جمعه ۶ دی ۱۳۹۸ - ۱۲:۴۵

ساعت پنج صبح پنجم دی ١٣٨٢ زمین با آن غرش مهیب که هنوز صدایش و یادش و ویرانی‌اش به گذرهای «عروس جنوب شرق» چسبیده، برای همیشه پاهای عصمت خانم را از او گرفت و بچه‌هایش زیر تن او زنده و سالم ماندند. بم، از آن روز، از آن صبح غم‌آلود دیگر برای عصمت خانم خانه نشد، پناه نشد، موطن نشد؛ بم، زندان شد. بم هنوز هم برای عصمت خانم زندان کوچکی است. «پا نداشتن باید سخت باشد عصمت خانم؟»

پاهای جامانده زیر آوار

سلامت نیوز: ساعت پنج صبح پنجم دی ١٣٨٢ زمین با آن غرش مهیب که هنوز صدایش و یادش و ویرانی‌اش به گذرهای «عروس جنوب شرق» چسبیده، برای همیشه پاهای عصمت خانم را از او گرفت و بچه‌هایش زیر تن او زنده و سالم ماندند. بم، از آن روز، از آن صبح غم‌آلود دیگر برای عصمت خانم خانه نشد، پناه نشد، موطن نشد؛ بم، زندان شد. بم هنوز هم برای عصمت خانم زندان کوچکی است. «پا نداشتن باید سخت باشد عصمت خانم؟»

به گزارش سلامت نیوز، روزنامه «شهروند» درباره روزگار متفاوت سه زن که در زلزله بم دچار ضایعه نخاعی شدند، نوشت: «عصمت خانم امروز نمی‌تواند برود قبرستان. قبرهای «بهشت زهرا» بلند و کوتاهند و راه، برای چرخ‌های ویلچر هموار نیست. عصمت خانم از ١٦‌ سال پیش پدر و مادر و خواهر و برادرهایش را ندیده، قبرهایشان را هم. آن صبح زود که زمین، خشمی انبوه را از دلش بیرون ریخت و آدم‌ها را یکی یکی از مادرها و پدرها و خواهرها و برادرها و دخترها و پسرها گرفت، عصمت خانم میان دو دخترش خوابیده بود؛ آرام، آن‌طور که مادرها وقت خوابیدن کنار بچه‌ها، دل‌شان را قرص می‌کنند. بعدها گفتند خانواده عصمت خانم، چندنفر از ٤٨‌هزار مرده‌ای بوده‌اند که زلزله روی دست شهر گذاشت.

آن صبح هنوز بوی شیر از دهان راضیه، دختر هفت ماهه‌ عصمت خانم، به بیرون می‌ریخت. شب قبل، شوهرش گفته بود امشب را در خانه پدر و مادرش می‌خوابد، خانه دیوار به دیواری که اندوه به تل نداشتن‌های عصمت خانم و پنج بچه‌اش اضافه می‌کرد. ساعت پنج صبح پنجم دی ١٣٨٢ زمین با آن غرش مهیب که هنوز صدایش و یادش و ویرانی‌اش به گذرهای «عروس جنوب شرق» چسبیده، برای همیشه پاهای عصمت خانم را از او گرفت و بچه‌هایش زیر تن او زنده و سالم ماندند. بم، از آن روز، از آن صبح غم‌آلود دیگر برای عصمت خانم خانه نشد، پناه نشد، موطن نشد؛ بم، زندان شد. بم هنوز هم برای عصمت خانم زندان کوچکی است. «پا نداشتن باید سخت باشد عصمت خانم؟»

سخت؛ مثل عکاسی بدون چشم

عصمت خانم یکی از دو ‌هزار و پانصد نفری است که زمین، با هر آن چه در دست داشت، سالم‌ بودن را از آنها گرفت و کلمه‌ای نثارشان کرد که تا پیش از صبح زلزله، فکرش را هم نمی‌کردند. عصمت خانم را خروار خروار آوار، قطع نخاع‌شان کرد. مادربزرگش یک روز گفته بود خدا کند هیچ وقت آل سراغت نیاید دخترجان، آل که در خواب بیاید، هر چه فریاد بزنی صدایت به کسی نمی‌رسد؛ «خدا به دور باشد. خدا صدایت را هیچ‌ وقت نبُرد دخترجان.» آوار گلی خانه عاریه‌ای مادرشوهر در آن صبح زودِ سردِ تاریک،  از آل بی‌رحم‌تر بود. عصمت خانم هر چه فریاد کشید، کسی صدایش را نشنید. تنش پلی بود روی بچه‌های چندماهه و صدای فریاد با هق‌هق گلوهای لرزان راضیه و الهام می‌آمیخت. صدا کم‌کم بریده شد، صدا تمام شد و چند ساعت بعد وقتی تن تکیده زن را که هنوز هلال امنی بود برای تُردبچه‌های گریان، بیرون کشیدند، دیگر گلوی او نای بیرون انداختن کلمات را نداشت. یک‌سال و نیم او را در بیمارستان‌های بندرعباس و تهران خواباندند و باور، یقین از دست‌دادن، یک روز آمد و برای همیشه سر جایش نشست. «خیلی دیر توانستم قبول کنم که قطع نخاعم. وقتی بلندم می‌کردند، انگار تنم از هم جدا می‌شد. کسی که یک عمر راه رفته است، در یک لحظه می‌فهمد دیگر نمی‌تواند. چطور باید با این کنار آمد؟ خیلی سخت.»

عصمت خانم را از آن روز کسی بیرون خانه ندید. صدایش را هم کسی درست نشنید. هنوز هم آن فریاد در گلوی او ماسیده و وقتی دراز کشیده روی فرش قرمز پرگل خانه کوچکش که به یک حیاط نقلی ختم می‌شود و می‌خواهد از اسارت تن بگوید، کلمه‌ها به‌سختی راه دهانش را پیدا می‌کنند. عصمت خانم چهل‌وشش ساله است، باورش سخت است. آن صورت رنجور که از میان روسری تنگ و پس‌زمینه دیوار سفید خانه‌اش پیداست، بیشتر از ٤٦‌ سال خط‌های انبوه دارد. غم آشکار دویده میان ابروها و چشم‌ها و پوست تیره جنوبی‌اش اما گواه خوبی است برای گفتن از قصه زنی که از ١٦‌ سال پیش، از کمر به پایین قطع نخاع شد و دیگر جز برای رفتن به بیمارستان، از خانه بیرون نرفت، زندگی‌اش با یارانه و ١٠٠‌هزار تومان مستمری بهزیستی چرخید، جهیزیه دخترهایش را با هزار بدبختی جور کرد و دست آخر برای درآمدن از سرافکندگی ناتوانی، طلاق یکی‌شان را از همان دوران عقد گرفت که «جهیزیه‌دادن سخت بود». روز از پی روز در انزوای مهیبی گذشت، بی‌ آن که یک روز کسی به دیدارش بیاید برای مرهمی گذاشتن بر زخم روانِ رنجور او. «گوشه‌گیر شده، خودش در هیچ مراسمی شرکت نمی‌کند. روانشناسان ما جمعی کار می‌کنند.» رقیه زابلی، مددکار انجمن حمایت از ضایعه نخاعی‌ها این را در حواس‌پرتی عصمت خانم، آرام و در گوشی می‌گوید.

چشم‌های عصمت خانم، چند روز مانده به سالگرد زلزله، دو حلقه آتش است که از میان شعله‌های چراغ نفتی قرمز نشسته در میان خانه گُر می‌گیرد. سرمای شب‌های اندوهگین شهر غم‌زده را هنوز همین شعله‌های نفتی گرم می‌کنند و بم شهر خواستنی عصمت خانم که روزگاری مایه مباهات بود و نخلستان‌هایش تن به تن هم داده، به شهرهای جنوب شرق فخر می‌فروختند، حالا برای او سوراخ کوچک سرد و تاریکی است که کامل گازکشی نشده. عصمت خانم را زن‌های همسایه زن گوشه‌گیری می‌شناسند که دو سال بعد از زلزله و فلج‌شدن مردش رهایش کرد و رفت؛ مردی که خود داغدار پدر و مادر و برادرهایش بود و دیگر زن فلج را نمی‌دانست باید کجای دلش بگذارد. گوشه لب پایین عصمت خانم، زیر دندان‌های یکی در میانش به کنایه گیر می‌کند وقتی می‌خواهد از مردش بگوید که سالی دو سه بار به او سر می‌زند و از روزگار زن معلول و پنج دخترش که دوتایشان با دو بچه و مهر طلاق در شناسنامه به آن خانه کوچک که حالا بوی آبگوشت در آن پیچیده، برگشته‌اند، خبر ندارد. بغض همراه همیشگی عصمت خانم است وقتی دی می‌آید، وقتی هر پنجشنبه می‌آید و او مثل هر سال، مثل هر پنجشنبه نمی‌تواند برود قبرستان و سری به پدر و مادر و خواهر و برادرهایش بزند که شنیده ردیف به ردیف کنار هم خوابیده‌اند و روی سنگ‌های سیاه براقی که روزها زیر تیغ تیز آفتاب، انعکاس مرگند، نوشته شده: تاریخ مرگ: ٥ دی ١٣٨٢.

عصمت خانم پتوی پلنگی گرمش را کنار می‌زند و با دست‌هایی گوشتالو راه را برای رسیدن هوا به بدن درازکشیده‌اش باز می‌کند. او را همین دو روز پیش برای چندمین‌ بار از اتاق عمل بیرون آورده‌اند و حالا کیسه سنگ‌های مثانه و کلیه‌اش رنگ و وارنگ‌تر از قبل شده، به وزن سی کیلو. «دکترها هر دفعه می‌گویند تو چطور با این همه سنگ در بدنت زنده مانده‌ای؟» عفونت از سوند متصل مدام، سنگ مثانه و زخم بسترهای کوچک و بزرگ، یادگارند بر تن زنی که زلزله، زخم ریشه‌داری بر تَنَش به جا گذاشت. «راستی آن روز چندشنبه بود؟»

پنجشنبه بود؛ مثل امروز

اعظم را زود شوهر داده بودند. آن‌ قدر زود که وقتی زلزله آمد، نوزده ساله بود و یک بچه چهارساله داشت. آن شوهر و آن بچه را زلزله برد، با تنی له و کبود از انبوه آوار. اعظم با چشم‌هایی درشت و امیدوار که تیله‌های مشکی گردی‌اند روی صورتی سبزه، چشم می‌دوزد به شعله‌های بخاری نفتی و با لبخند غم گفتن را پنهان می‌کند؛ یاد بیمار. از صبح زلزله، بیش از همه، یک افسوس برای اعظم مانده که حالا سی‌وهفت ساله است، دوباره ازدواج کرده و دو بچه تازه دارد؛ افسوس که کاش وقتی زمین تکان‌های ریز می‌خورد، از خانه بیرون رفته بود. که کاش نخوابیده بود. که کاش وقتی زمین و زمان به هم ریخت و آن غرش مهیب، سقف و کف خانه را به هم نزدیک کرد، موقع فرار بچه را محکم‌تر در دست‌هایش گرفته بود، شاید دیگر او را نمی‌دید که از دستش پرت شد و خود به چشم خویشتن دید که جانش رفت. «وقتی زلزله اصلی آمد، بچه‌ام را برداشتم که فرار کنم، از دستم افتاد. خودم هم ماندم زیر آوار و نتوانستم فرار کنم. طول کشید تا من را پیدا کردند. اول من را بردند رفسنجان، دکتر اول گفت که وسیله نداریم برای عمل. گفت دو سه هفته طول می‌کشد تا وسیله از تهران بیاید. کسی هم خبر نداشت که من در بیمارستان رفسنجانم. کرمان دنبالم می‌گشتند، آشنایی من را در رفسنجان دید و به خانواده‌ام خبر داد. بعد من را فرستادند بیمارستان میلاد و آنجا عملم کردند. تهرانی‌ها به ما خیلی لطف کردند.»

اعظم در خانه را خود با لبخند باز کرده؛ خانه‌ای که موسسه ایتالیایی «کالیتاس» ساخته که دو ماه بعد از زلزله به بم آمدند و ٧٠٠ خانه برای زنان شوهر از دست‌داده و تعدادی از ضایعه نخاعی‌ها ساختند؛ موسسه‌ای که هنوز در بم دفتر دارد و کمک‌هایش به مردم بم قطع نشده. دعای خیر بمی‌ها هنوز پشت سرشان است؛ مثل اعظم که نشسته بر ویلچری رنگ و رو رفته و تنِ نخل بلند، نشسته میان حیاط کوچک، پس‌زمینه صورت جوان اوست. همین لبخند هم بود که وقتی خوابیده روی تخت بیمارستان، داشت کم‌کم باور می‌کرد دیگر هیچ‌گاه نخواهد توانست راه برود، دل آقا مجید را برد. آقا مجید، همسر الانِ اوست و وقتی به بیمارستان تهران می‌رفت و می‌آمد تا به خواهر مریضش که هم‌تختی اعظم بود، سر بزند، شیفته لبخند و برق چشم‌های او شد. آن برق، هنوز هم در چشم‌های اوست و یاد روز زلزله که مادر و پدر و دو خواهر و دو برادرش زیر آوار ماندند و مردند، پشت آن چشم‌ها پنهان است. اعظم از خانواده قبل از زلزله‌ سال ٨٢، دیگر هیچ ندارد و خانه تازه‌ساخته‌اش و شوهر و بچه‌های جدیدش و ورزش، کمک‌اند برای از یاد بردن؛ از یاد بردن باید سخت باشد.

فریاد بچه‌های برنامه کودک تلویزیون با صدای بچه‌های اعظم در هم می‌آمیزد و زن جوان که بسکتبال شانه‌هایش را، برعکس پاهایش که لاغرند و خمیده‌اند و ضعیفند، ورزیده کرده، چشم می‌دوزد به روبه‌رو. گفتن از روز مرگ فرزند، فرزندی که از دست‌های مادر رها و مغزش کف زمین پهن شده باشد، دشوارترین است، وقتی که از یک خانه، تنها زنده بیرون آمده باشی؛ تنها بازمانده. مددکار انجمن حمایت از ضایعه نخاعی‌های بم، اعظم را با لبخندی همیشگی به یاد می‌آورد؛ با امیدی عجیب به زندگی و شوق زیستن، خلاف آنچه بین زنان ضایعه نخاعی بازمانده از زلزله در همه این سال‌ها دیده. اعظم، یکی از ٣٥٠ معلولی است که در انجمن پرونده دارند و یکی از ١١٢ زن و ١١١ مردی است که در زلزله ضایعه نخاعی شدند و نام‌شان در انجمن ثبت شده است. اما آمار اداره بهزیستی بم از معلولان زلزله دقیق‌تر است و در دست «علیرضا اشرف‌زاده»، رئیس این اداره خود غیر پدرش، همه اعضای خانواده‌اش را در زلزله از دست داد. «در زلزله بم، ٣٠٠ نفر ضایعه نخاعی شدند. تعدادی‌شان خوب شدند و حدود ١٤٠ نفر داریم که هنوز روی ویلچرند؛ کسانی که هیچ‌کس سراغ‌شان را نمی‌گیرد. ما هنوز درست‌ و حسابی ویلچر نداریم که به آنها بدهیم. چرا مسئولان از ما یاد نمی‌کنند؟ فاجعه بم خیلی زیاد بود. در کوچه محل زندگی ما ٢٣٢ جنازه را از زیر آوار درآوردند. شما ببینید چقدر ابعاد فاجعه زیاد بود. من خواهش می‌کنم به این ١٤٠ نفر سر بزنند، خدا را خوش نمی‌آید. آنها همه از نظر مالی دچار مشکلند. حتی خیلی وقت‌ها پول پوشک هم ندارند.» اطلاعات اشرف‌زاده نشان می‌دهد اداره بهزیستی بم قبل از زلزله ٢٠٠ پرونده داشت و بعد از آن، این تعداد ١٢‌هزار نفر شد. معلولان اولیه حدود پنج‌هزار نفر بودند و حالا حدود ٢‌هزار و ٧٠٠ معلول در این اداره پرونده دارند. در این میان، معلولان اعصاب و روان وضع‌شان بدتر است؛ کسانی که رئیس اداره بهزیستی بم می‌گوید بودجه‌ای نیست که به آنها برسد. «در کل ما ٢٤٠ نفر معلول اعصاب و روان داریم. یک‌هزار و ٢٦ معلول جسمی، ٧٠ مصروع، ٢٥٣ ناشنوا، ١٨٩ نابینا، ٦٠٨  معلول ذهنی و ٤٥ نفر سالمند.»

اعظم جزو اعصاب و روانی‌ها نیست و با راه نرفتن، با فلج بودن و دیگر هیچ‌وقت مثل قبل نشدن، کنار آمده و اصرار دارد بر شرکت در هر برنامه و دورهمی که انجمن ترتیب می‌دهد. همین‌هاست که او را زنده نگه داشته؛ با دانه‌های کوچک و نورَس امید در دل که اندوه از دست دادن را هر روز و ذره ذره کنار می‌زند. وقت‌هایی که در شهرهای دیگر زلزله می‌آید اما جداست. بمی‌ها با هر زمین‌لرزه و دیدن تصویر بازماندگان هر زلزله‌ای، انگار برمی‌گردند اول خط، انگار تلاش ١٦ ساله پودر می‌شود و به هوا می‌رود. این حس مشترک همه آنان است؛ حس مشترک اعظم و رضا احمدی‌زاده، عضو هیأت‌مدیره انجمن که قبل از زلزله در تصادف ضایعه نخاعی شد و بعد از آن، به فکر راه انداختن انجمنی با آدم‌هایی مثل خودش افتاد. «هر وقت هر جا زلزله می‌آید، برمی‌گردیم به ١٦‌سال قبل. هر مرده‌ای که می‌بینیم، مرده‌های خودمان جلوی چشم‌مان می‌آید. هر آواری که می‌بینیم، آوار خانه‌های خودمان می‌آید جلوی چشم‌مان. زندگی‌مان دوباره به هم می‌ریزد. ١٦‌سال است هنوز وقتی دور جمع می‌شویم، آدم‌ها خاطراتی از زلزله می‌گویند که برای اولین‌بار است گفته می‌شود. این ماجرا آن‌ قدر سنگین بود که می‌شود کتاب‌ها از آن نوشت.» جمله آقای احمدی‌زاده تمام نشده، اعظم دستی به گونه‌های سرخش می‌کشد، لب‌های صورتی‌اش را به دندان می‌گزد و می‌پرسد: «یعنی بقیه هم مثل من‌اند؟ وقتی هر سال پنجم دی می‌آید، در دل آنها هم به اندازه من غم، آوار می‌شود؟»

همه همین‌طورند؛ مثل حیات خانم

بچه‌ها دیده بودند که حیات خانم صورتش بیرون است و بدنش زیر خاک. هر کس هرچه در توان داشت، گذاشته بود که حیات خانم را از زیر خشت و گل بیرون بکشد. نزدیک ظهر بود و شهر را شیون برداشته بود. حیات خانم همان‌جا گیر کرده زیر حجم انبوه آوار، سراغ بچه‌هایش را گرفته بود؛ سراغ عباس، شوهرش را که فَکش خرد شده و دندان‌هایش از دهانش بیرون ریخته بود. آن روز حیات خانم را با دست گرفتند و به زور از تنگنای خاک بیرون کشیدند. بعدها دکترها گفتند همین بیرون‌کشیدن و رعایت‌نکردن اصول، مهره‌های کمر او را خرد کرده و به نخاعش آسیب زده. حیات خانم از پنجم دی ١٣٨٢ از نصف تن فلج است و حالا که نشسته کنار دیوار سنگی خانه‌اش، زیر پتوی قهوه‌ای، با شرم از رنج رفتن به دستشویی و حمام و همه زحمت‌های ١٦ ساله عباس و بچه‌ها می‌گوید، اشک، میهمان سمج چشمخانه‌اش است.

عباس آقا چای را با کلمپه پخت امروز، می‌گذارد جلوی میهمان‌ها و می‌گوید با این که آنها بچه‌ای را از دست نداده‌اند اما آن‌ قدر عضو از خانواده بزرگ‌شان زیر خاک رفته که آنها هم مثل همه اهالی بم تا ابد عزادار باشند. گوشه چشم‌های پیرمرد به حیات خانم است، به «حیات رضوان»؛ چه اسم زیبایی. روزهای ١٦ سالی که گذشت اما مثل این اسم زیبا نبوده است؛ کدر بوده است، بی‌پول و غرق در اندوه آن چه از دست رفته است؛ مثل کار عباس آقا که رانندگی جاده‌ها بود و دیگر دیسک کمر، آن را از او گرفته. مثل پاهای حیات خانم که هنوز فکر می‌کند شاید یک روز دوباره برگردند. مثل حوصله تمام‌شده بچه‌ها که باید نوبتی به خانه مادرشان بیایند و او را ‌تر و خشک کنند. پاهای حیات خانم با خجالت از زیر پتو سرک می‌کشند و او که امسال یک سکته را هم از سر گذرانده، تازه از بیمارستان مرخص شده است؛ بیمارستانی پرخرج که از پس هزینه‌هایش برنمی‌آیند و ٥٠‌هزار تومان مستمری بهزیستی، در نبود بیمه، هیچ است در برابر پول هنگفت درمان.

حیات خانم جزو آنهاست که به قول احمدی‌زاده، عضو هیأت‌مدیره انجمن، کنار آمدن با فاجعه، آن هم در این سن و سال برایش سخت بوده. «تعدادی از این معلولان نتوانسته‌اند بعد از زلزله خودشان را با جامعه وفق دهند. نتوانسته‌اند قبول کنند که باید از این به بعد با ویلچر رفت و آمد کنند. از زندگی تنفر دارند. ما معلولانی داریم که همه اعضای خانواده‌شان را در زلزله از دست داده‌اند و الان تنها زندگی می‌کنند و هر روز آرزوی مرگ می‌کنند. درد آنها دو برابر آدم‌های سالم داغدار است. آنها از روز زلزله، جایی میان رفتن و ماندن گیر کرده‌اند. تعدادی هم البته به زندگی برگشته‌اند. سرِ کار می‌روند و توانسته‌اند دوباره برای خودشان زندگی بسازند.»

بم را یک‌ بار دیگر ساختند. این را کیست که نداند؟ یک شهر تازه، روی خرابه‌هایی که هنوز بوی مرگ می‌دهد. اما از نو ساختن شهر آن را بدون مانع نکرد برای معلول‌ها، برای از کار افتاده‌ها. «شهر جدید باید بدون مانع ساخته می‌شد، ولی الان هرجا را که نگاه کنی، سطح ارتفاع پیاده‌روها با خیابان‌ها و ... حداقل ٣٠ سانتی‌متر است. هیچ‌کس ما را در همه این سال‌ها ندید. من دو خواهر و چند خواهرزاده را در زلزله از دست دادم. خواهرم کنار خانه ما خانه‌ای ساخت که دستشویی‌اش هفت پله می‌خورد. او هر روز من را کنار خودش می‌دید ولی به این فکر نکرد که من اگر در خانه‌اش بخواهم به دستشویی بروم باید چه کنم. این مشکل همه جا هست، در هر اداره و ساختمانی که می‌رویم همین‌طور است. این ذهنیت شامل همه است. وقتی خواهر من حواسش نبوده، از مسئول چه انتظاری است؟ وقتی ایراد هم می‌گیریم، در ورودی ساختمان‌ها رمپی را در نظر می‌گیرند که آدم‌های سالم هم می‌ترسند از آن رد شوند از بس استاندارد نیست.»

رضا احمدی‌زاده می‌گوید مشکل معلولان بم فقط راه رفتن نیست. «ما خیلی وقت است با راه نرفتن کنار آمده‌ایم؛ این حاشیه معلولی است که دردسر دارد. یک مَثَل چینی هست که می‌گوید اگر می‌خواهید به کسی غذا بدهید، یک ماهی بدهید؛ اگر می‌خواهید یک عمر به او غذا بدهید، چوب ماهیگیری به او بدهید. هموارسازی مسیر معلولیت است که مهم است؛ در همه بخش‌ها، در مسیر اقتصادی و فرهنگی و اجتماعی و همه‌جا. از همه مهم‌تر، فقر آگاهی است. وقتی کسی امروز ضایعه نخاعی می‌شود، خانواده‌اش هیچ درباره این موضوع نمی‌دانند. هیچ کلاس و آموزشی نیست. اینها را ما در شهرهای بزرگ هم نداریم، چه برسد به شهری مثل بم.»

عصمت خانم و اعظم خانم و حیات خانم امروز نمی‌توانند بروند قبرستان. آنجا برای معلول‌ها راه نیست. پنجم دی ١٣٩٨، ١٦‌سال پس از واقعه، صدای آرام گریه عصمت خانم و اعظم خانم و حیات خانم به حیاط خانه‌ها نمی‌رسد؛ به درخت‌های خرما که از بالایشان می‌شود بهشت زهرا را دید که یک‌دست سیاه شده.

وضعیتی متفاوت با جامعه نرمال

درباره وضع ضایعه نخاعی‌های زلزله بم کمتر پژوهش شده؛  «بررسی کیفیت زندگی معلولان ضایعه نخاعی زلزله ‌سال ١٣٨٢ در شهر بم» که مهدیه عبدالهی، دانشجوی کارشناسی ارشد دانشگاه زرند انجام داده، یکی از معدود پژوهش‌هایی است که در این‌باره انجام شده، آن هم در ‌سال ١٣٩٥. نتایج این مطالعه که با نمونه شصت‌وپنج نفری انجام شده، نشان می‌دهد: «کیفیت زندگی معلولان ضایعه نخاعی زلزله شهرستان بم در چهار بُعد سلامت جسمی، روانی، اجتماعی و محیطی دارای میانگین نمره کمتری نسبت به جامعه نرمال ایرانی است. این تفاوت در بُعد سلامت جسمی بیشتر است. زلزله مخرب بم، تأثیر بسیاری بر جنبه‌های مختلف زندگی معلولان مورد مطالعه داشته و هنوز تا رسیدن به وضع مطلوب زندگی این معلولان راه بسیار است. نتایج این مطالعه نشان می‌دهد آزمودنی‌ها سطح سلامت روان کمتری نسبت به جامعه نرمال ایرانی دارند و این تفاوت بین آنها معنی‌دار است. نتایج این پژوهش، نتایج پژوهش دیگری را که در این‌باره انجام شده، تأیید می‌کند؛ اینکه یک‌سوم معلولان ضایعه نخاعی مورد بررسی در بُعد روانی کیفیت زندگی پایینی دارند.»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha