مرداد‌ماه امسال بود که با دستور فرمانداری تهران و با حضور ۱۶دستگاه و نهاد دولتی قرار به اجرای طرح «جذب و ساماندهی» کودکان کار و خیابان شد.

روایت کودکان کار از تعقیب و گریز با مأموران

سلامت نیوز: مرداد‌ماه امسال بود که با دستور فرمانداری تهران و با حضور ۱۶دستگاه و نهاد دولتی قرار به اجرای طرح «جذب و ساماندهی» کودکان کار و خیابان شد.

به گزارش سلامت نیوز به نقل از همشهری آنلاین، طرحی كه در بین مردم به عنوان «طرح جمع‌آوری كودكان كار و خیابان» شناخته می‌شود.در این میان شهرداری تهران با كمك سازمان بهزیستی و نیروی انتظامی این طرح را آغاز كرد. از ابتدای طرح تا‌كنون بیش از 500كودك از خیابان‌های پایتخت جمع‌آوری‌ شده‌اند اما هنوز هم این كودكان در چهارراه‌ها و میادین دیده می‌شوند.

این روزها بسیاری از كودكان كار ‌ از سر چهارراه‌ها و میادین معروف پایتخت به اجبار به میادین و چهارراه‌های كوچك‌تر كوچ كرده‌اند تا كمتر در معرض دید خودروهای طرح اجتماعی‌ شهرداری باشند و بتوانند بدون دلهره كار كنند و درآمدی داشته باشند. طرح جمع‌آوری كودكان كار كه از مرداد‌ماه امسال اجرایی‌شده، هنوز ادامه دارد اما تعداد بچه‌هایی كه سر چهارراه‌ها و میادین مشغول به‌كار بودند، خیلی كمتر از قبل شده و در عوض در خیابان‌ها و میادینی كه تا قبل از این كمتر اثری از این بچه‌ها بود، حالا شاهد كودكان فال فروش و گلفروش و پسربچه‌هایی هستیم كه با یك بطری شیشه‌شور و همزمان با قرمزشدن چراغ به سمت خودروهای متوقف شده می‌دوند و شروع به پاك‌كردن شیشه‌های خودرو می‌كنند.

محمدجواد فقط 7سال دارد و بسته‌های آدامس را از شیشه نیمه‌باز خودرو به داخل هل می‌دهد و با لحنی التماس آمیز می‌گوید: آدامس می‌خری؟ اعتنایی به صحبتش نمی‌كنم. دوباره بالحنی التماس‌آمیز می‌گوید: خاله یه آدامس بخر، از صبح تا حالا چیزی نفروختم. می‌گویم یعنی از صبح تا الان كه پنج‌ونیم بعد از ظهر است حتی یك آدامس هم نفروختی؟ خنده‌ای می‌كند و می‌گوید:‌چرا فروختم، اما امروز كم فروختم، بیشتر آدامس‌هایم مانده‌اند.

كنار خیابان توقف می‌كنم و می‌پرسم مگر هر روز چند آدامس می‌فروختی كه امروز فروشت كم شده، می‌گوید: قبلا كه اینجا نبودم هر روز سه تا از این جعبه‌ها را می‌فروختم، تازه در اتوبوس‌های زنانه(قسمت زنانه) بیشتر فروش می‌كنم اما چند روزه كه اینجا هستم و نتوانستم خیلی آدامس بفروشم. اگر این آدامس‌ها را هم نفروشم بابام كتكم می‌زند. می‌پرسم: قبلا چقدر درآمد داشتی؟ می‌گوید: تا چند هفته قبل هر روز نزدیك 60هزار تومان آدامس می‌فروختم، بعضی روزها هم بیشتر می‌فروختم اما مجبور شدم جایم را عوض كنم و امروز فقط 20هزار تومان آدامس فروختم.

می‌پرسم چرا جایت را تغییر دادی؟ می‌گوید: مأموران دوست‌هایم را گرفتند و بردند. من هم مجبور شدم برای اینكه پیدایم نكنند جایم را عوض كنم و به جای خلوت‌تری بیایم.

    2بار دستگیر شدم

چهارراه پارك وی، میدان تجریش، ابتدای مقدس اردبیلی، ولنجك و ورودی توچال از محل‌هایی هستند كه از ظهر به بعد می‌توان در آنها كودكان كار را پرشمار پیدا كرد؛ كودكانی كه به گفته خودشان آنقدر هوشیار شده‌اند كه به محض دیدن خودروهای فوریت‌های اجتماعی شهرداری یكدیگر را خبر كنند تا مبادا توسط مأموران جمع‌آوری شوند. اشرف با شیشه‌شوری كه به جیب شلوارش آویزان كرده، میدان تجریش را بالا پایین می‌كند و با چشم‌های سبزرنگش ماشین‌های پشت چراغ را رصد می‌كند. كافی است شیشه یك ماشین كمی گرد و خاك داشته باشد تا او بی‌تعارف مایع شیشه‌شور را روی شیشه ماشین بپاشد و شروع به پاك‌كردن آن كند. حتی حركت‌دادن برف‌پاك‌كن‌ها هم مانع از كار اشرف نمی‌شود. می‌پرسم چند سال است كار می‌كند و می‌گوید: سِند (سن) و سالش را نمی‌دانم اما خیلی زیاد است كه اینجا كار می‌كنم.

دندان‌های اشرف به سیاهی می‌زند و 3حفره خالی در دهانش نشان از دندان‌هایی دارد كه مدتی است دیگر جایی در دهانش ندارند. می‌پرسم: در یكی دو‌ماه گذشته توسط مأموران دستگیر و به بهزیستی فرستاده شده‌ای؟ چشم‌های سبزش به‌دنبال شیشه كثیف ماشین‌ها دو دو می‌زند، بعد كه شكاری صید نمی‌كند، می‌گوید:‌ «روزهای اول كه نمی‌دونستم چه خبره 2بار دستگیر شدم و رفتم بهزیستی اما تا شب برگشتم خونه. اما دیگه نتونستن دستگیرم كنن و از دستشون فرار می‌كنم، به گرد پام هم نمی‌رسن.»

اشرف 13ساله است، می‌پرسم از كجا می‌فهمی كه مامورها آمده‌اند؟ می‌گوید:‌ برای خودمان رمز گذاشته‌ایم، با بچه‌ها قرار گذاشته‌ایم كه هر كدوم مامورها را زودتر دید بقیه را خبر كند. همه‌مان سوت خریدیم و وقتی 2تا سوت پشت سر هم بزنیم می‌فهمیم كه مامورها آمده‌اند. زود فرار می‌كنیم تا دستشان به ما نرسد. سوتش را نشان می‌دهد و می‌گوید: از اینجا فرار می‌كنیم می‌ریم یه چهارراه اون‌ورتر، همه جا ماشین كثیف هست.

    حواسم را جمع نكنم، دستگیر می‌شوم

لیلا نوزادی سیه‌چرده را با چادر به كمر بسته و بدون توجه به اینكه جای بچه مناسب هست یا نه دائم بین خودروها می‌چرخد و تا یك جعبه دستمال به راننده یا سرنشین ماشین نفروشد، از كنارشان تكان نمی‌خورد. لیلا چند سالی هست كه در چهارراه پاسداران مشغول دستفروشی است. برای اینكه سر حرف را با لیلا باز كنم به نوزادی كه به كمر بسته اشاره می‌كنم و می‌گویم: دختره یا پسر؟ می‌گوید وامونده پسره. همش گریه می‌كنه.

می‌پرسم: تا حالا شده مأموران مانع كاركردنت بشوند؟ می‌گوید: نه، من خیلی زرنگم، بعد اشاره می‌كند به دختر دیگری كه كمی بالاتر مشغول گلفروشی است و می‌گوید: سمیه 2هفته پیش دستگیر شد اما فردا صبحش دوباره آمد سر كار.

می‌گویم: از وقتی دوستانت دستگیر شده‌اند، درآمدتان كم نشده؟ نوزاد پشت سرش را كه تا حالا صدای گریه‌اش بلند‌تر شده، تكان می‌دهد و می‌گوید: چرا، كم شده، مجبوریم حواسمان را جمع كنیم تا وقتی ماشین‌ها می‌آیند بتوانیم فرار كنیم. یكی دو هفته هم از اینجا رفته بودیم لویزان كار می‌كردیم اما خب پول اینجا بیشتر از لویزان است. الان هم كه دوباره آمده‌ایم سرجایمان.

لیلا جعبه دستمال كاغذی را این دست به آن دست می‌كند و می‌گوید:‌ الان دیگر ماشین‌هایشان را می‌شناسیم و چند روز است كه هیچ كدام‌مان دستگیر نشده‌ایم، بلد شدیم از دستشان فرار كنیم.

    اینجا شهرداری نمی‌آید

معصومه در میدان حر مشغول فال‌فروشی است. 11ساله است و قبل از اینكه به میدان حر بیاید در خیابان فاطمی كار می‌كرده. می‌پرسم: چرا به اینجا آمدی؟‌ می‌گوید اونجایی كه قبلا بودم مأموران می‌آمدند و دستگیرمان می‌كردند، برای همین با محمد و سلمان و سولماز آمدیم اینجا، اینجا مأموران نمی‌آیند و راحت‌تر كار می‌كنیم. به جای زخم تازه بالای ابروی معصومه اشاره می‌كنم و می‌پرسم، ابرویت چه شده؟ می‌گوید: هیچی نیست. داشتیم فرار می‌كردیم خوردم زمین، پیشانی‌ام خون آمد. داشتم فال می‌فروختم كه محمد و سلمان داد زدند كه فرار كنیم، فهمیدم مامورها آمده‌اند، اما من هیچ‌كس را ندیدم، آمدم از روی جوب (جوی) بپرم كه افتادم زمین. نمی‌خواستم دوباره بروم بهزیستی.

می پرسم :دفعه قبل كه رفتی بهزیستی چه شد؟ معصومه بعد درباره دستگیری‌اش تعریف می‌كند و می‌گوید: اولش توی ماشین كلی گریه كردم و جیغ زدم، بعد اون خانمه بهم گفت نترس می‌ریم یه جایی بعد زنگ می‌زنیم بابات بیاد ببردت. بعد با بچه‌های دیگه كه گرفته بودند ما رو بردند بهزیستی، یه خانم دكتر اونجا بودكه ما رو معاینه كرد، بعد هم ازم پرسیدند كجا زندگی می‌كنید. بعد عصری مامانم اومد من و برد خونه.

حالا از كجا متوجه مامورها می‌شوی؟

گوشی نوكیای درب و داغانش را از جیب مانتواش درمی‌آورد و می‌گوید: تلفن دارم، هر كدام از بچه‌ها كه مامورها را ببینه به بقیه خبر می‌ده، ما هم فرار می‌كنیم.

می‌پرسم روزی چقدر درآمد داری؟ می‌گوید: اول فال بخر تا بگویم، تا می‌بیند دستم سمت كیف پولم رفته، می‌گوید: قبلا هر روز باید 50هزار تومان فال می‌فروختم و به بابام می‌دادم. اگر هم بیشتر می‌فروختم بقیه پولم برای خودم بود اما از وقتی آمدیم اینجا خیلی كمتر می‌فروشم، اینجا زیاد ازم فال نمی‌خرند.

    كودكی كه زود مرد شد

معروف از افغانستان آمده و یك سال است كه در بلوار كشاورز مشغول دستفروشی است. برادر معروف چند سال قبل به تهران آمده و 2سال قبل هم معروف پدر و مادرش را در افغانستان رها كرده و برای كسب درآمد بیشتر به تهران آماده تا در كنار برادرش كار كند. شنبه برادر معروف در بزرگراه چمران سی دی می‌فروشد و معروف هم چند‌ماه كنار دست شنبه كاركرده و حالا به قول خودش اوستا شده و دست تنها كار می‌كند. معروف هم مثل بیشتر پسر بچه‌های افغانی شیشه ماشین پاك می‌كند و بعضی روزها هم كه حوصله نداشته باشد، می‌گوید تا كمر در سطل‌های زباله خم می‌شود و پلاستیك و كاغذ و مقوا جمع می‌كند.

من و شنبه آمدیم تهران تا كار كنیم، عیسی (برادرمان) هم شیراز مانده هرچه می‌گوییم بیاید تهران، نمی‌آید. می‌گویم: این یكی دو سالی كه تهران بودی تا حالا توسط مأموران دستگیر شدی؟ می‌گوید: یك‌بار نزدیك بود دستگیر شوم اما زودی فرار كردم، رفتم توی یك ساندویچ فروشی.

از درآمدش می‌پرسم، می‌گوید: روزهایی كه زباله جمع می‌كنم، هر چی جمع كرده باشم می‌دهم به ممد آقا، اون هم همه رو وزن می‌كنه و بهم پول می‌ده اما قرار گذاشتیم تا نصف پول‌ها برای ممدآقا باشه، ‌نصفیش برای من. پول قوطی‌های پلاستیكی از مقواها بیشتره، الان برای هر قوطی ممد اقا بهم 10تومن و برای در هر كدوم هم بهم 5تومن می‌ده. از شستن شیشه‌های ماشین چقدر پول درمیاری؟ می‌گوید: بستگی به راننده‌ها داره، بعضی‌هاشون بهم 5تومن می‌دن بعضی‌ها شون هم 500تومنی بهم می‌دن. اینجا بیشتر آدم‌ها بهم هزار تومنی می‌دن. البته روزهایی كه مأموران می‌آیند می‌رم از توی سطل‌های زباله، مقوا و كاغذ جمع می‌كنم. یكی دو ساعت بعد دوباره میام شیشه ماشین‌ها رو تمیز میكنم.

    فقط تبلیغ فیلم‌ها را می‌بینم

پاتوق محمد خیابان شهید بهشتی روبه‌روی سینما آزادی است و از همه اكران‌ها خبر دارد اما هیچ وقت نتوانسته برای فیلم دیدن به این سینما برود. می‌گوید: پول بلیت سینما زیاد است، به جای اینكه چند هزار تومان پول سینما بدهم، پولم را پس‌انداز می‌كنم تا آخر‌ماه بابام بتونه كرایه خونه رو بده. محمد 2سال است كه در خیابان شهید بهشتی یا شیشه ماشین پاك می‌كند یا گل می‌فروشد. روزهای اولی كه طرح جمع‌آوری كودكان كار و خیابان اجرایی شده بود، محمد و دوستش فواد بی‌خبر از همه جا مشغول پاك‌كردن شیشه‌های ماشین‌ها بودند كه توسط مأموران شهرداری به بهزیستی منتقل می‌شوند. می‌پرسم: در بهزیستی چه خبر بود؟ پاسخ می‌دهد: اولش اسم‌مان را پرسیدند و آدرس خانه و شماره تلفن. بعد هم یك خانم دكتری آمد معاینه كرد وهی ازم پرسید مریضی داری؟ سرفه می‌كنی؟ شب‌ها كجا می‌خوابی؟ غذا چی می‌خوری ؟ مكثی می‌كند و ادامه می‌دهد: زرنگی كردم، شماره تلفن آقا شاپور را دادم گفتم بابامه، آقا شاپور هم به بابام گفت و بابام اومد من و برد خونه. توی راه كتكم هم زد. می‌پرسم شاپور چه نسبتی با تو دارد؟‌می گوید:‌ شاپور توی واوان همه بچه‌ها را اجاره می‌كند برای من كه بزرگم(13ساله) روزی 25هزار تومان به بابام می‌ده، برای داداش كوچیكم كه 9ساله است روزی 15هزار تومان و برای بچه كوچیك‌ها هم 10هزار تومان میده. هر روز صبح ساعت 10هم میاد دنبالمون میارتمون تهران، شب هم برمون میگردونه.

می‌گویم: همه پول‌هات رو می‌دی به شاپور؟ می‌گوید: همه همه كه نه، یه ذره‌اش رو قایم می‌كنم برای خودم اما اگر تا شب كمتر از 100تومان كار كنم هم شاپور كتكم می‌زنه هم بابام. پول اون روز هم شاپور به بابام كمتر می‌ده. یه دفعه پولم رو توی جورابم قایم كردم بچه‌ها به شاپور لو دادند حالا جاش رو عوض كردم كه نفهمه. دوباره می‌پرسم: فقط همون یه بار توسط مامورها دستگیر شدی؟ با صدای محكم می‌گوید: آره. از اون روز كه 4تامون دستگیر شدیم دوست شاپور حواسش هست كه وقتی مامورها اومدن بهمون خبر بده. اون با موتور هی دوردور می‌كنه. وقتی ماشین شهرداری رو دید میاد بهمون می‌گه كه فرار كنیم و دیگه سر چهارراه نباشیم. ما هم می‌ریم توی كوچه‌ها و بعدش دوباره بر می‌گردیم.

    برای كار من روزی 25هزار تومان به پدرم می‌دهند

در بهزیستی چه خبر بود؟ پاسخ می‌دهد: اولش اسم‌مان را پرسیدند و آدرس خانه و شماره تلفن. بعد هم یك خانم دكتری آمد معاینه كرد وهی ازم پرسید مریضی داری؟ سرفه می‌كنی؟ شب‌ها كجا می‌خوابی؟ غذا چی می‌خوری ؟ مكثی می‌كند و ادامه می‌دهد: زرنگی كردم، شماره تلفن آقا شاپور را دادم گفتم بابامه، آقا شاپور هم به بابام گفت و بابام اومد من و برد خونه. توی راه كتكم هم زد. می‌پرسم شاپور چه نسبتی با شما دارد؟‌می گوید:‌ شاپور توی واوان همه بچه‌ها را اجاره می‌كند برای من كه بزرگم(13ساله) روزی 25هزار تومان به بابام می‌ده، برای داداش كوچیكم كه 9ساله است روزی 15هزار تومان و‌... .‌

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha