وقتی با بهمن صادقی حرف می‌زدم، صدایش، مثل صدای آدم سرماخورده بود؛ آدم سرما خورده‌ای كه تارهای صوتی‌اش رو به موت رفته.

می ترسـم بخوابم

سلامت نیوز:بهمن صادقی می‌ترسد بخوابد. می‌ترسد بخوابد و هرچه از مرگ و آوار دیده در این سه روز، بیاید پشت پلك‌هایش. بهمن صادقی، پرستار داوطلب، ٧٢ ساعت است كه نخوابیده.

به گزارش سلامت نیوز، اعتماد نوشت: یكشنبه شب، بعد از ساعت ٩ و ٤٨ دقیقه، بعد از آنكه خانه‌اش، مثل تمام خانه‌های كرمانشاه لرزید، با زن و بچه‌اش دوید بیرون از خانه، دوید به خیابان، اول به پدر و مادرش تلفن زد كه از احوال آنها باخبر شود، خیالش كه راحت شد، پشت‌سرش را هم نگاه نكرد، زن و بچه‌اش را رساند خانه خواهرش و افتاد در جاده غرب، جاده‌ای كه می‌رفت به سمت آوار مرگ، به سمت ذهاب و ثلاث و ازگله. بهمن صادقی هنوز بیدار است و هنوز می‌ترسد بخوابد.
«رفتم ثلاث باباجانی، اونجا ٩ فوتی داشت. رفتم ازگله، اونجا ٥ فوتی داشت. روستاهای اطرافشون هم صددرصد خراب شده بود. كل منطقه رو گشتم و به مركز خبر دادم نیروی كمكی بفرستن برای انتقال مجروحان. برگشتم ذهاب. ٢٨٠ كیلومتر راه بود. دو ساعت بعد از نیمه شب رسیدم بیمارستان ذهاب. دیگه موندگار شدم تا الان...»


وقتی با بهمن صادقی حرف می‌زدم، صدایش، مثل صدای آدم سرماخورده بود؛ آدم سرما خورده‌ای كه تارهای صوتی‌اش رو به موت رفته. بس كه این سه روز، سرما چنان سایه به سایه‌اش آمد و در محوطه بیمارستان صحرایی كه پر بود از ازدحام زخم و غم، آنقدر برای جلب‌توجه همكارانش به اهمیت ثانیه‌ها و دقیقه‌ها، فریاد كشید. ٧٢ ساعت از سال ٩٦، در این عمر ٣٩ ساله پرستار داوطلب، پرستاری كه داوطلب زلزله بم و ورزقان و دورود هم بوده، فراموش ناشدنی است.
«ساعتای اول، هیچ كمكی نرسیده بود. ثلاث منطقه كوهستانیه. كوه ریزش كرده بود، جاده بسته شده بود. وقتی رسیدم ثلاث، مردم از زیر آوار جنازه بیرون می‌آوردن. جنازه‌ها رو گذاشته بودن كنار خیابونا، كنار كوچه‌ها، یك پتو انداخته بودن روی جنازه‌ها. مردم، در بهت بودن، در شوك بودن و جنازه بیرون می‌آوردن. فقط می‌گفتن چادر نداریم، پتو نداریم، غذا نداریم.»
بهمن صادقی وقتی رسید بیمارستان ذهاب، از ساختمان تنها بیمارستان شهر اثری باقی نمانده بود. همهمه مردم مبهوت، یك جور جهت‌یاب تجمع زنده و مرده شد در تاریكی شب برای پرستار داوطلب.
«برق قطع شده بود. چراغ قوه دستی و چراغ قوه گوشی تلفن همراه رو روشن كرده بودیم. پرستارا و پزشكا با ترس می‌رفتن داخل ساختمون كه وسیله‌ای، باندی، سِرُمی ‌بیارن. همه مجروحا رو كف حیاط بیمارستان خوابوندیم. بدون سقف، بدون پتو. همه دچار شوك بودن. حتی پزشكا و پرستارا. هنوز زلزله رو باور نكرده بودن.»


بهمن صادقی، مثل تمام پرستاران اورژانس ناچار به تریاژ شد. ناچار به انجام دردآورترین وظیفه درمانی. انتخاب از بین آدم‌هایی كه روی مرز باریك مرگ و زندگی ایستاده بودند.
«امكانات كم بود. خیلی كم. باید تصمیم می‌گرفتیم. پیرمردی بود كه قسمتی از سرش له شده بود ولی هنوز علایم حیاتی داشت. مطمئن بودم كه نمی‌تونیم براش كاری انجام بدیم. كنارش گذاشتیم. چند دقیقه بعد، تموم كرد.»
بهمن صادقی، تمام ساعت‌های آن شب تا نخستین بارقه‌های صبح، تمام ساعت‌هایی كه زنده و مرده را كف حیاط بیمارستان جابه‌جا كرد و آتل بست و بخیه زد و پانسمان كرد، یك جمله زیر لب تكرار می‌كرد. فقط یك جمله.
 «خدا كمك كن امشب زودتر صبح بشه، زودتر هوا روشن بشه. دعا می‌كردم اون ساعتا زودتر بگذره.»
سازمان نظام پرستاری، فراخوان اعزام ٣ هزار پرستار داوطلب داد. كمتر از یك ساعت، ٣ هزار پرستار به فراخوان جواب مثبت دادند. بهمن صادقی، یكی از این ٣ هزار نفر بود. پرستاری از همان خطه زلزله‌زده كه در گویشی مشترك، لحن سوگ آن آدم‌های بهت‌زده را تعبیر می‌كرد.
«ساعت‌های اول، هنوز باور نمی‌كردن كه پدرشون، مادرشون، بچه‌شون، كل خانواده‌شون، زیر آوار مونده و مرده. مادری، جسد بچه‌شو آورده بود و می‌گفت بچه‌ام زنده است، فقط مجروح شده. علایم حیاتی بچه رو چك كردیم. بچه همون لحظه اول بعد از زلزله مرده بود. و این مادر باور نمی‌كرد، نمی‌خواست باور كنه كه بچه‌اش مرده. دختری هم بود كه پدرش رو ساعت ٢ نیمه شب آورد. پدر، همون لحظه اول بعد از زلزله مرده بود. دختر، تا ٩ صبح اجازه نداد جنازه پدرش جابه‌جا بشه. قبول نمی‌كرد كه پدرش مرده.»


و این ناباوری مرگ، ناباوری محتوم‌ترین تناقض زندگی، ناباوری تاوان لغزش لایه‌های زمین، وقتی ثانیه‌های ناباوری آدم‌ها متراكم می‌شود و تمام حجم حافظه كوتاه‌مدت یك پرستار را اشباع می‌كند...
«همه افسرده بودن، همه ناامید بودن، همه پرخاشگر بودن، خونه‌شون كه خراب شده بود، زندگی‌شون كه از دست رفته بود، خانواده شون كه زیر آوار مونده بود، چادر كه نداشتن، آب خوردن نداشتن، غذا نداشتن، چی می‌تونستیم بگیم برای آروم كردنشون؟ خدا صبرتون بده...»
و همین آدم‌های مبهوت پرخاشگر ناامید افسرده، در روزهای بعد برای پرستاران و پزشكان خبر آوردند كه «سه روز از زلزله گذشته و روستاهایی هست سمت دشت ذهاب كه هنوز پای هیچ امدادگری به آن نرسیده...»
بهمن صادقی می‌گفت كه ثلاث باباجانی و ازگله، مناطق محرومی است كه مردمانش، با درآمد ناچیز كشت و زرع و دامپروری زندگی می‌كنند. وزیر بهداشت دیروز نگران بود از بابت لاشه‌های زیر آوار مانده. لاشه زیر آوار مانده یعنی بدتر از مرگ. یعنی زنده بمانی ولی گاو و گوسفندت، تنها سرمایه‌هایت، زیر خاك دفن شود. بهمن صادقی می‌گفت سرپل ذهاب، آن شهر مرزی كه دوم مهر ١٣٥٩، اشغال چند ساعته را هم تجربه كرد اما تا آخرین ثانیه‌های جنگ، سیبل توپخانه و هواپیماهای بعثی بود، آماده می‌شد كه ٣٠ سالگی پایان جنگ را پیشواز برود، مردمش دیوارهای گلوله خورده را با سازه‌های آجری و سیمانی جایگزین كرده بودند و شهر، می‌خواست نفس بكشد كه لرزید و شیرازه‌اش از هم پاشید.
«دیشب، خانواده یكی از مجروحا، چنان زاری می‌كرد كه فقط دعا كردم؛ خدایا، ما رو بیشتر از این عزادار نكن...»


بیمارستان شهر، همان ویرانه، پر شده از پزشك و پرستار داوطلب. پزشكان و پرستارانی كه ٣٦ ساعت اول بعد از زلزله، در محوطه بی‌سقف و بی‌دیوار، كف حیاط بیمارستان و در روشنایی روز و در تاریكی شب، كار كردند. ٣٦ ساعتی كه دمای روزش ٢٢ درجه بود و گرم، دمای شبش ٥ درجه بود و سرد.
 «شب اول، تعداد مجروح خیلی زیاد بود و فرصت فكر كردن به سرما نداشتیم. شب دوم سرما خیلی اذیتمون كرد. مجبور شدیم پتوهایی به خودمون بپیچیم كه بتونیم تا صبح دووم بیاریم. به عكاسا می‌گفتیم از ما عكس نگیرین، چون هم داریم می‌لرزیم و هم یك پتو بستیم به خودمون كه بتونیم سرپا بایستیم. روز سوم، یك بیمارستان صحرایی و چند چادر برامون آوردن.»


بهمن صادقی، تا امروز فقط ٤٠ ثانیه با خانواده‌اش صحبت كرده. فرصتی برای غذا خوردن نبوده، غذایی هم نبوده. روز اول، پزشكان و پرستاران، چند عدد كیك صبحانه را با هم شریك شده‌اند و روز دوم، همراهان برخی مجروحان، سهمی از غذای بیمارشان – تخم‌مرغ آب‌پز یا سیب‌زمینی پخته یا نان و پنیر - را برای پزشك یا پرستاری كه آن دور و بر بوده، كنار گذاشته‌اند. گرسنگی، خستگی، خواب و غذا، از آن ضمیمه‌های مبهمی است كه در طول ساعت‌های پس از زلزله، در طول بیش از ٦٠ ساعتی كه پشت سر گذاشته‌ایم، پزشكان و پرستاران مستقر در ویرانه‌های بیمارستان سرپل ذهاب نمی‌دانستند باید به چه نقطه‌ای متصل و چگونه معنا شود.
«دوشنبه شب، ساعت ٩ نشده بود كه به همكارام گفتم، دیشب این موقع هنوز زلزله نیومده بود و هنوز خیلی از آدما زنده بودن و هنوز سقف و دیوار خیلی خونه‌ها، سرجاش بود. ولی... آدم، انعطاف‌پذیرترین موجودیه كه خداوند خلق كرده خانم...»
بهمن صادقی، اگر ٥ سال بعد، بخواهد از سه شبانه روز بعد از ٢١ آبان ١٣٩٦ تعریف كند، این طور خواهد گفت: «درد و رنج و ناراحتی مردم جلوی چشمم بود. از دیدن اون همه جنازه، از دیدن اون همه مجروح، گریه‌ام نگرفت. نتونستم گریه كنم. ولی بغض كردم. شب و روز اول، هیچ كسی نتونست گریه كنه. فرصت نكرد گریه كنه...»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha