دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶ - ۱۰:۰۳

یواش یواش با بچه ها بیشتر آشنا شدم. هیچ‌وقت مستقیم از خودشان، زندگی‌شان و جرم‌شان نپرسیدم اما کلاس من کلاس نویسندگی بود. بچه ها داستان های خودشان یا دوستان‌شان را تعریف می کردند و می‌نوشتند.

ای کاش نوروز بعدی خانه ‌باشیم

سلامت نیوز:قرار بود برای کلاس روزنامه نگاری از فردا به کانون اصلاح و تربیت بروم. از روز قبل با دقت هرچه تمام تر داستان هایی را که قرار بود سر کلاس بخوانم و صفحات‌شان را انتخاب کردم.

به گزارش سلامت نیوز، قانون نوشت: آن روز خیلی استرس داشتم. نمی دانستم با بچه ها چطوری حرف بزنم؟ از چی حرف بزنم؟ نکند حرفی بزنم که خاطرات بدشان زنده شود و دیگر سر کلاس نیایند؟ نکند داستانی بخوانم که آن‌ها را یاد اتفاقات بد زندگی‌شان بیندازد؟ هزارتا فکر و خیال در ذهنم می‌چرخید. از طرفی دیگر هیچ شناختی از بچه ها نداشتم. نمی دانستم جرم‌شان چیست و چرا آنجا هستند. درِ بخش دختران که باز شد، انگار تمامی این سوالات در صورتم نقش بسته بود. خانمی که در را باز کرد تا من را دید گفت «نترس بابا اسم ما زندانبان است اما شبیه بقیه مردمیم. از بچه ها هم نترس درسته که خلافکارند اما ترسناک نیستند».

در اتاق امور فرهنگی بودم که بچه ها یکی یکی وارد کلاس شدند. دور تادور نشستیم و اول از همه من خودم را معرفی کردم و بعد نوبت بچه ها بود. گفتند«جرم‌مان را هم بگوییم؟» گفتم «نه ، چه فرقی می کند شما چکار کرده‌اید؛ من می خواهم بدانم که چکار می خواهید بکنید». آن روز با خنده و شوخی گذشت و بچه ها بخشی از زندگی من شدند.

یواش یواش با بچه ها بیشتر آشنا شدم. هیچ‌وقت مستقیم از خودشان، زندگی‌شان و جرم‌شان نپرسیدم اما کلاس من کلاس نویسندگی بود. بچه ها داستان های خودشان یا دوستان‌شان را تعریف می کردند و می‌نوشتند. برخی مرتکب قتل شده اند و برخی به خاطر سرقت اینجا هستند. یکی هم به خاطر کشیدن و حمل مواد مخدر. دروغ نگویم باورم نمی‌شد. بچه ها را نگاه می کردم و فکر می کردم چطوری یک دختر بچه درگیر این اتفاقات می‌شود. چرا باید به جای اینکه بازی کند ، شور و شوق زندگی داشته باشد و برای آینده اش تصمیم بگیرد، در این چهار دیواری است. و دردم روزهایی بیشتر می شد وقتی که می دیدم این‌قدر قرص می خورند که نای حرف زدن ندارند. بیشتر بچه ها بی‌خوابی دارند ، استرس دارند و روزی چهار تا هشت قرص می خورند تا دردشان ،غم‌شان و استرس‌شان کمتر شود. کمتر یادشان بیفتد که چه بلایی سرشان آمده، کمتر در خواب کابوس ببینند و کمتر این دردها را زندگی کنند. بغض گلویم را می‌گیرد وقتی زهرای ۱۹ ساله من به خاطر دوز بالای قرص هایش تلو تلو می خورد ،سارای۱۷ساله من قرصش را اشتباه خورده و سر کلاس خوابش می برد و فقط زیر لب می گوید «خانم ببخشیدا! من قرصم‌رو اشتباه خوردم هفته دیگه این‌طوری نیستم» ،آیدای ۱۵ ساله نمی‌تواند تمرکز کند و مدینه ۱۳ ساله شیطون پر سر وصدا یک کلمه هم حتی حرف نمی زند. دلم می خواهد بغل‌شان کنم و بهشان بگویم که نگران نباشید تمام می شود. اما راستش را بخواهید مطمئن نیستم .

روز اول، مسئول کانون درباره چیزی با من حرف زد که شاید من به آن فکر نکرده بودم اما هست. وجود دارد. ترس از بچه هایی که روزی روزگاری در کانون اصلاح و تربیت بودند. هفته هایی که می روم و می بینم یکی از بچه ها آزاد شده تمام وجودم پر از ترس و نگرانی می شود. ترس از روزهایی که بچه ها قضاوت خواهند شد، روزهایی که حرف می شنوند، سرزنش می شوند، سرکوفت می‌خورند، پذیرفته نمی شوند و مدام باید جواب پس بدهند. بچه ها بیرون از کانون چقدر زندگی می کنند؟ چقدر باید قرص بخورند تا فراموش کنند چه اتفاقاتی افتاده و چقدر باید قرص بخورند که نبینند و نشنوند؟

دخترهای کانون اصلاح و تربیت برای‌مان از عیدشان نوشتند. از اینکه خوابگاه‌شان را می‌تکانند برای نوروز. سفره هفت‌سین می‌چینند و دور هم می‌نشینند برای تحویل سال و در دل‌شان دعا می‌کنند سال دیگر را خانه‌شان باشند، پیش پدر و مادر و برادر و خواهر. چشم‌های‌شان پر از اشک می‌شود و از ته دل می‌خواهند هیچ دختری مجبور نباشد عیدش را در کانون بگذارد. آن‌ها چاره‌ای ندارند که بمانند. آن‌ها میهمانان اجباری این خانه‌اند.

دخترانی که برای‌مان از حس و حال و فضای کانون نوشته‌اند، ماه‌هاست در کارگاه روزنامه‌نگاری شرکت می‌کنند؛ کتاب می‌خوانند، خاطره می‌نویسند و به قلم آوردن احساسات‌شان آن‌ها را سبک می‌کند. برای‌مان نوشته‌اند که دوست داشتند عید بیرون از این چهاردیواری بودند و توی بازار می‌گشتند و لباس‌شان را با سلیقه خودشان می‌خریدند. ساعت‌ها توی بازار شلوغ و پر سر و صدا با خانواده‌شان دنبال خرید بودند. سبزه و ماهی قرمز می‌خریدند و در آستانه تحویل سال نو کنار پدر و مادر و عزیزان‌شان بودند ولی صد حیف که سرنوشت آن‌ها را در این چهاردیواری اجباری حبس کرده‌است.

و اما آنجایی که یکی از دختران برای‌مان نوشت «دوست داشتم شب عید خانه بودم و دوستم را با خود به خانه‌مان می‌بردم ولی حیف که نمی‌توانم» یا جایی که نوشته‌اند زمان سال تحویل دل‌شان پر می‌کشد برای خانه‌شان، بغض تنهایی‌شان آدم را خفه می‌کند. تنهایی و غربت‌شان چنگ می‌زند به دل. چه می‌شد می‌توانستیم عیدمان را با آن‌ها تقسیم کنیم. امیدواریم روزی آزاد شوند و کنار خانواده‌شان روزهای خوشی تجربه کنند.

دو گزارش که از نظرتان می‌گذرانیم، مربوط به دو تن از دختران کانون اصلاح و تربیت است که سعی کرده‌ایم بدون هیچ ویرایشی آن را منتشر کنیم.

دوست داشتم عید را خانه بودم

نگار. ن

با آمدن عید تمامی دنیا تغییر می‌کند و یک دگرگونی در کل جهان پیش می‌آید. حال و هوای نوروز از اول اسفند شروع می‌شود. مردم بیرون به دنبال خرید عید و خانه تکانی به پیشواز عید می‌روند. کانون هم حال و هوای خودش را دارد. زمانی که کانون هستیم، از اول اسفند برای لحظه تحویل سال روزشماری می‌کنیم. توی کانون به رسم همیشگی خانه تکانی صورت می‌گیرد و همه دخترها دست به کار می‌شوند و همه جا را برق می‌اندازند. بیشتر بچه‌ها دل و دماغی برای نظافت عمومی ندارند ولی کار گروهی که برای شست و شو شروع می‌شود، شور و اشتیاقی که برای آب بازی با یکدیگر است همه خستگی را از تن به در می‌کند. بچه‌ها فرش شستن در حیاط را خیلی دوست دارند و به آن‌ها خوش می‌گذرد و زمانی که شستن فرش تمام می‌شود، توی حیاط ناهار می‌خورند و استراحت کوتاهی می‌کنند. هر ساله در کانون دختران، بچه‌ها برای تزیینات خوابگاه با هنرهایی که یاد گرفته‌اند خوابگاه را درست می‌کنند و وسایل سفره هفت سین خودشان را با سفال میسازند و سفره هفت سین را می‌چینند. دختران خودشان سبزه سفره هفت سین را می‌كارند و گاهی این قدر سبزه درست می‌کنند که به جاهای مختلف کانون هم داده می‌شود.

به عادت هرساله سفره هفت سین‌های کوچکی برای سالن اداری و مدیریت درست و به آن‌ها تقدیم می‌شود ولی چیزی که بچه‌ها در عیدهای کانون حس نمی‌کنند، هیجان در خرید لباس عید است که دوست دارند خودشان لباس بخرند. با اینکه در ایام نوروز خیرهای عزیز به کانون می‌آیند و برای خوشحالی بچه‌ها لباس و خوراکی هدیه می‌دهند ولی مادوست داریم خودمان لباس‌مان را انتخاب کنیم. هیچ چیز مثل انتخاب و خرید لباس آن هم در آستانه نوروز برای ما دلچسب و پر هیجان نیست.

روز تحویل سال همه بچه‌ها و پرسنل پشت میز می‌نشینند و با سر و صدای تلویزیون و برنامه‌هایی که چند ساعت پیش از آغاز سال نو می‌گذارند، کلی ذوق‌زده می‌شوند و در آن لحظه قشنگ دور بودن از خانواده‌های خود را حس می‌کنند و گاهی اوقات اشکی از گوشه چشم آنان جاری می‌شود. بچه‌ها در ایام عید بیشتر وقت خود را با تلویزیون و برنامه‌های آن می‌گذرانند. گاهی حیاط می‌روند و بازی می‌کنند. بعضی روزها هم خوش نمی‌گذرد و روزها خسته کننده‌ می‌شوند چون کانون خیلی ساکت می‌شود. گاهی روز اول عید را حس می‌کنی و دیگر خبری از بوی عید نمی‌آید. در ایام نوروز دو یا سه بار در آمفی تائتر کانون جشنی برگزار می‌شود و از بیرون خواننده و بازیگری می‌آورند که بچه‌ها این جشن را خیلی دوست دارند. البته گاهی هم بچه‌ها را به جشن نمی‌برند که خیلی از این بابت ناراحت می شوند.

هیچ اتفاق خاصی توی این ۱۲و ۱۳ روز نمی‌افتد. بیشتر در خوابگاه هستیم و گاهی به استخر و باشگاه می‌رویم و در روز ۱۳ بنا بر عادت همگان که به طبیعت می‌روند، ما هم به حیاط کانون می‌رویم و در آنجا روی زغال جوجه کباب و چایی درست می‌کنیم و آهنگ می‌گذاریم و بازی می‌کنیم. روز خیلی خوبی است و اگر باران بیاید بد می‌شود و نمی‌شود به حیاط رفت. روز بعد دیگر شروع کارهای اداری است.

با این همه عید بیرون خیلی بهتر از کانون است و شور و هیجان را حس می‌کنی. کانون هم اگر جای خوبی باشد، به هر حال توی یک چهاردیواری هستید که به محیط بیرونت دسترسی نداری. به هرحال این ایام هم با خوبی و بدی می‌گذرد. امیدوارم کسی عید در کانون نباشد و بیرون پیش خانواده خود باشد؛ حتی اگر پولی برای خرید شب عید یا مسافرت نداشته باشی ولی آن را حس می‌کنی. خداوند روزی رسان است و حواسش به بنده‌هایش هست. پس به امید روزی که کسی در عید توی کانون دختران نباشد.

نوروز کانون دلگیر است

سارا. س

در اسفند بوی عید نوروز به خوبی به مشام می‌رسد. مسئول خوابگاه در تکاپوی تزیینات و نظافت است. بچه‌ها نگاه و رفتارشان نشان می‌دهد که نمی‌خواهند در کانون باشند و می‌خواهند آغاز نوروز و سال تحویل کنار خانواده خود باشند. مسئولان در تلاش هستند بچه‌ها را آزاد کنند. عید در کانون بسیار دلگیر است. پرنده هم پر نمی‌زند. فضای خوابگاه به کلی تغییر می‌کند. لباس‌ها نو می‌شود. هفت سین صورتی رنگ و ظروف سفالین دست‌ساز روی میز پهن می‌شوند. تنگ ماهی و سنبل و سبد سبز گندم همه روی این میز چیده می‌شوند. گلدان‌های رنگی کوچک که هرکدام گنجشکی کوچک به آن‌ها چسبیده است جا می‌گیرند توی راهرو و پشت پنجره‌‌ها که بهار را برای‌مان پررنگ‌تر کنند.

نمای خشتی خوابگاه با ستاره‌های آبی کم رنگ و آبی فیروزه‌ تزیین می‌شوند. روتختی‌ها تازه و نو را پهن می‌کنیم روی تخت‌های‌مان. با این کارها تازگی را به خوابگاه‌مان می‌آوریم تا دستکم بعضی چیزها که برای‌مان تکراری هستند جدید و دلچسب به نظر برسند.

درست است که کانون چهاردیواری و زندان است اما حال و هوای نوروز جان دوباره‌ای به اینجا می‌بخشد. دیوارها و محوطه‌مان دیگر سرد و بی‌روح نیستند. انگار‌ گلدان‌های پر از گل نمازخانه به همه‌مان گل عیدی می‌دهد. بچه ها می‌خندند و کنار هم با آهنگ می‌رقصند و بیشتر از هر روز به خودشان می‌رسند. امسال بچه‌ها تعدادشان بسیار کم است و نظافت کمی سخت شد اما فرا رسیدن نوروز خستگی‌مان را کاهش داد. چیزی که به خوبی دیده می‌شود، چشم‌های اشک‌آلود بچه‌ها دور میز هفت سین است. سیزده به‌در خانم‌ها برای ما جوحه درست می‌کنند و این بخش خیلی لذت بخش است و احساس می‌کنم این برنامه را بچه‌ها بسیار دوست دارند. اما من جشن‌های آمفی تئاتر را بسیار دوست دارم اما عید کانون را به شخصه دوست ندارم. دوست دارم به مرخصی برم ولی ای کاش می‌شد دوست عزیزم، نگار را هم با خود می‌بردم و از اینکه نمی‌توانم متاسفم.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha