهد این 20 نفر اهالی خانه هر صبح، روزشان را چگونه آغاز میکنند، از مرد خدمتگزاری شروع میشود که حالا پاک پاک، بدجور خاطرخواه لیلا شده...
«ببین این عکسشه، قراره دندونام درست شد، مادرشو بیاره منو ببینه!»
نمیترسی دوباره حامله شی؟
«نه با مددکارم رفتیم برام آی یودی گذاشتن، دیگه بچه نمیخوام، نمیذارم. مددکارم از چن تا خیر،پول جمع کرد تا برم دستگاه بزارم، آخه حداقل 100 تومن پول میخواست، قبل اینکه دستگاه بزارم، سه تا جلسه مشاوره رفتم، میگفتن مطمئنی دیگه بچه نمیخوای،خندم میگرفت از حرفاشون!...>
اون 3 تا بچه قبلیتو میخواستی، مگه؟
«نه، نمیتونستم نگهشون دارم، همون وقتا میخواستم دوتاشو سقط کنم، جایی نبود، وگرنه میکردم، اون نامردم پول نداد، اگه میداد الان پسر بدبختم، شیرخوارگاه نبود، نمی دونی چقد شیرینه... دلم براش لک...»
گریه امان نمیدهد حرفش تمام شود، با دستهایی که از زور نظافت خانههای مردم، زمخت شده و لاکهای رنگ و رو رفتهای که نشان میدهد قرارهای عاشقانهاش، بی زرق و برق نیست، اشکهایش را پاک میکند تا برود سر اصل روایتی که این روزها خیلیها شبیه او، با آن دست و پنجه نرم میکنند....
«طلاق که گرفتم، زندگیم از این رو به اون رو شد، مجبور بودم کاموا بشکافم خرجیم درآد. از زور بی پولی دوباره برگشتیم خونه مادرم، 5 ماه بعد افتادم تو خط شیشه، خیلی ام شدید، تا کم کم فهمیدم حامله ام، نمی خواستمش، به هر دری زدم سقطش کنم، نشد! از خونه انداختنم بیرون، میرفتم طرفای رباط کریم کارتن خوابی ، تا یه روز دردم گرفت، رفتم دم خونه ی مادرم، التماسشون کردم، به پاشون افتادم، گفتم بچم داره مییاد، تو رو خدا کمکم کنین، اونام نامردی نکردن، دست و پامو بستن، انداختنم داخل یک دستشویی توحیاط خونمون، درم قفل کردن...خوابیدنم اونجا بود، خوردنم اونجا بود، دستشویی کردنم اونجا بود....2-3 ماه همین جوری گذشت تا دردم شدید شد، از جیغ و داد زیاد، بالاخره بردنم زایشگاه... اسمش«....» بود، بچه که اومد، میخواستن بدنم دست مامورا، خونوادم نذاشتن،پرستارا بیچاره کردن منو، حالم داغون بود، میگفتن یکی باید پول بیمارستانو بده، با بدبختی 500 تا جمع کردیم، گذاشتن بیام...»
لیلا اسم دخترش را گذاشته، «نازنین». اما حالا خیلی وقت است که به ندیدنش عادت کرده، مثل رضایی که 6 سال است ندیده، فقط میداند سرنوشت دوتایشان یکی است، هردو تایشانضایعات جمع کن خیابانها شده اند و پایشان لب مرز اعتیاد است...خودش میگوید هر دویشان از یک پدر شیشهای صیغهای اند، ولی مشکل اینجاست پدر به این راحتیها زیر بار پدربودنش نرفته، آخرین تصویر او از پسر بزرگش،کتک خوردنهای گاه و بی گاهی است که بدن نحیفش را سیاه می کرده....
: «بهم تهمت میزد، میگفت از کجا معلوم مال منه، ولی آخرسر راضی شد شناسنامه بگیره، به پسرمم گفتن مادرت خرابه، اونم دوس نداره منو ببینه،هیییییییی ! ولی بیچاره نازنینم، واسه اون شناسنامه نگرفت، پسرم و برداشت و رفت. خواهر کوچیکم خیلی دنبال شناسنامه نازنین رفت، بالاخره قاضی رأی داد تا براش شناسنامه گرفتن، دخترم الان پیش مادرمه؛ فکر میکنه من خواهرشم، یعنی اینطوری بهش گفتن، الان چهار سالشه، اون موقعها من مصرف میکردم، حالیم نبود، بچم کجاست، همون خواهر بزرگم که شد بلای جونم الان 2 تا بچه ده- دوازده ساله داره که هیچکدومشون شناسنامه ندارن! درسم نمیخونن. بیچاره حامدم، اون بدبخت که شناسنامه ام نداره، چی کشیدم سر اون، اگه از خدابیخبر قبول کرده بود، الان انداخته بودمش، ولی زیر بارش نرفت که نرفت...»
حامد هم ازهمون شوهر اولت بود؟
«نه،4-3 سال پیش با یکی رفاقت کردم، آدم بدی نبود، هوامو داشت، میگفت میخواد بگیرتم، اسمش حامد بود،ولی تا فهمید حامله ام، ولم کرد و رفت، حتی قبول نکردخرج انداختن بچه رو بده، کم کم بچه تو شیکمم بزرگ شد تا یه روز تو محل کارم از حال رفتم و صاحب کارم تا بو برد حامله ام، انداختم بیرون... خونوادم ولی هیچ جوره قبولم نکردن، میگفتن آبروشونو بردم. درو همسایه حرفشون منم! دخترم میره بقالی همه میگن این همون بچه هست که میخواستن بفروشنش!بیچاره دختره ننهاش معتاده! از این حرفا دیگه که همه جا هست الان بچم مونده بدون شناسنامه، خیلی واسه شناسنامش دویدم، ولی قاضی حکم کرده ازدواجتو ثابت کن. میگه با اسم مادر نمی شه شناسنامه گرفت، اسم کوچیکشم از روی باباش برداشتم...»
خب اسم پدرش رو میدادی؟ : «آخه فقط اسم کوچیکشو میدونستم، یه بار قاضی دستور داد، تو روزنامه آگهی زدیم با یه فامیل الکی ، ولی هیشکی نیومد، منم نمی تونم ازدواجمو ثابت کنم ، مددکارای شیرخوارگاهم هر روز بهم فشار مییارن، شناسنامه بچه رو بگیر وگرنه نمی زاریم ببینیش، از اون طرف خودشونم نمی تونن پیگیر کارام شن، چون بچه مادر داره، خب من چیکار کنم، به هر دری زدم ، نشد. به خدا رفتن تو دادگاه، آسون نیست، از دم در تا همون قاضی همه بهت یه جور دیگه نگا میکنن، هر دفعه ام باید واسه تک تکشون، سیر تا پیاز زندگیتو تعریف کنی، ولی الان اعتراض زدم، چند ماهه منتظر جواب دادگاه تجدید نظرم....»
ماجرای به دنیا آمدن «حامد» هم دست کمی از «نازنین» ندارد، با این تفاوت که او نرسیده به بیمارستان، وسط یک خیابان شلوغ در نزدیکیهای محله فلاح، در محاصره چند جفت چشم نگران، وارد دنیایی میشود که برایش خوابهای زیادی دیده ...: «اون وقتا خونه خواهرم بودم، تا یک روز که زدم از خونه بیرون، نمی دونم کجا بودم که دردم شروع شد، پول نداشتم ماشین بگیرم برم بیمارستان، وسط خیابون افتادم رو زمین، یه هو دیدم ای وای بچه داره مییاد، مردم دورم جمع شدن، سریع زنگ زدن اورژانس ، ولی تا برسه بچه اومده بود، بعد منو با یه جفت تو شکمم و بچه فرستادن زایشگاه، بیچاره بچه ام، منت دکترها را کشیدم تا یه لباس تنش کردن. واسه همین میخواستن 500 تا بگیرن، با اون حال نزارم رفتم پیش رئیس بیمارستان، گفتم واسه من چیکار کردین، انقدم پول میخواین؛ آخرسرم 100 تومن دادم، اومدم بیرون...الان 6 ماهه بچمو ندیدم، فقط 10 روز پیشم بود، هر دفعهام که میرم ، 10 دقیقه بیشتر نمیزارن همو ببینیم، یه دل سیر بغلش نکردم هنوز..ازناراحتی بچه ام، آسم گرفتم، نفسم بالا نمییاد...»
اگه مشتری داشت، میفروختیش؟
«نه، اصلاً، ابداً، منم مادرم خب، دیدم میفروشنا، ولی من اهلش نبودم، سر سومی ام خودم رفتم دادگاه ، نامه گرفتم هر دوتامون رفتیم بهزیستی...»
پس چرا نموندی اونجا؟
«نتونستم، رفتار بقیه باهام خوب نبود، یه روز اومدم بیرون، رفتم پیش دایی تو همون پاتوق قبلیم، دوباره دستم لغزید، سر بچم مصرف نمی کردم دیگه، ولی نشد، تا یک سال و دو ماه پیش که رفتم کمپ، شدم خدمتگزار، از تازه واردا مواد میگرفتم ، میریختم تو سولاخ دستشویی، از اجباریا خیلی جنس درآوردم،از داخل شکمشون،از سوراخ گوششون از زیر زبونشون... یعنی نبود که در نیاریم.
من با درد پاکیم رو اومدم بالا،بعدشم اومدم اینجا، پاک پاک، الان لباس اتو میزنم پایین ، ولی فروشمون خوب نیست، مردم انگ میزنن دیگه، میگن نکنه سوزناشون خونی باشه، یه بیماری عفونی، چیزی داشته باشن، مریض شیم، ولی باور کن ترک درد داره، به این راحتیها نیست. من هنوزم پاهام درد میکنه، استخونام ترک برداشته. نمیتونم زیاد سرپا وایسم...»
اگه بهت بگن میتونی عمل جلوگیری رو انجام بدی که دیگه بچه دار نشی، قبول میکنی؟
آره، چراکه نه، از خدامه، دیگه بچه نمی خوام ، همین الانم دارم عذاب اون 3 تا رو میکشم ، من میخوام رو پاکیم بمونم، باورکن مزاحم داشتم، سیم کارتمو انداختم دور، نمیخوام دوباره بلغزم،شبای شنبه میریم به بقیه که مثله خودمونن،غذا میدیم، کنارشونم وسایل پیشگیری از بارداری و سرنگ و سوزن میذاریم، بالاخره دم دستشون باشه، خودم این روزا را کشیدم، پاهاشونوپانسمان میکنم، بالاخره شاید من و ببینن، نظرشون عوض شه،...»
لیلا تو حالت نشئگی و خماری، اصلاً میشه به باردار شدن یا نشدن فکر کرد ؟
راستش نه! خیلی سخته، اصلاً اون موقع به این چیزا فک نمی کنی، هوش و حواست یه جای دیگست، فقط میخوای بگذرونی، نمی خوای خودتو محدود کنی، خب بعدشم نگران بارداریش میشی...»
وسایل پیشگیری از بارداری رو از کجاها میگرفتین؟
والاجای خاصی نبود، ما که نشنیدیم به ما بدن، اصلاً اینکه میگن باید بری بگیری، ما نمی دونیم کجاست. باورت میشه دیگه دوس ندارم رابطه جنسی داشته باشم.به هیچ کس اعتماد ندارم، شوهر جدیدمو دوس دارما، ولی نمی تونم بهش اعتماد کنم. آدم خوبیه! ولی خب امروز هست فردا نه!...»
وقتایی که پول نداشتی از کجا خرج موادتو در میاوردی؟
ماشین خالی میکردم، بعدشم توبه کردما، ولی هیچ وقت دلم نیومدبه تن فروشی فکرکنم....
لیلا که میرود برای عکاسی، مددکارش مینشیند کنار من، دلش میخواهد اطمینان پیدا کند که چهره لیلا ، پیش خودمان به امانت میماند، دلش نمی خواهد شرایطش از اینکه هست، بدتر شود، بعد همانطور که قصه درد دلش بازمانده، دستم را میگیرد و میبرد پیش همخانهایهای لیلا که سن و سالشان بیشتر نباشد، کمتر از او نیست...4-5 نفرشان حالا داخل یکهال نه چندان بزرگ رو به تختهای دو طبقه ای که با ملافههای آبی مرتب شده اند، ایستاده اند تا لیلا پشت به دوربین برایشان به قول خودش ژست بیاید، از آنها که خداحافظی میکنیم، به طبقه پایین که میرویم شکل خانه تغییر میکند، میشود شبیه یک کارگاه کوچک خانگی که میخواهد خرجی حداقل چند پاکت سیگار 20 نفر آدم سرپا را در بیاورد.کارشان دوختن لباس کار شرکتهای داروسازی است ، اما همانها هم با وجود کیفیت بالای کار و قیمت پایین، باز هم برای سفارش دو دلند...
مددکار لیلا میگوید: «اوضاع سفارشهاخوب نیست، چون به آنها انگ میزنند، مردم تمایلی ندارند که از زن معتاد مصرف کننده ای که سابقه رفتار پر خطر دارد، لباس بخرند. حتی بارها و بارها شده که به شرکتهای بزرگ رفته ایم برای سفارش کار با وجود آنکه کیفیت کار چند برابر لباس کار بیرون است ، اما با بی رغبتی همکاری کردهاند. به خاطر همین ما مجبوریم قبل از اینکه سفارش کار بگیریم ، اول برای آنها کلاسهای آموزشی درباره راههای ابتلا به ایدز و اعتیاد برگزار کنیم و توجیهشان کنیم، اما واقعیت این است که درآمد بچهها زیاد خوب نیست، چون ما در این مدت 3 ماه حداکثر 40 دست لباس سفارش گرفته ایم.»
وقت خداحافظی که میشود، میروم سمت لیلا، مصمم و قوی دستش را میآورد سمت من، لبخند میزند، میخواهد بگوید که نگران نباش، اما چشمهای من نابازیگرند، دروغ هم بگویند، دستشان رو میشود، دلم همچنان پیش لیلاست، حتی وقتی در آهنی طوسی رنگ خانه نیمه راهی شان را چفت میکنم، همان موقعی که سرم را میآورم بالا تا از پشت پردههای حریر سفید همین خانه، به روزهای سیاه مادری فکر کنم که چگونه قدم به قدم، عشق مادرانه اش را با زحمت لای پوست چروکیده و استخوانهای ترک خورده اش نگه داشته است....
نظر شما