سؤال اینجاست که مگر کودکان کار هم به مدرسه می‌روند؟ آنها در مراکز مخصوصی که زیر نظر سازمان خدمات اجتماعی شهرداری تهران است، درس می‌خوانند.

در مراکز علم آموزی کودکان کار چه می‌گذرد

سلامت نیوز:با فرارسیدن فصل پاییز و باز شدن مدارس، بحث مدرسه رفتن کودکان کار دوباره بر سر زبان‌ها می‌افتد. ارگان‌ها، مؤسسات مختلف و سازمان‌های مردم نهادی که در این زمینه فعالیت می‌کنند، حرف مدرسه کودکان کار را به‌پیش می‌کشند و البته طرح جذب و ساماندهی کودکان کار و خیابان، این روزها بیشتر از همیشه واکنش برانگیز شده است.

به گزارش سلامت نیوز، صبح نو نوشت: در این میان، گروهی از دانشجویان هنر به‌دور از حاشیه‌ها، برای زیباسازی کلاس‌های مدارس آنها، دست‌به‌قلم و رنگ شده‌اند تا کلاس درس ساده آنها را رنگی کنند.

 سؤال اینجاست که مگر کودکان کار هم به مدرسه می‌روند؟ آنها در مراکز مخصوصی که زیر نظر سازمان خدمات اجتماعی شهرداری تهران است، درس می‌خوانند. جاهایی که به‌عنوان مدارس «صبح رویش» و مراکز «پرتو» فعالیت می‌کنند. محل گزارش ما موسسه «رویش نهال جوان» است. موسسه‌ای که در یکی از بن‌بست‌های منتهی به میدان فرحزاد قرار دارد. ساختمان موسسه دوطبقه است و نمای سیمانی آن، موسسه را از ساختمان‌های دیگر متمایز کرده است. اولین چیزی که بعد از عبور از در آهنی ساختمان، توجه بیننده را جلب می‌کند، نقاشی‌ها و کاردستی‌هایی است که روی دیوار چسبانده شده است. آدمک‌های خندان زردرنگ، به استقبال مراجعان آمده‌اند. دیوارهای طبقه دوم، با هنر «پاپیه‌ماشه» تزئین شده است. دفتر موسسه در طبقه دوم قرار دارد. دفتر زیاد بزرگ نیست، میزهای متعدد و قفسه‌های کتاب اتاق کوچک را پرکرده‌اند، به ‌اندازه یک راهرو باریک راه برای عبور وجود دارد. اتاق شلوغ است. زنان جوان بچه به بغل، به همراه مربی‌شان دریکی از اتاق‌های دفتر ایستاده‌اند و صحبت می‌کنند. بااینکه روزهای آخر هفته است، موسسه اما شلوغ است. مرکز پرتو از سال 84 کار خود را در حوزه خدمات اجتماعی شروع کرده است.

 تابلوی نقاشی 80 هزارتومانی


خانم «پریسا امینی» تنها مسوول موسسه است که در آن زمان، در داخل موسسه حضور دارد. پریسا مسوول حسابداری موسسه و مسوول کتابخانه است. او درباره قفسه‌های کتابی که در سالن وجود دارد، می‌گوید: «از مرداد 95، کتابخانه را راه‌اندازی کردیم. 180 تا 230 نفر عضو کتابخانه هستند. به مناسبت سالگرد کتابخانه یک مسابقه کتابخوانی برگزار کردیم. استقبال بچه‌ها از این مسابقه خیلی زیاد بود. ما به بچه‌ها جوایزی هم دادیم، مثلاً به نفر اول 300هزار تومان جایزه دادیم.» امینی تعریف می‌کند که بچه‌ها کتاب‌های کتابخانه را خیلی دوست دارند و هرروز با یک جلد کتاب به خانه می‌روند. به‌جز کتابخانه پروپیمان مرکز، موسسه به بچه‌های کار، آموزش‌های فوق‌برنامه هم می‌دهد. مسوول مالی موسسه رویش تعریف می‌کند: «برای بچه‌ها کلاس‌های نقاشی برگزار می‌کنیم. کلاس‌های نقاشی ما از مبتدی شروع می‌شود. از سیاه‌قلم، مداد رنگی، ترکیب رنگ گرفته تا رنگ‌روغن، گوآش و سبک‌های مختلف نقاشی.» امینی کلاس آموزش نقاشی را نشان می‌دهد. کلاس نسبتاً بزرگ است. دو میز چوبی بزرگ در وسط قرار دارد. دورتادور میز را صندلی چیده‌اند. روی دیوارهای کلاس، پر از تابلو نقاشی است. دو پنجره کوچک با پرده‌های راه‌راه قرمز، تنها نورگیرهای اتاق هستند. تابلوها بانظم خاصی روی دیوار آویزان شده‌اند. روی تمام دیوارها تابلو آویزان است. در نگاه اول هر بیننده‌ای فکر می‌کند که به آتلیه نقاشی کوچی پا گذاشته است. بعضی از تابلوهای نقاشی قاب گرفته‌شده است. موضوع نقاشی‌ها اغلب منظره است. روی بعضی از تابلوها اتیکت قیمت خورده است.

پریسا تعریف می‌کند: «بعضی از تابلوهایی را که بهتر است و ارزش هنری دارند به فروش می‌رسانیم. هزینه فروش برای خود بچه‌هاست.» قیمت‌های تابلوها از 50هزار تومان شروع می‌شوند. گران‌ترین آنها هم 80هزار تومان قیمت دارد، یک تابلوی کوچک مداد رنگی از کوچه‌باغ به ابعاد تقریبی شصت در چهل سانتی‌متری. نقاشی البته تنها کاری هنری نیست که در این موسسه به بچه‌ها آموزش داده می‌شود. پریسا تعریف می‌کند: «پتینه و پاپیه‌ماشه هم از کارهای هنری مخصوص بچه‌هاست؛ مثلاً آن کارهای پاپیه‌ماشه که در راهروی طبقه دوم است، کار خود بچه‌هاست.

با خمیرکاغذی و چسب چوب، بچه‌ها راهروها را تزئین کرده‌اند. شاید فقط دو، سه ماه از آموزش بچه‌ها می‌گذشت، اما توانستند این کارهای زیبا را انجام دهند.» در این موسسه به‌جز آموزش به کودکان کار، به مادرانشان هم خدمات داده می‌شود. برگزاری کلاس‌های بافتنی، قالی‌بافی، سوزن‌دوزی، شماره‌دوزی، پتینه، مهارت‌های زندگی، نقاشی، مددکاری و خدمات پزشکی از کلاس‌های رایگانی است که در این موسسه ارائه می‌شود. امینی می‌گوید: «ما مشکل آموزشی به مادران و بچه‌ها را نداریم. بسیاری از مربیان و مددکاران رایگان و داوطلبانه در اینجا آموزش می‌دهند. بسیاری از کارهای هنری کارآموزان ما واقعاً ارزش فروش در بازار کار را دارد، مشکل ما محلی برای فروش این محصولات است. بسیاری از این‌کارهای هنری، در کمدها و انبارهای ما می‌ماند و خاک می‌خورد. درصورتی‌که می‌تواند منبع درآمد خوبی برای خانواده‌ها باشد.» پریسا تعریف می‌کند از وقتی‌که مادران در مرکزشان آموزش می‌بینند، کودکانشان را کمتر به سرکار می‌فرستند.

هرروز می‌آیم


 کلاس‌های درس بچه‌های کار در ساختمان موسسه برگزار می‌شود. امینی می‌گوید: «ما درمجموع سه کلاس درس داریم. بچه‌ها مقطع ابتدایی را در موسسه ما می‌گذرانند. دختران و پسران باهم درس می‌خوانند. البته اگر بزرگ‌تر باشند، ما برای آنها کلاس جدا برگزار می‌کنیم.» پریسا تعریف می‌کند که در حال حاضر تعداد کلاس بزرگسال‌شان به حدنصاب نرسیده است. حرف امینی که تمام می‌شود یک پسر نوجوان لاغراندام و قدبلند وارد می‌شود. امینی تا او را می‌بیند می‌گوید: «تو که باز امروز اومدی. گفتم که حضوری نیا. زنگ بزن. شماره ما رو که داری.» پسر روی صندلی می‌نشیند و آرام می‌گوید: «خب گفتم حضوری ثبت‌نام کنم.» امینی می‌گوید: «وحید یکی از بچه‌های بزرگسال‌مان است که منتظر به حدنصاب رسیدن کلاس‌هاست. هرروز به موسسه می‌آید تا ثبت‌نامش کنیم.» وحید 15سال سن دارد، اما اگر کلاس‌شان به حدنصاب برسد، تازه به کلاس سوم دبستان می‌رود. او تعریف می‌کند: «من هرروز از چهاردیواری، پایین‌تر از پونک، به اینجا می‌آیم. دعا کن خانم. باید چند نفر دیگر هم مثل من باشند تا قبول کنند، یک کلاس برای ما بگذارند. اگر کلاس‌مان به حدنصاب نرسد، نمی‌توانم درس بخوانم.» چند موی سیاه پشت لبش سبز شده و صورت آفتاب‌سوخته‌اش پر از جوش است.

صدایش دورگه است و موقع حرف زدن، با استرس دست‌هایش را می‌مالد. مچ دست راستش را با باند بسته است. درباره باند بستنش تعریف می‌کند: «آهن روی دستم افتاد. البته این بار خدا را شکر چیزی نشد.» انگشتان دست چپش را نشان می‌دهد، انگشت کوچک را جلوی صورتش می‌گیرد، انگشتش ورم‌کرده و به سمت بیرون انحراف دارد: «این انگشتم دررفته، دفعه قبل که آهن روی دستم افتاد این‌طور شد.» تقریباً همه انگشتان وحید ورم‌کرده‌اند و به سمتی انحراف دارند. دستانش شبیه پسران نوجوان نیست. وحید تعریف می‌کند: «من از نه‌سالگی کار می‌کنم. حالا هر کاری که شد، گچ‌بری، دست‌فروشی. ولی دوست دارم که درس بخوانم.» دوباره با استرس به امینی نگاه می‌کند. امینی برای یک پیرزن، نامه معرفی‌نامه به پزشک آماده می‌کند و درعین‌حال، یکی از پسران را برای کلاس‌های هنری ثبت‌نام می‌کند. مسوول حسابداری موسسه رویش نهال، بعد از راه انداختن کار مراجعانش، درخت آرزوهای موسسه را نشان می‌دهد: «این هم درخت آرزوهای ماست. هریک از بچه‌ها آرزوهایشان را روی یک برگه کاغذ می‌نویسند.

آخر ماه که می‌شود، اعضای «ان‌جی‌او»ها یا با کمک‌های مردمی آرزوهای بچه‌ها را برآورده می‌کنیم.» درخت آرزوها درواقع یک درختچه مصنوعی است که گوشه سالن کوچک قرار دارد. 6-5 تکه برگه کوچک با روبان قرمز به شاخه‌های درخت آویزان است. روی یکی از برگه‌ها با خط منظمی نوشته‌شده است: «من مژگان دوازده سال سن دارم. آرزو دارم که اسکیت داشته باشم.» 99درصد بچه‌ها آرزو دارند که اسکیت، دوچرخه سفید یا اسکوتر داشته باشند. روی یکی از کاغذهای آرزوها بچه‌ای بدون نام، با خطی لرزان و نامنظم، چیز دیگری نوشته است: «آرزو دارم که ورزشکار یعنی کشتی‌گیر این ملت بشوم و باعث افتخار مردم شوم.» وحید با خنده تعریف می‌کند: «من یک سال تمام یک آرزو گذاشتم روی درخت، هیچ‌کس ولی آرزوی من را برآورده نکرد. الآن اصلاً یادم نمی‌آید آرزویم چه بود.» دوباره مضطرب می‌شود: «فقط خدا کند که این آرزویم برآورده شود. برایمان زودتر کلاس تشکیل بدهند. از اول مهر خیلی گذشته است.» در کلاس باز می‌شود. زنگ تفریح بچه‌هاست. معلم‌شان از کلاس بیرون می‌آید.

ریاضی‌ام 20 است


 با اینکه زنگ تفریح بچه‌های کلاس چهارم است، بچه‌ها اما داخل کلاس نشسته‌اند. موسسه حیاطی ندارد. تا کسی وارد می‌شود، همه‌شان بلند می‌شوند و سلام می‌دهند. چهار دختر و 6 پسر دانش‌آموزان کلاس چهارم هستند. پسرها گوشه سمت چپ و دخترها گوشه سمت راست نشسته‌اند. همه‌شان کیف، کفش، روپوش و لوازم‌التحریر یک‌شکل دارند. موسسه برای آنها وسایل یک‌شکل تهیه‌کرده است. دانش‌آموزان روی صندلی‌های تک‌نفره نشسته‌اند. تنها نورگیر کلاس، یک پنجره است که با پرده‌های راه‌راه قرمز پوشانده شده است. دیوار کلاس‌شان آبی است و پرندگانی با خطوط ساده، روی دیوار آبی پرواز می‌کنند. نقاشی‌های ساده روی دیوار، هنر دست دانشجویان هنر است. امینی تعریف می‌کند: «قبل از این کلاس‌ها سفید بود؛ اما از وقتی‌که این کلاس‌ها رنگ‌شده، بچه‌ها خیلی خوشحال‌ترند. روز اولی که به مدرسه آمدند، کلی ذوق کرده بودند. به نظرم این رنگ‌آمیزی روی روحیه‌شان تأثیر گذاشته است.» دانش‌آموزان ساکت‌اند، یکی‌شان اما از همه شیطان‌تر است. مدام سلام می‌دهد و دخترها را اذیت می‌کند. اسمش حسن است و 12 سال سن دارد. او ادعا می‌کند: «ریاضی من همیشه 20 است. ریاضی من از همه بهتر است.» حسن راست می‌گوید. ضرب همه اعداد را درست جواب می‌دهد.

حتی اگر اشتباهی به او جواب ضرب عددی را بگویم، با دلیل و منطق ثابت می‌کند که جواب درست چیست. حسن دوست دارد ارتشی شود. شریف هم برادر حسن است و 11 سال سن دارد و مثل او کلاس چهارم است. از حسن آرام‌تر است و شبیه به برادرش حسن است. درست مثل او موهای کوتاه، چشمان درشت، لب‌های کوچک و گوشت‌آلود دارد. صورتش از او کوچک‌تر است. شریف در عین آرام بودن، البته پرچانه است تا از او می‌پرسیم که دوست دارد چه‌کاره شود، ماجرای به دنیا آمدنش را تعریف می‌کند: «می‌دانستی که من توی ایران به دنیا نیامدم. من توی افغانستان به دنیا آمدم. حسن اما توی ایران به دنیا آمده است. من و برادرم توی افغانستان به دنیا آمدیم.» حسن می‌پرد توی حرف برادر کوچک‌ترش: «شریف می‌خواهد نظامی بشود.» شریف ساکت می‌شود و سرش را پایین می‌اندازد. شریف و حسن تنها برادران کلاس نیستند. شکیلا و آیناز هم خواهرند. آنها هم شبیه به هم هستند و برخلاف شریف و حسن اما کنار هم نشسته‌اند. شکیلا 13 سال سن دارد و آیناز 11ساله است. هر دوشان هم دوست دارند که دکتر شوند. حسن، این دو خواهر را بیشتر از همه اذیت می‌کند. آن‌ها اما هر دو جواب حسن را می‌دهند. خانم «مریم جهانگیری» معلم دانش‌آموزان وارد کلاس می‌شود. تا معلم به کلاس وارد می‌شود، بچه‌ها ساکت می‌نشینند. جهانگیری روی تخته وایت‌برد تکلیف دانش‌آموزانش را می‌نویسد: «10 بار از روی کلمات سخت خط اول صفحه 3 تا 10 بنویسید.»

یکی از پسران از معلم‌شان ایراد می‌گیرد: «خانم اجازه، چرا تشدید اول را نگذاشتید؟ اول تشدید دارد.» جهانگیری خنده‌اش را می‌خورد: «مگر ما کلاس اولی هستیم که روی اول تشدید بگذاریم.» معلم زمان پایان کلاس را اعلام می‌کند: «قبل از اینکه بروید، زیر پایتان را ببینید. اگر آشغال زیر پایتان است، بردارید. صندلی‌ها را مرتب کنید و سر جایش بگذارید.» دانش‌آموزان همه این کارها را انجام می‌دهند. بعد از چک نظافت کلاس، معلم اجازه خروج می‌دهد. دانش‌آموزان به‌آرامی، کلاس را ترک می‌کنند. جهانگیری تا خروج آخرین نفر در کلاس می‌ماند. او تعریف می‌کند: «من 10 سال است که سابقه تدریس دارم و هشت سال است که در این موسسه به بچه‌ها آموزش می‌دهم.» مریم هم به مقطع سوم و هم به چهارمی‌ها درس می‌دهد. او درباره تفاوت آموزش به بچه‌های کار می‌گوید: «بچه‌های کار با بچه‌های معمولی فرقی ندارند. برای بعضی از آنها باید بیشتر توضیح دهم. ولی در سطح خودشان، درس‌شان عالی است.

معلم باید صبور باشد. بعضی از بچه‌ها بعد از تمام شدن کلاس، به سرکار می‌روند. این مساله شاید کمی در آموزش‌شان تأثیر داشته باشد وگرنه آن‌ها زیاد باهم تفاوتی ندارند. حداقل برای من فرقی ندارد. من درس دادن را خیلی دوست دارم، حالا فرقی ندارد که به چه بچه‌ای باشد.» ساعت از 12ظهر هم گذشته و موسسه خلوت است. وحید اما همچنان به روی همان صندلی نشسته و منتظر است. امینی گوشی تلفن را می‌گذارد و رو به وحید می‌گوید: «شنبه بیا برای ثبت‌نام، با رییس موسسه حرف زدم.» صورت وحید از هم باز می‌شود و لبخند جای نگرانی را می‌گیرد: «من ساعت 7 صبح برای اسم‌نویسی می‌آیم.» از جا بلند می‌شود و به‌طرف راهرو قدم برمی‌دارد. امینی لبخند می‌زند: «ما ولی از ساعت 8 صبح باز می‌کنیم.» وحید تنها دست تکان می‌دهد و می‌رود. بعد از تمام شدن مقطع دبستان، بچه‌ها به کجا می‌روند. پریسا تعریف می‌کند: «بعد از تمام شدن دبستان، بچه‌ها اگر گواهی هویت داشته باشند، چون خیلی از بچه‌هایی که اینجا درس می‌خوانند، ایرانی نیستند، باید در آزمون ورودی آموزش‌وپرورش شرکت کنند. اگر در آزمون قبول شوند، به مدارس راهنمایی معرفی می‌شوند.» به‌طور متوسط 70 درصد دانش‌آموزان در آزمون قبول می‌شوند: «آن‌هایی هم که قبول نشده‌اند را آموزش‌وپرورش تعیین سطح می‌کند تا دوباره آموزش ببینند.» موسسه دیگر خالی است، زمان تعطیل شدن است. خیابان‌های تنگ فرحزاد، پر از بچه‌هایی است که لباس مدرسه به تن دارند. دانش‌آموزان مدارس معمولی تعطیل‌شده‌اند و بچه‌های این مرکز هم. با این تفاوت که آنان باید سراغ کار بروند. کاری که از کودکی، دستان کوچک‌شان را خیلی زمخت‌تر و مردانه‌تر از سن و سال‌شان کرده است.

 

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha