سلامت نیوز: «این کاپشنهای بادگیر نازکی که به ما میدهند جلوی باران را نمیگیرد. همین چند شب پیش که باران گرفت، تمام تنم خیس شد.» این جملات رفتگر جوان خیابان بهار است؛ ساعت 3 صبح است و تازه نیمی از ساعت کاری او گذشته. نم نم بارانی زمین را خیس میکند و باد سردی توی خیابان میپیچد. زمهریر زمستان در راه است و رفتگران خیابانهای تهران شبهای سختی در پیش دارند. در نیمه شبی پاییزی پای صحبت آنها مینشینم.
پل امیربهادر
به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه ایران، ترانه آرامی زیر لب زمزمه میکند و جاروی بلندش را روی تن خواب آلود خیابان میکشد. پیرمرد قد بلند و تکیده، دور و بر درختها را وجب به وجب با وسواس جارو میکشد: «این سومین بار است که از میدان قزوین تا پل امیربهادر را جارو میزنم.»
رحمتی 18 سال است که رفتگر است. چند سالی را روی ماشینهای حمل زباله کار میکرده و حالا دو سه سالی هست که رفتگر این خیابان شده. ریش و موی سفید یکدستی دارد و بادگیر زرد رنگی به تن. خیابان خلوت است و هر از گاه صدای پای عابری یا کارتنخوابی، سکوت یخزده شب را به هم میریزد. از او میپرسم تا حالا شده کسی مزاحمت شود و آزاری برساند. میگوید: «خیلی وقتها بعضی از این کارتن خوابها و معتادها سنگ پرت میکنند یا چند تایی شروع میکنند به فحش دادن. یک بار چند نفری آمدند و جارویم را گرفتند و شروع کردند به اذیت کردن. آنقدر هوار کشیدم تا بالاخره یکی دو نفر از خانه بیرون آمدند و فراریشان دادند ولی از بد شانسی من، این خیابان بیشتر مغازه است و صدای آدم به کسی نمیرسد. تو منطقههای مسکونی امنیت
بیشتر است.»
همین طور که حرف میزنیم کار هم میکند؛ ته سیگارها را از سوراخ سنبههای خیابان بیرون میکشد و برگهای زرد درختان را کنار جدول جمع میکند تا دوباره که برگشت توی مخزن زباله بریزد. ابتدای خیابان مردی ژولیده مشغول خالی کردن صندوق صدقات است. رحمتی میگوید: «اینها پایه همیشگی این خیابان هستند اما اگر سراغ ماشین کسی بروند یا بخواهند وارد خانه کسی بشوند سریع با موبایلم به 110 زنگ میزنم. البته کم پیش آمده.»
رحمتی در رباط کریم زندگی میکند و 8 بچه دارد. او هر شب از ساعت 12 تا 7 صبح این خیابان را تمیز میکند. به قول خودش دو سال است که در این خیابان کار میکند اما هنوز یکبار هم مغازههای باز و مغازهدارهایش را ندیده. او عادت دارد وقتی کار میکند ترانههای آذری زمزمه کند: «در سکوت و تاریکی شب، کار کردن آدم را فکری میکند. زمزمه کردن باعث میشود کمتر فکر کنم. گاهی شبها از بس به بیکاری بچههایم فکر میکنم دیوانه میشوم.»
رحمتی از اینکه در این خیابان کار میکند چندان راضی نیست، به قول خودش: «هر چه تهران را پایینتر می روی امنیت کمتر میشود و مردم و محلیها کمتر حواسشان به ماست. بالای شهر اوضاع آرامتر است و گاهی هم محلیها به آدم کمک میکنند.» ساعت 4 صبح است و کارش تمام شده و باید یکبار دیگر تا میدان قزوین برود و برگردد تا کپههای آشغال را جمع کند. از او میپرسم حالا که کارت تمام شده، تا 7 صبح چه کار میکنی؟ تا حالا شده بروی گوشه و کنار خیابان و تا صبح بخوابی؟ دسته چوبی و بلند جارو را زیر چانه میزند و می خندد: «تا صبح خوابم نمیآید. به این ساعت کاری عادت کردهام. قدم میزنم و برگها را جارو میکنم. اگر هم بخواهم چرت بزنم نمیتوانم چون هر چند وقت مأمور سرکشی میآید و اگر ببیند خوابیدهام، برایم دردسر میشود.»
اتوبان چمران
آنقدر اتوبانهای عریض و طویل تهران در نیمههای شب ساکت و خلوت است که انگار نه انگار تا همین چند ساعت پیش هزاران نفر تو ترافیک مشغول بوق زدن و سیگار کشیدن و فریاد زدن و خوراکی خوردن بودهاند. حالا در این سکوت نیمه شب هر چند کیلومتر رفتگری آرام مشغول جارو کردن است. در اتوبان شهید چمران، گاه ماشینی پرواز میکند و دوباره سکوتی سرد. ته سیگار و پوست پفک و پوست نارنگی و خاکروبه کنار گاردریل کپه شده. جوان افغان صورتش را با ماسک پوشانده تا گرد و خاکی که از روی زمین بلند میشود توی گلویش نرود. روی بادگیر سبزش کاوری شبرنگ پوشیده تا رانندههای درحال پرواز او را در گوشههای تاریک اتوبان ببینند.
میپرسم تا حالا شده اتومبیلی با همکاران شما تصادف کند؟ خوش خنده و مهربان است و انگار بدش نمیآید چند دقیقهای را در این خلوتی شب با کسی حرف بزند. با لهجه افغانستانی میگوید: «من که تازه واردم اما شنیدهام که چند باری این اتفاق افتاده و تصادف شده. کمی خطرناک است اما چه کنیم کار ما این است دیگر!» دوست ندارد اسمش را بگوید و کمی استرس دارد. 19 ساله است و تازه شش ماه است که رفتگر شده. از شغلش راضی است اما: «دوست داشتم در کشورم بمانم و کار کنم ولی کاری پیدا نمیشد و مجبور شدم بیایم ایران. الان هم حقوقم را برای خانواده
می فرستم.»
از ساعت 10 شب تا 6 صبح باید سر پست بمانند و کار کنند. بعد سرویس میآید و آنها را از کنار اتوبان برمیدارد: «پست ما جوری است که خیلی با آدمها سر و کار نداریم و با کسی حرف نمیزنیم. من هم تمام طول شب، تو فکر زندگی و آینده خودم هستم و آنقدر فکر میکنم که خسته میشوم. یکی از گرفتاریهای کار کردن کنار خیابان این است که نمیشود آهنگ گوش داد. فقط وقتهایی که مینشینم خستگی در کنم، کمی با گوشی موبایلم بازی میکنم که از فکر و خیال دربیایم.»
میدان دانشجو
دور میدان دانشجوی ولنجک غیر از دو رفتگر جوان افغان ،کس دیگری دیده نمیشود. یکی با لباس فسفری و آن یکی با کاپشن خاکستری رنگی که روی لباس کار پوشیده. یکی روی نیم ستون نشسته و سرش توی گوشی است و آن یکی که دکمه کاپشن را تا بالا بسته، ایستاده و به خیابانهای منتهی به میدان نگاه میکند. ساعت 2 و نیم صبح است و هوا از همه جای تهران سردتر. هیچ کدام خیلی اهل حرف زدن نیستند. انگار از چیزی ترسیده باشند. شاید هم حق دارند و سؤالهای من در این ساعت صبح کمی عجیب باشد. آن یکی که ایستاده 19 سال دارد و دوستش که نشسته 22 سال. اسمشان را نمیگویند و به هر سؤالی که به کشورشان مربوط باشد جواب نمیدهند. هر دو کار را در این محل شروع کردهاند و از جایی که کار میکنند راضی هستند:
«اینجا بهتر از بقیه جاهاست. دوستان ما که جاهای دیگر تهران کار میکنند دردسر زیادی دارند اما اینجا آرامتر است و کمی تمیزتر از بقیه جاها. اکثر خانهها زبالهها را در کیسه میگذارند و درش را میبندند.» دوستش ادامه میدهد: «انعام بهتری هم میدهند.» هر دو میزنند زیر خنده. میپرسم از موش نمیترسید؟ یکیشان میگوید: «از همه موشها نه. بعضی که اندازه گربه هستند ترسناکند!» میپرسم تا حالا شده کیف پول یا چیز ارزشمندی پیدا کنید؟ آن یکی که نشسته همینطور که سرش توی گوشی است در حال بازی کردن با تلفن همراه میگوید: «بله، من یک کیف پیدا کردم که سند خانه داخلش بود و سپردم به رئیس، او هم صاحبش را پیدا کرد و انعامی هم به من داد.»
شیفتشان تمام شده و منتظرند سرویس بیاید و ببردشان. ساعت کاریشان کمی با بقیه فرق میکند. از ساعت 10 شب تا 3 صبح. میپرسم بچه که بودید دوست داشتید چه کاره شوید؟ آن یکی که ایستاده برای طفره رفتن از جواب به خیابانهای اطراف زل میزند و آن یکی که نشسته، به چشمهایم زل میزند و با تکان دادن دستهایش احساسش را نشان میدهد: «دوست داشتم درس بخوانم و پول دربیاورم و پشتوانه خانوادهام باشم.»
خیابان بهار
جاروی بلندش را به مخزن زباله تکیه داده و با چند نایلون کوچک و بزرگ زباله در تاریکی پیاده رو به سمت مخزن میآید. چندین نایلون دیگر کنار مخزن افتادهاند و آشغالها از آن بیرون ریخته. لباس کارش کثیف است و خودش هم کمی بیحوصله. محل کار اکبر رضایی، خیابان بهار و کوچههای منتهی به این خیابان است. هم نایلونهای جلوی خانهها را داخل مخزن میگذارد و هم کوچهها را جارو میکند. از ساعت 10 شب تا 6 صبح. تکیه میدهد به مخزن و برایم از 12 سال رفتگری میگوید: «10 سال پیش اوضاع بهتر بود. مردم مهربانتر بودند و کار ما هم برای خودش ارج و قربی داشت. تو محل ما را میشناختند و تحویل میگرفتند اما حالا کسی حوصله ندارد. البته هنوز هم هستند بعضیها که معرفت دارند و حداقل یک خسته نباشید به آدم میگویند.
راستش را بخواهی پیمانکارها که وارد این شغل شدند، خیلی اوضاع را بد کردند. شاید باورت نشود اما من بعد از 12سال کار نمیدانم چند سال برایم بیمه رد شده و چند سال دیگر بازنشسته میشوم. اگر سؤال هم بپرسیم میگویند خوشآمدی بفرمایید بیرون. بعد از 12 سال تازه یک میلیون و 200 هزار تومان حقوق میگیرم.»
رضایی حسابی دل پری از کار دارد و مثل بقیه دوست دارد حرف بزند تا از تنهایی و سکوت شب به اندازه چند دقیقه رها شود. از او میپرسم چرا اکثر رفتگران تهران افغانستانی هستند؟ میگوید: «چون ایرانیها وارد این کار نمیشوند و پیمانکارها هم خیلی دوست ندارند با ایرانیها کار کنند. افغانها هم پول کمتری میگیرند، هم کم دردسرتر هستند. پیمانکارها هم بیشتر هوای آنها را دارند چون دسته جمعی وارد شرکت میشوند. اگر پیمانکار یکی از آنها را اذیت کند بقیه یکدفعه کار را ول میکنند و میروند اما کارتن خوابها و معتادهایی که شبها تو خیابانها میچرخند ما را بیشتر اذیت میکنند. الان در اکثر شرکتها بروی شاید 20 درصد هم ایرانی نباشند. خلاصه شغل سختی داریم. تازه زمستان هم که بیاید سختی کار چند برابر میشود. از خالی کردن آب داخل مخزنها گرفته تا نایلونهایی که پر از آب میشود. خودمان هم که آب تا لباس زیرمان نفوذ میکند و از سرما یخ میزنیم. این بادگیرهایی که به ما میدهند نه جلوی آب را میگیرد
نه باد.»
هر چند دقیقه یکبار نگاهی به ساعتش میکند و یک نگاه هم به سر خیابان. نگران است مسئولش بیاید و او را مشغول حرف زدن با من ببیند. از اکبر میپرسم اگر بخواهی خودت را معرفی کنی چه عنوانی برای شغلت انتخاب میکنی؟ میگوید: «کارمند شهرداری یا رفتگر. از اصطلاحات دیگر خوشم نمیآید» اکبر در پاکدشت زندگی میکند. سه فرزند دارد، خودش میگوید سخت به مخارج زندگی میرسد و همسرش هم گاهی کار میکند. او هم مثل بقیه همکارانش از سکوت و تنهایی شب و فکر و خیال به تنگ آمده و هر شب سعی میکند فقط به کارش فکر کند.
ساعت 4 و نیم بامداد است و هر کجا که بروی رفتگران را میبینی که ساکت اما فرو رفته در فکر و خیال مشغول تمیز کردن شهر هستند. تصور میکنم اگر یک روز آنها نخواهند کار کنند چه فاجعهای اتفاق میافتد آن هم در کشوری که بیشترین زباله را در دنیا تولید میکند.
نظر شما