اینجا بخش زنان مرکز نگهداری از بیماران اعصاب و روان احسان در کهریزک است.جایی که 140 زن 26 تا 61 ساله که اسکیزوفرنی دارند نگهداری می‌شوند.

چند ساعت در بخش زنان مرکز نگهداری از بیماران اعصاب و روان کهریزک

سلامت نیوز: اینجا بخش زنان مرکز نگهداری از بیماران اعصاب و روان احسان در کهریزک است.جایی که 140 زن 26 تا 61 ساله که اسکیزوفرنی دارند نگهداری می‌شوند.

به گزارش سلامت نیوز، روزنامه فرهیختگان در گزارشی از مرکز نگهداری از بیماران اعصاب و روان کهریزک، نوشت: «پنجشنبه میای؟ برام کرم‌پودر میاری؟ رژ لب بنفش چی؟ پنجشنبه میای؟ برام کرم‌پودر میاری؟ رژ لب بنفش چی؟ پنجشنبه میای؟ برام کرم‌پودر میاری؟ رژ لب بنفش چی؟» اینها را تندتند می‌گفت و هر جای بخش می‌رفتم دنبالم می‌آمد. هر وقت با زنان دیگر بخش حرف می‌زدم گوشه مقنعه‌ام را می‌گرفت و طوری که انگار می‌خواهد چیز جدیدی بگوید همین سوال‌ها را می‌پرسید و باز از پاسخ‌های مثبت ما قانع نمی‌شد.
روی چشم‌های بادامی‌اش خط چشمی پررنگ و طولانی کشیده و به صورت اغراق‌آمیزی آرایش داشت. 26 تا 30 ساله به نظر می‌رسید و موهایش را از روسری قرمزش بیرون ریخته بود.

اینجا بخش زنان مرکز نگهداری از بیماران اعصاب و روان احسان در کهریزک است.جایی که 140 زن 26 تا 61 ساله که اسکیزوفرنی دارند نگهداری می‌شوند. دو متصدی در این بخش مراقب مددجوها هستند و دوربین‌های مداربسته در تمام قسمت‌های این بخش برای کنترل بیماران به چشم می‌خورد.


در آهنی که در بخش جنوب غربی سرای احسان وجود دارد و تابلوی بخش زنان روی آن وجود دارد، باز می‌شود و وارد حیاطی مستطیل‌شکل و بسیار بزرگ می‌شویم. گوشه‌ای از حیاط صفی 15 نفره از زنان دیده می‌شود که هر کدام یک لیوان آب در دست دارند. سر صف هم به یک اتاقک می‌رسد که یکی از پرسنل آنجا ایستاده است. متصدی می‌گوید: «اینها نوبت دارویشان است، صف بسته‌اند دارو بگیرند و بخورند.» کمی آن‌سوتر باغچه‌ای کوچک دیده می‌شود که گل‌های رنگارنگی در آن خودنمایی می‌کند، به گفته یکی از پرسنل، مددجوهای زن خودشان به باغچه رسیدگی می‌کنند.


یکی از مددجوها که ما را کنار باغچه می‌بیند خودش را به ما می‌رساند و با بغضی که انگار ساختگی است می‌گوید: «گلای قرمز با من قهرن. فقط گلای سفید از آبی که براشون میارم می‌خورن، من با گل قرمزا قهر نیستم.» گرمکن قرمز پوشیده و پیراهن صورتی‌اش که لباس آن مرکز است از زیر آن بیرون زده است. شلوار گرمکنش هم قرمز است و دمپایی‌های صورتی‌اش را برعکس پوشیده است.


50 ساله به نظر می‌رسد و عینک خش‌دارش به صورت کج روی صورت گردش قرار گرفته و چشمان نافذی دارد. متصدی می‌گوید: «خودش به گل‌های قرمز آب نمی‌دهد. از این گل‌ها بدش می‌آید و گاهی به آنها آسیب هم می‌رساند ولی برای اینکه آسیب زدن گل‌ها را به او نسبت ندهیم می‌گوید به آنها آب می‌دهد ولی نمی‌خورند.» کفش‌ها را درمی‌آوریم که وارد بخش بشویم. «پنجشنبه میای؟ برام کرم پودر میاری؟ رژ لب بنفش چی؟» انگار میان جمله‌ها نفس نمی‌کشد و تندتند می‌گوید. زنی حدودا 40 ساله با وارد شدن ما به اتاق از روی تختش بلند می‌شود و دختر آرایش‌کرده را هل می‌دهد و می‌گوید: «شوهر و پسرم رفتن لباسامو بیارن ولی تصادف کردن.»


متصدی می‌گوید خانواده‌اش بعد از یک بار که او را دیدند دیگر به دیدنش نیامدند و به او گفته‌ایم تصادف کرده‌اند. یک گوشه دیگر زنی میانسال که از اضافه‌وزن رنج می‌برد از پنجره به بیرون خیره شده است. به سمت پنجره می‌رویم ولی تا دیوار سیمانی مرکز تا چشم کار می‌کند تل‌های انباشته‌شده‌ای از خاک است ولی همچنان خیره شده است. کسی با کسی کار نمی‌کند ولی در میان این 140 نفر حتی دو نفر هم دیده نمی‌شوند که با هم صحبت کنند. از این تعداد 30 نفرشان بعضی روزها به کارگاه مرکز می‌روند و سفالگری و قالیبافی یاد می‌گیرند. گوشه کارگاه درختی پلاستیکی به چشم می‌خورد که رویش نوشته شده درخت آرزوها. روی این درخت تعداد زیادی کاغذرنگی وجود دارد که آرزوهای مددجوها روی آنها نوشته شده است. بعضی‌ها خودشان نوشته‌اند و بعضی‌ها از متصدی‌ها خواسته‌اند برایشان بنویسند. متصدی‌های مرکز هر چند وقت یک‌بار آرزوهای دست‌یافتنی مددجوها را برآورده می‌کنند. یکی از مددجوها روی کاغذ کوچک نوشته است: «آرزو می‌کنم وقتی مردم دیگه دیوونه نباشم و از خانه بیرونم نکنن.»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha