کسی باور نمی کرد که زندگی یک آدم چنین زیروزبر شود. خیلی طول نکشید که غول اعتیاد زندگی و مال و مکنت و همه چیز دختر خانواده اشرافی را بلعید و زمین گیرش کرد.

سلامت نیوز: کسی باور نمی کرد که زندگی یک آدم چنین زیروزبر شود. خیلی طول نکشید که غول اعتیاد زندگی و مال و مکنت و همه چیز دختر خانواده اشرافی را بلعید و زمین گیرش کرد.

به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه ایران، دختری که دوست و دشمن و کوچک و بزرگ حسرت زندگی اش را می خوردند، کارش به جایی کشید که ته بن بست زندگی چمباتمه بزند و گوش به زنگ  ناقوس مرگ بسپارد. اما این هم از شگرد های زندگی است که به بهانه ای ورق گاه به یکباره بر گردد و سرنوشت ساز دیگری کوک کند.و بهانه او یک جمله بود ... فقط یک جمله! جمله ای که به واسطه آن کوه غرورش از زیر خاکستر اعتیاد سر بیرون کند و در یک آن تصمیم بگیرد تا برای زندگی دوباره، تقلا کند.«مهتاب » بانوی موفق و کارآفرین امروز که تک تک پله های موفقیت را نه به واسطه پشتوانه و دارایی اش، بلکه به پشتوانه گام های استواری که بعد از رهایی از اعتیاد پیموده است، میهمان تحریریه روزنامه ایران شد تا در آستانه پانزدهمین سالگرد پاکی اش، از روزهای سیاه و سپید زندگی اش بگوید. قصه شیرین و پرفراز و نشیب زندگی او را که چاره ای جز خلاصه کردن آن نداشتیم، از زبان خودش بخوانید.

«در یک خانواده ثروتمند و اسم و رسم‌دار تهرانی متولد شدم. غرور سهم بزرگی در شخصیتم داشت، زیرا تمام اقوام مانند پدرم از اطرافیان دربار یا جزو وزیران بودند و زندگی بسیار ایده آلی داشتیم. پدرم اهل خوشگذرانی بود و در کنار انواع دلمشغولی‌هایش به قاعده تریاک مصرف می‌کرد. از نوجوانی، بدون آنکه متوجه شوم به بخشی از زنجیره مهیا کردن بساط پر زرق و برق دود و دم او و دوستانش تبدیل شده بودم. وقتی دیپلم گرفتم، به اصرار پدر و مادر به عقد مردی در آمدم که 17 سال از من بزرگتر بود. تحصیلات عالی و مال و منال زیاد و خانواده اصیلی داشت. ازدواج با شکوه‌مان در اردیبهشت ماه 1358 مثال زدنی بود.»


«مهتاب» که به قول خودش عمر روزهای خوش زندگی مشترکش کوتاه بوده و خیلی زودتر از آنچه فکرش را می‌کرده، پا به سرازیری زندگی گذاشته است، با پاک کردن غبار نشسته بر ورق‌های دفتر جوانی‌اش ادامه داد: «8 سال از روزهای خوش زندگی‌مان گذشته بود که همسرم در حاشیه قطعنامه 598 ورشکست شد و تنها راه فراموشی را در مواد مخدر دید. او که زمینه تریاک داشت، بی‌قاعده شروع به مصرف هروئین کرد و بی‌قاعده‌تر از آن زن و زندگی‌اش را به فراموشی سپرد؛ به همین دلیل دست به کار شدم. به مدت 5 سال خانه را به یک سالن آرایش تبدیل کردم تا کاری که هیچ وقت در مخیله خودم هم نمی‌گنجید انجام دهم و خانه و زندگی پر زرق و برق و دهن پرکن‌مان را نجات دهم. به هرکسی هم که با تعجب دلیل این کارم را می‌پرسید با کمال غرور و ظاهرسازی می‌گفتم برای رسیدن به خواسته و علاقه‌مندی هایم حاضرم از خانه و زندگی‌ام مایه بگذارم. به همین دلیل در تمام آن مدت احدی به اعتیاد همسرم و مشکلات زندگی‌مان پی نبرد.
 سابقه و شهرت خانوادگی‌ام را یک تریلی هم نمی‌کشید اما چه فایده؛ نه تنها زندگی سراسر خوشی و مکنت گذشته‌ام تکرار نشد بلکه زندگی به من پشت کرده بود و نمی‌خواست روی خوبش را نشانم دهد. این احساس وقتی بر تمام زندگی‌ام چیره شد که همسرم ازشدت مصرف هروئین از دنیا رفت و من ماندم با سه بچه قد و نیم قد و کلی بدهی و مشکلاتی که تا خرخره در آنها فرو رفته بودم. از طرفی پدرم هم پیشنهاد داد بچه‌ها را به خانواده پدری‌شان بسپارم و برای ادامه تحصیل و داشتن یک زندگی مرفه و بدون دغدغه به امریکا بروم. در حالی که نمی‌دانست آن پیشنهاد با غرور دخترش و عشق مادری یک زن اردیبهشتی چه خواهد کرد! به همین دلیل برای سه سال خویشاوندانم را نادیده گرفتم و سعی کردم با چنگ و دندان آشیانه و فرزندانم را حفظ کنم.


 روزهای سیاه بر خاک سفید
مهتاب که از همان دوران جوانی فکر می‌کرده آنهایی که همه چیز‌شان را پای مواد مخدر می‌ریزند و زندگی‌شان را دود می‌کنند، افراد ناتوانی هستند و هرگز قرار نیست خودش شبیه آنها شود، به خیال خودش، مصرف تفننی مواد را از تریاک شروع کرد؛ غافل از اینکه شمارش معکوس نابودی زندگی‌اش را کلید زده است: «در سال‌های بعد از قطعنامه، بیشتر دارایی‌مان را از دست داده بودیم و به ناچار سه سال آزگار را به همراه فرزندانم در خانه دوستان گذراندم. خوشبختانه افیون از پس شم اقتصادی‌ام برنیامده بود، به همین خاطر مدیریت داخلی یک مؤسسه ورزشی را بر عهده گرفتم و پس از مدتی توانستم خانه کوچکی اجاره کنم. بعدها با فعالیت در زمینه خرید و فروش خودروهای تصادفی و خانه‌های کلنگی دارایی‌ام بیشتر شد و خانه سه طبقه‌ای خریداری کردم و پس از اجاره دادن آن، به همراه بچه‌ها برای اقامت در کشور کانادا راهی یکی از کشورهای آسیایی شدم که پس از حدود سه سال به دلیل اشک و ناله‌های پدر و مادرم به ایران بازگشتم. عمر بیماری اعتیادم به 10 سال نزدیک می‌شد اما هنوز ناتوان نشده بودم و به این واسطه دست از فعالیت‌های درآمد زا نمی‌کشیدم. به‌عنوان نخستین بانو در یکی از استان‌های پهناور کشور شرکتی تبلیغاتی راه‌اندازی کردم و با وجود 5 نمایندگی و تعداد زیادی پرسنل سه سال خیلی خوب را سپری کردم تا اینکه در سال 1376 بواسطه شریکم که از دوستان صمیمی پدرم بود با کسری 80 میلیون تومانی مواجه شدم. این ورشکستگی کافی بود تا طغیان مصیبت‌ها، زندگی‌ام را از هم بپاشد زیرا به فاصله 5 ماه پدر و مادرم که خود را مسبب این خسارت مالی سنگین می‌دانستند از دنیا رفتند و جای خالی‌شان که تا آن زمان سنگین‌ترین ضربه زندگی‌ام بود آنچنان مرا از پا درآورد که خود را بدبخت‌ترین آدم روی زمین می‌دانستم.» مهتاب با آنکه برای گذران زندگی، کارهای تبلیغاتی و قبول سفارش‌ها را به صورت تلفنی انجام می‌داد اما دوره طلایی اعتیادش به سرآمد و با مرگ مادر پایگاه عاطفی‌اش را از دست داد. به دلیل احساس بی‌پناهی، چند سالی خود را در خانه حبس کرد. این خانه نشینی به روند نزولی زندگی‌اش شدت بخشید و به مرور موادی مثل شیره، قرص، کک و در نهایت شیشه هم به تریاکی که از سال ها قبل مصرف می‌کرد اضافه شد. اوکه یک زمانی کسر شأن‌اش بود شهرک غرب تهران را برای زندگی انتخاب کند، در سال 1379 به محله پرآسیب «خاک سفید »(منطقه‌ای که بعد‌ها از حافظه تهران محو شد) رفت و ساکن شد؛ تنها جایی که می‌توانست از پس اجاره‌اش برآید.


لحظه‌های مهتابی
روزشمار ویرانی‌اش کلید خورده بود و هر ماده‌ای را که می‌شناخت مصرف می‌کرد تا زودتر به ایستگاه آخر زندگی برسد. فرزندانش بزرگ شده بودند و تکیه گاه کودکی‌ها و نوجوانی‌شان به تلنگری بند بود. ودیعه خانه به پای اجاره‌های عقب مانده رفته و صاحبخانه دنبالش می‌گشت تا امروز و فردا به حسابش برسد. در زمستان سرد سال 1380مهتاب که صدای پای نابودی را با بند بند وجودش می‌شنید فرار را بر قرار ترجیح داد و شبانه با فروش تمام وسایل زندگی اش، 300 هزار تومان پول در یک جیب و مواد مخدری را که به جانش بند بود در جیب دیگرش گذاشت، دست فرزندانش را گرفت و به سمت فرودگاه مهرآباد روانه شد. بخش پروازهای خارجی فرودگاه ایستگاه نخست خانه به دوشی او و فرزندانش بود. او ادامه می‌دهد: «دو سال تمام چهره‌ام را در آیینه ندیده بودم اما پرواضح بود از آن چهره زیبا که غرور از نقطه نقطه‌اش می‌بارید خبری نباشد با این حال خود را فریب می‌دادم که فرزندانم همان چهره زیبایم را در چشمانشان قاب گرفته‌اند و همراهی‌شان با من نشان از آن دارد که می‌دانند مادرشان جوانی‌اش را وقف زندگی آنها کرده است.  یک شب روی نمایشگر سالن انتظار فرودگاه مجموعه تلویزیونی «مسافر»را تماشا می‌کردم. صحنه‌ای بود که تقلا کردن ابوالفضل پورعرب به‌عنوان یک بیمار مبتلا به اعتیاد را نشان می‌داد. بدون آنکه منظوری داشته باشم، بلند گفتم: «خب مردک جعلق، برو دارو بخور و ترک کن»! این جمله را در حالی به زبان راندم که پیش از آن، ده‌ها بار اقدام به ترک ناموفق مواد کرده بودم. آن اواخر که دیگر هیچ امیدی به زندگی نداشتم، ازساعت 6 بعد از ظهر که چشمهایم باز می‌شد، انواع مواد مخدر را می‌زدم تا زودتر بمیرم. خلاصه، وقتی این جمله بدون اندیشه را به زبان آوردم ما بین دو پسرم نشسته بودم که ناگهان تک جمله پسر بزرگترم مانند پتکی بر سرم کوبیده شد و میخ زمینم کرد: «نه اینکه خودت ترک کردی! همون بهتر که این‌طور آدما بمیرن. توهم اگر می‌مردی مثل پدر دفنت می‌کردیم و راحت می‌شدیم.» از هرکسی انتظار شنیدن این جمله را داشتم جز پسرم که برایم جایگاه خاصی داشت و از 17 سالگی کار می‌کرد تا کم کاری‌های مرا جبران کند به همین خاطر بدون آنکه به عاقبت کارم فکر کنم به سمت سرویس بهداشتی فرودگاه حرکت کردم تمام موادی را که در جیبم بود داخل توالت ریختم و سیفون را کشیدم. سپس با غضب به سمت پسرها رفتم، همه پولی را که داشتم به طرف‌شان پرتاب کردم، کاپشن هایشان را برداشتم، به سمت نمازخانه راه افتادم و 4 روزبسیار سخت را بدون اینکه کسی سراغی از من بگیرد در گوشه‌ای از نمازخانه فرودگاه گذراندم. پسرها که در تمام این مدت دورادور مراقبم بودند موضوع را به یکی از اقوام اطلاع دادند و در نهایت پس از گذشت 8 روز بی‌خانمانی در فرودگاه، میهمان منزل آنها شدیم.


 در آغوش مهر
لحظه‌های بسیار سختی بر من گذشت. وسوسه مواد راحتم نمی‌گذاشت. با وجود نزدیک به 20 روز پاکی گوشی تلفن را برداشتم و با یکی از کسانی که از طریق او مواد تهیه می‌کردم تماس گرفتم. او آدرسی را به من داد که برای تهیه مواد به آنجا بروم. سر از پا نمی‌شناختم و با وجود وضعیت بدی که داشتم خود را به آنجا رساندم. پشت در اتاقی که بعد‌ها فهمیدم متعلق به یکی از انجمن‌های ترک اعتیاد است، منتظر ایستادم، که در باز شد و از پشت، دست‌هایی مرا به میان آغوش‌هایی که به سویم گشوده شده بود هل داد.
مهتاب با یادآوری آن روز گفت: زنگ پاکی‌ام درست در زمانی که انتظارش را نداشتم به صدا در آمده بود و زندگی انجمنی من از 29 دی ماه سال 1381 آغاز شد. از حدود 3 ماه بعد که آرام آرام غبار مواد مخدر از سر و رویم کنار رفت، یک بار دیگر و البته به اجبارانجمن وارد بازار کار شدم و زندگی دوباره‌ام با 4 کارتن وسیله در یکی از مناطق جنوب غربی تهران آغاز شد. با کمک اعضای انجمن که برای من به اقیانوسی می‌ماند و هر کسی به اندازه ظرفش از این اقیانوس بهره‌مند می‌شود، به ترس هایم که اصلی‌ترین عامل اعتیادم بودند، پی بردم. به این باور رسیدم که مسئول بیماری‌ام نیستم اما مسئولیت بهبودی‌ام با خودم است. تصمیم گرفتم آدم مفیدی باشم و به جبران تمام کاستی‌های سال های بیماری‌ام برخیزم.»به یکباره اشک، برق امیدی را که در چشمانش جهیده بود، پوشاند و با صدایی که بسختی به گوش می‌رسید، ادامه داد: «به یاد نخستین سال پاکی‌ام افتادم که فرزندانم از شدت شوق در پوست خود نمی‌گنجیدند و حالا که پانزدهمین سال پاکی‌ام نزدیک است من در پوست خود نمی‌گنجم که 15 سال قبل صادقانه‌ترین عهد را با خود بستم، غرور خانمان سوزم را کنار گذاشتم، مهتاب سابق را به خاک سپردم وبا مهتاب تازه متولد شده، زندگی جدیدی را ساختم که هر روزش به یکی از رنگ‌های رنگین کمان می‌ماند.»مهتاب وضعیت مالی و اجتماعی بسیار خوبی دارد. او امروز سرش بسیار شلوغ است و به‌عنوان یکی از بانوان موفق ما به حساب می‌آید. او مدیری است که در شرکت بزرگ خود انواع امور بازرگانی را در کنار طرح‌های بزرگ تبلیغاتی و برگزاری بیشتر نمایشگاه‌ها، همایش‌ها و کنفرانس‌های داخلی و خارجی مدیریت می‌کند؛ اما از نگاه خودش، بخش با ارزش‌تر کارش را فعالیت‌های خیرخواهانه و اجتماعی‌اش تشکیل می‌دهد.
 

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha