زن جوان گله‌مند، گویی شكایت به كسی می‌برد، با صدایی خسته و مستاصل، نفس زنان به كودك اشاره می‌كند: «یك سال و نیمشه، هنوز راه نمیره.» كودك دمی آرام می‌گیرد و چشم می‌دوزد به دهان مادر كه در پشت روبنده سیاه تكان می‌خورد. زرینه دو كودكش را با بیماری عجیبی كه توان راه رفتن را از آنها گرفت، از دست داده. حالا محمدرضا سومین كودك اوست كه پاهایش توان كشیدن بدنش را ندارد. به زن پیر اشاره می‌كند: «دو تا بچه خاله‌ام هم با همین مریضی مردن.» مادرش هم سه كودكش را قربانی بیماری ناشناخته‌ای كرده كه به جان استخوان‌های فرزندانش افتاده بودند.

روایتی از زیر پوست سیستان و بلوچستان/بچه بیشتر، یارانه بیشتر؛ منطق بارداری بسیاری از زنان استان

سلامت نیوز:زن جوان گله‌مند، گویی شكایت به كسی می‌برد، با صدایی خسته و مستاصل، نفس زنان به كودك اشاره می‌كند: «یك سال و نیمشه، هنوز راه نمیره.» كودك دمی آرام می‌گیرد و چشم می‌دوزد به دهان مادر كه در پشت روبنده سیاه تكان می‌خورد. زرینه دو كودكش را با بیماری عجیبی كه توان راه رفتن را از آنها گرفت، از دست داده. حالا محمدرضا سومین كودك اوست كه پاهایش توان كشیدن بدنش را ندارد. به زن پیر اشاره می‌كند: «دو تا بچه خاله‌ام هم با همین مریضی مردن.» مادرش هم سه كودكش را قربانی بیماری ناشناخته‌ای كرده كه به جان استخوان‌های فرزندانش افتاده بودند.

به گزارش سلامت نیوز، اعتماد نوشت: صبح آرام شروع شده. خورشید بی‌سر و صدا از پشت لنج‌ها بیرون می‌آید، تنها صدایی كه در ساحل شنی چابهار به گوش می‌رسد صدای برخورد آرام موج‌ها بر تن شنی ساحل و بدنه چوبی لنج‌هاست. گوشه ساحل دو زن با چادرهای سیاه چند قدم مانده به مرز دریا و ساحل، روی پاهای‌شان نشسته‌اند. رو به دریا و پشت به آدم‌های تك و توكی كه در ساحل رفت و آمد دارند.

لنج‌ها كم‌كم از ساحل دور می‌شوند تا در دل دریا تور پهن كنند. خورشید نارنجی بالاتر آمده. زن‌ها شروع می‌كنند به كندن زمین، با پنجه‌های‌شان خاك مرطوب ساحل را كنار می‌زنند. تنها مشت خاك‌هایی كه از گودال به بیرون می‌ریزند از دور پیداست. گویی گودالی حفر می‌كنند. با چه هدفی؟ دفن طلسم یا... نزدیك‌تر. صدای ضعیف گریه كودكی از نزدیكی دو زن بلند می‌شود و توی صدای موج‌ها گم می‌شود. ساحل صدای گریه كودك را می‌جَود. نزدیك‌تر. زنان بی‌توجه به گریه‌های كودك چاله‌ای اطراف بدن او می‌كنند. نزدیك‌تر. كودك را دفن كرده‌اند توی خاك ساحل. نزدیك‌تر. كودك نای گریستن ندارد. صورتش خیس اشك است و نگاهش پر از التماس. زنان به كارشان ادامه می‌دهند. نزدیك‌تر. كودك تا سینه توی خاك ساحل مدفون شده. دو زن با دست خاك‌ها را كنار می‌زنند تا كودك را از خاك بیرون بكشند. نزدیك‌تر. سایه غریبه روی خاك ساحل حواس زنان را پرت می‌كند. یكی جوان‌تر و آن دیگری مسن. زن جوان روبنده بسته. فقط چشمانش پیداست. كودك توی چاله ایستاده و نفسش از گریه بند آمده. هنوز اشك می‌ریزد.

 
-  چه كار می‌كنید؟


زن جوان گله‌مند، گویی شكایت به كسی می‌برد، با صدایی خسته و مستاصل، نفس زنان به كودك اشاره می‌كند: «یك سال و نیمشه، هنوز راه نمیره.» كودك دمی آرام می‌گیرد و چشم می‌دوزد به دهان مادر كه در پشت روبنده سیاه تكان می‌خورد. زرینه دو كودكش را با بیماری عجیبی كه توان راه رفتن را از آنها گرفت، از دست داده. حالا محمدرضا سومین كودك اوست كه پاهایش توان كشیدن بدنش را ندارد. به زن پیر اشاره می‌كند: «دو تا بچه خاله‌ام هم با همین مریضی مردن.» مادرش هم سه كودكش را قربانی بیماری ناشناخته‌ای كرده كه به جان استخوان‌های فرزندانش افتاده بودند. زرینه با گوشه چادرش اشك‌های صورت كودكش را پاك می‌كند: «اون دو تا بچه دیگه‌م راه میرفتن حالشون خوب بود، یهو تو ۵ سالگی دست و پاشون شبیه كبریت شد. بعد هم آنقدر ضعیف شدن كه مردن.» حالا هم محمدرضا نگرانی را به دل مادرش آورده. زن مسن هنوز سرگرم كنار زدن خاك‌های ساحل از اطراف جسم نحیف كودك است. دومین بار است كه از سرباز به چابهار می‌آید تا كودكش را با شن‌های ساحل درمان كند: «خاك ساحل برای بدنش خوبه، 20 دقیقه میگذارمش تو خاك بمونه، بعد میارمش بیرون، چند نفر اینجوری نتیجه گرفتن.» كودك برهنه از فشار خاك ساحل رهیده، اما هنوز هق‌هقش مجال نفس كشیدن نمی‌دهد. زرینه چادر سیاهش را روی شن‌ها رها می‌كند، آستین‌های سوزن دوزی شده لباسش را بالا می‌زند، كودك را زیر بغل می‌زند و می‌رود به سمت دریا. آب كه به زانوهایش رسید، تن كودك را به آب می‌سپارد. خاك‌ها از تن محمدرضا جدا شده‌اند، صورتش دیگر اشك ندارد و مبهوت و آرام نفسش را بریده بریده تازه می‌كند. كودك برهنه و خیس در آغوش مادر آرام گرفته. مادر از دریا بیرون می‌آید. حالا محمدرضا لای چادر زرینه پیچیده شده. پاهایش از تنش نحیف‌ترند.


- چرا دكتر نمی‌بری بچه رو؟


دكترا كه چیزی حالیشون نمیشه، بردمش زاهدان دكتر گفت نمی‌دونیم مریضی بچه ت چیه، چند روز بیمارستان بستری بود. خوب نشد كه.
كمی آن‌سوتر، روی میز دكتر بهداری اسپكه پر از پرونده است. انگار زمان اینجا متوقف شده. ابزار و در و دیوارها در چهل سال پیش متوقف شده‌اند. پزشك بهداری نفس عمیقی می‌كشد و می‌گوید: «ما آخرین جایی هستیم كه وقتی مریض میشن بهمون مراجعه می‌كنن، اول میرن پیش مولوی و فال‌گیر، وقتی به ما میرسن كه كار از كار گذشته. هنوز اعتماد لازم به پزشك ندارن، اگر هم بیان پیش ما نه به توصیه‌هامون عمل می‌كنن نه نسخه‌ای رو كه براشون می‌نویسیم تهیه می‌كنن. خیلی باید روی فرهنگ بهداشتی مردم كار بشه.»


روایت اول: اسپكه؛ سرزمین قاب‌های عجیب


سكوت. این صدا را در همه جای سیستان و بلوچستان می‌شود شنید. به تعبیری می‌شود گفت سیستان و بلوچستان شهر سكوت است؛ سكوتی عمیق و پر از حرف. مردمانش آنقدر آرامند و با چشمان‌شان گفت‌وگو می‌كنند كه نیازی به فریاد و پر حرفی ندارند. ماشین از جاده نیك‌شهر می‌پیچد در خیابان اصلی «اسپكه». پنداری دنیای دیگری خودش را توی قاب پنجره ماشین جا می‌دهد. آدم‌ها گویی مسخ، آرام، در سكوتی وهمناك راه می‌روند. ماشین توی دست اندازهای خیابان پیش می‌رود. زنی كنار خیابان كودكش را روی زمین نشانده، نگاهش به ناكجایی در انتهای خیابان است و از خرده‌های پفك توی دامنش در دهان كودك می‌ریزد و كودك سرگرم خرده‌های پفك كف پیاده‌روست و هیچ منعی هم نمی‌بیند برای خوردن خوراكی كودكانه آلوده‌ای كه از زمین برمی‌دارد. اسپكه گویی دنیایی دیگر است. صدا ندارد. سكوت حكمرانی می‌كند. شاید هم با این‌همه تصویر گوش‌ها دیگر صدایی نمی‌شنوند. تصویرها ولی پر از فریادند. زنی سیه‌چرده تكیه زده به پایه زردرنگ صندوق آبی كنار خیابان و از آفتاب گرم بلوچستان به سایه بلند بالای صندوق پناه برده. گودی دستش را بی‌رمق و خسته به سوی هر عابری بلند می‌كند. آن‌سوتر روی سكوی ورودی مغازه زنان پابرهنه با لباس‌های مندرس راه خریداران سوپرماركت را می‌بندند و تا دست‌شان از اسكناس و سكه‌ای پر نشود پای مشتری‌های مغازه را رها نمی‌كنند. سر كه می‌چرخانی گمان می‌بری كه در میان لوكیشین فیلمبرداری فیلمسازی هستی كه می‌خواهد با فیلمش سیاه‌نمایی كند و تصویری اغراق شده از فقر به بیننده نشان دهد. انگار همه‌چیز در این خیابان كوتاه و شلوغ در یك كابوس نفسگیر اتفاق می‌افتد؛ كابوسی كه خواب را می‌رباید و مجالی به رویا نمی‌دهد.


بهداری اسپكه روز شلوغی را آغاز نكرده. كارگران در حال كار در ساختمان نوساز بهداری‌اند، پزشك شیفت می‌گوید: «این ساختمان ده سالی می‌شود در حال ساخت است.» زنان توی حیاط بهداری روی پاهای‌شان نشسته‌اند و گفت‌وگو می‌كنند. اتاق انتظار خالی است. صندلی‌ها پشت هم ردیف شده‌اند رو به دیواری كه رویش چند در چوبی قدیمی است. زنی كودكش را در آغوش گرفته و آمده تا دكتر مداوایش كند. چشمان پسرك سیه چرده، پر از رنگ سرمه است. سوءتغذیه! این نخستین چیزی است كه حتی بدون هیچ تخصصی با دیدن چهره كودك می‌شود تشخیص داد. پزشك بهداری می‌گوید: « غالبا سوءتغذیه دارن. هنوز
با همون سبك و سیاق پدرانشون زندگی می‌كنن. تقریبا همه مردم مشكلات گوارشی و زخم معده دارن. دلیلش هم برمی‌گرده به سبك زندگی شون. همه با هم از یك ظرف غذا می‌خورن.


یكسری‌هاشون هنوز از قاشق استفاده نمی‌كنن. مثل قدیما با دست غذا می‌خورن. همین باعث میشه بیماری زود تو خونه شیوع پیدا كنه. خیلی به بهداشتشون اهمیت نمی‌دن. بیماری انگلی خیلی زیاده. آب آشامیدنی خیلی در دسترسشون نیست  و همین مشكلات گوارشی شون رو تشدید می‌كنه.»
حال مردم اسپكه را از پزشك بهداری می‌پرسیم كه از شهری در شمال غرب آمده تا در جنوب شرق به هموطنانش خدمت كند؛ آن هم نه به اجبار و برای گذراندن طرح كه به انتخاب خود. نگران است، می‌گوید سال‌ها برای اصلاح فرهنگ بهداشتی مردم تلاش شده، اما هنوز مشكلات وجود دارد. تغییر این فرهنگ كار ساده‌ای نیست، چرا كه بهداری امكانات كافی ندارد: «چند ساله ما اجازه توزیع وسایل پیشگیری از بارداری نداریم. در صورتی كه اینجا به‌شدت نیاز به كنترل جمعیت داره. شاید یكی از تغییرات مثبتی كه تو این چند سال اتفاق افتاده این باشه كه هیچ زایمانی دیگه تو خونه انجام نمیشه و بدون استثنا همه میرن بیمارستان برای زایمان. این تا حدی برای ما جای امیدواری داره. اما ازدواج تو سنین پایین هنوز هم نگران‌كننده است. خانم 30 ساله اینجا داریم كه نوه داره. ازدواج كودكان و بارداری در سنین پایین خیلی زیاد است در صورتی كه مادر تغذیه درست نداره، بارداری‌های پیاپی، در حالی كه نه امكانات بهداشتی كافی هست نه تغذیه درستی دارن. خیلی‌ها برای اینكه یارانه بگیرن بی‌محابا بچه‌دار می‌شن. هستن كسایی كه ماهی یك میلیون یارانه می‌گیرن. یك مرد چند تا زن داره و چندین بچه.» پیرزن، زن جوانی كه همراه دارد را به دنبالش می‌كشد و آرام و خمیده دستان چروكیده‌اش را از زیر چادر بیرون می‌آورد و بی‌رمق توی حرف دكتر می‌پرد و زیر لب سوالی از پزشك می‌پرسد و پزشك ارجاعش می‌دهد به داروخانه و شروع می‌كند به گفتن ماجرایی كه او را به عنوان پزشك شگفت‌زده كرده: «یك خانمی اومد برای ویزیت. حالش اصلا خوب نبود. هرچی اصرار كردم دیدم روی صندلی نمی‌شینه، فقط می‌گفت درد دارم یه مسكن بهم بده. این خانم دو ماه قبل زایمان كرده بود، خود ما فرستادیمش بیمارستان برای زایمان. با علایمی كه دیدم فكر كردم خونریزی زنانه داره، به یكی از همكاران خانم گفتم در مورد مشكلش صحبت كنه، یك تعدادی از خانمها هنوز با پزشك آقا راحت نیستن. خونریزی شدید داشت و بعد از اینكه آزمایش گرفتیم متوجه شدیم دو ماهه بارداره. یعنی فردای زایمان آخرش دوباره باردار شده بود. من به عنوان پزشك چنین موردی رو نه تو كتاب‌ها خوندم نه جایی شنیدم. اما اینجا اتفاق افتاده. چنین مواردی متاسفانه كم هم نیست و تلاش ما برای فرهنگ‌سازی برای تنظیم خانواده هم بی‌نتیجه‌ست.»


پزشك بهداری در مورد خدمات به بیماران می‌گوید: «یكی از چالش‌های ما اینجا اینه كه مردم آزمایش‌هایی كه براشون می‌نویسیم رو انجام نمی‌دن، چون پول ندارن، همین روند تشخیص بیماری‌ها رو به تعویق می‌اندازه، ما تا متوجه نشیم مشكل بیمار چی هست كه نمی‌تونیم درمانش كنیم. البته برای بعضی از افراد انجام آزمایش‌ها رایگان است، مثل مادران باردار و افرادی كه كارت كمیته امداد دارن و بیماران خاص، اما. پوشش بیمه‌ای خوبی داریم تو منطقه اما متاسفانه فرهنگ استفاده از دفترچه بیمه هنوز جا نیفتاده. تو خانواده همه دفترچه بیمه دارن، اما هیچ كس با دفترچه خودش نمیاد دكتر، ما هم برای اینكه یاد بگیرن از دفترچه خودشون استفاده كنن، دفترچه دیگران رو ازشون قبول نمی‌كنیم.» ویزیت بهداری اسپكه برای بیمه‌شدگان 500 تومان و برای كسانی كه دفترچه ندارند 11 هزار تومان است. شرایط اقلیمی بر شیوع بیماری‌ها تاثیر زیادی داشته: «ما تا چند سال پیش اینجا مالاریا داشتیم، اما الان به دلیل خشكسالی چند سال اخیر دیگه مورد مالاریا نداشتیم، اما سرخك رو همیشه داریم. دلیل شیوع سرخك هم به شرایط اقلیمی برمی‌گرده. واكسن باید در شرایط خاصی نگهداری بشه، وقتی دمای نگهداری از حدی پایین‌تر یا بالاتر باشه واكسن بی‌تاثیر می‌شه. در مورد سرخك همین اتفاق می‌افته. با اینكه واكسن بچه‌ها مرتب دریافت میشه، اما تاثیر نداره و بچه‌ها و حتی بزرگسالا به سرخك مبتلا میشن، متاسفانه ما تلفات هم داشتیم از این بیماری.» اما برخورد مردم با بیماری‌های‌شان هنوز هم رنگ و بوی سنت دارد و گویی اعتمادشان به روش‌های علمی برای درمان بیماری‌ها هنوز جلب نشده: «اینجا بچه زردی (یرقان) می‌گیره، به جای اینكه بیارنش بهداری، بچه رو به مدت طولانی زیر آفتاب قرار میدن كه درمان بشه، اما آفتاب اینجا به قدری داغه كه چند مورد پیش اومد كه بچه زیر آفتاب از بین رفت.»


البته چندی پیش علی‌اوسط هاشمی، استاندار سیستان و بلوچستان خبری اعلام كرد كه شاید بتوان امیدوار شد به حل مشكلات عدیده استان در حوزه بهداشت و درمان، هاشمی در تعطیلات نوروز اعلام كرد: «سال 1396 را می‌توان بهار بهداشت و درمان استان نامید چرا كه در این سال بسیاری از پروژه‌های این بخش افتتاح خواهد شد و بدین‌ترتیب ثمرات توجه و عنایت دولت به حوزه سلامت استان سیستان و بلوچستان به زودی آشكار خواهد شد.»
عبدالمالك زین‌الدینی، مدیر پایگاه خبری «لاشار نیوز» هم زاویه دیگری از زادگاهش را نشانمان می‌دهد: «منطقه لاشار 44 هزار نفر جمعیت دارد كه مركز بخش آن اسپكه است. 90 درصد مردم این منطقه از نظر معیشتی دستشون تو جیب یارانه است. 10 درصد باقیمانده هم یا كارمند هستند، یا فرهنگی‌اند یا مشاغل اداری دیگر دارند. كشاورزی تو منطقه بود اما متاسفانه چند سال پیش خشكسالی شد و به طور كلی آب قنوات لاشار خشك شد. محصول این منطقه بیشتر خرماست. یك زمانی بهترین خرمای سیستان و بلوچستان از نخلستان‌های لاشار به دست می‌آمد. اما الان 5 سالی می‌شه كه به دلیل خشكسالی رونق از كشاورزی منطقه رفته.»


با موردی كه زین الدینی به آن اشاره می‌كند، می‌شود پی به ریشه مشكلات بهداشتی برد: « از نظر آب آشامیدنی هم مردم منطقه مشكلات زیادی دارن. ما در بخش لاشار روستاهایی داریم كه هر دو ماه یك بار آب لوله كشی براشون وصل می‌شه. باقی مواقع باید 50 هزار تومن بدن تا یه تانكر 1000 لیتری آب بخرن. آب لوله‌كشی هم كه دو ماه یك بار بهشون می‌رسه، آنقدر آلوده است كه از نظر بهداشتی استفاده‌اش منع شده، اما مردم مجبورند استفاده كنند.» مردم اسپكه شغل خاصی ندارند. هر ماه منتظر واریز یارانه هستند. هر چند بعضی از مناطق عشایر نشین دام دارند و در آمدی از این راه دارند. اما خشكسالی‌ها رونق از زندگی عشایر هم گرفته، هر چند زین الدینی می‌گوید: «چند ماه اخیر كه بارندگی شد تا حدودی شرایط دامداران بهتر شد، اما هنوز قنوات منطقه خشك هستند.»
مدیر پایگاه لاشار نیوز از وضعیت بهداشتی مردم هم می‌گوید: «مسائل بهداشتی متاسفانه خیلی برای مردم مهم نیست. معتقدن براشون مشكلی پیش نمیاد چون بدنشون عادت كرده. اینجا بارها دیدم كه مغازه‌دارها مواد خوراكی تاریخ گذشته به مردم می‌فروشن، مردم هم كه غالبا سواد ندارن متوجه نمی‌شن و همون مواد تاریخ گذشته رو استفاده می‌كنن. اینها سیاه نمایی نیست، باید منعكس شود.» روستاها و شهرهای فراموش شده زیادی در استان پهناور سیستان و بلوچستان وجود دارند كه هر كدام به نوعی پنجه در پنجه بی‌رحم مشكلات معیشتی دارند. اسپكه شاید یكی از مناطقی بود كه می‌شد گوشه‌ای از مسائل مبتلا به مردم این استان را در آن دید؛ بلایی كه خشكسالی سر مردمان این دیار آورده و بی‌توجهی به موضوع بیكاری مردم این منطقه آن را تشدید كرده. دوری از مركز آنها را از امكانات اولیه زندگی هم دور كرده.


روایت دوم: رمین؛ نقطه پایان ماهی‌ها


رشته كوه‌هایی از تور ماهیگیری در اسكله ردیف شده‌اند. این یعنی لنج‌ها از راه رسیده‌اند. ماهی‌ها تخلیه شده‌اند و تورها تن به آفتاب سپرده‌اند تا جاشوها باردیگر آماده‌شان كنند برای ماموریتی دوباره، برای اسیر كردن ماهی‌های اقیانوس. ماهیگیرها لمیده‌اند روی تورهای خاكستری و لنج‌ها در سكوت تن داده‌اند به آفتاب گرم ساحل «رمین» در حراج بازار اسكله اما غوغایی به پاست. سیلویی وسیع با سكوهایی كوتاه برای ارایه ماهی. پر همهمه و شلوغ. آنها كه ماهی تازه می‌خواهند تلاش می‌كنند تا بهترین‌ها را از میان انبوه ماهی‌ها جدا كنند. حوالی ظهر كار كارگرهای بازار تقریبا تمام شده. بشكه‌های آبی رنگ، ماهی‌های مانده و خرچنگ‌ها و سفره‌ماهی‌هایی كه اشتباهی به تور افتاده‌اند را در خود جا می‌دهند تا در سوی دیگر اسكله خمیرشان كرده و تبدیل‌شان كنند به غذای حیوانات. سویی دیگر زنی كنار سكوی كوتاه چمباتمه زده و ماهی‌های ریز باقیمانده از بساط ماهی‌فروشان را دانه به دانه وارسی می‌كند. سرپوش آبشش ماهی‌ها را دانه به دانه كنار می‌زند و نگاهی می‌اندازد و از مشتی ماهی ریز سرخ و طوسی كه مرد روی زمین ریخته چند تایی را در دست می‌گیرد، سراج پسر 10 ساله‌اش كارگر حراج بازار است، روزی 5 هزار تومان دستمزد می‌گیرد  و این ماهی‌های باقیمانده را اگر قابل مصرف باشند به رایگان به او می‌دهند. با كلافگی ماهی را به زمین می‌اندازد:

«به درد نمی‌خوره كه» و ماهی دیگر را برمی‌دارد و نگاهی به آبشش می‌اندازد و پشت و رویش می‌كند و بلند می‌شود، شاید امروز این چهار ماهی صورتی توی دست‌هایش نهار یا شام فرزندانش باشند. سركارگر بازار ماهی می‌گوید: «اینجا زیاد میان از این خانم‌ها، ماهی‌هایی كه قابل فروش نیستن و كهنه ان رو بهشون میدیم ببرن. كسی نمی‌خره این ماهی‌ها رو، ما می‌ریزیم تو این بشكه‌ها می‌فرستیم برای خمیر شدن» بوی ماهی مانده تا منتها الیه مغز رسوخ می‌كند. مردی خوشحال از صید مار ماهی گوشه‌ای معركه گرفته و بعضی از گردشگران هم خرچنگ‌هایی را از میان بساطی كه قرار است خمیر شود جدا می‌كنند و می‌برند، بعضی هم با ماهی شیر بزرگی كه روی دست ماهی فروش مانده عكس یادگاری می‌گیرند. بیرون از حراج بازار زبیر روی سینه لنج به دست‌هایش تكیه داده و رفت و آمد روی اسكله را به تماشا نشسته، 20 ساله است و جاشوی لنج، می‌گوید: «تا اندونزی و سومالی برای صید می‌ریم. امروز بعد از 65 روز برگشتیم از دریا.» از صید این سفرشان راضی است، در  مورد درآمدش می‌گوید: «برای 65 روز روی آب بودن به من یك میلیون و 500 هزار تومان میدن، می‌خوام پولامو جمع كنم لنج بخرم.»  قیمت لنج از 400 میلیون تومان تا یك میلیارد و 500 هزار تومان بر اساس قدرت موتور و تجهیزات داخل آن متغیر است، زبیر می‌خواهد تا چند سال دیگر یك لنج كوچك بخرد و برای خودش كار كند: «اگر بتونم 500 میلیون جور كنم یه لنج كوچیك می‌خرم، همه صاحب لنج‌ها همین كارو میكنن، میشه یه لنج رو بازسازی كرد و مجهزش كرد.» سختی شغل جاشوها توی لبخند زبیر كمرنگ می‌شود، اما چشمانش چیز دیگری می‌گویند، از مشكلات كارگری لنج می‌گوید: «همه كارها سخته، شما كار آسون سراغ داری؟ خب كار ما هم یه جور سخته دیگه. ما دو ماه روی آبیم، پامون به زمین نمیرسه. زیر آفتاب. گرمازده میشیم، داشتیم كسی رو كه تو دریا تلف شده از گرما. كارمون خیلی سخته. بعد هم می‌دونی این در آمدی كه می‌گم مال وقتیه كه صید خوب باشه‌ها. وگرنه ماهی كم باشه خیلی كمتر از اینها به ما میدن. هر چقدر صید باشه ما حقوق می‌گیریم. بعد هم كه از كار بیفتیم هیچی دستمون نیست. بازنشستگی نداره كار ما.»
زبیر اهل رمین است بعد از ماموریتش روی آب‌ها، چهل روزی در خشكی است. هر چند در این مدت هم باز باید روی اسكله باشد و كارهای مربوط به تعمیرات لنج را انجام دهد و هر زمان صاحب لنج بگوید باز راهی می‌شود به دل اقیانوس. تحصیلاتش را در دوره ابتدایی به پایان رسانده و بعد در لنج مشغول به كار شده: «اینجا همه پسرها از بچگی مشغول كار میشن، كم‌اند كسایی كه درس می‌خونن و ادامه میدن میرن دانشگاه.»


روایت سوم: تن پر قصه جاده


جاده‌های مسطح در دل دشت وسیعی كه تا بی‌نهایت ادامه دارد و در بعضی نقاط نخل یا گونی از دل خشكی خاك سر برآورده تا استقامت را فریاد بزند. شن‌های روان در بعضی نقاط جاده با جسارت وارد حریم عبور ماشین‌ها شده‌اند. اما جاده آنقدر شلوغ نیست كه تغییر مسیر راننده مشكلی ایجاد كند. در فواصل مختلف كنار جاده چهار پایه‌های فلزی قرار دارد كه رویش پر از دبه‌های صورتی رنگ بنزین است. مردانی در نزدیكی چهارپایه‌ها در سایه كوتاهی پناه گرفته‌اند تا مشتری بنزین از راه برسد و سهم روزی‌شان را با فروش بنزین بگیرند. یكی از فروشنده‌ها مردی 25 ساله است؛ اسماعیل دیپلم كشاورزی دارد، تا چندی پیش هم كشاورزی می‌كرد، اما خشكسالی به جان روزگارشان افتاد، مدتی در گرگان كار كرده و حالا چند ماهی است كه كنار جاده بنزین می‌فروشد: «لیتری 1500 و گاهی 2000 تومان می‌فروشیم، بستگی به شرایط داره.» حوالی جایی كه اسماعیل بنزین می‌فروشد پمپ بنزین نیست، كسی هم اگر نیاز به بنزین داشته باشد برای رسیدن به نخستین پمپ بنزین ناچار است این مبلغ را بپردازد: «تو شهر بنزین لیتری 1200 تومنه، اما فاصله خیلی زیاده. ما هم زن و بچه داریم، چاره‌ای نداریم جز این كار.» كلیدواژه قاچاق سوخت به پاكستان كافیست تا سكوت تنها پاسخ اسماعیل شود، خودش را سرگرم دبه‌ها و بطری‌های یك لیتری گازوییل و بنزین می‌كند كه روی چهارپایه فلزی زنگ زده چیده و بعد از چند دقیقه می‌گوید: «ما این كارو نمی‌كنیم، اما اگر هم كسی بكنه حق داره، شما نمی‌دونی زندگی چقدر سخته اینجا، شما با همین ماشین برو ببین نخستین آبادانی كه می‌بینی چقدر فاصله داره، برهوته اینجا، سیستان و بلوچستان هیچی نداره، نه آب، نه آبادانی. شما تو این مسیر اومدی یه كارخونه بزرگ دیدی؟ جایی كه منِ جوون بتونم توش كار كنم؟ این كار رو هم نكنیم باید سرمون رو بذاریم بمیریم. كسی كه به فكرمون نیست. مجبوریم یه جوری شكممون رو سیر كنیم.»


روایت چهارم: ما آدم‌های ترسناكی نیستیم


صبح زاهدان آرام و با حوصله شروع شده. مردان در سكوت خیابان پا به ركاب دوچرخه می‌زنند تا به محل كارشان برسند. مالك هم كم كم دكه فروش فلافلش را كنار خیابان آماده می‌كند تا مشتری‌های سر صبحش را زیاد منتظر نگذارد، می‌گوید: « فلافل بدم یا نخود شور؟ مهمون من باشید.» جواب منفی مان را كه می‌شنود، می‌گوید: «شاید شما عادت نداشته باشی اما اینجا بعضی از مردم صبح‌ها فلافل و نخود شور می‌خورند.» مالك، جوان  23 ساله‌ای است كه تا كلاس سوم راهنمایی درس خوانده، كارگری در تهران و اصفهان را تجربه كرده اما در نهایت به این نتیجه رسیده كه به شهر خود رود و شهریار خود باشد: «گفتم یه تومن تو شهر خودم دربیارم ارزش بیشتری داره تا با كارگری تو غربت بخوام دو تومن دربیارم.» كیسه‌ای كه پر است از مایه فلافل توی ظرف مخصوصش می‌ریزد و پیشخوان دكه كوچك و سیارش را مرتب می‌كند و بی‌اینكه سوالی بپرسم می‌گوید: «همه فكر می‌كنن ما مردم خطرناكی هستیم، اما واقعا اینجوری نیست. اینجا مردم خوبی داره، الان شما یه خانم تنها ساعت 7 صبح اومدی تو خیابون كسی مزاحمت شد؟ حرفی بهت زدن؟ تازه اگر كمك بخوای هم همه اینجا حواسشون بهت هست، اینجا خیلی به خانم‌ها احترام می‌گذارن. ما نخستین جایی بودیم كه فرماندار زن داشتیم.» مالك خاطرات تلخی از تهران و اصفهان دارد كه روایتش شرمنده‌ام می‌كند: «توی تهران كیف من رو دزدیدن، هیچی نداشتم، خودم بودم و لباس تنم، فقط یه شماره حفظ بودم از یكی از آشناها كه تهران بود. اما به هر كس می‌گفتم موبایلشو بده تا تماس بگیرم مثل دزدها به من نگاه می‌كردن، من خودم دزد زده بودم، اما بقیه فكر می‌كردن دزدم. خیلی آشفته بودم. یك روز سرگردون تو خیابونا گشتم تا بالاخره صاحب یه دكه روزنامه‌فروشی به دادم رسید و یه كارت تلفن داد كه تونستم با آشنامون تماس بگیرم. چند ماه بعد وقتی از تهران اومدم حال بد روز اول تهران اومدنم یادم بود.» مالك حالا به درآمد اندكی كه از دكه سیارش دارد راضی است. می‌خواهد زندگی‌اش را سامان دهد و برای آینده‌اش برنامه دارد، می‌گوید: «اینجا همه همزبانم هستن، قبولم دارن، همین مغازه رو می‌بینی صاحبش مثل پدرم می‌مونه. تا حالا نشده چیزی بخوام نه بگه.» و برای چندمین بار تاكید می‌كند: «ما بلوچا آدمای ترسناكی نیستیم، اینجا هم جای ترسناكی نیست. فقط روزگار و مسوولا با ما خوب تا نكردن. ما از چرخ روزگار جا موندیم خانم، اما معرفت سرمون میشه، انسانیم.»


از جذابیت‌های  توریستی تا مشكلات معیشتی


نوروزی كه گذشت، نام سیستان و بلوچستان ترجیع‌بند جملات فعالان و مسوولان گردشگری بود. نتیجه تمام این تبلیغات این بود كه بسیاری از كسانی كه در تعطیلات بار سفر بستند، مقصدشان جنوب شرق ایران بود. به گفته شهروندان نقاط مختلف این استان پهناور و همین‌طور متولیان امور گردشگری در استان، حضور گردشگران نوروزی به شكل چشمگیری در استان افزایش پیدا كرده بود. گفتنی‌ها از جاذبه‌های دیدنی استان گفته شده و بسیاری به چشم خود جاذبه‌های تاریخی و طبیعی آن را دیدند و بر تمام تبلیغاتی كه در مورد این استان دیده و شنیده بودند صحه گذاشتند. اما سكه این استان روی دیگری هم دارد. همان مردمی كه میهمان‌نوازی‌شان یكی از جاذبه‌های مهم گردشگری جنوب شرق است، مشكلاتی دارند كه شاید سعه صدر مجال بیانش را به میهمانان نمی‌دهد. جنوب شرق مردمانی دارد صبور و آرام، كه سال‌هاست بار سنگین فراموشی را به دوش می‌كشند و فرهنگی كهن دارند كه هر روز بیشتر از قبل قربانی فقر می‌شود. هر چند همواره تصویر محرومیت و كمبود امكانات از این استان منعكس می‌شود و شهروندان سیستانی و بلوچستانی از اینكه همیشه از زادگاه‌شان به عنوان استانی محروم یاد شود راضی نیستند، اما از سویی بیان نشدن مشكلات و سرخ نگه داشتن صورت رنجور این مردمان با سیلی هم راهی برای حل مشكلات متعدد استان نیست. بیان مشكلات و مطالبه‌گری شاید نخستین قدم برای ایجاد تغییر در استانی باشد كه قرار است در سال 96 نامش را بیشتر بشنویم و در موردش بیشتر بنویسیم و بخوانیم. استانی كه قرار است در سال 96 مقصد گردشگران شود و این هدف ملزوماتی را می‌طلبد كه تامین‌شان تنها با تقویت روحیه مطالبه‌گری مردمان این دیار امكان‌پذیر خواهد شد. ذره‌بین‌مان را در سفری به این استان روی زندگی مردم انداختیم. زندگی ساده و در برخی مناطق، محقر مردمانی با قلب‌هایی وسیع كه قانع‌اند و الفبای زیاده‌خواهی را بلد نیستند.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha