چهارشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۶:۱۵
کد خبر: 205104

بر شوره‌زار به جا مانده از هامون، روستایی از خانه‌های افتاده‌ و توسری خورده‌ نشسته که نامش «آزادی» است. هیچ یک از ساکنان این روستا شغلی ندارند.

هامون؛ دریاچه‌ای که زندگی را با خود برد

سلامت نیوز: بر شوره‌زار به جا مانده از هامون، روستایی از خانه‌های افتاده‌ و توسری خورده‌ نشسته که نامش «آزادی» است. هیچ یک از ساکنان این روستا شغلی ندارند.

به گزارش سلامت نیوز به نقل از مهر، از اتوبوس که پیاده می‌شوم، زمین شوره‌بسته زیر پایم می‌شکند. پیش رویم، بر شوره‌زار به جا مانده از هامون، روستایی از خانه‌های افتاده‌ و توسری خورده‌ نشسته که نامش «آزادی» است، از توابع شهرستان هامون در اطراف زابل.


«آزادی»؟! این را از اولین مرد روستا که به پیشواز آمده می پرسم؛ به تأکید می‌گوید: اسم قدیم این روستا «دیوانه» بود و بعد عوضش کردند به «آزادی» و حالا هم قرار است بشود هامون‌کنار. نام خانوادگی همه اما هنوز هم «دیوانه» است. می‌پرسم: «دیوانه؟» توضیح می‌دهد: سال‌ها پیش دو مامور ثبت احوال به روستا آمدند. مردم برایشان قربانی کردند و به هر خانه‌ای که رفتند از سر مهمان‌نوازی برایشان ناهار آماده کردند. ماموران پیش خود می‌گویند این‌ها دیوانه‌اندمجنونند چرا در همه خانه‌ها به ما ناهار می‌دهند و اسم روستا می‌شود دیوانه.


 پیش‌تر که می‌رویم در مسیرمان زنی نشسته و به دیواری تکیه داده است. جعبه میوه و نوشیدنی را که پیش می‌آوریم، قد خمیده‌اش نیم‌خیز می‌شود. نگاهش تا میوه‌های درون جعبه کشیده می‌شود اما توان حرکتش نه. بچه‌ها به سویمان سرازیر می‌شوند و یکی یکی به خانه‌ها می‌رویم. قاسم، یا اگر کامل بنویسیم «قاسم دیوانه»، با چهره مردی پخته که سن واقعیش ۳۰ بیشتر نیست می‌گوید: در این روستا همه خانه‌ها تا قبل از خشکسالی دو سه گاو داشتند که شیر و گوشت و همه چیز خانواده از همان تأمین می‌شد. حالا در کل روستا یک گاو نیست چون کسی هزینه نگهداری آن را ندارد. در بعضی خانه‌ها چند مرغ داریم که آن هم فقط به اندازه مصرف گاه گاه خودمان است.

تنها درآمد قاسم یارانه‌ای است که ماه به ماه دریافت می‌کند. دو بچه دارد، جمعا چهار نفر، ۱۸۰ هزار تومان: از وقتی یادم است بیکار بوده‌ام. چه کاری بکنم؟ زمانی اینجا کشاورزی می‌شد. همه این زمین‌ها کشت گندم و جو بود. حالا آب نیست. گاو هم نیست. درآمدمان فقط یارانه است و ۲۰ هزار تومانی از همان را هم پول آب و برق می‌دهم.


در پاسخ به اینکه چطور این خانه را برای زن و بچه ساخته می‌گوید: اینجا خانه پدری من بود. ۱۴ سال پیش پدرم مرد و من در این خانه ماندم. پنج سال پیش ازدواج کردم و حالا هم یک بچه سه سال و نیمه دارم که اسمش هداست و یک بچه ۹ ماهه که اسمش ساجده است.
همسرش در پاسخ به اینکه آیا مرغ‌هایتان زیاد نمی‌شود تا برای فروش به شهر ببرید و درآمدی فراهم شود می‌گوید: همین‌ها هم بماند خوب است.
«حسین دیوانه» همین‌ها را هم ندارد. تمام اثاث خانه‌اش در یک قاب عکس کوچک جای می‌گیرد. با پول یارانه ۵۰۰ بلوک خریده و همان‌ها را روی هم چیده تا خانه‌ای درست کند. سرویس بهداشتی خانه را یک فرد خیر هزینه کرده و تمام دار و ندارش سبزی‌های حیاطش است که آب ندارند. حسین می‌گوید: اگر دو میلیون تومان داشتم می‌توانستم تکثیر و پرورش مرغ راه بیاندازم که ندارم.

حسین که ۳۵ سال سن و سه فرزند دارد یک یخچال فروشگاهی در خانه دارد که قرض کرده و همین روزها باید پس بدهد، یک تلویزیون شکسته هم دارد و یک جدول ضرب بر دیوار که پسرش «محمد» از روی آن تمرین می‌کند. «هفت‌خوان رستم» و «رستم و سهراب» هم گوشه خانه افتاده که محمد خوانده است. چراغ نفتی سرخی هم وسط اتاق است که مدت‌هاست نفت ندارد.
همسر حسین دست فرزند چند ماهه‌اش علی را پیش رویم می‌آورد و می‌گوید: این بچه زود و نارس به دنیا آمده، دستش را ببین، چیزی بخواهد بردارد دادش هوا می‌رود، قلبش هم سوراخ است، این چند روزه سرما هم خورده اما پول درمانش را نداریم. خودم از سال ۸۹ میگرن عصبی دارم اما با ۲۲۰ هزار تومان یارانه، دکتر نمی‌توانم بروم.

او در پاسخ به اینکه چرا از نهادهای حمایتی کمک نمی‌گیرند می‌گوید: شوهرم ۳۵ سالش است. جوان است. قانون نمی‌گذارد از کمیته امداد کمک بگیرد. بعضی گوسفند دارند، مرغ دارند، ما آب هم نداریم.


بنیامین، پسر دیگر حسین، وقتی می‌پرسی ناهار خورده یا نه سرش را پایین می‌گیرد. مادرش می گوید: شام هم اگر چیزی نباشد نمی‌خوریم.
.به خانه بعدی که می‌روم اول می‌پرسم: اینجا کسی برای رفع مشکل شما نیامده؟ از استانداری، فرمانداری، یا جایی؟ «شنبه»، پیرمرد هشتاد ساله، پیرِ روستا، می‌گوید: همه جوانهایمان از صبح تا شب بیکارند، کسی بیاید چه کار؟ هیچ‌کس غیر از شما نیامده. نه وقتی که هر خانه سه تا گاو داشتیم و این زمین‌ها دورتادور گندم بود و آب هامون اینجا را می‌گرفت، نه از هیجده سال پیش تا حالا که خشکسالی آمده و همه چیزمان را برده است.

به خانه بعدی که می‌رسم، خانم خانه دم در ایستاده است. سلام می‌کنم و پس از احوالپرسی از درآمدشان می‌پرسم. پاسخ می‌دهد: «فقط یارانه» می‌پرسم: «همسرتان؟» و همان حرف‌های قبلی بار دیگر تکرار می‌شود. غروب نزدیک است و از روستا بیرون می‌زنم. جایی که داد و فریاد بچه‌ها یک زمین خالی را گرفته و توپی این طرف و آن طرف می‌افتد. به «محمد» می‌گویم: تو بازی نمی‌کنی؟ می‌گوید: بازی هم می‌کنم. کتاب داستان هم می‌خوانم.
با هم می‌رویم روی «گوره»؛ دیواره خاکریز به ارتفاع چند متر که سال‌ها پیش ساخته شده تا جلوی آب دریاچه را بگیرد که سیل روستا را برندارد. دیواره‌ دوم هم ساخته شده تا اگر آب خاکریز اول را خراب کرد یا از حفره‌ای راه پیدا کرد، دیوار دوم جلوی آن را بگیرد. نور سرخ غروب روی صورت بچه‌ها و خانه‌های روستا و بستر خشک هامون افتاده است. دوربین را در می‌آورم و بچه‌ها برای عکس ژست می‌گیرند. پشت بچه‌ها در افق، کوه خواجه یا اوشیدا پیداست، نماد قدمت «هامون‌کنار» با بازمانده‌های تمدنی از دوران اشکانی، که قرن‌ها سبز و پربار و آبادان همینجا بوده است.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha