وعده داده شده بود تا پایان سال ٩٤ تمام افراد فاقد شناسنامه در استان سیستان و بلوچستان تعیین تكلیف شوند. سه ماه از سال ٩٥ گذشته است و هنوز كودكانی مانند بهزاد هستند كه یا هنوز شناسایی نشده‌اند یا به همراه والدین‌شان در اداره ثبت احوال بلاتكلیف مانده‌اند.

تلاش دو كودك برای گرفتن شناسنامه

سلامت نیوز: وعده داده شده بود تا پایان سال ٩٤ تمام افراد فاقد شناسنامه در استان سیستان و بلوچستان تعیین تكلیف شوند. سه ماه از سال ٩٥ گذشته است و هنوز كودكانی مانند بهزاد هستند كه یا هنوز شناسایی نشده‌اند یا به همراه والدین‌شان در اداره ثبت احوال بلاتكلیف مانده‌اند.

دست‌های كوچكش را روی پیشخوان سنگی گذاشته است وكمی روی انگشت‌های پا بلند می‌شود. حالا می‌تواند از پشت پیشخوان خانمی كه در آن سوی حفاظ شیشه‌ای پشت كامپیوتر نشسته و پوشه صورتی رنگ پرونده‌اش را در دست دارد، ببیند. برخلاف بهزاد كه ساكت و آرام سرش را به سنگ چسبانده و با چشم‌های خسته و آرامش نگاه می‌كند، خواهرش بهناز یكجا بند نیست. با پرش‌های كوتاه سعی می‌كند خودش را به لبه پیشخوان برساند، زیر لب چیزهایی می‌گوید كه انگار فقط خودش می‌شنود. خستگی و كلافگی، كنجكاوی‌اش را بیشتر كرده است.


خانم جوانی كه در آن سوی شیشه نشسته است پوشه صورتی را وارسی می‌كند و بچه‌ها انگار منتظرند دو جلد از آن شناسنامه‌های نو كه مثل آنها را به مراجعه‌كنندگان قبلی داده بود به آنها بدهد. اما به جای شناسنامه نامه‌ای به دست مادر بهزاد می‌دهد و این خانواده برای دریافت شناسنامه برای كودكان‌شان باید مرحله‌ای تازه را طی كنند.
وعده داده شده بود تا پایان سال ٩٤ تمام افراد فاقد شناسنامه در استان سیستان و بلوچستان تعیین تكلیف شوند. سه ماه از سال ٩٥ گذشته است و هنوز كودكانی مانند بهزاد هستند كه یا هنوز شناسایی نشده‌اند یا به همراه والدین‌شان در اداره ثبت احوال بلاتكلیف مانده‌اند.

خوان اول؛ كشف داستان بهزاد
بهزاد ٨ سال دارد. كودكی آرام، كم‌حرف و زیبا. به نسبت همسالانش خوب می‌خواند، خوب می‌نویسد و زیبا نقاشی می‌كشد. مطالعه بهزاد محدود به كتاب‌های درسی نیست. او همیشه از كتابخانه عمومی كتاب به امانت می‌گیرد و می‌خواند. بهزاد به مدرسه نمی‌رود و در مكتب درس می‌خواند. مكتب‌ها مدارس دینی هستند كه از سوی مساجد اداره می‌شوند و علاوه بر دروس دینی، كتاب‌های درسی هم در آنها تدریس می‌شود. برخلاف مدارس عادی، مكتب‌ها كودكان بی‌شناسنامه را راحت‌تر می‌پذیرند. همكلاسی‌هایش در مكتب نیز می‌گویند بهزاد از دانش‌آموزان ممتاز است.


 او یكی از كودكانی است كه در دوره‌های آموزشی كه گروهی از فعالان اجتماعی داوطلب در حاشیه شهر زاهدان برگزار می‌كنند، شركت می‌كند. این گروه علاوه بر مباحث درسی، بهداشت، ورزش و مهارت‌های زندگی را هم به كودكان حاشیه‌شهر زاهدان آموزش می‌دهند. بهزاد با تمام این توانایی‌هایش بر خلاف همسالانش شاد به نظر نمی‌آید و در شیطنت‌های معمول كودكان شركت نمی‌كند. استعداد فراوان و ساكت و گوشه‌گیر بودن بهزاد توجه اعضای گروه را به خود جلب كرد. با پرسیدن چند سوال ساده از بهزاد معلوم شد او و خواهر پنج‌ساله‌اش بهناز شناسنامه ندارند و پدرشان با آنها زندگی نمی‌كند.


اعضای گروه به دنبال داستان بهزاد به محله و سپس خانه او می‌روند تا شاید بتوانند راهی برای شناسنامه‌دار كردن او و خواهرش بیابند. ماه گل مادر جوان این دو كودك سن دقیق خودش را نمی‌داند. او نیز بی‌شناسنامه است، اما وقتی نامادری‌اش داستان زندگی ماه گل را تعریف می‌كند، می‌توان حدس زد ٢٦ سال دارد. دختری جوان اما رنجور كه در غیاب همسر معتادش با سوزن‌دوزی و كمك‌های نامادری‌اش مخارج زندگی خود و فرزندانش را تامین می‌كند. ماه گل در سنین كودكی پدر و مادرش را از دست داده و زن همسایه‌اش او را به فرزندی قبول می‌كند. اما انگار به ذهنش نمی‌رسد برای كودك شناسنامه بگیرد. ماه‌گل بزرگ می‌شود و در سنین نوجوانی، نامادری او را به عقد پسر همسر دوم شوهرش در می‌آورد. پسری تقریبا همسن و سال ماه‌گل. حاصل این ازدواج زودهنگام دو فرزند است كه پدر جوان و معتادشان احساس مسوولیتی برای گرفتن شناسنامه این دو كودك ندارد. پدر سرگرم اعتیاد است و دیگر سرش به زندگی گرم نیست. خانه را ترك می‌كند و هر چند ماه یك بار شاید گذرش به خانه بیفتد. ماه گل مانده و مادرخوانده‌ای كه پشیمان از شوهر دادن او دنبال راهی می‌گردد تا برای نوه‌هایش شناسنامه بگیرد، تا به سرنوشت مادرشان دچار نشوند. اما راه شناسنامه‌دار شدن، به این آسانی‌ها نیست و گروه جوانان تصمیم می‌گیرند به این خانواده كمك كنند چرا كه دریافت شناسنامه هفت‌خوان رستم اگر نباشد، دست كمی از آن ندارد.

خوان دوم؛ در جست‌وجوی پدر
داستان از جایی گره می‌خورد كه پدر بهزاد بیشتر روزهای سال را در خانه نیست. این جوان ٢٨ ساله از همان سال‌های اول ازدواج همسر و كودكانش را به حال خود رها كرده است. ماه‌گل و بچه‌ها با مادرخوانده و برادرخوانده‌اش ساكن خانه كوچكی در انتهای شیرآباد (محله‌ای محروم و حاشیه‌ای در شهر زاهدان) هستند. مادربزرگ وقتی از ماه‌گل صحبت می‌كند اشك به چشمش می‌آید و می‌گوید: «با دست خودم بدبختش كردم.»
با همراهی جوانان داوطلب، پدر خانواده را پیدا كرده و او را قانع می‌كنند برای گرفتن شناسنامه بچه‌ها اقدام كند. برای دریافت شناسنامه كودكان حضور پدر الزامی است، حتی اگر پدری بی‌مسوولیت همچون پدر بهزاد باشد كه كودكانش را برای همیشه رها كرده است.

خوان سوم؛ تشكیل پرونده
كارشناس اداره كل ثبت احوال، نگاهی به شناسنامه پدر می‌اندازد و یك نگاه به خودش. پدر عصبانی است اما حرفی نمی‌زند. كارشناس می‌گوید: «یه مدت نرو دنبال خوشگذرونیت تا این بچه‌های طفل معصوم شناسنامه بگیرند.» از اتاق بیرون می‌رود و به دختر جوانی كه برای همراهی خانواده آمده است می‌گوید: «شناسنامه و كارت ملی پدر را پیش خودتون نگه دارید. اگه بذاره بره و برنگرده دیگه به بچه‌ها شناسنامه نمی‌دن. حضور پدر الزامیه.»
با وجود پدری شناسنامه‌دار شانس بچه‌ها برای دریافت شناسنامه بالاست. كارت واكسیناسیون تنها مدرك هویتی بهزاد و بهناز است كه با شناسنامه و كارت ملی پدر و گواهی استشهاد محلی و گواهی تاییدیه از مسجد محل كه جوانان داوطلب قبلا آماده كرده‌اند، در پوشه‌ای صورتی جای می‌گیرند. اما گواهی استشهاد محلی كافی نیست. پدر باید به محضر برود تا به صورت رسمی اقرار كند بهزاد و بهناز فرزندان او هستند.
چند محضر از دادن گواهی امتناع می‌كنند، اما دلیلش را نمی‌گویند. انگار هر چیزی كه مربوط به گرفتن شناسنامه و تعیین هویت باشد، دردسر دارد و حتی اگر منع قانونی نباشد، مردم ترجیح می‌دهند در آن دخالتی نكنند. بالاخره در سومین محضر گواهی صادر و مدارك پوشه صورتی كامل می‌شود. پرونده از اداره كل راهی اداره شهرستان می‌شود، جایی كه ماه گل یك بار دیگر هم پرونده تشكیل داده بوده ولی در آن زمان از فرط سرگردانی از ادامه راه منصرف شده بوده است. اما گروه جوانان تصمیم گرفته‌اند او را همراهی كنند تا این بار راه را تا انتها ادامه دهد.

خوان چهارم؛ اداره ثبت احوال شهرستان
بعد از چند روز دوندگی، بهزاد و خانواده‌اش با همراهی دو نفر از اعضای گروه در اداره ثبت احوال شهرستان زاهدان در انتظار نوبت‌شان برای دریافت شناسنامه نشسته‌اند. مادر اضطراب دارد و نگران است می‌گوید: «شوهرم كلافه شده، می‌ترسم برگردم خونه عصبانی بشه و دوباره اذیتم كنه.» مرد جوان حرف نمی‌زند و فقط با خشم نگاه می‌كند. تمام روز همین‌طور بوده است. تصور می‌كنند همه مدارك تكمیل شده است كه آنها را به باجه دریافت شناسنامه ارجاع داده‌اند. شماره آنها بعد از ساعتی انتظار از بلندگو اعلام می‌شود و به سمت پیشخوان سنگی كه در آن سویش خانم كارشناس نشسته است می‌روند.
برخلاف برخورد خوب مدیر واحد كارشناس جوان نگاه و رفتاری حاكی از سوءظن دارد. تیر نگاهش متوجه دختر و پسر جوان همراه خانواده است و انگار باور نمی‌كند دو نفر از صبح منتظر نشسته باشند تا برای كودكانی شناسنامه بگیرند كه با آنها نسبتی ندارند. بهناز خسته است و بی‌تابی می‌كند، اما بهزاد همچنان آرام ایستاده و به پیشخوان چسبیده و لحظه‌ای نگاهش را از پوشه صورتی بر نمی‌دارد. ماه‌گل به جای شناسنامه، نامه‌ای به آنها تحویل می‌دهد كه باید به كلانتری محل زندگی‌شان ارایه كنند.

خوان پنجم؛ كلانتری
درست در لحظه‌ای كه بچه‌ها با جلد‌های نوی شناسنامه پشت پیشخوان فاصله‌ای نداشتند و ماه‌گل و نامادری‌اش هر لحظه فكر می‌كردند كه نام بچه‌های‌شان قرار است روی شناسنامه‌های سفید ثبت شود، نامه‌ای به دست‌شان دادند كه باید برای تحقیق و بررسی به كلانتری محل بروند. ماه‌گل با چشمان اشك‌آلود، ملتماسه به شوهرش نگاه می‌كند.
مرد برافروخته شده، اما حرفی نمی‌زند و همگی از اداره شهرستان راهی كلانتری در منطقه شیرآباد در حاشیه زاهدان می‌شوند. ماموران كلانتری چشم‌شان كه به دختر و پسر جوانی می‌افتد كه به همراه یك خانواده ساكن شیرآباد برای گرفتن شناسنامه آمده‌اند، سوال جواب‌هایی می‌كنند و در توضیح می‌گویند خیلی‌ها ممكن است از افراد پول بگیرند تا برای‌شان شناسنامه تهیه كنند، باید مطمئن شویم نیت كسانی كه به اینجا مراجعه می‌كنند خیر است.
یكی از ماموران كلانتری می‌گوید: «ثبت احوال آدرس اشتباهی داده وكلانتری نمی‌تواند تاییدیه‌ای مبنی بر اینكه بهزاد و خواهرش فرزندان این مرد هستند ارایه دهد. این خانواده باید به اطلاعات نیروی انتظامی معرفی شوند و آنها بعد از چند روز نتیجه تحقیقات‌شان را به ثبت احوال اعلام می‌كنند.» مامور كلانتری نامه‌ای در جواب نامه ثبت احوال می‌نویسد و خانواده دوباره راهی اداره می‌شوند.

خوان ششم؛ ضامن كارمند یا جواز كسب؟
بچه‌ها با خیال اینكه امروز موعد گرفتن شناسنامه است از صبح زود پابه پای مادرشان آمده‌اند وحالا در گرمای ساعت یك ظهركلافه شده‌اند، اما از شدت خستگی دم نمی‌زنند. تشكیل پرونده چند روز طول كشیده بود و ماه گل تصور می‌كرد امروز آخرین روز است. بیشتر از دوندگی‌ها، نگران پدر بچه‌هاست كه در این چند روزی كه مجبور بوده در خانه بماند، چند بار او را كتك زده و بارها تهدید كرده، اما ماه‌گل به خاطر بچه‌ها تحمل می‌كند و حاضر نیست شناسنامه و كارت ملی شوهرش را به او پس دهد.
كارشناس مسوول اداره ثبت احوال هنوز اصرار دارد كلانتری محل می‌تواند تحقیق كند و نامه تاییدیه نسبت پدر و فرزندی بدهد. می‌گوید رفتن به اطلاعات نیروی انتظامی روال را خیلی طولانی می‌كند و پیشنهاد می‌دهد مسیرهای قانونی دیگر را طی كنند. یكی از این مسیرها ضمانت دو نفر كارمند رسمی و یا جواز كسب یكی از كاسبان محل است تا با ضمانت آنها شناسنامه صادر شود. اما این خانواده محروم نه جواز كسب دارند و نه دو آشنای كارمند. تلاش‌ها برای پیدا كردن ضامن كارمند هم بی‌فایده است، كسی حاضر نمی‌شود چنین ضمانتی را قبول كند.
نامه نیروی انتظامی بار دیگر به خانم كارشناس پشت پیشخوان ارجاع داده می‌شود. حرفی از ضمانت یا اطلاعات نیروی انتظامی نمی‌زند، به هیچ سوالی هم جواب نمی‌دهد. فقط نام زایشگاه محل ولادت كودكان را می‌پرسد و نامه‌ای برای زایشگاه می‌نویسد تا زایشگاه نسبت پدر و فرزندی را تایید كند.
ساعت از دو بعد از ظهر گذشته است و گرمای تابستان و سردرگمی در ادارات نه برای خانواده بهزاد و نه جوانانی كه با آنها همراه شده‌اند توانی برای رفتن به زایشگاه گذاشته است.

خوان هفتم؛ ...
خوان هفتم می‌ماند برای روزی دیگر و بیم و امیدهای ماه گل و نامادری‌اش همچنان پابرجا هستند. دختر و پسر جوان هم درمانده‌اند كه مدارك پدر بهزاد را به او تحویل بدهند یا باز هم تلاش كنند راضی نگهش دارند. از بیم خشونت‌های پدر با مشورت كارشناس اداره كل ثبت احوال، كارت ملی پدر را به او پس می‌دهند اما شناسنامه را نگه می‌دارند. از او قول می‌گیرند برای انجام باقی مراحل برگردد و پدرقولی می‌دهد كه معلوم نیست چقدر می‌شود روی آن حساب كرد.
مادر بزرگ بهزاد با گریه و دعا خودش را در آغوش دختر جوان می‌اندازد و از او تشكر می‌كند كه تنهای‌شان نگذاشته است، اشك هایش را با گوشه چادرش پاك می‌كند و به دامادش اشاره می‌كند و می‌گوید: « تا بچه‌ها شناسنامه نگیرند نمی‌ذارم جایی بره. خودم جلوشو می‌گیرم. خیالتون راحت». چشم‌های خسته بهزاد برای یك لحظه در نگاه بی‌حالت پدر گره می‌خورد، بهزاد به سرعت سرش را پایین می‌اندازد و با پاهایش به نوبت روی زمین دایره می‌كشد. بعد پوشه صورتی را از دست مادرش می‌گیرد و بی‌هیچ حرفی به دست دختر جوان می‌دهد. معلوم نیست بهزاد و بهناز كوچك برای داشتن هویت باید چند خوان دیگر را طی كنند.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha