سلامت نیوز :نظام آموزشی شناخت‌گرا بر این نکات تأکید دارد که باید به کل حوزه‌های رشد کودک توجه کرد، آموزشها را درونی کرده و در نتیجه سبب پایداری آنها شد و در نهایت این توانایی را در کودکان به وجود آورد تا مهارتهای پایه را بیاموزند.
رویکرد شناختی ریشه در تحقیقات روان‌شناسانی چون کهلر، اسینک، کومز و لوین دارد که کوشیدند با آزمایشهای مختلف بر بینش در رفتار و یادگیری تأکید کنند و مبتنی بر شناخت، کشف و شهود فرد است و در آن رفتار فرد ناشی از یک محرک یا تقویت صرف نیست، بلکه حاصل بینشی جدید از محرکهای قبلی است.

کهلر آلمانی که از سال 1920 به ثبت تجربه‌های خود از طریق کار روی حیوانات پرداخت، در سال 1925 کتابی با عنوان "روان‌شناسی گشتالت" نوشت و در آن دیدگاههای خود را نسبت به انسان و زندگی مطرح کرد. وی متوجه شد که نه تنها بر خلاف ادعای رفتارنگرها، یادگیری فقط از طریق محرک و پاسخ میسر نمی‌شود، بلکه نمی‌توان یادگیری را صرفاً ناشی از تکرار آموخته‌های قبلی نیز دانست. از همین روی وی اشاره می‌کند که گاهی افراد به بینشی می‌رسند که به کمک آن و از طریق مجموعه یافته‌های قبلی خود می‌توانند راه‌حلهای جدیدی را کشف کنند.

از دید کهلر یکی از وظایف اصلی روان‌شناسی گشتالت این است که به ارتباط حقیقی بین کل و اجزا توجه کرده، آن را بررسی نموده و بین تجربه‌های قبلی تداعی ایجاد کند. البته پیش از کهلر روان‌شناس دیگری به نام ماکس ورتهایمر مباحث بنیادین روان‌شناسی گشتالت را پایه‌ریزی کرده بود به طوری که بسیاری او را مؤسس روان‌شناسی گشتالت می‌دانند.

از دید ورتهایمر هر تجربه انسانی کلیتی است که از اجزا و عناصری که پس از ایجاد یک کل شکل می‌گیرد، ادراک می‌شود. در نتیجه باید گفت که کل نسبت به مجموع اجزای خود، اولویت دارد. از دید گشتالت‌گراها پدیده‌های زیستی، فیزیکی و روانی به صورتی مشابه و حتی هم‌شکل در ساختار روانی و ذهنی فرد تأثیر می‌گذارند.

در ادامه لوین نیز این مسئله را طرح کرد که فقط توجه به رفتارهای مشهود انسانها استدلال درستی برای شناخت رفتار نیست. چرا که ما اجازه نداریم فقط به رفتار مشهود بپردازیم و یا محدود به نتیجه نهایی باشیم. بلکه به جای محدود شدن به نتیجه نهایی لازم است به فرآیندی که انسان در آموختن طی می‌کند نیز بپردازیم. بنابراین ممکن است ما هیچ وقت به نتیجه نهایی نرسیم اما آنچه در این مسیر آموخته می‌شود به مراتب مهمتر از نتیجه‌های از پیش تعیین شده است.

روان‌شناسی گشتالت مانند روان‌شناسی رفتارنگر تأثیری شگرف بر مباحث تعلیم و تربیت گذاشت. بدین گونه که پس از مدتی بسیاری از متخصصانی که نمی‌توانستند خود را با نظریه رفتارنگرها هماهنگ کنند یا به طور کلی مایل نبودند که به کودک صرفاً به عنوان یک ماشین نگاه کنند، با توجه به آموزه‌های روان‌شناسی گشتالت، موج بزرگی از روان‌شناسی شناختی را به راه انداختند و در نتیجه به یاری نظریات تازه خود کوشیدند برنامه‌های آموزشی را به نحو متفاوتی سامان دهند.

یکی از روان‌شناسانی که زمینه‌ساز روان‌شناسی شناختی شد، جروم برونر بود. وی بر این نکته تأکید می‌کرد که اگر جزییاتی که رفتارنگرها به آن می‌پردازند در الگوی سازمان‌یافته‌ای قرار نگیرند، از یاد خواهند رفت و تبدیل به اطلاعات ساده، پراکنده و غیرقابل استفاده خواهند شد. یادگیری از طریق دانستن قطعات مجزای یک پازل به دست نمی‌آید، بلکه زمانی می‌توان از یادگیری سخن گفت که این قطعه‌ها بتوانند با چیدمانی مناسب به یک کل برسند.  

شناخت‌گرایان معتقدند که کودک از زمانی که به دنیا می‌آید در معرض انواع محرکهای مختلف است. این محرکها هر کدام تأثیرهای مختلفی بر رفتار کودک می‌گذارند. پس از دوره‌ای هر محرک صرفاً یک محرک مجزا نیست بلکه هر محرک می‌تواند محرکهای قبلی را تداعی کند و یا حتی محرک جدید می‌تواند موجب شود تا محرکهای قبلی تقویت شوند و بنابراین نمی‌توان یک محرک را در خلاء دید.

تمامی روان‌شناسان این مکتب به این اصل معتقدند که اگر ما بر اساس یک جریان آزاد و اکتشافی فرصتهای فراوانی را برای رشد انسان فراهم کنیم، دیگر نباید خود را در این محدوده قرار دهیم که انسان فقط در حیطه مشخصی از رفتارها قرار دارد.

برونر اصول و مبانی تربیتی رویکرد شناختی را اینگونه بیان کرده است:

1. تجربه‌های گذشته در زندگی مهم است: از نظر شناخت‌گرایان هر برخورد و هر رویدادی که در زندگی کودک رخ می‌دهد، پایه‌ای برای رفتارهای بعدی وی محسوب می‌شود. بنابراین هرگز نمی‌توان رفتاری را به طور قطعی پیش‌بینی کرد. آنها معتقدند که باید فرصت کار و تجربه‌های فراوان را برای کودکان به وجود آورد تا آنها بتوانند در فرآیند یادگیری قرار بگیرند.

2. انسانها در روند آموزش با یکدیگر متفاوتند: گشتالتیها بر خلاف رفتارنگرها به شکل علمی، سازمان یافته و پژوهشی بر تفاوتهای فردی در امر آموزش تأکید کردند و این رویکرد را در طراحی نظامهای آموزشی خود نیز مورد توجه بسیار قرار دادند.

3. اصل انتخاب: روان‌شناسی شناخت‌گرا بر این نکته تأکید دارند که کودکان همواره در حال انتخاب هستند. در واقع کودکان با انتخابهای مداوم خود نوعی آزادی را تجربه می‌کنند و در نتیجه با توجه به این اصل باید فرصتهای فراوانی را در برنامه‌های آموزشی به وجود آورد تا کودک بتواند آزادانه چیزهایی را انتخاب کند چرا که انتخاب یک اصل طبیعی در انسان و یک حق برای وی محسوب می‌شود.

با توجه به ابن اصول و مبانی تربیتی، شناخت‌گرایان راهبردهایی را نیز در تعلیم و تربیت پیشنهاد داده‌اند که از این قرارند:

1. آزادی کودک در روند آموزش: برای اینکه روش اکتشافی مؤثر باشد و کودکان بتوانند عمیقاً به شناخت از یک موضوع مسلط شوند، باید در روند آموزش به آنها آزادی داد تا خودشان تجربه کنند و بیاموزند.  

2. صبر داشتن برای جذب آموخته‌ها: شناخت‌گرایان بر این باورند که در امر آموزش کودکان، باید صبور بود چرا که یادگیری فرآیندی زمان‌بر است و هر موضوع جدیدی که آموخته می‌شود باید با آموخته‌های قبلی در هماهنگی قرار بگیرد تا ماندگار شود.

3. توسعه بینش: یکی از نقاط مهمی که شناخت‌گرایان را از رفتارنگرها متمایز می‌کند، این است که شناخت‌گرایان آموزش را صرفاً در چهارچوب اطلاعات محدود نمی‌کنند بلکه بر توسعه بینش و بصیرت در فرآیند یادگیری نیز تأکید دارند. پرسش و ترغیب روحیه پرسشگری یکی از راهکارهای مهم در توسعه این امر است و در این راستا تشویق کودکان به بحث و گفتگو، آشنا کردن آنها با نگرشهای مختلف و درک تفاوتها و تنوعها می‌تواند به بینش آنان یاری برساند.

4. مهارتهای پایه: این مسئله یکی از راهبردهای اصلی در نظام آموزشی شناخت‌گرا محسوب می‌شود که در آن صرفاً ارائه اطلاعات به کودکان اهمیت ندارد. مهارتهایی چون شیوه‌های حل مسئله، دستیابی به اطلاعات، شیوه‌های فکر کردن، فن بیان، مهارتهای ارتباطی و تعاملی و مانند آن از جمله مواردی هستند که بنیان یادگیری را می‌سازند.

در مدارس و مراکز شناخت‌گرا، معلم برنامه را طوری تنظیم می‌کند که کودک بتواند روابط را بشناسد. وی همچنین فرصتهایی را برای کشف و جستجو فراهم می‌کند، راهکارها را برای سازماندهی، کشف و در اختیار کودک قرار می‌دهد، به کودک فرصت می‌دهد تا با آهنگ رشد خود از امکانات استفاده نماید و کودک را توانمند می‌کند تا بتواند مهارتهای مختلف را کسب کند.

در نظام آموزشی شناخت‌گرا تأکید می‌وشد که باید به کل حوزه‌های رشد کودک توجه نمود، آموزشها را درونی کرده و در نتیجه سبب پایداری آنها شد و در نهایت این توانایی را در کودکان به وجود آورد تا مهارتهای پایه را بیاموزند.  

الگوی آموزشی مونته‌سوری و الگوی آموزشی والدورف از جمله الگوهای آموزشی شناخت‌گرا محسوب می‌شوند که بسیار مورد اقبال قرار گرفتند. روان‌شناختی شناختی اما به همین مباحث ختم نشده و همچنان تداوم یافته است که در این رابطه می‌توان از متخصصانی چون رابرت گانیه، دیوید آزوبل و هوارد گاردنر نام برد که کوشیده‌اند افقهای تازه‌ای را در این عرصه بگشایند.
منبع : مهر

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha