150 خانواده تحت پوشش مؤسسه انوارالزهرا هستند که به وسیله پنام به راه افتاده است

این‌جا شلنگ‌آباد است

سلامت نیوز:اینجا شلنگ آباد است درست وسط شهر اهواز. آدم‌های اینجا و چند محل چسبیده به هم، یکی از یکی فقیرترند و با مسائل و دردهای مخلتفی شب و روز می‌گذرانند. اینجا آدم‌ها به یک امید زنده‌اند. رابین‌هود شلنگ آباد. دختری به نام پنام.

به گزارش سلامت نیوز، شهروند نوشت: اگر به شنیدن قصه‌هاى جذاب علاقه‌مندید، پس گوش كنید.
پدر لیلا چمدانش را گذاشت جلویش و گفت دو راه دارى یا مى‌روى دانشگاه یا همین حالا، یك‌راست مى‌روى خانه پسرعمویت. پیرمرد شوخى نداشت.
لیلا پنام تمام یك‌سال نخست دانشگاه را گریه كرد. بین اهواز و كرمانشاه در سفر بود و مى‌گریست. او مى‌خواست پزشكى قبول شود، ولى كارشناسى اتاق عمل قبول شده بود. شاخه مغز و اعصاب. با بهترین نمرات. پدر همان پایان‌ سال نخست مى‌میرد و پسرعمو هم زن دیگرى مى‌گیرد. اما پنام ادامه مى‌دهد. هنوز هیچ‌كس نمى‌داند پنام چه نقشه‌اى در سر دارد. او تمام سال‌هاى دانشگاه را كه سه ساله تمام مى‌كند، به انتقام فكر مى‌كند. نه یك انتقام معمولى. یك انتقام شیرین. انتقامى از جنس پنام. حوصله كنید و تكه دیگرى از این داستان را بخوانید.


شلنگ‌آبادى‌ها آدم‌هاى فقیرى هستند. ما هم فقیر بودیم. پدرم عیالوار بود و سخت سروته ماه را به هم مى‌دوخت. كار مى‌كرد. خیلى زیاد. از كول‌كردن بار تا هر چه كه مى‌توانست یك تكه نان حلال بیاورد سر این سفره مفصل.


مردهاى عرب دخترهایشان را زود شوهر مى‌دهند. خانه‌پر، چهارده پانزده‌ سالگى. دختر كه زود شوهر نكند، به‌خصوص اگر زن پسرعمویش نشود،‌ هزار تا عیب رویش مى‌گذارند. درس و مشق هم كه شوخى است. دختر مگر درس مى‌خواند؟ دختر فقط اجازه دارد شوهر كند. تازه آن هم به انتخاب پدرش. گاهى هم به مادرش اجازه داده مى‌شود نظرى بدهد. همین.
لیلا در برابر تمام این قوانین، نرم‌نرم دست به‌کار می‌شود.
روزى‌ هزاربار به پدرش التماس مى‌كند كه اجازه دهد درس بخواند. گریه مى‌كند. دم مادرش را مى‌بیند. آخرین فرزند خانواده پنام، تمام قواعد را مى‌شكند و در ندارى تمام، درس مى‌خواند. دفتر مشق نداشتم. آن‌قدر گریه مى‌كردم تا پدرم، یك مداد، خودكار یا دفتر مشق برایم بخرد. باید بین خریدن نان براى زن و بچه‌هایش و خریدن تنها چند دفتر مشق، یكى را انتخاب مى‌كرد و با توپ و تشر گاهى هم گزینه مرا انتخاب مى‌كرد. ریز مى‌نوشتم. لشكر مورچه‌ها. معلم‌ها مى‌گفتند چشم‌هایت ضعیف مى‌شود دخترجان. درشت‌تر بنویس. هیچ‌كس نمى‌دانست درشت‌تر نوشتن، یعنى زودتر تمام‌شدن دفتر مشقى كه فقط خودم مى‌دانستم با چه مشقتى به دست آورده بودم.


تمام آرزویم این بود كه بروم دبیرستان...، ولش كن اسمش را نمى‌گویم. بهترین دبیرستان اهواز بود. مدرسه آدم پولدارها. مى‌گفتند چه غلط‌ها. كجا هم مى‌خواهد برود درس بخواند. دبیرستان، فاصله‌اش از خانه ما، به اندازه جهنم تا بهشت بود. این قدر دور بود. یك‌سال تمام اشك ریختم و خانم مدیرش را التماس كردم كه بگذارد آن‌جا درس بخوانم. هر روز از راه مدرسه سوار اتوبوس مى‌شدم و مى‌رفتم آن‌جا و با خانم مدیر حرف مى‌زدم. كسى را نداشتم و خودم، سفارش خودم را مى‌كردم. بالاخره خانم مدیرش گفت اگر معدلت بالاى هجده شد بیا. معدل من بیست شد و رفتم. تعجب كرد. اما و اگر آورد، بهانه تراشید كه شلنگ‌آباد كجا، اینجا كجا؟ چهار سال، راه به این دورى را مى‌خواهى بروى بیایى كه چه؟ من فقط گریه مى‌كردم و مى‌گفتم شما قول داده‌اید. اسمم را نوشتند. تا خانه بال درآوردم. اما خیلى زود خوشحالى‌ام تبدیل به یك نگرانى بزرگ شد. پدرم. به او چه مى‌گفتم. او را چطور باید راضى مى‌كردم.


دختر پولدارهاى اهواز آن‌جا درس مى‌خواندند. هیچ‌چیزم مثل آنها نبود. آنها براى داشتن هیچ‌چیز نجنگیده بودند. از همان موقع به دنیا آمدن همه‌چیز داشتند. اما من.... حتی رخت و لباس مناسب نداشتم. نه دفترى، نه نوشت‌افزار مناسبى. همه‌شان بیرون از مدرسه كلاس انگلیسى مى‌رفتند. معلم خصوصى داشتند. از همان موقع براى كنكور آماده مى‌شدند. گاهى مى‌شد التماس مى‌كردم از یكی‌شان جزوه بگیرم یا كتاب‌هایى كه براى كنكور مى‌خواندند یا كتاب‌هاى زبان. مى‌گفتند برو بابا تو همین‌طورى هم درست خوب است. اینها را بخوانى دیگر معلم‌ها ما را تحویل نمى‌گیرند. مرا به جمعشان راه نمى‌دادند. پس چهاردانگ حواسم را مى‌دادم به معلم‌ها. هر چه مى‌گفتند مى‌بلعیدم. همیشه پر از سوال بودم. از هر معلمى كه مى‌شد كمك مى‌گرفتم. فرصتى براى ازدست‌دادن نداشتم. فقط باید روبه‌جلو مى‌رفتم. ابر سیاه یك ازدواج بى‌وقت هنوز بالاى سرم پرواز مى‌كرد.


پزشكى قبول نشدم. اما همه مى‌گفتند با این سختى‌ها و محدودیت‌هایى كه تو داشته‌اى، همین رشته هم دست‌كمى از دكترى ندارد. با معدل بیست لیسانس گرفتم و وارد بیمارستان شدم. اما هنوز رویاى پزشكى با من بود. پدرم مرده بود و حالا باید جوابگوى برادرهایم مى‌شدم كه مدام براى از دست رفتن سن ازدواج غر مى‌زدند. اما راضى‌كردن آنها آسان‌تر از پدرم بود.
دختر بزرگى بودم و بیشتر بلد شده بودم از خودم و خواسته‌هایم مراقبت كنم. حالا حقوق داشتم. پولى كه با زحمت خودم، تنهاوتنها خودم به دست مى‌آوردم و این شیرین‌ترین حس استقلال بود.
كار مى‌كردم. سخت و زیاد و با جدیت. شیفت پشت شیفت. اضافه‌كارى. تبدیل به یكى از بهترین تكنسین‌هاى اتاق عمل شدم. همه دكترها دوست داشتند با من كار كنند. شاید آن همه جدیت از عشق فراوانى كه به پزشكى داشتم مى‌آمد و تلاش طاقت‌فرسایى كه براى رسیدن به آرزوهایم كشیده بودم.
در ذهنم انتقامى شیرین شكل مى‌گرفت. هیچ‌كس نمى‌دانست. حتی خواهرهایم جمع كوچكى كه داشتم به راه مى‌انداختم، خبر نداشتند. كارم حسابى گرفته بود، ولى هنوز بى‌پناه بودم. دست‌خالى از این اداره به آن اداره مى‌رفتم براى گرفتن كمك به خانواده‌هایى كه تحت‌پوشش داشتم، اما حتی نگاهم نمى‌كردند. تحویلم نمى‌گرفتند. كسى مرا نمى‌شناخت. پارتى نداشتم. همان‌موقع‌ها از یكى از كشورهاى عربى پیشنهاد كار گرفتم. مى‌گفتند هم فارسى بلدى، هم عربى و انگلیسى. به پول ما مى‌شد ماهى سى‌میلیون تومان. قبول نكردم. نرفتم. من این‌جا ماموریتى داشتم كه هنوز هیچ‌كس نمى‌دانست. این راز بزرگ من بود. من درحال تكثیر خودم  بودم.


نخستین قدم‌ها همیشه سخت است. زمین‌خوردن دارد. زمین‌خوردن‌هاى دردناك. اما من هدف بزرگى داشتم. خیلى‌خیلى بزرگ. محله و آدم‌هایش را عین كف دستم مى‌شناختم. مى‌دانستم در هر خانه‌اى چه مى‌گذرد. قصه تك‌تك آدم‌هایشان را مى‌دانستم. همه محله منتظر بودند یك روز از خواب بیدار شوند و من و خانواده‌ام دیگر آن‌جا نباشیم. منتظر صداى خودروی باربرى بودند كه مثلا برویم كیان‌پارس، زیتون، خانه‌هاى كارمندى یا هر جاى دیگر شهر كه آدم پولدارها زندگى مى‌كردند. نه جایى كه از سال‌ها قبل به‌خاطر نداشتن آب لوله‌كشى و استفاده از شلنگ، شلنگ‌آباد نام گرفته بود.


در خانه‌ها را تك‌تك مى‌زدم و با مردهاى خانواده حرف مى‌زدم. مردها! چه مردهایى. در هر خانه حداقل دو سه دختر بود. یاوران من همین دخترها بودند. امروز بیرونم مى‌كردند، فردا باز مى‌رفتم. اگر سرم داد مى‌كشیدند، من سكوت مى‌كردم. مى‌گذاشتم آرام شوند و باز حرف مى‌زدم. از خودم مایه مى‌گذاشتم. خودم را برایشان مثال مى‌زدم. لیلا پنام دیروز و لیلا پنام امروز. برایشان مى‌گفتم كه شرایط دخترها باید تغییر كند. برایشان مى‌گفتم كه ازدواج در سن پایین براى دخترهایشان عین بدبختى است. در عین‌حال كمكشان مى‌كردم. برایشان آذوقه مى‌بردم. برنج، ماهى، گوشت، روغن، لباس. به حد مرگ اضافه‌كارى مى‌كردم تا پول بیشترى بگیرم. پدرها شل مى‌شدند. كوتاه مى‌آمدند. نان در برابر تحصیل. به دخترها هم مى‌گفتم، كمك به خانواده‌تان تا وقتى ادامه دارد كه حسابى درس بخوانید. فقط معدل بیست. كمتر از بیست را قبول ندارم. اولش با همین تهدیدها شروع شد، ولى بعد شد عشق. شد یك علاقه وافر. شد عشق‌ورزى دوسویه. دیگر نیازى به این كشیدن نبود. دخترها پر مى‌كشیدند به سویم. هر چه بلد بودم یادشان مى‌دادم. هدف من تربیت دخترهایى بود كه بتوانند از خودشان مراقبت كنند. روى پاى خودشان بایستند. مستقل باشند و در زمان درست و با یك آدم درست ازدواج كنند. دخترهایى كه سرنوشتى مثل پدر و مادرهایشان نداشته باشند و مهمتر این كه در برابر ناملایمات قوى باشند. محكم و قدرتمند. آن دخترها، هركدام یك پنام بودند و من مى‌خواستم به آنها كمك كنم تا حداقل به اندازه من سختى نكشند و با رنج كمترى بزرگ شوند و به آرزوهایشان برسند. من به آنها یاد مى‌دهم كه رویا داشته باشند و به رویاهایشان فكر كنند. با تمام سختى‌هایى كه دارند. با تمام فقرى كه در آن زندگى مى‌كنند.


روزهاى اول حتی خجالت مى‌كشیدند به چشم‌هایم نگاه كنند یا جواب سلام مرا بلند بدهند. دخترهاى این محل کمتر حق انتخاب دارند. از حقوقى كه مى‌توانند داشته باشند، آگاهى ندارند.
یكى از نخستین كارهایى كه كردم تشكیل همین موسسه انوار الزهرا بود. حالا مى‌گویم موسسه فكر نكنید یك جاى آنچنانى است. شما آمدید دیدید آن‌جا را. یك خانه خیلى‌خیلى كهنه و قدیمى است، روبه‌روى خانه خودمان. ١٠میلیون پول داده‌ام با ماهى ٣٠٠‌هزار تومان. حتی لوله‌هاى آبش آن‌قدر پوسیده است كه ما با گالن‌هاى بیست لیترى آب مى‌آوریم. نمى‌شد واردش شد، از بس مخروبه بود. با دخترها درستش كرده‌ایم. كفش را موكت كردیم و مثلا یك كتابخانه كوچك راه انداخته‌ایم با١٠ تا دانه كتاب كه فقط هم قرآن و مفاتیح است. بچه‌ها این‌جا بشدت به كتاب احتیاج دارند. فكر مى‌كنید شما بتوانید براى كتابخانه ما كارى بكنید، حتی كتاب‌هاى آمادگى كنكور. من این‌جا دخترهایى دارم از كلاس دوم دبستان تا دبیرستان. كوثر امسال كنكور مى‌دهد. نتوانستم بگذارمش كلاس كنكور. خیلى گران مى‌شد. قلم‌چى هم با این‌كه در استان‌هاى محروم فعال است، تعداد محدودى پذیرش دارد. خلاصه خودم با كوثر كار مى‌كنم. او هم مثل من فقط به پزشكى فكر مى‌كند. بین خودمان باشد من هم همراه كوثر دارم براى كنكور درس مى‌خوانم. از كجا معلوم شاید امسال از همین موسسه كوچك دو تا خانم دكتر بیرون بیاید.
این‌جا هر دختر شغلى دارد، یعنى مى‌داند قرار است در آینده چه رویایى دنبال كند. وكالت، معلمى، مهندسى، یكى از بچه‌هایم عاشق بازیگرى است.
دخترهاى من زندگى سختى دارند. براى همین مدرسه كه تمام مى‌شود، كارهاى خانه را تند و خوب انجام مى‌دهند تا بیایند موسسه. وقت‌هایى هست كه از شدت كار بیهوش مى‌شوم. واقعا خسته مى‌شوم. اما به‌صورتم آبى مى‌زنم و یا على؛ مى‌آیم موسسه. این‌جا همه چشم‌ها به سمت من است. دخترها حتی مدل روسریشان را مثل من مى‌بندند. من هیچ‌وقت به هیچ كدامشان نگفتم كه حجابشان چه شكلى باشد. اگر مى‌بینید همه چادر سرشان است، به میل خودشان بوده. شاید چون مرا خیلى دوست دارند، شكل من شده‌اند. حجابشان، كارهایشان.


حالا حدود ١٥٠خانواده تحت‌پوشش داریم. در شلنگ‌آباد، مندلى، كوى سادات، كوى سیاحى و سه‌راه خرمشهر. همه محله‌ها بشدت فقیرند. به هر خانواده‌اى كه سر مى‌زنم، یكى دو تا از دخترها را با خودم مى‌برم. درست است كه خودشان هم مشكلات زیادى دارند؛ اما مى‌خواهم یاد بگیرند با داشتن سختى‌هاى زیاد، فقر خانواده‌هاى دیگر را هم ببینند و براى كمك به آنها تلاش كنند. هر چند تا دختر، مسئول یك خانواده هستند. شرح‌حال آن خانواده‌ها را مى‌نویسند و از خواسته‌ها و نیازهایشان مى‌پرسند. ما در حد توان به خانواده‌ها كمك‌هاى ماهیانه داریم. من تمام عید را شیفت ایستادم و اضافه‌كارى كردم تا بتوانم براى برج شش آماده باشم. شهریور، ماه پرخرجى است و من از حالا باید به فكر تهیه یك عالمه لوازم‌التحریر براى دانش‌آموزان باشم.
در این چند محله فقیر، زمانى مرد نازنینى به نام شیخ هشام زندگى مى‌كرد. او این مردم فقیر را با زندگى آشتى داد و به آنها یاد داد چگونه مى‌شود در اوج فقر، بزرگ زیست و بزرگ فكر كرد. من این شانس را داشته‌ام كه مدتى شاگرد او باشم. او چون پدرى مهربان سعى كرد درست زندگى‌كردن را به همه ما یاد دهد. او را‌ سال ٨٧ در همین محله، جلوى خانه‌اش شهید كردند. من شاگرد شیخ هشام هستم و تا آخر عمر همان مسیرى را مى‌روم كه او به ما آموخت. انسان‌بودن و بزرگ زندگى‌كردن.
تمام سعى من حفظ حرمت آدم‌هاست. این‌جا براى زن‌هاى بى‌سرپرست یا بدسرپرست خوداشتغالى ایجاد كرده‌ام. اولش با درست‌كردن ترشى شروع شد. زن‌ها مى‌گفتند این پنج‌هزار تومان دستمزدى كه هر روز از شما مى‌گیریم، براى ما از كمك‌هایى كه مى‌كنید بیشتر ارزش دارد؛ چون پولى است كه از كاركردن خودمان به دست آورده‌ایم. حالا هم به كمك یك خیریه، شش چرخ خیاطى خریده‌ایم و كارگاه خیاطى راه انداخته‌ایم. براى توانمندسازى زنان، براى حفظ‌ شأن و حرمت آنها.
راه خیلى زیادى در پیش داریم. فعلا شروع كرده‌ایم به پاكسازى محل. شلنگ‌آباد محله فقیرى است. نه این كه فكر كنید حومه اهواز است. نه درست وسط شهر است. اما هیچ‌كس این محله و محله‌هاى فقیر چسبیده به آن را جدى نمى‌گیرد. زباله‌ها دیربه‌دیر جمع مى‌شود. مردم هم آشغال‌هاى خود را درست وسط، وسط خیابان جمع مى‌كنند. براى همین است كه شلنگ‌آباد بوى بد مى‌دهد. ما كنار همین زباله‌ها زندگى مى‌كنیم. وسط بازارى كه از كنار هم قرارگرفتن حلبى‌ها درست شده. این‌جا شلنگ‌آباد است.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • علمدار IR ۱۳:۲۲ - ۱۴۰۰/۱۱/۰۴
    12 0
    احسنت به شما خواهر مهربان و سخت کوشم انشاءالله خداوند بخشنده شمارا از در پناه خود وبا الطاف خفیه از همه کس بی نیاز کند
  • سید صادق زاویه IR ۲۲:۴۹ - ۱۴۰۰/۱۱/۰۹
    4 0
    زنده باشی مانا باشی به هموطن بودنت افتخار میکنم
  • پیروز IR ۲۲:۵۰ - ۱۴۰۰/۱۱/۰۹
    11 0
    مستند بسیار تاثیر گذاری بود ، جنگندگی این خانم بسیار خوب بود و پشتکار خوبی داشتند
  • مریم توشک IR ۲۳:۰۰ - ۱۴۰۰/۱۱/۰۹
    3 2
    باسلام فعالیت شمابسیارمقدس وخداپسندانه است لطفاشماره حسابی ازمءسسه برایم پیامک کنید
  • ریحانه IR ۰۰:۴۴ - ۱۴۰۲/۱۰/۲۰
    0 0
    خدا قوت بانوی بزرگوار و تلاشگر اجرتان با حضرت زهرا(س)