شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۶ - ۰۹:۵۴

وارد چادر كه می‌شویم بچه‌ها آرام سرشان را بلند می‌كنند و به رسم ادب می‌ایستند تا ورود مهمانان به مدرسه كوچك‌شان را خوشامد بگویند.

گزارشی از مدارس عشایری

سلامت نیوز:صدای بچه‌ها از پشت پرده نازك و سفید چادر بیرون نمی‌آید، آرام در سایه چادری كه مدرسه‌شان است نشسته‌اند و سرشان را لای كتاب‌های‌شان فرو برده‌اند. «دشت بكان» یكپارچه سكوت است. گاهی از دور صدای زوزه ماشینی كه از جاده می‌گذرد، ذره‌ای از سكوت دشت را می‌شكند و گاهی هم صدای زنگوله‌گردن بزی كه از گله دور افتاده، می‌شود بهانه‌ای برای گرداندن سر به سمت صدا، باقی همه سكوت است و آرامش و وسعتی ناتمام.

به گزارش سلامت نیوز، روزنامه اعتماد نوشت: وارد چادر كه می‌شویم بچه‌ها آرام سرشان را بلند می‌كنند و به رسم ادب می‌ایستند تا ورود مهمانان به مدرسه كوچك‌شان را خوشامد بگویند. دختر و پسرهای قشقایی كنار هم چهارزانو روی زمین نشسته‌اند. با چشمانی درشت و صورت‌هایی آفتاب سوخته. دخترها یك درمیان لباس ایل قشقایی با رنگ‌های شاد به تن‌شان كرده‌اند و چارقدهای توری را زیر گلوی‌شان سنجاق كرده‌اند. متانت در چهره‌های‌شان موج می‌زند، ریشه‌های این متانت و وقار را می‌شود در اصالت این قوم پیدا كرد. خنده‌های ریزشان را پشت دست‌های كوچك‌شان پنهان می‌كنند. دانش‌آموزان مدرسه، هم نشانه‌های ایل را با خود دارند و هم نشانه‌های دانش‌آموزان امروزی مدارس شهری را. كیف‌های صورتی با شخصیت‌های كارتونی كه بعضی بچه‌ها نمی‌شناسندشان، اما فروشگاه‌های شهر تنها همین كیف‌ها را برای عرضه دارند. تعدادی از دخترها مانتوی صورتی و مقنعه سفید دارند و پسرها هم به تعبیر خودشان «لباس شهری» پوشیده‌اند، تا سوالی را زیر گوش بچه‌ها زمزمه نكنیم، صدایی از آنها نمی‌شنویم. روی تن داخلی چادر پر است از نقاشی‌های بچه‌ها، معلم می‌گوید: «وقتی باد و بارون می‌زنه تمام این نقاشی‌ها و كاردستی‌ها خراب میشه» تدبیری كه برای پیشگیری از این كار اندیشیده كشیدن كاور پلاستیكی روی كاغذهای كوچكی است كه بچه‌ها روی‌شان هنرنمایی كرده‌اند.

اما هنر بچه‌ها تنها روی كاغذ نیست، كافی است تا درخواستی برای خواندن شعری به كودكان ساكن شمال استان فارس بدهیم، دشت پر از آواز می‌شود، آوازهایی كه نشان می‌دهد بچه‌ها در فرهنگی غنی بالیده‌اند، فرهنگی كه اشعار و موسیقی فاخرش را از كودكی به گوش‌شان آشنا كرده و چه بسا اوسنه (قصه)‌های محلی هم زیر زبان بچه‌ها برقصند و كم‌رویی‌شان مانع از بیان‌شان شود. آنچه در صورت زیبای كودكان دشت بكان فارس می‌شود به وضوح دید مناعت‌طبع است و اعتماد به نفسی كه گویی طبیعت سخاوتمندانه نصیب‌شان كرده و استعدادی كه زیر سایه سنگین كمبود امكانات می‌بالد. معلم می‌گوید: «ما هر سال چند سهمیه محدود برای مدارس استعداد درخشان داریم، اما واقعا بچه‌های عشایر همه‌شون با استعداد هستن و اگر به عهده ما باشه همه بچه‌ها رو معرفی می‌كنیم برای مدارس نمونه». نیازی نیست تا سراغ امكانات را بگیریم از معلمی كه كیلومترها راه را طی می‌كند تا دانش‌آموزان مستعدش در كنار تمام كمبودها، از نعمت معلمی دلسوز و مهربان بهره‌مند شوند. با یك نگاه ساده و گذرا می‌شود امكانات مدارس چادری عشایر را با انگشتان یك دست شمرد: «یك چادر ١٦ بند (كه بزرگ‌ترین سایز چادری است كه دفتر آموزش عشایری وزارت آموزش و پرورش برای مدارس در نظر گرفته است) یك سه پایه، یك تخته آهنی تاشو به عنوان تخته سیاه، یك چهارپایه برای معلم و یك زیلوی ساده برای نشستن بچه‌ها به اضافه یك جعبه گچ » اینها تمام امكاناتی است كه كودكان مدارس عشایری در اختیار دارند، اما یك جمله ترجیع‌بند جملاتی است كه در مورد مدرسه با لهجه شیرین‌شان می‌سازند: «ما اینجا (مدرسه) را دوست داریم» و در عمل هم می‌شود این علاقه را دید، فاطمه وقتی می‌خواهد توضیح دهد كه در مدرسه چه فعالیت‌هایی انجام می‌دهند، می‌گوید: «اول وقت میایم كلاس رو تمیز می‌كنیم، آماده می‌شیم تا معلم بیاد وقتی هم كه كلاس تموم میشه خودمون دوباره همه جا رو مرتب می‌كنیم و زیلو رو تا میزنیم و بعد میریم.» بچه‌ها می‌روند، بعضی از راه‌های دور آمده‌اند، بعضی از آن سوی جاده می‌آیند، آنها می‌روند و دل معلم را با خود می‌برند: «بچه‌ها با این وانت كه برای پدر یكی از بچه‌هاست می‌آیند و می‌روند، به نوعی سرویس مدرسه ما است، فقط دو تا از بچه‌ها نزدیك مدرسه چادر می‌زنند، دل من هم با بچه‌ها می‌رود تا به سلامت برسند، چاره‌ای نداریم، توی دشت ماشینی به جز وانت نمی‌تواند تردد كند، اما اینكه بچه‌ها پشت وانت سوار می‌شوند و می‌روند خالی از خطر نیست.»

در فاصله‌ای نزدیك به چادر مدرسه، سفید چادر عشایر دیده می‌شود و یك نیسان آبی كه اسباب عشایری كه تازه به ییلاق رسیده‌اند را یدك می‌كشد. بچه‌ها دو هفته‌ای به دلیل كوچ از درس و مدرسه دور بوده‌اند و حالا معلم به طور فشرده باید كمك‌شان كند تا برای امتحانات خرداد آماده شوند. تفاوت مهمی كه بچه‌های عشایر با بچه‌های شهر یا روستا دارند این است كه در خانه فرصتی برای درس خواندن ندارند، این را پدر یكی از دانش‌آموزان می‌گوید: «از مدرسه كه میاد باید به من و مادرش كمك كنه دیگه، هر چی درس می‌خواست بخونه تو مدرسه می‌خونه دیگه.»
بچه‌های عشایر تنها تصویرشان از مدرسه همان است كه می‌بینند، در چادرهای كوچك‌شان اثری از تلویزیون نیست كه بخواهد تصاویری از دنیایی دیگر را نشان‌شان دهد، هرچند مادر یكی از دانش‌آموزان می‌گوید: «گاهی میریم شهر خانه اقوام، خواهرم اقلید زندگی می‌كنه، برادر كوچكم هم شیرازه، خودمان هم دیگه از این آوارگی خسته شدیم، امسال كه پسرم كلاس ششم را تمام كند، ما هم میریم شیراز.» هرچند پای امكانات اولیه به سفید چادرها نرسیده، اما سقف آرزوهای آدم‌های دشت بلند است. مادر با خنده و افتخار به پسرش كه تازه از راه مدرسه رسیده نگاه می‌كند و می‌گوید: «پسرم می‌خواد دكتر بشه» و تمام خانواده روی این آرزوی مادر اتفاق نظر دارند و تاییدش می‌كنند.

درس دوستی و اصالت


 «بچه‌ها داشتن تو كلاس با برج جادویی (یك بازی فكری) بازی می‌كردن، یك‌دفعه بازی به مرحله‌ای رسید كه برج ریخت پایین، یكی از بچه‌ها دستشو زد روی دستش گفت: «وای، ساختمون پلاسكو دوباره ریخت» معلم اینها را كه تعریف می‌كند بچه‌ها با شیطنت و ریزریز می‌خندند، اما معلم مسیر قصه‌اش به سوی دیگری می‌رود: «بچه‌های ما با آتیش سوزی خیلی غریبه نیستن، اینكه ماجرای پلاسكو تو ذهنشون مونده به خاطر اینه كه یكی از دوستاشونو تو آتیش‌سوزی از دست دادن.» كلاس یكپارچه سكوت می‌شود، معلم به سمت میز اول سمت چپ كلاس می‌رود و به شاخه گل رزی كه روی دیوار چسبیده اشاره می‌كند: «این شاخه گل رو هم بچه‌ها كنار نیمكت غزاله گذاشتن كه همیشه یادش باشن.» بچه‌ها به شاخه گل خیره شده‌اند، شاید آخرین خاطره دیدارشان با غزاله را قبل از تعطیلات نوروز مرور می‌كنند: «روز پنجم فروردین بود، ما رفته بودیم جنوب استان فارس كه اوایل فروردین هوای خوبی داره، توی این روستا همه با هم قوم و خویشن، چادر ما نزدیك چادری بود كه خانواده غزاله زده بودن، برای روشنایی چادر از تیربرق اون نزدیكی سیم كشیدن، اما جرقه سیم برق باعث آتش‌سوزی شد و غزاله به‌شدت آسیب دید، من خودم غزاله رو آوردم بیرون و سرشو تو دستم گرفتم كه آروم بشه، بردنش بیمارستان شیراز اما تعطیلات بود و دكتر خوب نداشتن، مجبور شدن منتقلش كنن اصفهان، ١٥ فروردین غزاله فوت كرد، ١٠ روز این بچه با تن سوخته تو بیمارستان اذیت شد.» كلاس پر از اشك است. معلم اشك‌هایش را با گوشه روسری‌اش پاك می‌كند. یكی از بچه‌ها بغضش هق هق شده، سرش را زیر میز برده و آرام گریه می‌كند.

یكی از بچه‌ها سرش را می‌گذارد روی میز و آرام گریه می‌كند، معلم می‌گوید: «بچه‌ها تو این مدارس خیلی با هم اخت میشن، فضای این مدرسه‌ها با مدارس شهر فرق داره، بچه‌ها كنار هم‌ قد میكشن، بی‌تابی الانشون هم به خاطر همینه.» خانم پناهی مثل یك مادر خوب كنار بچه‌هاست، توی حرف‌های بچه‌ها می‌شود تاثیر مهربانی بی‌دریغش را دید. از آن معلم‌ها كه كلاس درسش فقط در مدرسه و ساعت قانونی كلاس دایر نمی‌شود، از آن معلم‌هایی كه همیشه توی فیلم‌ها می‌بینیم، آنها كه با مشكلات و قصه‌های بچه‌ها درگیرند، معلم‌های سختگیر و مهربانی كه تنها دغدغه‌شان پیشرفت و موفقیت بچه‌هاست. در مدارس روستایی و عشایری، پیدا كردن این معلم‌ها كار سختی نیست. معلم‌هایی كه گاهی كیلومترها راه را برای تشكیل كلاس درس‌شان طی می‌كنند. بی‌هیچ ادعا و سرو صدایی.

 مدارس عشایری به روایت معلمان


معلمان مدارس عشایری تصویری متفاوت از تمام معلم‌هایی كه تا به حال دیده‌ایم دارند. چهره‌ای آفتاب سوخته، نگاهی كه می‌شود در آن نگرانی از آینده بچه‌ها را دید. معلم‌های عشایر به گفته خودشان تسهیلات خاصی دریافت نمی‌كنند و تنها مشوق و انگیزه‌شان برای تلاش و تحمل سختی‌ها، استعداد و ذوقی است كه بچه‌ها برای درس خواندن دارند و تفاوت مهم دیگرشان این است كه خود دانش‌آموز مدارس عشایری بوده‌اند و روزی روی گلیم نازك كلاس زیر چادر گنبدی مدرسه نشسته‌اند و حالا روی چهارپایه كوچكش در كسوت معلم به چشمان مشتاق بچه‌ها كه نگاه می‌كنند كودكی خود را می‌بینند.
خانم پناهی را در مدرسه شهید پناهی می‌بینیم، تنها مدرسه روستای شهرك قُتِلو از توابع شهرستان اقلید فارس، معلمی كه برای تدریس و حضور در كلاس درس محدودیتی قایل نیست و هر زمان كه احساس كند بچه‌ها نیاز به تمرین و مطالعه بیشتر دارند، حاضر است، بدون اینكه تسهیلاتی دریافت كند یا انتظار اضافه كاری داشته باشد،  در كلاس حاضر شود با تواضع و آرام می‌گوید: «این بچه‌ها مثل بچه‌های خود من هستند.» در مورد تجربه شخصی‌اش در مدارس عشایری می‌گوید: «زمانی كه ما دانش‌آموز بودیم همه كوچ‌نشین بودن، مدارس ساختمانی در این منطقه نداشتیم، معلم‌ها هم با ما كوچ می‌كردند، كوچ آن زمان مثل حالا با ماشین نبود، گاهی ما هفته‌ها در مسیر كوچ بودیم و كلاس درسمان هم در همان وضعیت برگزار می‌شد. من پنج سال ابتدایی را مدرسه عشایری چادری درس خواندم، ٧ سال یعنی سه سال دوران راهنمایی و ٤ سال دبیرستان، در مدرسه شبانه‌روزی شیراز درس خواندم، چهار سال دانشگاه فیروز آباد بودم، ٦ سال دوره ابتدایی تدریس كردم، ٤ سال شبانه‌روزی راهنمایی پژوهشگر بودم و سرپرست مقطع راهنمایی، دو سال هم فیروزآباد بودم، اما چون به طور كلی به تدریس علاقه دارم و سمت سرپرستی باعث می‌شد كمی از علم فاصله بگیریم، تصمیم گرفتم برگردم مقطع ابتدایی برای تدریس، از تاسیس این مدرسه نزدیك ٢٠ سال می‌گذرد. من ٥ سال است كه اینجا تدریس می‌كنم.» در كلاس درس او دانش‌آموزان هر شش پایه تحصیلی مقطع ابتدایی حضور دارند و همین موضوع كار تدریس را دشوارتر می‌كند، هرچند یكی از دانش‌آموزان پایه ششم می‌گوید: «ما خانم پناهی رو كمك می‌كنیم، چون خودمون هم دوست داریم معلم بشیم، تو پایه‌های پایین‌تر به بچه‌ها كمك می‌كنیم.»


در مدرسه شهید پناهی كه از مدارس ساختمانی عشایری است، امكانات اولیه هم به سختی پیدا می‌شود، اما با تمام اینها یك كمد مرتب برای بچه‌ها گوشه راهروی در نظر گرفته شده كه پكیچی مینیاتوری از تمام امكاناتی است كه یك مدرسه باید داشته باشد، یك طبقه كتابخانه، یك طبقه توپ و چند وسیله ورزشی مستعمل، یك طبقه چند بازی فكری و یك طبقه امكاناتی شبیه وسایل كمك آموزشی درس علوم و ریاضی. خانم پناهی در مورد امكانات دیگری كه از مركز به دست‌شان می‌رسد، می‌گوید: «از مركز به دانش‌آموزان سهمیه شیر می‌دهند، اما متاسفانه توزیع مناسبی ندارد، اوایل اسفند به مدارس سهمیه شیر مدرسه را می‌دهند. در صورتی كه بهتر است آبان یا آذر این شیر بین بچه‌ها توزیع شود، اما كسانی كه برای توزیع شیر برنامه‌ریزی می‌كنند، شرایط مدارس ما را در نظر نمی‌گیرند. اسفندماه سهم هر دانش‌آموز كه دو كارتن شیر بود به دست ما رسید، در حالی كه ما نزدیك تعطیلات نوروز بودیم. به همین خاطر شیرها را یك جا بین بچه‌ها توزیع كردیم، كه بچه‌ها بردند در تعطیلات مصرف كردند. اگر زودتر این شیرها به ما می‌رسید می‌توانستیم روزانه توزیع كنیم.

اعتراض هم كردیم اما گفتند كه مسوول توزیع شیر كس دیگری است. اما منطقه ما محاسنی هم دارد كه مدارس مناطق دیگر از آن محرومند، خوبی این منطقه این است كه آب و هوای خوبی دارد، بعضی روستاها هستند كه بچه‌ها آب آشامیدنی ندارند و خانواده‌ها باید بروند آب آشامیدنی را خریداری كنند. اینجا وضعیت بهداشت بچه‌ها مطلوب است، نسبت به بسیاری از مدارس مناطق دیگر وضعیت مناسب‌تری دارند. چون عشایر این منطقه یكجا نشین شده‌اند همه تلویزیون دارند و به وسایل ارتباط جمعی دسترسی دارند به همین خاطر سطح اطلاعات‌شان بالاتر است، اما عشایری كه كوچ‌نشین هستند به نسبت اطلاعات كمتری دارند.» اما تمام مشكلات محدود به این موارد نمی‌شود، خانم پناهی می‌گوید: «مشكل ما در مدرسه این است كه زمین حیاط مدرسه ما هموار نیست، دو سال است كه پیگیر هستم كه اینجا را صاف كنند اما توجه نمی‌كنند، زمستان‌ها كه برف و باران می‌بارد بچه‌ها اذیت می‌شوند، هر روز با بچه‌ها راهروها را تمیز می‌كنیم. اما تاثیری ندارد. از نظر فضای ورزشی هم برای بچه‌ها فضای مناسبی نداریم، پسرها به من اصرار می‌كنند باید به ما توپ بدهید ما فوتبال بازی كنیم، چند ماه پیش با اصرار بچه‌ها یك توپ به‌شان دادم كه در راهروی مدرسه بازی كنند، چون حیاط مدرسه امنیت ندارد، با این حال یكی از بچه‌ها در راهرو زمین خورد و كتفش آسیب دید و ٤٠ روز نتوانست بیاید مدرسه، یك ماه بیمارستان بود، من خودم می‌رفتم منزل‌شان برای اینكه از درس‌ها عقب نماند درس می‌دادم.»


مدارس سیار و چادری عشایر چالش‌ها و مشكلات خاص خود را دارند، مشكلاتی كه كمتر در مورد آن سخنی گفته می‌شود، شاید دلیل آن هم بعد مسافت باشد، رفتن به دل دشت و چند كیلومتر پیاده روی برای رسیدن به مدرسه‌ای كه ١٢ – ١٠ دانش‌آموز دارد، كار آسانی نیست. اما در همین مدارس استعدادهایی می‌بالد كه همین بعد مسافت بلای جان‌شان می‌شود و صدای‌شان را به گوش كسی نمی‌رساند. با تمام اینها از زیر چادرهای گنبدی و سفید مدارس عشایری دانش‌آموزانی قد می‌كشند كه می‌شوند مایه افتخار ایل قشقایی. معلم‌های مدارس سیار درد دل‌های‌شان در مورد مشكلات این مدارس تمامی ندارد، همانقدر كه انگیزه و اشتیاق‌شان برای پرورش استعدادهای بچه‌ها تحت تاثیر هیچ محدودیتی قرار نمی‌گیرد. یكی از معلم‌ها می‌گوید: «مهم‌ترین مشكل ما فضای مناسب است، جا نداریم، چادر‌ها فضای كافی ندارند، ٦ پایه را زیر یك چادر جمع می‌كنیم. مشكل دیگرمان این است كه از نظر گرمایشی در زمستان‌ها وسیله‌ای نداریم، یك بخاری نفتی به ما می‌دهند كه اغلب خراب است. امسال به مدرسه ما بخاری نمی‌دادند، می‌گفتند امسال از مركز برای ما بخاری نیامده، رفتم دفتر مركزی چند تا بخاری به درد نخور و خراب نشانم دادند و گفتند اگر می‌توانی ببر تعمیرشان كن، آستینم را زدم بالا و یكی دو ساعت وقت گذاشتم و قطعات‌شان را جابه‌جا كردم و در نهایت یك بخاری سالم از چند بخاری خراب درست كردم و آوردم برای مدرسه، در قشلاق وقتی در چادر هستیم و باران می‌بارد همه‌چیز به هم می‌ریزد، حتی نقاشی‌ها و دستنوشته‌های بچه‌ها كه با هزار ذوق به دیوار می‌زنند همه از بین می‌رود.

آب و سرویس بهداشتی نداریم، هر چقدر تلاش كردیم نتوانستیم قانع‌شان كنیم سرویس بهداشتی سیار برای‌مان بیاورند. از طرفی برای این بچه‌ها اردو یا برنامه‌های تفریحی برگزار نمی‌شود. این بچه‌ها در همین دنیای كوچك خودشان بزرگ می‌شوند، اردو باعث آشنایی بچه‌ها با دنیای اطرافشان می‌شود، اما دانش‌آموزان عشایر این امكان را هیچ‌وقت نداشته‌اند. نكته بعدی اینكه ما كیت آموزشی نداریم، و سرانه بودجه‌ای هم نداریم كه این كیت‌ها را خودمان تهیه كنیم. در صورتی كه سال‌ها پیش در زمان آقای بهمن بیگی (پدر آموزش عشایری ایران) این امكانات در مدارس عشایری بود، انگار ما عقبگرد داشته‌ایم كه حالا با اینهمه امكانات روز، هیچ وسیله كمك آموزشی نداریم. در صورتی كه بچه‌های مدارس عشایری سیار می‌توانند یك آزمایشگاه سیار داشته باشند كه امكان ارتقای سطح آموزش را در این مدارس فراهم می‌كند. البته صحبتش چند سال پیش بود اما اجرایی نشد. كتاب كمك آموزشی نداریم، وقتی هم به اولیا می‌گوییم تهیه كنند، امكانش را ندارند. چون به لحاظ مالی در مضیقه‌اند و فكر می‌كنند همه امكانات را مدرسه باید تامین كند. تمام اینها در صورتی است كه استعداد بچه‌های عشایری اصلا قابل قیاس با بچه‌های شهر و روستا نیست، ما دانش‌آموزانی داریم كه شاید در سطح استان اول باشند، هر سال چند ورودی تیزهوشان داریم، اما نسبت سهمیه ورودی‌مان به دانش‌آموزان ممتازمان كمتر است. به‌طور كلی عشایر استان فارس ١٩ نفر سهمیه تیزهوشان دارند در حالی كه تعداد دانش‌آموزان مستعد بسیار بیشتر است.»
آقای تیموری را در مدرسه شهید سهرابی شهرك صفی خانی می‌بینیم. با مدرك كارشناسی ارشد مدیریت آموزشی ٧ سال است در آموزش و پرورش عشایر استخدام شده و مدتی در مدارس سیار تدریس كرده و چند سالی است به مدرسه ساختمانی شهید سهرابی آمده است. حرف‌های او كه هر روز چند كیلومتر برای رسیدن به مدرسه طی می‌كند، و چند سالی تجربه كوچ روی با دانش‌آموزانش را داشته شنیدنی است. حرف‌هایش را با این جمله آغاز می‌كند: «مسائل و مشكلات مدارس عشایری بی‌نهایت است»‌ و شروع می‌كند از مشكلاتی كه در ٥ سال تدریس در مدارس سیار تجربه كرده، می‌گوید: «عشایر یك ماه و نیم بعد از عید و یك ماه اول پاییز را در مناطق سردسیر هستند و معلم‌ها باید چادر علم كنند و از جمله مشكلاتی كه در منطقه سرحد دارند این است كه عشایر ممكن است ٢٠ روز یك منطقه باشند و بعد جابه‌جا شوند، معلم‌ها با تمام این مشكلات درگیر می‌شوند. مساله بعدی دوری بچه‌ها از مدرسه است، این مساله باعث بروز خطراتی برای بچه‌ها می‌شود كه حدود ٤-٣ كیلومتر پیاده می‌آیند تا مدرسه، در منطقه گرمسیر ٣ دانش‌آموز داشتم كه حدود ٥ كیلومتر پیاده می‌آمدند تا به مدرسه برسند. ضمن اینكه منطقه كوهستانی هم بود و ممكن بود حیوانات وحشی به بچه‌ها حمله كنند.

منطقه گرمسیری هم مشكلات خودش را دارد و رودخانه‌های فصلی كه در این مناطق وجود دارند و بچه‌ها برای رسیدن به مدرسه باید از آنها عبور كنند كه گاهی مساله ساز می‌شوند. در زمان‌های بارندگی این رودخانه‌ها خطرناك می‌شوند.» آقای تیموری در مورد مدرسه خودشان می‌گوید و بخاری‌های دیواری برقی و بخاری‌های نفتی كه هنوز در گوشه كلاس هر نگاهی را می‌ترسانند و یاد خاطرات تلخی را زنده می‌كنند كه هیچ كس نمی‌خواهد تكرار شوند: «امكانات نداریم و هر چه هست مال ١٠ سال پیش است. بخاری نفتی داریم برقی هم داریم. اما به بچه‌ها آموزش‌های لازم را داده‌ایم و نكاتی را رعایت می‌كنند و خودمان هم حواس‌مان هست. اما اگر خدای ناكرده اتفاقی بیفتد هیچ امكاناتی برای اطفای حریق در مدرسه نیست.» آقای تیموری در شهر تحصیل كرده و حالا هم فاصله منزلش با مدرسه‌ای كه در آن تدریس می‌كند حدود دو ساعت است، استدلالش برای نادیده گرفتن مشكلات استعداد سرشار بچه‌هاست: «بچه‌های عشایر استعداد بسیار خوبی دارند. تنها چیزی كه ما را نگه داشته انگیزه این بچه‌ها برای درس خواندن و چهره‌های معصوم‌شان است كه همه مشكلات را از یاد ما می‌برد. من پنج سال در مدرسه قبلی تدریس می‌كردم، مدرسه حدود سه ساعت از منزل‌مان فاصله داشت، وقتی می‌رسیدم با وجود خستگی راه و سختی‌هایی كه وجود داشت، وقتی چهره بچه‌ها را می‌دیدم همه‌چیز را فراموش می‌كردم. اینكه می‌دیدم در دل دشت كسی نیست كه به استعدادها و توانایی‌های این بچه‌ها توجه كند، از طرفی بچه‌های عشایر خیلی مودب و خوب‌اند. ضمن اینكه معلم‌های عشایر هم دلسوزند. در مدارس شهری بازرسی و سركشی زیاد است، اما در مدارس عشایر سركشی كمتر است. با این حال معلم‌ها واقعا با اخلاص و وجدان كار می‌كنند و استعداد و ذوق و شوق بچه‌هاست كه معلم‌ها را به وجد می‌آورد.»

آرزوهای كوچك قلب‌های بزرگ


بچه‌ها مودب، آرام، متین زیر تیغ آفتاب نشسته‌اند. سراغ آرزوهای‌شان را كه می‌گیریم، تازه متوجه می‌شویم دنیای‌شان چقدر عجیب است. معصومه می‌گوید: «من آرزو دارم توی روستامون یه درمانگاه باشه كه وقتی كسی آنفولانزا می‌گیره، مجبور نشه با تب بالا راه دور بره و اذیت بشه.» بعد تعریف می‌كند كه چند ماه پیش آنفلوآنزا گرفته بود اما چون روستای‌شان درمانگاه مجهز نداشته، مجبور شده‌اند او را منتقل كنند اقلید و نزدیك به چهار ساعت با تب ٤٠ درجه در جاده باشد و هذیان بگوید. آرزوی محمد حسن این است كه مدرسه‌شان نیمكت داشته باشد، چون زیلوی كف كلاس نازك است. این را بیرون چادر و آرام در گوش‌مان می‌گوید و اضافه می‌كند كه می‌خواهد وقتی بزرگ شد مملكت را آباد كند. آرزوی هستی این است كه بتواند از مغازه عروسك بخرد. بعد برای‌مان می‌گوید یك بار كه رفته بودند شیراز یك عروسك كوچك را پشت ویترین دیده اما رویش نشده به پدرش بگوید آن عروسك را برایش بخرد. آرزوی امیر هم این است كه بره شان كه همین امروز و فردا قرار است دنیا بیاید سفید باشد. بچه‌های ایل قشقایی آنقدر آرامند و زیبا كه می‌شود وسعت دشت بكان را در چشمان‌شان پیدا كرد و پشت صدای دلنشین شان وقتی ترانه‌های قشقایی می‌خوانند، تاریخ یك فرهنگ ریشه‌دار را مرور كرد. این كودكان سرشار از استعدادهایی‌اند كه كمبود امكانات می‌تواند آفت آن باشد.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha