سه‌شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۹ - ۱۰:۰۸

چمباتمه روی زمین نشسته است و چاقو به مشت دارد. هر ضربه را محكم‌تر از قبل روی تكه چوبی فرود می‌آورد، تیر كه آماده شد، نوبت انداختن كش كمان است، تف می‌زند روی سرانگشتان ترك‌خورده‌اش، قلوه ‌سنگی را از روی زمین برمی‌دارد و می‌گذارد روی كمان، تیر را مستقیم سمت كانال نشانه می‌رود، قلوه سنگ روی كش تا آخرین مرز عقب كشیده و بعد در یك ثانیه رها می‌شود، تیزی سنگ قلب كانال را سوراخ می‌كند و صدای خفه‌ای از عمق آب بلند می‌شود.

تقاطع مرگ

سلامت نیوز:چمباتمه روی زمین نشسته است و چاقو به مشت دارد. هر ضربه را محكم‌تر از قبل روی تكه چوبی فرود می‌آورد، تیر كه آماده شد، نوبت انداختن كش كمان است، تف می‌زند روی سرانگشتان ترك‌خورده‌اش، قلوه ‌سنگی را از روی زمین برمی‌دارد و می‌گذارد روی كمان، تیر را مستقیم سمت كانال نشانه می‌رود، قلوه سنگ روی كش تا آخرین مرز عقب كشیده و بعد در یك ثانیه رها می‌شود، تیزی سنگ قلب كانال را سوراخ می‌كند و صدای خفه‌ای از عمق آب بلند می‌شود.

به گزارش سلامت نیو به نقل از روزنامه اعتماد ،«جنازه گرفتی؟» «نه، خالی رفت» «بزن به گنجشك، می‌اندازیمش تو كانال و دوباره می‌زنیمش.» «هاتف» دم گوش «احمد» پچ‌پچ می‌كند، «احمد» تیر و كمان را پایین می‌آورد، رویش را از كانال می‌چرخاند و كمان را روی به سوی قلب زنی غریبه می‌گیرد كه روبه‌رویش ایستاده است: «خانم می‌زنمت كه جنازه بعدی تو باشی.»

هاتف و پنج پسر دیگر می‌زنند زیر خنده، صدای خنده‌شان لای جلبك‌های كانال خفه می‌شود، «احمد» كمان را با دستش كش می‌دهد، 13 سال دارد و تارهای سفید مو روی شقیقه‌اش را پوشانده و سوز سرمای آذر انگشت‌های پاهایش را از زیر دمپایی پلاستیكی سرخ كرده است: «دنبال جنازه می‌گردی؟ بذار گنجشك شكار می‌كنم برات.»

كمان را به فراز درخت كاجی نشانه می‌رود، هاتف با اشاره دست خنده‌های ریز پنج پسر دیگر را خفه می‌كند و همه نفس را در سینه حبس می‌كنند، احمد چشم چپش را می‌بندد و تق! شاخه‌ها پریشان می‌شوند، گنجشك‌ها به هوا می‌پرند و از میان انبوه شاخه‌ها چیزی روی زمین می‌افتد. هاتف بچه‌ها را می‌فرستد سراغ شكار و كنار احمد می‌ایستد، احمد اما هنوز چمباتمه زده و با لبخندی گنگ به گوشه لب، تیر را از نو تیز می‌كند.
 
مرگ در عمق 5 متری
«هر صبح كارش همینه، چنگكشو می‌اندازه توی كانال، یه روز چنگكش به آشغال گیر می‌كنه و یه روز هم به جنازه، آخریش یه زن بود.» اصغر آقا صلواتی زیر لب می‌فرستد، چشم‌هایش را می‌دوزد به كفش‌های واكس ‌نخورده‌اش و انگار با خودش زمزمه می‌كند: «دست و پاش را هم از پشت بسته بودند، می‌گفتند برهنه و فلان و بهمان بود، خدا همه ما را ببخشد.»

اصغر آقا، با اندام چروكیده‌ای كه در كت‌‌ و ‌شلوار خاكی مچاله شده است، با موهای سپید و فرق سر تاسش، با ماهی‌های كپور و درختان و حصار و كارگرهای افغانش همسایه «كانال مرگ» است اما می‌گوید كه هیچ سر و سری با آن ندارد، دلش را خوش كرده به ماهی‌های كپورش كه توی حوض‌های بتنی دور هم می‌چرخند و حباب از دهان بیرون می‌فرستند، دلش را خوش كرده به گاوداری و مرغداری و فنسی كه تازه دور زمین‌هایش كشیده است.

كانال 40 كیلومتر دارد، از تصفیه‌خانه جنوب ‌شرق تهران در ری جان می‌گیرد، از امین‌آباد، اشرف آباد و اسلامشهر می‌گذرد و در آستانه ورود به خاورشهر به «تقاطع مرگ» می‌رسد و تمام راز و رمزش را پشت این میله‌ها به جای می‌گذارد، صبح به صبح كارگر اداره آب و فاضلاب تیغ تیز چنگك را داخل این میله‌ها می‌كند و زباله‌ها را بیرون می‌كشد، هر چند وقت یك بار هم جنازه‌ای به تیز چنگك می‌افتد، آخرین جنازه، جسد زنی 35 ساله بود، جنازه باد كرده و چند روز از مرگش گذشته بود، حوالی ساعت 8 صبح سه‌شنبه، 5 آذر 98 مامور اداره آب و فاضلاب بنا به روال قبل تلفن را برداشته و خبر كشف جنازه دیگری را داده بود، روالی معمول مثل پاك كردن چنگك از پوست چیپس و بطری و لجن.

اصغرآقا می‌گوید هر بار كه جنازه‌ای پیدا می‌شود، همه از خاورشهر و محمودآباد جمع می‌شوند دور كانال، زنان و بچه‌ها پشت جمعیت می‌ایستند و پچ‌پچ می‌كنند اما او سرش گرم پرورش ماهی است، تازه دور زمین‌های خودش حصار كشیده و كاری به این كارها ندارد. كتری مسی را می‌گذارد روی بخاری و تسبیح سفیدش را در دست می‌گیرد و دانه‌های درشت آن را در دست می‌چرخاند، 68 سال دارد و همین حوالی به دنیا آمده، وقتی كه محمودآباد روستا بود.

می‌گوید كه محمودآباد را پدربزرگ و پدرش آباد كردند. محمودآباد و خاورشهر آباد بودند، زیر آفتاب گاوها ماغ می‌كشیدند و گوسفندها علف تازه می‌خوردند، نه خبری از تكه‌پاره‌های آهن بود و نه ردیف به ردیف معتاد و كمپ اجباری معتادان و نه كانال مرگ.

به گوش اصغرآقا رسیده كه قرار است كانال را زیرزمین ببرند اما او امیدی به آن ندارد، می‌داند كه سرنوشت این كار هم مثل نرده‌كشی ناقص كنار كانال خواهد بود، نرده‌های كوتاهی كه بچه‌ها از زیر آن سر می‌خورند و از شهرك خاورشهر می‌آیند بالا، كنار كانال، گنجشك می‌كشند. اصغرآقا دسته كتری را جابه‌جا می‌كند و می‌نشیند روی میز پلاستیكی و از پیرمردی می‌گوید كه در كانال غرق شد: «70 سالش بود، پسرش هم‌زمان جنگ شهید شده بود، چند روزی دنبالش گشتند و پیداش نكردند، اهل همین خاورشهر بود، بعد چند روز جنازه‌اش توی كانال پیدا شد، بنده خدا آلزایمر داشت.»

آب كه به جاده محمودآباد می‌رسد مسیری را به زیر زمین می‌رود و دوباره بالا می‌آید، شرق كانال بیابان است و غرب آن خانه‌های ویلایی خاورشهر، شرق كانال جنازه پیدا می‌شود و غرب آن بچه‌هایی كه كنار آن بازی می‌كنند، در آن می‌افتند و خفه می‌شوند، 5.2 متر عمق دارد و 8 متر دهانه، كانال به شهادت چشمان اصغرآقا لایروبی نمی‌شود، انقدر لایروبی نمی‌شود كه جلبك‌ها كنار آن رشد كرده‌اند و از آب روان، باتلاقی ساخته‌اند، باتلاقی بدون حفاظ در كمین بچه‌های كوچكی كه كنار آن بازی می‌كنند، چند سال پیش بود كه دو برادر 7 و 8 ساله در آن غرق شدند. صدای قل‌قل آب كتری كه بلند می‌شود، اصغرآقا را به‌ خاطر دارد كه آذر سال 97 می‌گفت مدیر امور آب و فاضلاب خاورشهر دستور اصلاح و بازسازی 130 متر از نقاط حادثه‌خیز شبكه آب خاورشهر را داده است. اصغر آقا دستی روی موهای سپیدش می‌كشد و می‌گوید: «خودتان به كانال نگاه كنید.»
 
دزدی از دیوار شیشه
روی شیروانی قرمز رنگ نشسته، هنوز سبیل به لب ندارد اما سیگار را محكم گرفته لای دو انگشت دست راستش. تا صدای پا می‌شنود از روی شیروانی لیز می‌خورد و پشت دیوار گم می‌شود؛ پشت ماشین‌های اوراقی و تكه‌آهن‌هایی كه شده‌اند جای خواب، جای زندگی، جای كار.

دیوار یك متر دارد، از كنار جاده محمودآباد شروع می‌شود و بی‌اعتنا به امتداد كانال در افق پیچ می‌خورد و گم و گور می‌شود، كنار دیوار را به اندازه قد خودش كنده‌اند و تل خاك را ریخته‌اند روبه‌روی آن، خندقی تمام عیار كه با تكه‌های تیز شیشه روی دیوار از اوراقی‌های ماشین حفاظت می‌كند، سیاهی آتش شب گذشته هنوز روی دیوار تازه است و پوكه‌های سیگار و سرنگ و بطری آب روی خاك را پوشانده‌اند، بوی تند مردار سگ پیچ می‌خورد در بوی خاك سوخته و تعفن آب كانال.

كنار كانال جنازه سگی به پهلو افتاده و مگس‌ها روی چشم‌های نیمه‌بازش رژه می‌روند، اینجا شرق كانال مرگ است، جایی كه آب و خاك و آتش به زبان مرگ سخن می‌گویند، صبح‌ها كانال در خوف است و شب‌ها زن و مرد كنار دیوار می‌نشینند و سرنگ‌های‌شان را پر از هرویین می‌كنند و آن را می‌كشند در عمق رگ‌ و پی دست‌های لرزان از سوز شب.

از پشت تل خاك‌ها پسر جوان با مرد میانسالی ظاهر می‌شود، سیاهی گریس و روغن تا عمق ناخن‌های اوستاكار رفته و موهای تنك و ریش‌های سفیدش را دود گرفته: «دیر اومدین، امروز شكاری نداشتیم، مگه اینكه اون پشتا معتادی از دیشب مرده باشه، یكم باید واستین تا بوی گند جنازه‌اش بلند شه.»


پسر جوان پشت اوستایش ناخن‌هایش را با گوشه دندان می‌چیند و ایستاده است «سرگردنه»، جایی كه «گاراژنشین‌ها» كانال مرگ را به آن نام می‌شناسند. آقا مهدی، اوستا كار و مكانیك تازه روی 50 سالگی را به خود دیده است، از كودكی شاگرد اوراقچی‌ها بوده، حوالی شوش گاراژ پدری را می‌چرخانده و خرج 15 خانواده را می‌داده. شوش را جمع كردند كه چهره زمخت و پلشتش دور از تهران باشد، «دور از دید».

شوش را كه جمع كردند آقا مهدی هم سوار بر وانت تمام بند و بساطش را جمع كرد و آمد كه صورت و دست‌های سیاه و روغنی‌اش دور از چشم باشد، آمد كنار كانال مرگ، جایی كه نه گاز دارد، نه آب و نه برق، اما حدود 500 كاسب را در خود جای داده است، آن هم در زمین‌های قواره‌ای كه ماشین را اوراق كنند. آقا مهدی اهل اوراق كردن ماشین‌های دزدی نیست، دوتا نگهبان روز و شب را پیدا كرده و گذاشته است، ورودی گاراژ اما دزدها حتی از پشت دیوارها و سیم خاردارها و خرده شیشه‌ها هم بالا می‌آیند، می‌دزدند و می‌برند: «دزدا میان از ماشینای دزدی می‌دزدن و می‌رن...»

شاگرد آقا مهدی كنار گوشش می‌گوید كه مشتری آمده و سراغ استارت پیكان را می‌گیرد، مهدی سر تكان می‌دهد و پیش از رفتن آدرس سه‌راه افسریه را می‌دهد، می‌گوید كه اگر دنبال جنازه‌ایم آنجا اقلا یكی پیدا می‌شود، البته جنازه‌های آنجا را «مثل گوسفند» از پشت نمی‌بندند، جنازه‌های روزی زمین بقایای بدنی هستند كه روزی به نشئگی و خماری روزگار می‌سپرد اما آب جنازه‌های دیگری با خود می‌آورد: زنان جوان، زنان مرده‌ای كه باد می‌كنند و چند روز درون آب می‌مانند، جنازه‌هایی كه آب زیر پوست و عصب و رگ‌شان می‌خزد، جنازه‌هایی كه كسی هم چندان در جست‌وجویشان نیست.

پسر جوان برای اولین‌ بار صدایش را بلند می‌كند: «مادر و پدرش پنج ساعت كنار كانال منتظر بودن آمبولانس و پلیس برسه.» آقا مهدی او را می‌فرستد پی كارش، نیم‌نگاهی به چشم‌های نیمه‌باز سگ و رقص مگس‌ها روی سفیدی حدقه‌اش می‌كند و می‌رود.
 
چشم‌های محترم‌خانم
چشم‌های آبی محترم‌خانم زلال‌تر از آب كانال است؛ او در آخرین خیابان خاورشهر، كنار كانال و نرده‌ای كه شهرداری تا چند متر بیشتر نكشیده، به تنهایی زندگی می‌كند، شوهرش هنوز نفسی به جان داشت و پسرش هم ازدواج نكرده بود كه از خانی‌آبادنو آمدند به خاورشهر؛ 21 سال پیش آب كانال خاورشهر هنوز بوی فاضلاب نمی‌داد و محترم‌خانم صبح‌ها كه شوهرش را راهی كار می‌كرد، یك سبد سبزی را می‌زد زیر بغل و با شوكت خانم می‌نشستند توی كوچه، سبزی پاك می‌كردند و برای پسرهای‌شان دنبال عروس می‌گشتند.

حالا كه حاج‌آقا به رحمت خدا رفته، پسر و عروسش حاضر به زندگی در خاورشهر نشده‌اند، محترم‌خانم از ساعت 5 عصر پشت در را چند قفله می‌كند، پرده‌ها را می‌كشد و می‌رود توی هال، صدای تلویزیون را بلند می‌كند تا صدای پشت كوچه را نشنود، یك‌بار كه این قانون را شكسته بود، توی خیابان، كانال مرگ به جای بوی فاضلاب بوی دیگری می‌داد، دوتا پراید روبروی خانه‌اش نگه داشته بودند، چشم‌های آبی محترم‌خانم از توی ماشین حركت‌های مبهمی را می‌دید و چند دستمال كاغذی كه از ماشین روی زمین افتاده بودند.

شوكت خانم اما همان روزی ساكن خاورشهر شد كه زمین‌ها را بین ارتشی‌ها تقسیم می‌كردند، دهه 50. زمین‌ها را به قیمت پایینی خریده بودند، خانه‌ای برای روزهای بازنشستگی و استراحت، آن روزها هنوز خاورشهر سبز بود و خرم، اهالی همه كاركنان بازنشسته ارتش بودند، همدیگر را می‌شناختند و به خانه هم رفت و آمد داشتند، بچه‌ها بزرگ شدند و رفتند، آپارتمان‌ها در فاز دوم خاورشهر قد كشیدند، اهالی قدیمی به نوبت خانه‌ها را به افغانستانی‌ها اجاره دادند و بعد نوبت كوچ اوراقچی‌ها به محل و احداث كمپ اجباری در خاورشهر بود. ضربه آخری كه نتیجه‌اش شد ردیف به ردیف زن و مرد معتاد كه شب‌ها در سكوت خیابان‌های محله پرسه می‌زنند.

از همان موقع بود كه «اصغرسیا دزده» شد همسایه شوكت خانم، شوكت خانم و دخترش با مادر «اصغرسیا دزده» سلام علیك داشتند و نمی‌توانستند در روی همسایه بگویند كه «پسرت سر راه دخترم سبز شده و با چاقو گوشی همراهش‌ را دزدیده است»، شوكت خانم حالا 70 سال دارد، همسایه‌اش سه دفعه از خانه او دزدی كرده و آخرین بار هم از راه كانال كولر گاز بیهوش‌كننده ریخته و سر ظهر با خیال راحت تمام سوراخ‌سمبه‌های خانه را گشته و مدارك هویتی او را به یغما برده است، شوكت خانم حالا حتی برای كفن و دفن خودش هم شناسنامه و كارت ملی ندارد، شب‌ها كه شوهرش مینی‌بوس را پشت در پارك می‌كند، موقع بستن در پسرها و دختران نوجوانی را می‌بیند كه پشت بوته‌ها و كنار كانال می‌چرخند، بقیه ماجرا را به سختی به زبان می‌آورد:

«من پیرزن شرمم می‌شه بگم، شما خودتان می‌دانید چه می‌گویم.» شوكت خانم چادر سیاهش را می‌تكاند و خدا را شكر می‌كند كه تابستان گذشته است، تابستان عبوس كه بوی گند فاضلاب تا سرسفره غذا می‌آید و هر چقدر هم تور و پشه‌بند ببندی، پشه‌های سفید روی كانال امان زندگی را می‌برند. شوكت خانم از شهرداری شاكی است، از كلانتری شاكی است، از دختران نوجوان فاز دو شاكی است، از آب و فاضلاب شاكی است، از دخترش كه راضی نمی‌شود او را از این محله ببرد شاكی است، از شوهرش كه 40 سال پیش در این منطقه زمین خرید شاكی است، از اوراقچی‌ها و «ماشین ‌دزدها» شاكی است، از اینكه خاورشهر حتی یك پارك و یك سینما ندارد شاكی است و از دستانی كه حرف‌های او را می‌نویسد، شاكی‌تر است: «چیزی كه می‌نویسی به هیچ دردی نمی‌خوره، شكایت از كه كنم خانگیست غمازم.»


آب كه به جاده محمودآباد می‌رسد مسیری را به زیر زمین می‌رود و دوباره بالا می‌آید، شرق كانال بیابان است و غرب آن خانه‌های ویلایی خاورشهر، شرق كانال جنازه پیدا می‌شود و غرب آن بچه‌هایی كه كنار آن بازی می‌كنند، در آن می‌افتند و خفه می‌شوند، 5.2 متر عمق دارد و 8 متر دهانه، كانال به شهادت چشمان اصغرآقا لایروبی نمی‌شود، انقدر لایروبی نمی‌شود كه جلبك‌ها كنار آن رشد كرده‌اند و از آب روان، باتلاقی ساخته‌اند، باتلاقی بدون حفاظ در كمین بچه‌های كوچكی كه كنار آن بازی می‌كنند، چند سال پیش بود كه دو برادر 7 و 8 ساله در آن غرق شدند.

شوكت خانم حالا 70 سال دارد همسایه‌اش سه دفعه از خانه او دزدی كرده و آخرین بار هم از راه كانال كولر گاز بیهوش‌كننده ریخته و سر ظهر با خیال راحت تمام سوراخ‌سمبه‌های خانه را گشته و مدارك هویتی او را به یغما برده است.


 شوكت خانم حالا حتی برای كفن و دفن خودش هم شناسنامه و كارت ملی ندارد، شب‌ها كه شوهرش مینی‌بوس را پشت در پارك می‌كند، موقع بستن در پسرها و دختران نوجوانی را می‌بیند كه پشت بوته‌ها و كنار كانال می‌چرخند، بقیه ماجرا را به سختی به زبان می‌آورد.


هر چند وقت یك بار هم جنازه‌ای به تیز چنگك می‌افتد، آخرین جنازه، جسد زنی 35 ساله بود، جنازه باد كرده و چند روز از مرگش گذشته بود، حوالی ساعت 8 صبح سه‌شنبه، 5 آذر 98 مامور اداره آب و فاضلاب بنا به روال قبل تلفن را برداشته و خبر كشف جنازه دیگری را داده بود، روالی معمول مثل پاك كردن چنگك از پوست چیپس و بطری و لجن. اصغرآقا می‌گوید هر بار كه جنازه‌ای پیدا می‌شود، همه از خاورشهر و محمودآباد جمع می‌شوند دور كانال، زنان و بچه‌ها پشت جمعیت می‌ایستند و پچ‌پچ می‌كنند.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha