چیزهای زیادی هست که نمی‌دانید؛ خیلی چیزها. دانش و دانایی به این سادگی‌ها به دست نمی‌آید. دکترای پژوهش اجتماعی دارید؟ کارشناس روابط بین‌الملل هستید؟

چیزهایی هست که نمی‌دانید

سلامت نیوز:چیزهای زیادی هست که نمی‌دانید؛ خیلی چیزها. دانش و دانایی به این سادگی‌ها به دست نمی‌آید. دکترای پژوهش اجتماعی دارید؟ کارشناس روابط بین‌الملل هستید؟ روزنامه‌نگار یا نویسنده‌اید؟ معلم بازنشسته یا مهندس خطوط لوله وزارت نفت‌ هستید؟ خب باشید، این‌ها چه ربطی به دانش و دانایی دارد؟

به گزارش سلامت نیوز، ایران نوشت: وقتی روزگار شما را در موقعیتی قرار می‌دهد که فهم و کمال و فرزانگی‌تان را خوب بسنجید و در ترازوی بی‌رحم نقد قرار دهید، آن وقت است که می‌بینید چقدر دست‌تان خالی است. شرمنده می‌شوید، سرتان گیج می‌رود که چرا پیش از این به فکر نبوده‌اید. من امروز این مطلب را می‌نویسم که به شما نهیب بزنم و هشدار دهم که مراقب دست‌اندازهای ذهن‌تان باشید. زندگی بی‌رحم است؛ خدای ناکرده فردا روزی پای‌تان به دادگاه یا بیمارستان کشیده می‌شود و آن وقت یاد حرف من می‌افتید. کتاب دست‌تان است زمین بگذارید و دنبال دانش و فهم و آگاهی باشید. نگذارید این جمله را مثل سیلی توی صورت‌تان بنوازند: «مگر تو نمی‌دانی؟ مگر تو نمی‌فهمی؟»


شما فرق لباس سرمه‌ای‌ها و لباس سبزهای بیمارستان را می‌دانید؟ اصلاً فرق «سی سی یو» و «آی سی یو» را می‌فهمید؟ شما می‌دانید اگر روزی به اتهام دزدی گرفتار شدید، بهتر است وجه مربوطه را بپردازید و قضیه را درز بگیرید وگرنه بعدها برای‌تان سوءسابقه می‌شود؟ چرا کسی مثل شما باید به اتهام دزدی گرفتار شود؟ این چه سؤالی است که می‌فرمایید. مگر بنده دزدم که دادگاه نامه می‌فرستد حضور به هم برسانید؟ باور کنید خیلی چیزها هست که نمی‌دانید. فرض کنید توی محل کار، مثل یک آدم متشخص نشسته‌اید و مشغول نوشتن یک گزارش یا بررسی یک پرونده هستید. بعد یکی از همکاران نامه‌ای ممهور به مهر دادگاه دست شما می‌دهد که در آن متهم به سرقت تلفن همراه شده‌اید. فردای آن روز مثل یک شهروند خوب بی‌گناه، خود را به دادگاه معرفی می‌کنید و بعد از رسیدگی به پرونده 3 قاتل و 1 متجاوز و گروهی از قاچاقچیان خطرناک که پای همه را با زنجیر به هم وصل کرده‌اند، با مالباخته محترم آشنا می‌شوید و بعد این سؤال قاضی که «چرا تلفن همراه آقا را دزدیده‌ای؟ 3 ماه پیش... توی اتوبوس... یافت‌آباد». لحظه‌ای خود را وسط «محاکمه» کافکا حس می‌کنید و بعد می‌گویید به خدا قسم این آقا را نمی‌شناسم و آخرین باری که اتوبوس سوار شده‌ام 7 سال پیش بوده و آخرین باری هم که یافت آباد رفته‌ام 35 سال پیش. بعد هم کارت خبرنگاری‌تان را نشان می‌دهید و می‌گویید زنگ بزنید محل کارم و پرس و جو کنید که قبلاً هم دزدی کرده‌ام یا نه و از این حرف‌ها.


قاضی که خسته از دادرسی‌ پرونده‌های قبلی با بی‌حوصلگی پوشه شما را نگاه می‌کند، می‌گوید: «این استعلام مخابرات است که تصدیق کرده سیم کارت شما توی گوشی ایشان زنگ خورده.» شما که از این همه دقت و فناوری و تکنولوژی جا خورده‌اید با تته پته می‌گویید: «اعتراض دارم جناب قاضی!» بله اعتراض حق شماست اما خیلی چیزها هست که نمی‌دانید و چون قاضی دلش به حال‌تان سوخته روشن‌تان می‌کند که «معلوم است دزد نیستید. ما آدم خودمان را می‌شناسیم. اما اگر اعتراض کنید، تازه پرونده به جریان می‌افتد و بعد جزو سوابق‌تان می‌شود.» راست هم می‌گوید؛ از کجا معلوم فردا روزی نخواهید کاندیدای شورایی جایی شوید یا اصلاً صاف و ساده بعد از تحصیل بخواهید جایی کار بگیرید یا مثلاً عضو هیأت علمی دانشگاهی چیزی شوید. طرف دکمه کامپیوترش را می‌زند و می‌گوید: «13 سال پیش به خاطر دزدی محاکمه شده‌اید.» دیگر بقیه‌اش مهم نیست که تبرئه شده‌اید یا نه. آخر یک آدم علیه سلام چرا باید به جرم دزدی یک تلفن همراه ناقابل دادگاه برود؟ دیدید خیلی چیزها هست که نمی‌دانید. بهتر است شما هم مثل من با سرباز دادگاه بروید طبقه هم کف 200 هزار تومان به حساب مال باخته بریزید و پاک و پاکیزه برگردید. موقع بیرون آمدن هم به مالباخته محترم بگویید: «حرامت باشد مثل گوشت سگ!»


این تنها دادگاه نیست که از پیچش‌های حقوقی و ادبیات پیچ در پیچ احکام قضایی و سرنوشت هر کلمه و هر جمله‌اش بی‌خبرید. از قدیم گفته‌اند «الهی پایت به بیمارستان و دادگاه نرسد.» بیمارستان هم از آن جاهایی است که نه تنها فهم و دانش و دانایی‌تان، بلکه شخصیت و موقعیت اجتماعی‌تان هم محک سختی می‌خورد. من این را چند وقت پیش در بزرگ‌ترین بیمارستان فوق تخصصی تهران فهمیدم. یعنی فهمیدم که تا چه پایه انسان نادان و نابفهمی هستم.
فکرش را بکنید دکتر می‌آید بالای سر بیمارتان و در حضور پرستار می‌گوید تا ساعت 5 اتاق عمل و آی سی یو را رزرو کنید. 45 دقیقه به ساعت 5 پرستاری که اسمش را بالای سر بیمارتان نوشته‌اند، سر می‌رسد و می‌گوید: «چرا بیمارتون آماده نیست!» می‌گویید چرا کاملاً آماده است و خبر دارد که ساعت 5 باید اتاق عمل برود. پرستار لبخند عاقل اندر ابلهی می‌زند و می‌گوید: «پس چرا سینه بیمار شیو نشده؟ زود باشید وگرنه دکتر بعد از ساعت 5 قبول نمی‌کنه.» خوشبختانه معنی شیو را می‌دانید و تازه می‌فهمید که آماده کردن بیمار یعنی چی. اما از کجا باید ژیلت یا ماشین ریش تراش پیدا کنید؟ به ایستگاه پرستاری می‌روید و می‌گویید ببخشید ماشین یا ژیلت... و پرستار می‌گوید: «از لباس سبزها بپرس.» یک شهروند محترم چرا باید به یک پرستار توهین کند و او را که لباس سرمه‌ای دارد با یک لباس سبز اشتباه بگیرد؟ این طرف و آن طرف می‌دوید و بالاخره یک لباس سبز پیدا می‌کنید. آقای لباس سبز با احترام کمک‌تان می‌کند که بیمار را آماده کنید و همان لحظه می‌گوید: «کیف اتاق عمل کو؟» و شما می‌پرسید: «کیف اتاق عمل چیه؟» آقای لباس سبز توضیح می‌دهد که باید سریع بروید داروخانه اورژانس و یک کیف اتاق عمل بگیرید که همه لوازم بیمار برای اتاق عمل داخل آن هست. فرصت زیادی ندارید و باید هفت طبقه را پایین بیایید و سالن‌های پیچ در پیچ را به سمت داروخانه اورژانس بدوید. صف بلند است. از همه عذرخواهی می‌کنید و شرایط را با تته پته توضیح می‌دهید و به متصدی داروخانه می‌گویید: «لطفاً یک کیف اتاق عمل.» متصدی بدون آنکه نگاه‌تان کند می‌گوید: «خودت می‌گویی اتاق عمل، اینجا اورژانسه، تشریف ببرید داروخانه بخش.» حالا مرحله به مرحله بشمارید ببینید چقدر چیز توی دنیا هست که نمی‌دانید.


در آخرین لحظات، بیمار را با لباس اتاق عمل روی ویلچر می‌نشانید و کیفش را روی زانویش می‌گذارید. آقای لباس سبز ویلچر را می‌گیرد و به بیمار می‌گوید آماده پرواز هست یا نه؟ وسط راه دست بیمار را می‌بینید که با یک جفت دندان عاریه توی هوا می‌چرخد. برمی‌گردید ایستگاه پرستاری و کسب تکلیف می‌کنید: «می‌توانم بروم پشت در اتاق عمل؟» آخر آدم تا چه حد باید نادان باشد. از جوابی که می دهند شرمنده می‌شوید: «خیر بروید بخش مانیتورینگ طبقه همکف و مراحل کار را مانیتور کنید!» به محض اینکه به طبقه همکف می‌رسید، نام بیمارتان را می‌بینید که رو به رویش نوشته‌اند: «وارد اتاق عمل شد.» چه خوب، چقدر کارها راحت شده! چقدر تکنولوژی پیشرفت کرده و چقدر شما بی‌خبرید. نیم ساعت دیگر اطلاعات مانیتور عوض می‌شود: «در حال عمل» و درست ساعت 8 شب کلمه ریکاوری رو به روی اسم بیمارتان ظاهر می‌شود. چه خوب خدا را شکر عمل موفقیت‌آمیز بوده و بیمار درحال به هوش آمدن است.


از اطلاعات می‌پرسید: «بیمار من وارد ریکاوری شده، می‌توانم بروم بالای سرش؟» و جواب می‌شنوید: «هر وقت وارد بخش شد، می‌توانید بروید بالا.» تا ساعت 11 شب بارها چای نبات می‌خرید و دم در سیگار می‌کشید تا اینکه کلمه‌ آی سی یو ظاهر می‌شود. این کلمه را فقط در فیلم‌ها دیده‌اید و می‌دانید که شیشه‌ای آنجا هست که می‌توانید از پشت آن بیمارتان را ببینید. به انتظامات می‌گویید بیمارتان وارد آی سی یو شده و حال خوشی ندارید. اجازه می‌گیرید و خود را به‌ آی سی یو می‌رسانید اما از دیوار شیشه‌ای خبری نیست. زنگ آیفون را می‌زنید و جویای حال بیمارتان می‌شوید. صدای پشت آیفون می‌گوید: «حال بیمار خوب است. اجازه دهید ما کارمان را انجام دهیم.» برمی‌گردید به مانیتورینگ و منتظر می‌مانید تا بیمار از آی سی یو خارج شود.


ساعت یک و نیم بامداد است و شما همچنان نمی‌دانید که چه چیزهایی را نمی‌دانید. پیش خود تصور کرده‌اید آی سی یو جای موقتی است که بیمار چند ساعتی آنجاست و بعد که همه علایم حیاتی خوب چک شد، وارد بخش می‌شود. از انتظامات می‌پرسید: «ببخشید بیمار من کی از آی سی یو وارد بخش می‌شود؟» آقای انتظامات پاسخ می‌دهد: «آی سی یو خودش یه بخشه!» خدای من چرا پیش از این به فکر ترمیم کاستی‌های ذهنی‌تان نبوده‌اید؟ چرا یک شهروند فهیم نباید بداند که‌ آی سی یو خودش یک بخش است؟ می‌گویید: «می‌توانم زنگ بزنم و بپرسم؟» آقای انتظامات به ستون انتهای سالن اشاره می‌کند و تلفن و شماره‌های داخلی که به ستون چسبیده. زنگ می‌زنید به بخش آی سی یو. صدا با عصبانیت می‌گوید الو؟ جویده جویده و با لحنی از سر التماس می‌پرسید که حال بیمارتان چطور است و کی از بخش آی سی یو بیرون می‌آید؟ صدا می‌گوید: «واقعاً خجالت داره، ساعت 2 نیمه شب زنگ زده‌اید آی سی یو همه بیماران را بیدار کرده‌اید که این سؤال مسخره را بپرسید؟ یعنی شما نمی‌دانید بیمار حداقل 24 ساعت باید اینجا بستری باشد؟»


چرا یک شهروند محترم و آگاه به مسائل نباید بداند که در آی سی یو تلفن را بالای سر بیماران می‌گذارند؟ چرا نباید بداند که تلفن روی ستون تنها یک تله است؟ چرا نباید بداند که در آی سی یو بیمار را حداقل 24 ساعت نگه می‌دارند؟ چرا نباید بداند که فرق آی سی یو و سی سی یو چیست؟ چرا نباید یک شهروند فهیم تفاوت اتاق عمل جنرال را با غیر جنرال تشخیص دهد؟
دوباره برمی‌گردید به انتظامات و خواهش می‌کنید که لااقل برای کسب تکلیف از بخش و جمع کردن وسایل بیمارتان دوباره به طبقه هفتم بروید. از ایستگاه پرستاری می‌پرسید حالا که بیمارتان 24 ساعت در آی سی یو می‌ماند، با وسایل‌اش چکار کنید؟ یک لباس سرمه‌ای می‌گوید: «یعنی شما نمی‌دانید وقتی بیمار از بخش وارد اتاق عمل شد، دیگر به اینجا برنمی‌گردد؟» زیر بار این همه اطلاعات خرد می‌شوید و عرق سرد به پیشانی‌تان می‌نشیند.
فردا پیش از آنکه 24 ساعت به سر برسد، دوباره در بیمارستان هستید.


 با ترس و لرز به‌ آی سی یو زنگ می‌زنید: «حال بیمارتان خوب است... حداقل 24 ساعت اینجا هستند. اگر وقت ملاقات می‌آمدید، می‌توانستید چند دقیقه‌ای ملاقاتش کنید!» می‌پرسید مگر می‌شود وارد آی سی یو شد و بیمار را ملاقات کرد؟ صدای مهربان پشت تلفن می‌گوید: «بله چه فرقی می‌کند، اینجا هم مثل بخش جراحی!» خوشحال به خانه برمی‌گردید و می‌دانید که فردا وقت ملاقات چند دقیقه‌ای بیمارتان را خواهید دید. اما چیزهای زیادی هست که نمی‌دانید مثلاً نمی‌دانید که‌ آی سی یو یک بخش ویژه است و ملاقات محدود به روزهای زوج. شما فقط و فقط به این دلیل که نمی‌دانید و سر در نمی‌آورید فردا هم از ملاقات با بیمارتان محروم خواهید ماند و با آخرین تصویری که از او در ذهن‌تان مانده به خانه برمی‌گردید؛ تصویر دستی که یک جفت دندان عاریه را در هوا تکان می‌دهد.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha