"سروین" هشت ساله برایمان تعریف می‌کند: من چون آسم دارم آخرین نفر و جلوی ورودی چادر می‌خوابم و مادرم گوشه چادر رو باز می‌ذاره برای نفس کشیدنم. من اولین کسی بودم که خیس شدن پتوم رو احساس کردم، جیغ زدم و همه رو بیدار کردم و گفتم سیل آمده.

باران برای این مردم نعمت نیست، وحشت است...

سلامت نیوز:"سروین" هشت ساله برایمان تعریف می‌کند: من چون آسم دارم آخرین نفر و جلوی ورودی چادر می‌خوابم و مادرم گوشه چادر رو باز می‌ذاره برای نفس کشیدنم. من اولین کسی بودم که خیس شدن پتوم رو احساس کردم، جیغ زدم و همه رو بیدار کردم و گفتم سیل آمده.

به گزارش سلامت نیوز به نقل از ایسنا، ساعت چهار صبح بود که دیدیم آب چه کار کرده و حتی یک پتوی خشک هم باقی نمانده، چادر تا کمر و تمام پتوهایی که مردم آورده بودن خیس شده بود و هیچ چیز برای ما نماند.

سرد و خیس بودیم و می‌لرزیدیم. من و مادر و برادر کوچکم پشت در کانکس همسایه رفتیم و در زدیم تا به ما راه بدن و کنار هیتر برقی کانکس اونا تا صبح لرزیدیم تا کمی خشک شدیم.

پدرم با مردهای چادر بغلی با کاسه و قابلمه آب از جلو چادر جمع می‌کردن و من به لنگه کفشم که روی آب‌های جلوی چادر در حال حرکت بود نگاه می‌کردم و توی دلم به خدا می‌گفتم باران تمام بشه، چون من که سردم باشه سخت تر نفس می‌کشم.

گاهی هم به بچه‌هایی که در این کانکس راحت خوابیده بودند نگاه می‌کردم و دلم می‌خواست کاش جای گرم و پتوی اونا رو داشتم.

هربار که صدای باد و باران می‌آید صدای دعوای پدر و مادر من هم بلند میشه. مادرم میگه این زندگیه ما داریم؟ چرا به جای پول کانکس نگرفتی؟ بچه ها مریض بشن از کجا پول دوا و دکتر میاریم؟ از گرسنگی بمیریم بهتره تا با هر باران پتو و بالش جمع کنیم و به همسایه‌ها پناه ببریم.

پدرم هم با داد جواب میده: باشه، میرم پول رو پس میدم کانکس می‌گیریم، ولی دیگه نگی نان نداریم، آب نداریم، گرسنه‌ایم، دیگه هیچ پولی نداریم، یا جای گرم و خشک یا نان و غذا، یکی رو انتخاب کنید.

مسعود که باهم توپ بازی می‌کنیم هم میگه پدر و مادرش از این دعواها دارن، بابای ما دو تا کارگر بودن و زلزله کارگاه چوب بری شهرک صنعتی رو خراب کرد و حالا هیچی نداریم.

مادرم به فکر جای گرم و خشکه و بابام به فکر نان و پول دوا و دکتر. ما و خانواده مسعود و چندین نفر دیگه یا باید جای خشک و گرم داشته باشیم، یا پولی برای نان خریدن.

قبل زلزله هم خیلی ثروتمند نبودیم، اما بین نان و جای خواب گرم نمی‌ماندیم، اینها را "نوید" یازده ساله می گوید.

"مجتبی" 30 ساله با مادر 73 ساله‌اش هنوز چادرنشینند: اول که باد شدید آمد برق رفت و هیتر برقی چادر خاموش شد، پتوی خودم را روی مادرم کشیدم و وقتی که باد یکبار دیگر وزید ناگهان داخل چادر روشنتر شد، فهمیدم که باد نایلون و پتویی که روی چادر کشیده بودیم را با خودش برد.

بیرون دویدم که فکری کنم اما دیدم همه هراسان چند پتو و موکت برداشته‌اند و دارند چادرهایشان را تخلیه می‌کنند، آب در حال بالا آمدن بود و سیلاب از گوشه جوی خیابان به سمت چادرهای ما می‌آمد.

تا مادرم را بیدار کردم و چند پتو برداشتیم تکه موکت کف چادر کامل خیس شده بود، پاهایمان تا مچ در آب بود و به داخل ماشین یکی از همسایه‌ها پناه بردیم.

تمام مدتی که مادرم را کول کرده بودم و تند راه می رفتم تا زودتر به ماشین برسیم و کمتر خیس شود مدام کنار گوشم گریه می‌کرد که این آوارگی چه بود که آخر عمر به سرم آمد، خدایا بکش و راحتم کن.

ساعت 10 صبح که کنار چادر برگشتم  گل و لای داخل چادر و روی تمام وسایل نشست کرده بود. باقر از چادر بغلی آمد و گفت بهتر است از هلال احمر یک چادر دیگر بگیری این دیگر برای شما جای زندگی نمی‌شود و حالا همان یک چادر را هم از دست دادیم.

"هرمز" دو فرزند معلول دارد و از خیرین کانکس گرفته است: اول کار سفت و سخت قسم می‌هد که خیرین کانکس بی‌کیفیت برای کسی نیاورند و بعد هم فرش‌های خیس خورده کف کانکس را نشان می‌دهد.

آب از چهارگوشه کانکس که خوب عایق کاری نشده وارد چهاردیواری آنها شده، زن هرمز با پارچه‌های کهنه تند تند آب را از کف کانکس جمع می‌کند. دستمال‌ها را در تشتک فشار می‌دهد و دوباره آب زمین را جمع می‌کند.

تخت فنری زنگ زده‌ای گوشه کانکس است که دو پسر بچه معلول کنار هم روی آن به سقف خیره هستند و برای اینکه کمتر جابجایشان کنند از روز اول آنها را روی تخت گذاشتند.

هرمز و زنش روی زمین می‌خوابند با یک تکه فرش و چند پتو، حالا هم فرش خیس شده و هم پتوها و دست و پای خودش و زنش از سرمای داخل کانکس فلزی به قرمزی می‌زند.

زنش لحظه آخر با گلایه می‌گوید: یک دیوار خانمان پایین آمده، اما صد بار گفتم بریم زیر همان دیوار خراب شده از بین این گل و آب بهتره، شاید خدا کرد دیوار ریخت و مردیم از این رنج راحت شدیم.

" فریده" داخل خانه‌اش زندگی می‌کند، چند ساعت یکبار تشت بزرگ پر از آب را از داخل خانه بیرون می‌آورد و داخل حیاط خالی می‌کند.

زلزله سقف خانه را ترک داده و مدام از آن آب می‌چکد، در هر گوشه خانه چند تشت گذاشتند تا باران در آن جمع شود و زندگی را خیس نکند.

بوی نم و گچ خیس خورده تمام خانه را برداشته است، اهالی این خانه هر لحظه نگرانند باران و باد باقی مانده خانه را روی سرشان خراب کند، اما این وضع را به چادرنشینی ترجیح می‌دهند.

بیل به دست جلوی چادر ایستاده و شلوارش را تا زانو بالا کشیده  و سعی می‌کند آبراه درست کند، تمام کاسه و بشقاب و قابلمه‌ای که بیرون چادر دارد پر از آب گل آلود است.

آب وارد چراغ والور که کنار چادر گذاشته بود هم شده و دیگر روشن نمی‌شود.

تمام آجر و سنگی که کنار چادر چیده بود با شدت آب جابجا شده و چادر با هر وزش باد بالا و پایین می‌شود، نایلونی که روی چادر کشیده بود کمی پایین تر پرت شده و سر راه جوی آب را گرفته است.

هیچکس داخل چادر نیست و موکت قرمزی روی یک تخته سنگ زیر باران افتاده و انگار تمام دارایی این چادرنشین است که زیر باران قطره قطره ار آن آب می‌چکد.

نه با کسی حرف می‌زند نه نگاه می‌کند، با هر بار بیل زدن انگار به زمین و زمان بیراه می‌گوید.

اینها ماجرای این روزهای هزاران خانواده زلزله زده در غرب کرمانشاه است، در روزهایی که مردم مناطق دیگر در خانه‌های گرم از صدای باران لذت می‌برند و برای پایان خشکسالی خدا را شکر می‌کنند، عده دیگری ترجیح می‌دهند تشنه بمانند اما میان آب و گل زندگی نکنند.

تا اردبیهشت که باران می‌آید وضع همین است، حتی کانکسی‌ها و آنهایی که داخل خانه‌هایشان زندگی می‌کنند هم امنیت و آرامش ندارند.

صد روز از زلزله 21 آبان می‌گذرد و مردم زلزله زده سرپل ذهاب و ثلاث باباجانی این روزها روی آب زندگی می‌کنند.

این روزها باران برای مردم زلزله زده کرمانشاه نعمت نیست، وحشت است.


برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha