سلامت نیوز:«کوه ماخونیک بلنده، آبش نرم و قنده، خاکش توتیا، مردمش قد کوتاه». این شعری بود که برایم خواند. دوست داشت خواننده یا پلیس شود. آرزویی که در میان کوههای شرقی ایران و در فاصله نیم ساعته با کشور افغانستان وضعی نامشخص داشت. اسمش عبدالله است، زوبیر، عبدالله و آمنه با وجود سن کمشان اطلاعات زیادی از روستای خود داشتند. روستایی که یکی از هفت روستای شگفت انگیز جهان نام گرفته و این لقب را مدیون مردمان کوتاه قد خود در سالیان دور است.
عبدالله میگوید این شعر را از کودکی برای آنها خواندهاند به این دلیل که کوههای اطراف ماخونیک بسیار بلند بوده و برعکس این کوهها مردمانش قد کوتاهی داشتند. مردم این روستا به کوه می گفتند کمر؛ کمر نارسنگ که از دو قله سنگی تشکیل شده بود و دره میان این دو کوه کشاوزی انجام می شد. در پشت روستا کمر سفید و کمر ماخونیک دیده می شد و در طرف دیگر که قسمت شرقی روستا بود، کوه زیبای کمر سیاه را میشد دید. روستایی محدود به چند کوه خشک و کوهستانی با بیش از 700 نفر جمعیت در جنوب شرقی ترین نقطه استان خراسان جنوبی در شهرستان سربیشه.
از ماخونیک بارها گزارش تهیه شده است و اگر کلمه ماخونیک را در فضای مجازی جستوجو کنید، اطلاعات اولیه مربوط به شهر «لی لی پوت ها» دستگیرتان می شود. با وجود این ما به سراغ بخشی دیگر از روستا رفته ایم تا ابعاد جدیدی از حال روز فعلی روستا دستگیرمان شود.
از عبدالله پرسیدم چرا میخواهد پلیس شود. او از ماجرایی که در سالهای اخیر در منطقه رخ داده بود، میگوید. عبدالله به قسمت شرقی روستا اشاره می کند و می گوید: «دوست دارم پلیس بشم و از این چیزها(نقاب پلیس ویژه) بزنم به صورتم. بعد که خلافکارها میان باهاشون بجنگم.»
از او پرسیدم که مگر در روستای شما خلافکار هم وجود دارد؟ و گفت: «چند سال پیش افغانها آمده بودند نزدیک اینجا و تفنگ هم داشتند؛ چون صدای تیر میآمد. بعد یه عالمه پلیس از شهر اومد اینجا با تفنگ و ماشین پلیس و خلافکارها رو دستگیر کردند. من ازاون روز دوست دارم پلیس شوم.»
تصویری که از دستگیری اشرار در لب مرز در ذهن عبدالله به وجود آمده بود او را به این سمت سوق داد که پلیس شدن را در سربپروراند؛ با این وجود فاصله زیادی را باید تا پلیس شدن بپیماید.
مردم ماخونیک سالیان سال از دیده دور بودند به این معنی که مسیر این روستا تا اولین مکانی که بتوان در آن زندگی کرد کیلومترها فاصله دارد و وجود کوههای بلند زندگی شهری را از آن ها دور نگه داشته است. هرچند در سال های اخیر به دلیل شرایط خاص مردمان این سرزمین در سال های دورتر امکانات اولیه مانند جاده آسفالته، برق، آب و تلفن برای آن ها فراهم شد با این وجود هنوز نمی توان گفت روح زندگی در آنجا به طور کامل دمیده شده است.
خانه ها در این روستا بسیار عجیب است؛ کف خانه حدود یک متر از سطح زمین پایین تر قرار دارد و پنجره ای در اتاقک های 10 تا 15 متری آن دیده نمیشود؛ تصورش را کنید خانه ای بدون پنجره! از جمله مواردی که این روستا را به محل زندگی مردمان کوتاه قد منسوب می کند، وجود درهای کوتاه و کوچک خانهها است. درهایی که نهایتا به یک متر میرسد و برای ورود به خانه حتما باید خم شد. ساختار خانه ها در ماخونیک را دیواره های گلی و سقفی پوشیده از شاخ و برگ درختان و گیاهان و تکههای زیبای سنگی تشکیل میدهد.
برای عبدالله و دوستانش این مشکل وجود ندارد و به راحتی وارد خانهها میشوند؛ او در رابطه با مردمان کوتاه قد شعری میخواند: «کوه ماخونیک بلنده، آبش نرم و قنده، خاکش توتیا، مردمانش قد کوتاه». شعری که آمنه و زوبیر نیز آن را از بَر بودند. مانند ترانه ای که در کودکی مادر برایشان میخواند تا بخوابند و در ذهن آنها به درستی نگاشته شده است.
عبدالله با همراهی زوبیر از وجود 3 فرد قد کوتاه در حال حاضر در روستا خبر می دهد. افرادی که به درستی قد متوسطی داشتند. عبدالله در این باره می گوید: «جز این 3 نفر بقیه کوتوله ها همه فوت کردند و به خیلی وقت پیش مربوط میشود. قدیم از افغانستان مریضی به روستا آمد و همه مردم روستا مریض شدند. یک نفر که مریض بود را بردند به بیمارستان(غاری مخفی در قسمت جنوبی روستا) و صبح به صبح بهش سر می زدند اگر حالش بهتر بود، به او شلغم خشک جوشیده میدادند تا بخورد و اگر هم مرده بودند، آتش درست می کردند تا مردم بفهمند و بیایند برایش نماز بخوانند.»
به عبارتی تنها راهی که مردم شهر لی لی پوت ها به نظرشان می رسید که می توان با بیماری مبارزه کرد، قرنطینه بود. قرنطینه ای که شغلم پخته بیمار را یا بهبود می بخشید یا پایان کارش بود.
عبدالله تیم همراه ما را به بلندترین نقطه در محوطه اصلی روستا می برد، جایی که به آن «برج» میگفتند. برج که نسبت به سایر خانههای روستا مرتفع تر بود، محلی بود که در زمان قدیم میآمدند و ابزار خود را در آن جا پنهان میکردند و به غار و کمرهای اطراف پناه می بردند. عبدالله این برج که ارتفاع آن سه برابر خانه های دیگر روستا بود را محل دیدبانی در زمان های قدیم معرفی میکند.
عبدالله که 11 سال سن دارد، تا بحال از روستا خارج نشده است. او می گوید: «اگر پولدار شوم اول به خانه خدا می روم.» آرزویی که برای او با پای برهنه، در روستایی دور افتاده همچنان دور از دسترس نیست.
روستای ماخونیک تنها نیم ساعت با مرز افغانستان فاصله دارد و گفته می شود سال ها پیش عده ای از افغانستان به ایران مهاجرت و منطقه ماخونیک را برای زندگی انتخاب کردند. مذهب مردم این منطقه سنی است و امکانات اولیه زندگی اعم از آّب، برق و تلفن برای آنها فراهم شده است. با وجود تمام این امکانات دو دهه خشکسالی برای مردم روستاهای منطقه علیالخصوص در قسمت های جنوبی استان خراسان جنوبی مشکلات فراوانی را به وجود آورده است.
نابودی دام ها و زمین های کشاورزی ماحصل چندین سال خشکسالی در این استان است. همچنین ردپای آب در مسیر بین روستایی به خوبی مشخص است،بارانی که گاه گاه به صورت سیل از آسمان سقوط می کند و در کمترین زمان ممکن از دیده خارج می شود و تنها رد پای آن در مسیر رودخانه مانند، باقی میماند.
از روستای ماخونیک روستای «جلاران» راه زیادی است. با این حال محمود که یکی از اهالی روستای جلاران است برای درس خواندن مجبور است تا به ماخونیک بیاید. بگذارید ابتدا تصویری از روستای جلاران در اختیارتان بگذارم. مسئولان محلی میگویند نمی شود جلاران را یک روستا دانست چون اثری از زندگی در آن دیده نمیشود.
محلی با 21 خانوار که آب(آشامیدنی و غیرآشامیدنی) آن ها به وسیله تانکری که به صورت هفتگی برای آنها میآید تامین میشود و برق مورد نیاز آن ها نیز با حدود کمتر از 10 سلول خورشیدی که برای آن ها تعبیه شده است، تامین میشود.
3 سگ، حدود 10 مرغ و خروس و چندین گوسفند تنها موجودات زنده غیر انسانی روستا بودند. محمود در ارتباط با روستای خود میگوید: «از مسیر پشت کوه سه ساعت از جلاران تا ماخونیک پیاده راه است و با ماشین هم بیشتر از یک ساعت طول میکشد تا به آن جا برسم و مدرسه بروم. آب خوردن ما را میآورند و گاهی هم بسته های غذا به ما می رسد. کمیته(کمیته امداد امام خمینی(ره)) ماهانه به ما پول میدهد و خرج زندگی ما می شود.»
زندگی در جلاران بیمعنی است! خانههایی که نمیتوان تفاوت آن با محل زندگی گوسفندان از هم تمیز داد و نبود بهداشت کافی، کودک برهنه ای که در روستا بی هدف از این سو به آن سو می دود و سلول های خورشیدی که بیشتر از کاربرد اصلیشان آیینه دقی شده اند برای مردم روستا از امکاناتی که در کشور است اما آن ها نمیبینند.
محمود که 15 سال دارد، وقتی از او پرسیدم چرا به شهر نمیآید در پاسخ می گوید: «زندگی ما اینجاست؛ آّب نداریم. همین»
خشکسالی 17-18 ساله کشورمان بیش از هر چیز زندگی شاد و خرم مردم استان هایی از قبیل خراسان جنوبی، سیستان و بلوچستان، کرمان و ... را تحت تاثیر قرار داده است، تاثیری که روح زندگی را از روستاهای آن گرفته و مردمش را از زندگی طبیعی و حداقلی در روستا دور کرده است.
خانه سازی، بهبود منازل، تجمیع روستاییان، زدن سد و ارائه امکانات برای آن ها در دو دهه اخیر نتوانسته راهکار مناسبی برای بهبود وضعیت زندگی آن ها باشد، شاید این وضعیت نیازمند تفکری دیگر است! تفکری که حیات را به این مناطق بازگرداند.
نظر شما