یک ماه از زلزله سرپل‌ذهاب و ازگله در استان کرمانشاه گذشته است. شهر هنوز همان است که یک ماه پیش بوده، تنها تفاوتش با روزهای اول این است که تل آوار در برخی نقاط شهر کمتر شده و جایش را به گودال‌های عمیق داده است. دیگر خبری از شیون و گریه و اشک، خبری از ماشین‌های ارتش و کمک‌های مردمی و جنب‌و‌جوش برای گرفتن چادر هم نیست. همه ساکن شده‌اند، گروهی در چادرهای سفید هلال‌احمر با روکشی از پلاستیک و تعداد اندکی هم در کانکس‌های سفید و نارنجی که همه می‌گویند فقط از لطف خیرین و مردم بوده است.

گلایه شدید زلزله زدگان کرمانشاه از رسیدگی نامناسب دولت پس از یک ماه؛هرچه داریم از مردم داریم

سلامت نیوز: یک ماه از زلزله سرپل‌ذهاب و ازگله در استان کرمانشاه گذشته است. شهر هنوز همان است که یک ماه پیش بوده، تنها تفاوتش با روزهای اول این است که تل آوار در برخی نقاط شهر کمتر شده و جایش را به گودال‌های عمیق داده است. دیگر خبری از شیون و گریه و اشک، خبری از ماشین‌های ارتش و کمک‌های مردمی و جنب‌و‌جوش برای گرفتن چادر هم نیست. همه ساکن شده‌اند، گروهی در چادرهای سفید هلال‌احمر با روکشی از پلاستیک و تعداد اندکی هم در کانکس‌های سفید و نارنجی که همه می‌گویند فقط از لطف خیرین و مردم بوده است.

به گزارش سلامت نیوز، جهان صنعت نوشت: حمیده 32 ساله است. مادر سه پسر و یک دختر و زمانی همسر مردی بود که دیگر نیست. با زنان دیگر گوشه‌ای میان چادرهایشان پیدا کرده و نشسته‌اند. انقدر این مدت خبرنگار دیده‌اند از دور می‌شناسند. صدایم می‌کند و با زن‌ها به سمتم می‌آیند. وقتی مطمئن می‌شوند از طرف روزنامه آمدم همه با هم شروع می‌کنند به حرف زدن. 


با خشم می‌گوید زلزله فقط برایتان یک هفته بود؟


حمیده با صدای بلند می‌گوید: تمام شد؟ همه چیز تمام شد؟ زلزله فقط یک هفته؟ کرمانشاهم تسلیت فقط همین یک هفته بود؟ چه کسی دوباره آمد ببیند درد ما تازه شروع شده و زندگی برایمان شبیه جهنم شده؟ آب تمام شد. یک ماه تمام است یا کنسرو لوبیا داریم یا تن ماهی. بچه‌هایمان غدا نمی‌خورند. با دفترچه رفتیم مایحتاج بگیریم به ما فقط دستمال دادند و نوار بهداشتی، بعد هم دفترچه را از ما گرفتند. یک ماه است رنگ گوشت و مرغ را ندیدیم. 
از آن طرف مرضیه دستم را می‌کشد و چادرش را نشانم می‌دهد. گریه می‌کند که یک ماه است زندگی‌اش همین چادر شده و بس. می‌گوید روزها آفتاب تند و گرم است. چادر می‌شود کوره و شب‌ها سرما استخوان‌مان را می‌ترکاند. عکس شکسته شده‌ای از دخترش در حرم امام رضا را نشانم می‌دهد. همین را از خانه برداشتم که امام رضا یادمان باشد. 


از ترس آتش‌سوزی بخاری برقی را در چادرهایشان روشن نمی‌کنند 


نوریه از ساکنان مسکن مهر است. از جشن تولدی می‌گوید که 31 کودک در چند لحظه کشته شدند. او از کشته‌هایی که کمتر از تعداد واقعی اعلام شده می‌گوید و گله می‌کند از شرط یا کانکس یا وام بلاعوض 5 میلیون تومانی. از اینکه هیچ کس از یکی، دو هفته بعد از زلزله سراغ‌شان نیامد. از اینکه وسایل گرمایشی فقط بخاری برقی و نفتی بوده که بعد از شنیدن خبر آتش گرفتن چند چادر و سوختگی 30 درصدی ساکنان چادر، از ترس همان را هم روشن نمی‌کنند یا وقتی روشن است، چشم از بخاری بر نمی‌دارد تا چادر کمی گرم شود و کودک سه، چهار ساله‌اش از سرما نمیرد، شب‌ادراری‌های بچه هم بماند. 
میان خرابه‌های سرپل‌ذهاب اما دوباره زندگی آغاز شده است. برخلاف ماه پیش که بچه‌ها هم همه شوکه بودند و گوشه‌ای کز کرده بودند حالا در هر گوشه‌ای کودکی یا می‌دود یا مشغول بازی است. از خاک‌بازی تا توپ‌بازی، چه اهمیتی دارد، همین که کودکی‌شان دوباره بازگشته باید خوشحال بود. کمی آنطرف‌تر صدای خنده بچه‌ها می‌آید. مدرسه ادب کمی پایین‌تر از جایی است که من ایستاده‌ام. وارد مدرسه می‌شوم. دیوارها هنوز سالم است و ساختمان مدرسه هم از جهت ریزش مجدد مقاوم‌سازی شده اما کسی جرات نمی‌کند بچه‌ها را داخل کلاس‌ها ببرد. دختر بچه‌ها با مانتوهای رنگارنگ با توجه به مقطع‌شان در کانکس جمع شده‌اند. تجمع دانش‌آموزان در کانکس بالاست.

میز و نیمکتی نیست. دخترها روی زمین نشسته‌اند و کفش‌هایشان را بیرون کانکس جا گذاشته‌اند. یکی از معلمان از بچه‌ها لیست چیزهایی که لازم دارند را می‌نویسد. یکی کفش ندارد و دیگری مانتو و آن یکی کیف و دفتر و کتابش را زیر آوار جا گذاشته. آن طرف‌تر چند خانم به بچه‌هایی که روپوش مدرسه ندارند، روپوش می‌دهند و دخترها از همین شاد هستند. 
یکی از کانکس‌ها شلوغ است. تکان‌های شدید می‌خورد و صدای جیغ و بعد خنده دسته‌جمعی شنیده می‌شود. از ثنا که کلاس سوم است می‌پرسم آنجا چه خبر شده؟ می‌گوید: بچه‌ها زلزله‌بازی می‌کنند. با تعجب نگاهش می‌کنم. زلزله‌بازی دیگر چه صیغه‌ای است. می‌گوید: بچه‌ها در کانکس بالا و پایین می‌پرند و کانکس تکان می‌خورد، مثلا زلزله آمده. زلزله انگار قسمتی از زندگی بچه‌ها شده... 


خوش به حالت تمیزی، من خیلی وقته حمام نرفتم


دخترک گوشه‌ای را که از چشم خورشید دور مانده پیدا کرده و نشسته است. کنارش که می‌روم کمی خودش را جمع و جور می‌کند. اسمت چیه: مهسا. چند سالته مهسا: 11 سالمه. سکوت می‌کند و سمت دیگری را نگاه می‌کند. بی‌هوا بر‌می‌گردد و می‌پرسد از تهران آمدی: بله، از کجا فهمیدی: چون لباست بوی عطر می‌دهد و تمیزی. من یک هفته پیش حموم رفتم. 
چیزی برای گفتن ندارم که باز خودش پیشدستی می‌کند و می‌گوید: بابای من هم الان تهرانه، چون خواهرم بعد زلزله مشکل قلبی پیدا کرد. شش‌ماهه که بود سرما زد و مریض شد. بعد آن مریضی ماند و این چند روز وضعیتش در سرما بدتر شد. الان بیمارستان شهید رجایی رفتن تا خواهرم خوب بشه. دعا کنین خوب شه. می‌گویم مهسا از آن شب بگو که زلزله آمد. 


سرش را تکان می‌دهد و تعریف می‌کند که آن شب داشتیم با مامان و بابا تلویزیون می‌دیدیم. اول زلزله کوچک آمد ولی ما متوجه نشدیم. پدر‌بزرگم زنگ زد که فهمیدید زلزله اومده؟ ما گفتیم نه و مشغول تلویزیون دیدن شدیم که زلزله اصلی آمد. خانه خراب شد. اما ما زنده ماندیم. خواستیم فرار کنیم دیدیم در خانه قفل شده و برق هم نبود. انقدر جیغ زدیم تا یکی از همسایه‌ها آمد و در رو شکوند. بعد رفتیم بیرون و دیدیم قیامت شده. همه محل بیرون ریخته بودن. وقتی مطمئن شدیم همه سالمیم رفتیم خانه پدر‌بزرگم که نزدیک ما بود. بابا با موبایل نور انداخت همه خونه خراب شده بود. پدر‌بزرگ رو صدا زدیم، صدای ناله‌اش آمد اما چون برق نبود نتونستیم از زیر آوار بیرونش بیاریم. فردا مامانم گفت بابابزرگ و مامان بزرگ زیر آوار خفه شدن. 
مهسا که انگار هنوز آن شب برایش زنده است ادامه می‌دهد: خیلی سخت بود همان شب از سرما داشتیم می‌مردیم. مامان و بابا برگشتن خونه که پتو بیارن اما چند لحظه بعد باز زمین لرزید. تاریک بود و ما هیچی نمی‌دیدیم. هر چه مامان و بابا رو صدا زدیم جواب ندادن. جیغ زدم، گریه کردم. فکر کردم زیر آوار موندن که یه دفعه صدای مامان رو شنیدم که گفت مهسا نترس من اینجام دخترم؛ بعد از اون گریه نکردم و خدا رو شکر که خانه خراب شد و همه ما سالم موندیم. فقط دلم برای بابا سوخت. تازه ماشین خریده بودیم، قبلش ماشین نداشتیم، بابا خیلی خوشحال بود. 


شرمنده مردم شدیم و دولت شرمنده ما!


محمد یاوری کمی آن‌طرف‌تر جلوی چادر نشسته و برخلاف مهسا آفتاب می‌گیرد. می‌گوید ما از نسل جنگیم. من دستم رو از دست دادم در جنگ، پر از ترکشم اما دولت به من کانکس هم نداد. گفت کانکس بدیم از پول خبری نیست. من هم گفتم پول به من بدید کانکس به چه کارم می‌یاد؟ پول بدید خانه‌ام رو بسازم. بیکار شدیم، مغازه‌ام رفت. اگه ارتش نبود معلوم نیست الان من هم بودم یا نه. خدا به مردم خیر بده. شرمنده ایران شدیم. دولت هم شرمنده ما شد. خیلی بیشتر از چیزی که اعلام میشه، مردم ما رفتن. 
او از برادرش می‌گوید که زیر آوار ماند و تنها پسرش که حالا پسر خودش شده است و تاکید می‌کند که کرد‌جماعت با‌غیرت است. بچه‌ها رو بین خودمان تقسیم کردیم. چندتایی که رفتن پرورشگاه اما بیشتر دست خودمون موندن. 


عروس سیاه‌پوشی که زن جوان سابق نیست


شیما را بار اول در ازگله دیدم. لباس محلی آبی پوشیده بود و طره‌های مشکی مویش از زیر شال حریر بیرون زده بود. نوشته بودم که تاریخ عروسی‌اش با پسر‌خاله‌اش نزدیک بوده که زلزله آمده و نامزدش را به قول خودش شهید کرده بود. این بار رفتم همان‌جا و سراغش را گرفتم. گفتند روستای بالایی است. تا روستای بالایی چیزی حدود شش کیلومتر راه بود. شیما را پیدا کردم. در آلونکی که با چوب و برگ اکالیپتوس و نی ساخته شده بود.

اصلا شبیه کسی که آن روز دیده بودم نبود. ابروهایش سیاه و پر شده بود و روسری‌اش را آنقدر جلو کشیده بود که یک تار از موهای صاف مشکی‌اش مشخص نبود. به استقبالم آمد و از آن شب گفت. «ما سرپل‌ذهاب زندگی می‌کنیم. آن شب آمده بودیم روستا پیش پدربزرگم که زلزله آمد. قسمتی که ما بودیم خیلی نلرزید‌ اما تا فهمیدم، به نامزدم زنگ زدم ببینم سالم است یا نه. جواب نداد. چون کارگر بود مرتب با خودم گفتم خوابیده و سالم است. تا وقتی که به برادرش زنگ زدم و گفت چیزی نیست زیر آوار مانده و پایش شکسته. جیغ زدم، خودم را زدم که خدا چرا پایش شکسته و الان حتما درد دارد، اما چیزی ته دلم می‌گفت بیشتر از شکستن پاست. قرار شد او را ببرند بیمارستان سرپل، بعد از چند ساعت بی‌خبری صدای زن‌عمویم را شنیدم که گفت: تموم شد. یعنی چی که تموم شد؟ به خودم که آمدم وسط جاده بودم و خودم را جلوی ماشین یکی از رهگذران انداختم. در بیمارستان هم باور نمی‌کردم فوت کرده، مرتب صدایش می‌کردم و جیغ می‌کشیدم تا بالاخره دیدمش... پشت وانت دورش پتو پیچیده شده بود. گاهی از خودم تعجب می‌کنم که چطور دوام آوردم یا اینکه می‌پرسم یک ماه شده؟ نه به خدا 10 سال است که زلزله آمده...»


دستشویی و حمام نیست


زن جوان دیگری می‌گوید: بچه‌هایمان را برای دستشویی به سمت کانال آبی که پر از آشغال و فاضلاب هم هست می‌بریم. اینجا دستشویی و حمام به اندازه کافی درست نشده است. 
از سویی دیگر کانکس برای ایجاد مدرسه بسیار کم است. یکی از معلمان به ما می‌گوید: درخواست کانکس برای شاگردانم دادم. به من کانکس ندادند. الان به خیران دیگر متوسل شده‌ام. خانواده‌ای فرزندان 9 و 11 ساله‌شان همین حالا که سه‌ماه از سال تحصیلی می‌گذرد، مدرسه نمی‌روند. یکی از مدرسه‌ها دور است و نزدیک خودشان هم کانکس و مدرسه‌ای وجود ندارد که آنها را به مدرسه بفرستند. 
تن کرمانشاه درد می‌کند
کرمانشاه یک ماه است که داغدار شده. داغدار جوانانش، داغدار کودکانی که با هزار امید بزرگ شدند. کرمانشاه داغدار فراموشی است. تمام تنش درد می‌کند از بی‌توجهی دولتی که امید شعارش بود. کمتر کسی را می‌بینی که شکرگزار مردم نباشد. مردم کرمانشاه تا ابد محبت هموطنان‌شان را به خاطر می‌سپارند، اما شاید بعید باشد بی‌مهری مسوولان مختلف را به این زودی‌ها از یاد ببرند. کرمانشاه هنوز هم کمک می‌خواهد و چشم‌شان به دست‌های ماست. ما که خانه گرم و خانواده را کنارمان داریم.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha