چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۶ - ۱۱:۳۳

كسی نمی‌دانست ماجرای آن 3بمب كه هر كدام به‌اندازه یك بشكه 220لیتری بود و هیچ خرابی‌ای برجا نگذاشت و فقط دود غلیظی داشت چه بود.

قصه تلخ ویرانی دوباره

سلامت نیوز:‌«زرده» تنها مانده است مثل حلقه گمشده‌ای در ارتفاعات دالاهو؛ روستایی دور افتاده در میان مسیر پرپیچ و خم کوهستانی که حالا یکی از داغ دیدگان زلزله غرب کشور است.

به گزاش سلامت نیوز، همشهری نوشت: نزدیك‌ترین شهر به این آبادی، شهرستان دالاهوست با 40كیلومتر فاصله؛ جاده باریكی كه كوه‌ها و دره‌ها را شكافته تا به زرده برسد، مسیری كه حالا پس از شب زمین‌لرزه طعمه سنگ‌های چند‌تنی است. ماشین‌آلات راهسازی به جان تخته سنگ‌های غول‌آسا افتاده‌اند تا زرده مثل سال67 تنها نماند: «29سال پیش، ‌ماه اول فصل تابستان وقتی درختان انار و گردو شكوفه داد و این كوهستان رخت سرسبزی به تن داشت، انفجار مهیبی تن روستا را لرزاند. تصور می‌كردیم كوه برسرمان آوار شده، آبادی زیر دود غلیظی محو شد. بوی سبزی گندیده به مشام می‌رسید. اول كودكان مان از حال رفتند. بعد، مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها؛ در فاصله كمی بیشتر عزیزان‌مان جلوی چشمان‌مان پرپر شدند. نیمی از اهالی روستا همان روز تسلیم مرگ شدند. شوك وحشتناكی بود.

 

كسی نمی‌دانست ماجرای آن 3بمب كه هر كدام به‌اندازه یك بشكه 220لیتری بود و هیچ خرابی‌ای برجا نگذاشت و فقط دود غلیظی داشت چه بود. از خانواده‌مان تنها من و مادرم جان سالم به‌در بردیم. پایین روستا در باغات مشغول به‌كار بودیم كه بمباران شد. به روستا كه رسیدیم با پیكر بی‌جان پدر، برادر و دیگر اعضای فامیل مواجه شدیم. من 10سالم بود. 5 روز زمان برد كه من و مادرم اجساد فامیل و عزیزانمان را توانستیم بی‌كفن و غسل دفن كنیم. بازمانده‌های اندكی مانده بودند كه آنها هم سعی می‌كردند پیكر عزیزانشان را دفن كنند. یادم هست همراه مادرم با تنی رنجور و دلی داغدیده توان جابه‌جایی اجساد را نداشتیم، آنها را روی زمین می‌غلتاندیم و در قبرستان دفن می‌كردیم.»

 

حالا با گذشت نزدیك به 3دهه از حمله شیمیایی عراق به روستای زرده، زلزله دوباره این روستا و كوه‌ها و ارتفاعات دالاهو را به‌زانو درآورده است چه برسد به آدم‌ها. شكاف‌ها و شكست‌های عمیق بر چهره ارتفاعات این ناحیه وسعت فاجعه زمین‌لرزه اخیر را به شكل هولناكی به تصویر می‌كشد. اهالی روستاها در مسیر كنار جاده، روی خانه‌های ویرانشان چشم به جاده دارند. تا دیده‌شان به خودرویی روشن می‌شود وارد جاده می‌شوند. مویه می‌كنند و ضجه می‌زنند. به زبان كردی از واقعه هولناكی كه به سرشان آمده می‌گویند. جسد جگرگوشه‌هایشان زیر آوار مانده، كمك می‌خواهند. اغلب‌شان هم با دست خود عزیزانشان را از زیر ویرانه‌ها بیرون كشیده‌اند و حالا تنها یك گوش شنوا می‌خواهند كه سرگذشت تلخ‌شان را بشنود و با آنها همدردی كند. اما از همه غریب‌تر و محزون‌تر چهره روستای زرده است؛ روستایی كه 257شهید شیمیایی داده و باقی اهالی جانباز شیمیایی هستند.

 

قصه تلخ ویرانی دوباره سایه‌اش را روی این روستا انداخته؛ آوارگی، شیون و مرگ ضرباهنگ موسیقی زندگی آنها شده است. نیمی از خانه‌های آبادی با خاك یكسان شده. اهالی با چهره‌ای غمگین در امتداد جاده باریك روستا نشسته و زل زده‌اند به ویرانه‌هایی كه خاطره تكان‌دهنده آن شب حمله شیمیایی را تداعی می‌كند. در احوالشان كمی مكث كنی می‌بینی كه ناگهان بغض‌شان می‌تركد و از جای‌شان بی‌اختیار بلند می‌شوند. جوان‌ها هم كمر خم كرده‌اند، خمیده راه می‌روند؛ حیدر می‌گوید: «از شب زلزله تا الان همه در تلاش بودند كه بقیه را از زیر آوار بیرون بكشند. دیگر نایی نمانده برایمان. عده‌ای را به قبرستان و بقیه را به بیمارستان منتقل كردیم.»

 

آمار كشته‌های این روستا تا به حال 11نفر است. نیمی از اهالی این روستای 500خانواری در بیمارستان بستری هستند. بستگان سعی می‌كنند از احوال زخمی و آسیب‌دیده‌ها باخبر شوند. اما هر تماسی خبر خوشایندی به‌دنبال ندارد: «خیلی از آسیب‌دیده‌ها حال وخیمی دارند. پزشك‌ها امیدی به زنده ماندنشان ندارند. دیگر باور كنید تاب و طاقت نداریم خبر ناگوار بشنویم، خانه خراب شدیم.»

 

این روزها در زرده، خانه خانواده حسینی كانون ماتم و عزاست. خانواده‌ای كه 7شهید داده و شب زلزله سیدگودرز و 2فرزندش به برادران و عمو‌های شهیدشان پیوستند. حیدر می‌گوید: «سیدگودرز هم جانباز شیمیایی بود. بچه هایش هم همینطور. شهید شدند.» هرچند مانند خیلی از اهالی شیمیایی این روستا در لیست جانباران بنیاد شهید نامی از او و فرزندانش وجود ندارد اما او برای مردم این روستا حكم جانبازی را دارد كه با فوتش در این زلزله جزو شهداست.

 

چادر عزا روبه‌روی خانه ویران سیدگودرز بر پاست. در میان جمع زن جوانی ضجه می‌زند. مادرِ سیده كوثر و سیدسپهر است و همسر سیدگودرز. سیدگودرز تنها 35سال داشت (در زمان حمله شیمیایی پنج‌ساله بود) و سیده كوثر 10ساله و سیدسپهر 3ساله. مادر داغدار هم مانند خیلی از اهالی این روستا از سادات است. بیقراری می‌كند. آخرفقط یك قدم مانده بود كه مانند اعضای خانواده‌اش زیر آوار برود اما دست سرنوشت اینطور رقم خورد؛ او در آستانه در ورودی خانه و قبل از اینكه قدم به خانه بگذارد، یكدفعه زمین قهرش گرفت وخانه‌اش ویران شد. می‌گوید: «یك آن زمین لرزید و خانه ویران شد و گودرز و بچه‌ها رفتند زیر آوار؛ كاش من را هم با خودشون برده بودند.» رد بمب شیمیایی كه به قول زرده‌ای‌ها «بمب پوستی» بوده بر چهره ساكنان روستا با لك‌هایی قرمز آشكار است. خسته و تنها زانوی غم بغل گرفته‌اند.

 

زیر‌خیمه عزا، سیدفرشاد حسینی از همه بی‌قرار‌تر است. تا متوجه می‌شود غریبه‌هایی مقابل خیمه عزا حاضر شده‌اند بیرون می‌آید. چشمانش سرخ و ‌تر است. بی‌اختیار می‌رود به سمت ویرانه، زانو می‌زند وسط خاك و خشت‌ها، با 2دست بر سر می‌كوبد. به كردی مویه می‌كند‌ و بچه‌هایش را صدا می‌زند. وقتی كمی آرام‌تر می‌شود دستش را به سمت آوار می‌برد و به آن قسمتی اشاره می‌كند كه خاك و خشت‌ها كنار زده شده و می‌گوید: «از همین‌جا بیرون آوردیم‌شان. یك ساعت بعد از زلزله. دیر نشده بود هنوز نفس داشتند اما در این كوهستان امكاناتی نیست. تمام كردند.» فرشاد هم شیمیایی است. بچه كه بوده بمب‌های اعصاب و روان روی او تأثیر گذاشته، زود از كوره درمی‌رود، طاقت داغ را ندارد. همه مردم این روستا عصبی می‌شوند. حیدر می‌گوید تأثیر آن بمب‌های شیمیایی لعنتی است. حیدر تا به حال 3بچه‌اش را از دست داده: «من هم شیمیایی هستم. 3بار خانمم باردار شد. هر 3بار جنین دچار نارسایی بود. پزشكان گفتند باید سقط شود. از دستشان دادم. خیلی از آدم‌های این روستا نمی‌توانند پدر یا مادر شوند، شیمیایی‌اند، بچه‌هایشان ناقص می‌شوند.»

 

حیدر گرم صحبت است كه صدای ضجه و فریاد از خیمه زنان عزادار بلند می‌شود. سیده كوثر همسر گودرز از حال رفته، فرشاد می‌گوید: «خانه برادرم سقفش چوبی بود. خودش جانباز بود و برادر دیگرمان هم شهید شده. وام به این جانباز و برادر شهید ندادند كه خانه‌اش را بازسازی كند. عاقبت اینطور خودش و بچه هایش در این خرابه قربانی شدند.» فرشاد زبان تندی دارد، از همه شاكی است، از زمین و زمان بیشتر از آنهایی كه به گودرز وام بازسازی خانه ندادند. حیدر اشاره می‌كند كه ادامه ندهید:« هر چه بیشتر در مورد این حادثه حرف بزند بیشتر عصبانی می‌شود.»

 

اهالی روستای زرده بعد از 29سال با اینكه زخم‌های بسیاری از آن بمباران شیمیایی هنوز بر چهره و دل دارند اما به گفته اهالی تازه بعد از آن همه سال داشت درد و رنج و بیماری‌ها فراموش‌شان می‌شد اما بلای جدیدی گریبان‌شان را گرفت. حیدر می‌گوید: «زمین‌لرزه دوباره ما را برد به مصیبت سال‌های جنگ و آوارگی. به همان روزهایی كه مجبور بودم با مادرم جنازه‌ها را بغلتانم و خاك كنم.» این روزها چشم جانبازان و خانواده‌های شهید زرده كه حالا طوفان زلزله بر آنها تاخته به جاده دوخته شده است. این روستا در انتهای یكی از مسیرهای كوهستانی ارتفاعات دالاهو واقع شده و زلزله‌زدگان چشم انتظارند كاروانی از كمك به یاریشان بیاید. زرده آخرین روستای پای كوه است. برای سركشی به روستاهای دیگر باید جاده پرپیچ‌و‌خم كوهستانی را باز گردید و دالاهو را ترك كنید؛ دالاهویی كه دامنه‌های آن این روزها و شب‌ها پناهگاه هزاران زلزله‌زده بی‌پناه شده است.

 

احوال روستا‌های دیگر مناطق زلزله‌زده هم‌چون زرده تلخ است. برخی روستا‌ها به كلی ویران شده، همه در عزا هستند. عزادارانی كه با لباس‌های رنگی به سر و سینه می‌زنند. لباس‌های مشكی‌شان زیر آوار مانده، همین یك دست لباس را دارند. هنوز پای امدادگران به برخی از روستاها نرسیده است، آنقدر دور افتاده‌اند كه گویی نام و نشان‌شان درنقشه نیست. «بعد از زلزله خودمان اجساد و زخمی‌ها را از زیر آوار بیرون كشیدیم. با جنازه عزیزان مان تا صبح در سرما و تاریكی نشستیم. فردایش بی‌غسل و كفن دفن‌شان كردیم. آب قطع است و پارچه‌های سفید برای كفن زیر خروارها خاك.» اینها را آقا مراد می‌گوید مردی كه روستایش در دوراهی ازگله و روستاهای پشت سر پل ذهاب واقع شده و تا به حال 110نفر از هم ولایتی‌هایش را از دست داده و پسر 14ساله‌اش هم جزو این 110نفر است.

 

روستا‌های پشت سر پل ذهاب از روستاهای ازگله هم محروم‌تر هستند. خیلی از اهالی این روستا‌ها هنوز عزیزان‌شان زیر آوار است و با وجود تعداد زیاد زخمی‌ها و كشته شده‌ها نتوانسته‌اند باقی را از زیر آوار نجات دهند. خیلی از اجساد زیر خاك و خشت مانده‌اند.

 

در روستای بزمیرآباد زن بارداری روی آوار‌ها نشسته و به زبان محلی لالایی می‌خواند. در نگاه اول تصور می‌شود برای كودك به دنیا نیامده‌اش لالایی می‌خواند تا صدای شیون زنان عزادار آرامشش را به هم نریزد. ولی اهالی می‌گویند این زن باردار روی همان آواری كه نشسته 2كودك دیگرش دفن شده‌اند و هنوز نتوانسته‌اند بیرون‌شان بیاورند. «لودر می‌خواهد.» مادر تا این را می‌شنود ضجه می‌زند و خاك‌ها را به اطراف پس می‌زند. وقتی خسته می‌شود و كاری از دستش بر نمی‌آید خاك‌ها را روی سر خود می‌ریزد و ناله می‌كند: «بارانم، بهارم» دختران 3 و 7‌ساله‌اش را می‌خواند. كودكانی كه خاموشند و صدای مادر را دیگر نمی‌شنوند. اهالی می‌گویند از شب زلزله تا الان آوار خانه‌اش را رها نمی‌كند، لب به آب و غذا نمی‌زند و می‌گوید بچه‌هایم آن زیر تشنه و گرسنه‌اند.

 

روستایی كه دیگر روستا نیست

محمد جعفری: روستای بانی هوان در چند كیلومتری سرپل‌ذهاب قرار دارد. روستایی با حدود 30خانوار كه حالا دیگر چیزی از آن باقی نمانده است. گله‌ به گله آوار است كه جای‌جای زمین را پوشانده؛ آواری كه همین چند روز پیش خانه و سرپناه مردم روستا بود. زن و مرد جوانی بر بقایای خانه‌شان ماتم گرفته‌اند. زن شیون‌كنان می‌گوید ببینید دیگر چیزی برای‌مان باقی نمانده است. خانه‌مان كاملا ویران شده و دیگر چیزی هم برای خوردن نداریم. او قرار ندارد و شاید هنوز هم باورش نمی‌شود كه مصیبتی برسرشان آوار شده است. با لهجه كرمانشاهی ادامه می‌دهد: شب بود كه زلزله آمد. همه ما داخل خانه بودیم. ناگهان به‌خاطر لرزش زمین قسمتی از دیوار خانه ریخت. درست در جایی كه پسر سه‌ساله‌ام خوابیده بود. فورا روی پسرم پریدم تا آسیبی نبیند. اما در همین هنگام دیوار ریخت. درست روی كمرم. احساس می‌كنم دنده‌هایم شكسته است.درد و گریه امانش را بریده و ادامه می‌دهد: من 4بچه دارم و اگر بیمارستان بروم هیچ‌كس نیست كه به داد آنها برسد. مجبورم درد را تحمل كنم. ما داخل همین چادری زندگی می‌كنیم كه خودمان برپا كرده‌ایم. شوهر این زن كه عصبانی‌تر از اوست، می‌گوید: همه زندگی‌ام نابود شد. گوسفندهایم كه همه سرمایه‌ام بود زیر آوار ماندند و تلف شدند.

 

مرد با دست به تلی از آوار اشاره می‌كرد كه پیش از این محل نگهداری گوسفندانش بود و ادامه می‌دهد: حالا دیگر چیزی برایم باقی نمانده است. من مانده‌ام و خانه‌ای كه دیگر وجود ندارد و گرسنگی 4بچه قد و نیم‌قد.علاوه بر خانه این مرد تقریبا همه خانه‌های این روستا ویران شده است. مرد دیگری كه حالا با خانواده‌اش در چادر زندگی می‌كند، می‌گوید: ما 3خانوار هستیم كه در اینجا زندگی می‌كردیم اما در زلزله پدرم زیر آوار ماند و جانش را از دست داد. هرچه كردیم نتوانستیم جسدش را از زیر آوا بیرون بكشیم و امدادگران با بلدوزر خاك‌ها را كنار زدند و پدرم را بیرون كشیدند. حالا دیگر چیزی ندارم. با اینكه در این چند روزه گرسنگی و تشنگی كشیده‌ایم اما من هیچ انتظاری از كسی ندارم.

 

فقط از دولت می‌خواهم كه خانه‌های‌مان را بازسازی كند. گوشه این روستای كوچك زمانی خانه امید بچه‌های روستا بود. جایی كه 5دانش‌آموز دختر و پسر در آنجا درس می‌خواندند. كلاسی كوچك اما پر از عشق و امید به آینده. حالا اما به ‌جز دیوارهای ترك‌خورده چیزی از آنجا باقی نمانده است. یاسر الیاسی یكی از دانش‌آموزان همین مدرسه است. او می‌گوید: 2روز است كه مدرسه‌مان خراب شده و من و بقیه بچه‌ها جایی نداریم كه در آن سواد یاد بگیریم. از بچه‌های این مدرسه فقط من سالم مانده‌ام و بقیه در كرمانشاه و تهران بستری هستند. همه آنها وقتی در خانه‌هایشان بودند زیر آوار ماندند و دست و پایشان شكست و حالا هم در بیمارستان بستری هستند. خدا كند زودتر مدرسه‌مان را بسازند و بچه‌ها هم خوب شوند تا باز هم درس بخوانیم.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha