زندگی معلول‌ها جوری است که وقتی پدر و مادر می‌میرند دیگر خواهر و برادر کاری ندارند که این‌ها چطوری زندگی می‌کنند. خیلی‌ها حتی شرایط بدتری دارند.

تنهایی بچه‌های معلول، بعد از مرگ پدر و مادر

سلامت نیوز: زندگی معلول‌ها جوری است که وقتی پدر و مادر می‌میرند دیگر خواهر و برادر کاری ندارند که این‌ها چطوری زندگی می‌کنند. خیلی‌ها حتی شرایط بدتری دارند.

به گزارش سلامت نیوز، روزنامه ایران نوشت: سرور میانه‌اندام و اندکی فربه است. صورت گرد و چشم‌های قهوه‌ای روشن دارد. آهنگ صدایش دلنشین است، با آن ته لهجه همدانی. به من گفته‌اند 40 ساله است اما وقتی می‌پرسم، می‌گوید: «متولد 46 هستم. صادره از رزن.» با لبخند می‌گویم: «خوب مانده‌ای!» می‌خندد و چشم‌هایش مهربان‌تر می‌شود. از همان موقع که تکیه داده به عصا در درگاه خانه یک طبقه کوچه درختی شهریار دیدمش، به‌ نظرم آمد از آنهاست که می‌شود ساعت‌ها نشست و با او گپ زد. کوچه را می‌گویم درختی، چون پر از درخت‌های قطور است که دوتایشان درست وسط آن قرار گرفته‌اند و برای عبور باید ناچار فرمان را سمت مخالف چرخاند و راه را کج کرد. خانه را کسی رایگان در اختیار سرور طلوعی گذاشته که حالا سرپرست خانواده دونفره‌شان است؛ او و پدرش، که در یکی از دو اتاق خانه خوابیده و دختر می‌گوید خیلی پیر و مریض است. اتاق دیگر، اتاق سرور، در واقع کارگاهش هم هست. تمام فضای اتاق، حتی روی تختخوابی که منتهی‌الیه راست آن قرار دارد، عروسک‌های دست دوز، لیف‌های کاموایی و کیف‌های چرمی که سرور تازه درست کردنشان را یاد گرفته، دیده می‌شود.

سال 69 به همراه خانواده‌اش از روستایشان «سلیلک» از توابع رزن استان همدان به شهریار مهاجرت کرده است. مادرش 25 سال پیش فوت کرده و خواهرها و برادرها هم سر و سامان گرفته‌اند و سر خانه و زندگی خودشان هستند. سرور مانده با پدر.
«معلولیت من مادرزاد نیست. آن وقت که کوچک بودم قطره فلج اطفال ندادند و من فلج شدم. آن موقع در روستاها اینجوری بود دیگر. در شهرش هم به همه قطره نمی‌دادند. فقط من مشکل پیدا کردم، خواهر و برادرهایم سالم هستند.»
سرور توجهم را به کارهای دستی‌اش جلب می‌کند و می‌گوید: «از درست کردن اینها ماهی 300، 400 تومان درمی‌آورم. کم است اما دستم پیش برادر و خواهرهایم دراز نیست. ماهی 150 هزار تومان هم بهزیستی می‌دهد که تا پارسال 50 هزار تومان بود. خرج بابا هم با من است. اگر اجاره خانه می‌خواستم بدهم که دیگر اصلاً نمی‌شد زندگی کرد. الان من را در شهریار بعضی‌ها می‌شناسند و می‌آیند خانه خرید می‌کنند. گاهی سفارش سیسمونی می‌گیرم که باز بهتر است. بعضی وقت‌ها هم در نمایشگاه‌های بهزیستی شرکت می‌کنم و کارهایم را می‌فروشم. اما روزهایی بوده که فقط یک دانه لیف فروخته‌ام. یک لیف 5 هزار تومانی که امسال قیمتش را 5 هزار تومان کرده‌ام.»
سرور به پایش اشاره می‌کند و می‌گوید: «الان این وسیله‌ای که باید بپوشم و راه بروم، خراب است. قیمتش 5 میلیون تومان است. حتی نمی‌توانم بدهم تعمیرش کنند.»
 سرور ازدواج نکرده. این، سرنوشت خیلی از دخترهای معلول است: «برای دخترانی که معلول هستند معمولاً مورد ازدواج خوب پیش نمی‌آید. ممکن است مردی بیاید و قبول کند اما بعد می‌بیند زن آن‌طور که باید نمی‌تواند به امور منزل برسد و رها می‌کند و می‌رود. من حالا خودم مورد ازدواج خاصی نداشته‌ام اما اگر هم پیش می‌آمد، با این شرایط ترجیح می‌دادم اصلاً ازدواج نکنم.
 زندگی معلول‌ها جوری است که وقتی پدر و مادر می‌میرند دیگر خواهر و برادر کاری ندارند که این‌ها چطوری زندگی می‌کنند. خیلی‌ها حتی شرایط بدتری دارند. باز من این کارها را می‌کنم اما خیلی‌ها هستند که همین توانایی را هم ندارند. دختری را می‌شناسم که پدر و مادرش فوت کردند و خواهر و برادرها اصلاً کاری با او نداشتند. نیمی از خانه را پدرش به‌ نامش کرده بود اما برادرش او را در یک اتاق گذاشته بود که هیچ چیز نداشت. 42 ساله است. گاهی به او سر می‌زدم، همین شهریار بود. چند وقت پیش فرستادندش ارومیه پیش یکی از خواهرهایش. خیلی سخت بود برایش. به هرحال هرکسی در این سن و سال می‌خواهد خانه و زندگی خودش را داشته باشد اما معلولیت چیزی است که به زندگی ما تحمیل شده و نقشی در آن نداشته‌ایم.
الان تنها خواسته‌مان این است که توانمند باشیم و تا جایی که ممکن است خودمان را بتوانیم اداره کنیم. من خودم اگر جایی در اختیار داشتم که تولیداتم را بفروشم خیلی خوب بود. وقتی می‌خواهم تهران بروم خیلی سخت است. از شهریار با این عصا سوار اتوبوس می‌شوم تا آزادی می‌روم از آنجا دوباره چند بار باید اتوبوس عوض کنم.»


 بچه‌ها بعد از من چه می‌شوند؟
علی سر کوچه ایستاده. چشم‌ها از پشت شیشه بی‌نهایت ضخیم عینک درشت، دو خط مورب نمناک دیده می‌شوند. لبخند می‌زند و دست تکان می‌دهد. این کار را برای هر ماشین عبوری می‌کند. خانه‌شان وسط‌های کوچه است. کوچه‌ای در فردوسیه شهریار که جزو شهرهای حاشیه‌ای فقیرنشین محسوب می‌شود. خانه‌های کوچک کنار هم ردیف شده‌اند. یکی‌شان خانه علی است که با سعید، برادر بزرگترش و پدر و مادر در آن زندگی می‌کنند. سعید در خانه است. همیشه در خانه است. دوست دارد فقط تلویزیون تماشا کند. یک تلویزیون 21 اینچ قدیمی و یک تکه فرش و پشتی کوچک، تنها وسایل یکی از دو اتاق خانه هستند. خانه‌های فردوسیه خیلی‌هایشان همینجوری هستند. خانه‌های یک و دو اتاقه.
سعید 30 ساله است. وقتی می‌خندد جای خالی تمام دندان‌ها در دهانش پیداست. مادر کسی را می‌فرستند دنبال علی 27 ساله که می‌گوید توی خانه‌ بند نمی‌شود. برادرها هردو معلولیت ذهنی دارند. مادر و پدر، دخترخاله - پسر خاله‌اند و بین 6 تا بچه، فقط علی و سعید مشکل پیدا کرده‌اند. باورش سخت است که تا به حال به هیچ مرکز درمانی برای بچه‌ها مراجعه نکرده‌اند؛ هیچ وقت. پسرها نه مدرسه رفته‌اند و نه ارتباطی با کسی غیر از پدر و مادر دارند. پدر و مادری که دیگر سنی ازشان گذشته و نگهداری از بچه‌ها هر روز برایشان سخت‌تر می‌شود.
مادر دست چپ را روی مچ دست راست گذاشته؛ دستی که می‌گوید دیگر کار نمی‌کند. قبلاً قالی می‌بافته و حالا نمی‌تواند. پدر بچه‌ها دستفروش است. کفش کهنه می‌خرد و می‌فروشد.
بالاخره موفق می‌شوند علی را از سر کوچه و زیر ظل آفتاب به خانه برگردانند. کنار سعید می‌نشیند و با همان لبخند و چشم‌های کم‌ سو نگاه می‌کند. سعید چند کلمه‌ای نامفهوم می‌گوید و علی ساکت است.
«بچه‌های دیگرم ازدواج کرده‌اند و رفته‌اند. دخترها دانشگاه هم رفته‌اند اما این دوتا بچه هیچ سواد ندارند. بهزیستی کمک کمی به ما می‌کند اما مشکل ما فقط مالی نیست. من دائم نگران این بچه‌ها هستم. خودم مریضم، پدرشان هم مریض است و انسولین می‌زند. سن‌مان بالا رفته. این بچه‌ها بعداً چه می‌شوند؟ همه‌اش این فکر و خیال را دارم، نگرانم. به من خیلی وابسته هستند، خصوصاً علی. از دست کس دیگری جز من حتی غذا نمی‌خورد. اصلاً نمی‌شود نگه‌شان داشت، خصوصاً علی را. بچه‌ها اصلاً شب نمی‌خوابند. تا 5 و 6 صبح بیدارند. تلویزیون نگاه می‌کنند. اگر جایی بود که آموزش می‌دیدند و می‌توانستند کاری یاد بگیرند خیلی خوب بود. باز تهران چنین جاهایی شنیده‌ام هست و مال خیریه‌هاست اما ما دوریم و در توانمان هم نیست بچه‌ها را ببریم.»
مادر به علی اشاره می‌کند و اشک در چشم‌هایش جمع می‌شود: «‌علی چشمش خیلی ضعیف است. خدا خیرش دهد، یک دکتر چشم پزشک در تهران از ما پول نمی‌گیرد. خودش چشم علی را عمل کرد وگرنه دیگر بینایی‌اش را از دست می‌داد کامل. الان هم بینایی‌اش خیلی کم است. سعید هم تمام دندان‌هایش از بین رفته اما جایی نبردم. یعنی نتوانستم ببرم. اگر بتوانم می‌برم برایش دندان بگذارند. خیالم اگر راحت باشد که این بچه‌ها تا حدی بتوانند از پس خودشان بربیایند خیلی خوب است. شاید اگر وقتی کوچک بودند به پزشک متخصص مراجعه می‌کردیم، می‌توانستند بگویند مشکل بچه‌ها چیست و می‌شد کمکی هم کرد اما آن هم در توانمان نبود. تا من و پدرشان هستیم، این بچه‌ها هم هستند. ما نباشیم تکلیف اینها چه می‌شود؟!» جمله آخر را می‌گوید و بغض می‌کند.

 کسی عاشق من نمی‌شود
 «مادرم را می‌بینم که هر روز قوزش بیشتر می‌شود. 75 سالش است دیگر. بیچاره چقدر بشوید و بروبد؟» این را آسیه می‌گوید. اسمش آسیه نیست. خودش می‌گوید بنویس آسیه. اسم یک دوست بچگی‌اش که حالا چهار تا بچه دارد. دلش نمی‌خواهد نامی از خودش و خانواده‌اش و محل زندگی‌اش برده شود. می‌گوید: «برادرم دعوا می‌کند.»
برادر آسیه زن و بچه دارد و سر زندگی خودش است. زنش گاهی برای آسیه دل می‌سوزاند و آسیه این را دوست ندارد: «دل سوزاندنش هم برای خودش است بیشتر. دارد فکر می‌کند اگر مادرم که خدای نکرده یک اتفاقی برایش بیفتد، لابد سربارشان می‌شوم.» مادر خاموش نگاهش می‌کند. یکی از چشم‌هایش را پارسال عمل کرده و آن یکی را هم باید عمل کند. به خاطر آب مروارید.
آسیه یک برادر دیگر هم داشته که با موتور تصادف کرده و حالا 12 سال است که در آرامستان، کنار پدر که 5 سال قبلش رفته بود، آرام خوابیده.
آسیه 43 ساله است. از دوپا معلول. تا 18 سالگی ویلچر هم نداشته: «با دست، خودم را روی زمین می‌کشیدم. حالا هم جای خاصی نمی‌روم. اصلاً نمی‌دانم این سال‌ها چطور گذشت. جوانی‌ام در این خانه گذشت و اصلاً نفهمیدم موهایم سفید شده. تعارف که نداریم، پیر شده‌ام. زن برادرم 12 سال از من کوچکتر است. دو تا بچه دارد. دلم برای بچه‌هایش ضعف می‌رود. من هم دلم می‌خواست شوهر و بچه داشته باشم.» جمله آخر را آرام می‌گوید و اول به مادر و بعد به گوش خودش اشاره می‌کند که یعنی خیلی خوب نمی‌شنود.
مادر، مچاله و کوچک کنار اتاق نشسته و لبخندی مهرآمیز روی لب‌هایش است. هم دخترش و هم مرا همانجور نگاه می‌کند. مهربانانه و مادرانه.
«من دیپلم نگرفته‌ام. راستش مدرسه رفتن سخت بود برایم و ادامه هم ندادم اما کتاب می‌خوانم. داستان‌ها را می‌خوانم و فکر می‌کنم به اینکه چقدر زندگی آدم عجیب است. یکهو چه می‌شود که یک آدم معلول دنیا می‌آید. همه عمر اذیت می‌شود و حسرت می‌خورد و یکی هم سالم است و هیچ وقت به فکرش نمی‌رسد ما چطور زندگی می‌کنیم. ناشکری نمی‌کنم؛ می‌دانم همه بالاخره مشکلات خودشان را دارند اما اینکه آدم نتواند روی پای خودش باشد، بد است.
هرطور فکرش را بکنید، خیلی بد است. وابسته بودن بد است. راستش را بخواهید تا وقتی جوانتر بودم ترسم کمتر بود. حتی امید داشتم شاید ازدواج کنم و بتوانم مستقل باشم تا حدودی. حالا اما انگار پرده‌ای از جلوی چشمم کنار رفته. خودم را می‌بینم و مادر پیرم را و آینده‌ای که نقطه روشنی ندارد. مستمری پدرم برای من می‌مانَد اما فقط بحث گرسنگی و بی‌جا نبودن نیست. ممکن است خیلی‌ها به آدم محبت کنند و البته محبتشان از سر دلسوزی است ولی کسی عاشق کسی مثل من نمی‌شود. دلم واقعاً می‌خواست کسی عاشقانه دوستم داشته باشد. این حرف‌ها را نمی‌شود به کسی گفت اما شما بنویسید تا همه بدانند نیاز ما فقط مالی نیست. نمی‌دانم، شاید من هم به خاطر رمان‌هایی که خوانده‌ام، رؤیایی شده‌ام.»
به آنها فکر می‌کنم. به سرور، آسیه، علی و سعید. روایتشان را در گپ و گفتی کوتاه شنیده‌ام. برشی از یک داستان. دلم می‌خواهد بگذارمشان توی یکی از همان داستان‌هایی که آسیه خوانده و به قول خودش، رویایی‌اش کرده و پایان قصه را خوب تمام کنم. اصلاً از اول بنویسم یا شاید توی یک فیلم که به شیوه بعضی کارگردان‌ها، یکهو شخصیت اصلی از خواب بیدار می‌شود و می‌فهمد آنچه دیده، کابوس بوده.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha