این ساعتایی که توی مترو جوراب می‌فروشم، شبایی که بدون استراحت، بعد از نگهبانی روز، برای نگهبانی شب تا صبح، اضافه کار می‌مونم، فقط بچه‌هام میان جلوی چشمم. اون وقتی که بچه‌ام میگه بابا یه بسته بیسکویت برام بخر و من پول ندارم که حتی یه بسته بیسکویت بخرم. واقعا ندارم. بار‌ها شده که حتی کرایه رفتن به محل کارم رو نداشتم. بچه‌ام آرزوشه که یه ماشین اسباب‌بازی داشته باشه. آرزوشه یه رستوران ببرمش.

روایتی از مردان شرمگینی که به جبر فقر آمدند

سلامت نیوز: این ساعتایی که توی مترو جوراب می‌فروشم، شبایی که بدون استراحت، بعد از نگهبانی روز، برای نگهبانی شب تا صبح، اضافه کار می‌مونم، فقط بچه‌هام میان جلوی چشمم. اون وقتی که بچه‌ام میگه بابا یه بسته بیسکویت برام بخر و من پول ندارم که حتی یه بسته بیسکویت بخرم. واقعا ندارم. بار‌ها شده که حتی کرایه رفتن به محل کارم رو نداشتم. بچه‌ام آرزوشه که یه ماشین اسباب‌بازی داشته باشه. آرزوشه یه رستوران ببرمش.

به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه اعتماد، متروی تهران، «شهرِ زیرِ زمین» است؛ «شهر زیر زمین» با همه الصاق‌های یک شهر؛ آدم‌هایش، روشنایی‌ها و خاموشی‌هایش، قصه‌هایش. در واگن‌های مترو که بچرخی همه جور آدم می‌بینی، از صد رنگ، از صد جنس؛ پیر، جوان، زشت، زیبا، شمالی، جنوبی، بی‌حواس، آشفته، بیمار، سالم، شاد، غمگین. آدم‌هایی که می‌دوند دنبال سرنوشت، آدم‌هایی که از سرنوشت می‌گریزند، آدم‌هایی با خیال دوردستی که هیچ‌وقت کف دست‌شان نمی‌نشیند، آدم‌هایی که خیال دوردست را از کف دست‌شان می‌تراشند .. موج دوستی‌ها، موج دشمنی‌ها، موج کنجکاوی‌ها، موج بی‌تفاوتی‌ها، موج مهربانی‌ها، موج نفرت‌ها .. متروی تهران، واگن‌هایش، لبالب از امواج زندگی، آن همه شعاع سیال، مثل یک کشتی، شناور است روی برش‌های منقطع زمان.

 آدم‌ها، پا که به سکو می‌گذارند، وارد واگن‌ها که می‌شوند، روی صندلی‌ها که می‌نشینند، در درازای راهروی واگن‌ها که راه می‌روند، ردِ بود‌ن‌شان، ثبت می‌شود در خاطره شهر زیر زمین ... کاش «مترو» می‌توانست بنویسد، حرف بزند، از این همه زندگی..... «خانوما، آقایون. جوراب زنونه، جوراب مردونه، جوراب بچه‌گونه، جفتی ۵ تومن .. خانوما، آقایون .. جوراب زنونه، جوراب مردونه، جوراب بچه‌گونه، جفتی ۵ تومن ..»

مساحت تبلیغاتش، همین قدر خلاصه بود. انگار اطلاق جنسیت و درازای زندگی و ارزش ریالی جوراب‌هایی که می‌فروخت، برای چشم‌های بینا کفایت می‌کرد. آن منت‌گذاری‌ها، آن تبلیغات مکارانه، آن سماجت‌های القایی، آن منم منم‌های تصویری، آن تحمیل‌های چسبناک، انگار فروختن یک جفت جوراب، بهای این همه سوهان زدن روان آدم را نداشت ...

این ۱۲ ماه، در «شهرِ زیرِ زمین»، یک تغییر عجیب اتفاق افتاد؛ بازار سیار مترو، تازه وارد‌هایی به خود دید؛ مردانی نابلد، با قدم‌های بی‌صدا، بی‌هیاهو، با کیسه‌های کوچکی در دست، شرمگین، در جست‌وجوی شعله‌ای برای گرم نگه داشتن تنور نان شب. اینها، از گِل دیگری بودند؛ خجول‌تر، گریزان‌تر، اینها، وسط پیچ سرنوشت، گرفتار کولاک شده بودند. اینها، مثل وصله ناجور بودند در آن مارپیچ جاری زیر سقف زمین که کاسب‌های هر روزه و سرقفلی‌دارش، دوره «داد زدن» و «ترانه سرودن» و «دروغ و راست درهم بافتن» و «حفظ تعادل در دالان‌های مرتعش» می‌گذراندند.

اینها، جنسی که در دست داشتند، تبلیغ و بازارگرمی‌های ناشیانه‌شان، همه خطوطی که روی بوم ظاهرشان دویده بود، حتی لباس تن‌شان، داد می‌زد بلد نیستند دستفروش باشند، دستفروشی، در خمیره‌شان نبود، عادت کرده بودند کارمند و ورزشکار و معلم و مغازه‌دار باشند و نان «دولت» و نان «دخل» به خانه ببرند.

کانون دید «اینها»، از جوراب و دفتر یادداشت و خودکار و کلوچه، جلوتر نمی‌رفت. دالان‌های مترو، همان عرض ۵۰ سانتی که مجال راه رفتن می‌داد، برای‌شان وقار اداره و حجره را داشت و اصلا همین هم بود که از ظاهرشان می‌شد فهمید تازه واردند، چون «لباس کسب» نداشتند. انگار، مسافری بودند که از سر اتفاق، کیسه‌هایی به دست، وارد «شهر زیر زمین» شده بودند. ردی ازشان نمی‌ماند. می‌گذشتند و تمام می‌شدند ...

۱۰ سال قبل، بعد از ورشکستگی در شراکت پارچه‌فروشی، پستوی کوچکی کنج خروجی یک پاساژ اجاره کرده بود و گل مصنوعی می‌فروخت. ۲۴ فروردین امسال، وقتی برای پانزدهمین بار در طول ۳۰ روز، از حساب بانکش موجودی گرفت و گزارش واریز، صفر بود، تلفن زد به رفیق خودکار فروشش در بازار «بین‌الحرمین». صبح فردا، رفت و ۵ بسته ۱۲ تایی خودکار گرفت از جنس اعلا. رفیقش، جنس ارزان روی پیشخوان گذاشت، این، گران‌ترین‌ها را برداشت. جوابش این بود که «مردم آشغال بخر نیستن.»

صبح فردا، بسته‌های ۱۲ تایی خودکار را ریخت توی یک کیسه، مثل هر روز، قابلمه ناهارش را پر کرد. در جواب زنش که پرسید: «میری مغازه؟» خداحافظ گفت و رفت. ایستگاه «آزادی» نزدیک خانه‌شان بود. هر روز، تا روز ۲۴ فروردین، ایستگاه «آزادی» سوار می‌شد و ایستگاه «پیروزی» پیاده می‌شد.

۲۶ فروردین هم، ایستگاه «آزادی» سوار شد و در تقاطع خط، رفت سمتی که مسیر آمد و رفتِ آشنا نباشد. هجوم آدم‌ها را می‌شناخت. تا روز ۲۴ فروردین، خودش هم یکی از همین‌ها بود؛ مسافری بود که در واگن‌های شلوغ، تا به «پیروزی» برسد، در نظاره سقف و دیوار و نقشه خوانی خطوط مترو و توضیحات استفاده از چکش اضطراری، دقیقه‌ها را رج می‌زد و با زنگ ممتد فریاد دستفروش‌های مترو، هزار سوال بی‌جواب درباره منطق گذران زندگی با دخل «دستفروشی» در مغزش می‌لولید و اگر این وسط‌ها، با دستفروش میانسالی چشم در چشم می‌شد، از خجالت، نگاهش را می‌دزدید و در دل، غصه می‌خورد به حال مردمی که چه سخت، چرخ زندگی را می‌چرخاندند.

۲۶ فروردین، با آن کیسه خودکار‌ها در دست، حیران از «خودش»، این خودِ حاضر که در ناباوری محض، شده بود یکی از همان مردمی که غصه‌خورشان بود این همه سال، انگار لباس دیگری به تن کرده بود، لباسی که به تنش نمی‌نشست، مثل کشباف آب رفته‌ای که باعث عذاب است. فقط یک کیسه خودکار بود ولی انگار می‌خواست کوهی جابه‌جا کند. پاهایش را طوری دنبال تنش می‌کشید که انگار همه ۵۷ سال عمر، پا نداشت و حالا، بر اثر بست و بند اجباری و دردناک پروتزی که برای مردی به قامت و عمر او، زیادی، بزرگ بود، باید واژه ناآشنای «راه رفتن» را برای مغز و جسمش معنا می‌کرد.

در قطار‌های لرزان، به کمک میله‌های سقفی، خودش را رساند به واگن «بانوان». ماسک سفید را آنقدر روی صورتش بالا کشید که حتی فرم ظاهری صورتش هم هیچ حدسی برای آشنایی ایجاد نکند. رو به ردیف نیمکت‌ها، رو به زن‌هایی که سرگرم حرف زدن و زیر و رو کردن بساط زنان دستفروش و قیمت گرفتن بودند، کیسه خودکار‌ها را بالا گرفت و چشم دوخت به سقف واگن‌ها؛ به تنها فضای خالی، با ناآشناترین صدایی که خودش هم نمی‌شناخت و انگار فقط انعکاس تقه‌ای به تار‌های صوتی بود، برای خودکارهایش تبلیغ کرد: «خانوما، خودکار دارم. خودکارای اعلا. دونه‌ای ۱۰ هزار تومن. خودکارای خوبین. می‌تونین امتحانشون کنین..»

کارمند قراردادی یک شرکت حسابداری بود. ۱۷ اسفند، مرخصی گرفته بود که مادرش را برای تزریق آنتی‌بیوتیک چشم به بیمارستان ببرد. سوییچ که در زبانه قفل چرخید و ماشین، روشن شد، گوشی تلفنش زنگ خورد ... دو روز بعد، برگه‌های تسویه حساب را امضا کرد و از ساختمان شرکت که بیرون آمد و پا به پیاده‌روی شلوغ گذاشت، به کارگران ساختمانی که روی جدول کنار خیابان، چشم انتظار کار و نان بودند، نگاه کرد و خیره ماند به کلاه بافتنی سبز رنگ روی سر یکی از کارگرها. زیر لب از خودش پرسید: «حالا چی؟ حالا چی کار کنی؟»

۸ ماه است که در واگن‌های مترو راه می‌رود و شکلات می‌فروشد؛ شکلات‌های آویزان از صفحه سه لته‌ای پلاستیکی، دانه‌ای ۵ هزار تومان. ماسک سفیدی تا زیر چشم‌ها روی صورت کشیده، کلاه ورزشی به سر گذاشته و عینک بدون نمره‌ای به چشم زده که این همه آدم ریز و درشت که از ۶ صبح تا ۱۰ و نیم شب، در راهرو‌های رقصان مترو، با او سینه‌به سینه می‌شوند، از او و گذشته‌هایش، عبور کنند، نه کسی او را بشناسد و نه بفهمد که این پسرک لاغر با مو‌های کم‌پشت و چشم‌های سبز و کوله‌پشتی ملبس به کاغذ‌های شکلات؛ کاغذ شکلات‌هایی که وقتی تاریخ مصرف‌شان می‌گذرد، مهمان شکم گرسنه خودش می‌شوند، یک مهندس نرم‌افزار است که با جمع کردن پول فروش دانه دانه شکلات در دالان‌های لرزان مترو، هر ماه یک میلیون و ۵۰۰ هزار تومان برای تزریق آنتی‌بیوتیک چشمی مادرش جور می‌کند ..

ته قصه «تازه‌واردها» را که بروی تا سرچشمه، حکایت تنهایی و فقر است که روی سطح کدر سرنوشت‌شان موج می‌اندازد. آن گلفروش، این مهندس نرم افزار، هیچ پناهی نداشتند که به وقت «حالا چی کار کنی؟» بروند زیر سقفش، مجال فکر داشته باشند، مجال زیر و رو کردن پس‌دستی برای روز مبادا. با تنهای زخمی آمده بودند به شهر زیر زمین که پناهگاه زخم خورده‌هاست. گم می‌شدند در این تلاطم. یاد کسی نمی‌ماندند. مگر اینکه نخ قصه‌شان را می‌گرفتی و بافته‌های نیمه کاره را می‌شکافتی تا برسی به سرآغاز. قصه «مهرداد» این‌طوری در قاب کلمات نشست.

آن بعدازظهری که واگن به واگن، راه می‌رفت و حلقه کوچکی از چند جفت جوراب مردانه و زنانه و بچگانه در دست داشت و با صدایی آهسته؛ صدایی که در غرش قطار، مثل ذره غباری در بیکران هوا، نیست می‌شد، برای فروش جوراب‌هایش تبلیغ می‌کرد: «خانوما، آقایون. جوراب زنونه، جوراب مردونه، جوراب بچه‌گونه، جفتی ۵ تومن .. خانوما، آقایون.. جوراب زنونه، جوراب مردونه، جوراب بچه‌گونه، جفتی ۵ تومن ..»

کت و شلواری طوسی و جلیقه و پیراهنی آبی به تن داشت؛ لباسی که «لباس دستفروشی» نبود. آراسته‌تر از آن بود که همرنگ کاسبان «شهر زیر زمین» باشد. انگار مسافری بود با چند جفت جوراب مردانه و زنانه و بچگانه و در این ایستگاه، در ایستگاه بعد، پیاده می‌شد. آن ظاهر آراسته، حجب آن ضرباهنگ بی‌بزک، آن جوراب‌های آویزان از حلقه مفتولی، هیچ نگاهی را کنجکاو نمی‌کرد، هیچ جایی در خاطره آدم‌ها پیدا نمی‌کرد. حضورش و گذرش آنقدر بی‌اهمیت بود که کمتر کسی، سربلند می‌کرد.

«تازه واردها» همین قدر نامعلوم هستند؛ گم شده در روزمرگی شهر زیر زمین، با زخم‌های عمیق ناپیدا زیر حجبی که مثل سایه، همراهی‌شان می‌کند. قصه مهرداد، قصه مفصل‌تر یکی از این «تازه‌واردها» بود. قصه‌اش را در حیاط امامزاده سید نصرالدین برایم تعریف کرد؛ وقتی منتظر بود رفیقی، پولی به حسابش واریز کند که بتواند چند جفت جوراب بخرد برای فروش در مترو. قصه مهرداد؛ یک جوان ۲۸ ساله، مامور امنیت فیزیکی یک برج مسکونی در خیابان نیاوران، مستاجر یک خانه ۵۰ متری در دوراهی قپان، پدر دو فرزند، باید پایان باز این روایت می‌شد؛ پایانی باز برای دوردستی بلاتکلیف پیش روی خانواده‌ای که در این دنیای خیلی خیلی بزرگ، خیلی خیلی تنها بودند.

«از سال ۹۴، کارمند قراردادی یه مرکز تامین نیروی حفاظتی‌ام. از طرف این مرکز، نگهبان یه برجم توی خیابون نیاورون. روزی ۱۰ ساعت نگهبانم. خیلی وقتا اضافه کاری می‌مونم. اضافه کاری، یعنی نگهبانی شب، بعد از تموم شدن ساعت نگهبانی روز... ۶ ماهه توی مترو دستفروشی می‌کنم. بعد از شروع کرونا. از وقتی فشار هزینه زندگی خیلی زیاد شد. وقتی با اتوبوس می‌رفتم سمت نیاورون، توی مسیر، دستفروشا رو می‌دیدم. یه رفیق داشتم که جوراب می‌فروخت. اولش، ۶ جین گرفتم. فروختم و دیدم بد نیست.

اول به همکارام فروختم. بعد اومدم توی مترو. مترو، یه بخشی از این جامعه است. هم آدم خوب می‌بینی و هم آدم بد. خانومی بود که چند جفت جوراب ازم خرید و چک پول ۵۰ هزار تومنی داد و باقی پولش رو نگرفت. مسافری بود که با دستش، جورابامو پس زد و تحقیرم کرد. مسافرایی بودن که جوراب ازم گرفتن و باقی پولشونو خواستن در حالی که پولی به من نداده بودن. توی این ۶ ماه، آدم آشنا هم توی مترو دیدم، آدم آشنا هم من رو دید. فکر می‌کردم آشنا‌ها تحقیرم می‌کنن، ولی تشویقم کردن.

رییسم، مرد خیلی خوبیه. برای ۴۰۰ نفر کارمنداش، مثل یه پدره. هر وقت پول لازم داشتیم، به اندازه توانش، بهمون وام داده، کمک کرده. وقتی فهمید توی مترو جوراب می‌فروشم، منو تشویق کرد، ازم جوراب خرید و به کارمنداش هدیه داد. هفته‌ای سه روز میام توی مترو جوراب می‌فروشم؛ روزی ۶ ساعت. بعضی روزا، ۷۰ هزار تومن می‌فروشم، بعضی روزا، هیچ، بعضی روزا، ۱۰ هزار تومن. فقط به اندازه خرج روزمره در میاد. به اندازه خریدن یه قوطی پنیر، یه پاکت میوه... دو تا بچه دارم. یکی، مدرسه‌ای، یکی، کوچیک‌تر. مستاجرم؛ دو راهی قپون. توی یه خونه ۵۰ متری. ماهی ۸۰۰ هزار تومن اجاره میدم، با ۴۰ میلیون تومن ودیعه. امسال، سررسید اجاره خونه است. واقعا نمی‌دونم اگه صاحبخونه بخواد اجاره یا ودیعه رو زیاد کنه، کجا باید بریم.

حقوقم وزارت کاریه. حدود ۳ تومن. امسال شد ۳ تومن. تا پارسال، قیمت مرغ و گوشت و برنج خوب بود. الان برنج کیسه‌ای ۴۰۰ هزار تومنه. گوشت، کیلویی ۱۴۰ هزار تومنه. مرغ کیلویی ۲۸ هزار تومنه... امروز حقوق گرفتم. پیامک حقوق که روی گوشی تلفنم اومد، همون لحظه، همه‌اش خرج شد. ۳ میلیون تومن از محل کارم وام گرفته بودم، ماهی ۵۰۰ هزار تومن قسط این وامه. باقیش هم قسط بقیه چیزها. یه فرش ماشینی قسطی خریدیم، چون توی خونه‌مون فرش نداشتیم. فقط دو تا موکت داشتیم... من اواخر سال ۹۴ ازدواج کردم.

زندگی مشترکم رو از صفر شروع کردم. واقعا از صفر. خانواده‌ام مخالف ازدواجم بودن، چون همسرم، طلاق گرفته بود و از ازدواج اولش، یه بچه داشت. خانواده‌ام گفتن خودت برو خرج زندگیت رو بده. پول ودیعه خونه رو خودم جور کردم. وام گرفتم، شب و روز کار کردم. هیچ نداشتیم. ماشین لباسشویی نداشتیم. تلویزیون نداشتیم. الانم چیز زیادی نداریم. فقط چند تیکه چیز رو تونستیم قسطی بخریم. اون موقع خودمون رو با حقوق نگهبانی وفق دادیم تا اینکه بچه دومم به دنیا اومد. اومدن این بچه خرج داشت. خرج بیمارستان، خرج پوشک. امسال وضعمون خیلی بد شد.

این ساعتایی که توی مترو جوراب می‌فروشم، شبایی که بدون استراحت، بعد از نگهبانی روز، برای نگهبانی شب تا صبح، اضافه کار می‌مونم، فقط بچه‌هام میان جلوی چشمم. اون وقتی که بچه‌ام میگه بابا یه بسته بیسکویت برام بخر و من پول ندارم که حتی یه بسته بیسکویت بخرم. واقعا ندارم. بار‌ها شده که حتی کرایه رفتن به محل کارم رو نداشتم. بچه‌ام آرزوشه که یه ماشین اسباب‌بازی داشته باشه. آرزوشه یه رستوران ببرمش. آرزوشه ببرمش خرید، توی این فروشگاه‌های بزرگ. ما نیم کیلو گوشت می‌خریم؛ ۶ ماهی یه بار، سالی یه بار. مرغ رو در حد نیاز می‌خریم. در حدی که بچه‌ها بخورن تا از نظر غذایی افت نکنن. میوه هم، برای خودمون که نه، ولی برای بچه‌ها، از هر کدوم در حد چند تا می‌خریم.

الان حتی پول نقد برای خریدن جوراب ندارم. باید قسطی بخرم. به مغازه محل بدهکارم، به رفیقم بدهکارم. الان قسط نزول میدم. ۶ میلیون تومن نزول گرفتم و ماهی ۵۰۰ هزار تومن نزول میدم؛ ۸.۵ درصد. ۳ هفته است تلویزیونمون خراب شده، نمایندگی گفته یه میلیون و ۵۰۰ هزار تومن می‌گیره برای تعمیر. حالا سه هفته است تلویزیون نداریم، سه هفته است دو تا بچه، تلویزیون ندارن نگاه کنن، چون واقعا پولی برای تعمیر تلویزیون ندارم. اگه داشتم، بابت خریدن جوراب، قرض نمی‌کردم. ۵ سال زندگی، این‌طوری گذشته که از این قرض می‌کردم، طلب اون یکی رو می‌دادم. قرض می‌کنم که خرج زندگی بگذره. حالا هم که اول برجه، دیگه تا آخر ماه پولی نداریم. باید با پول جوراب فروختن زندگی کنیم.

توی این ۵ سال، هیچ ارگانی، هیچ کسی به ما کمک نکرد. کمیته امداد رفتم، بهزیستی رفتم. زندگی می‌چرخه ولی آدم واقعا شرمنده زن و بچه میشه. من حوزه علمیه درس خوندم ولی سال ۹۳ درس حوزه رو رها کردم، چون تبعیض‌ها رو می‌دیدم، تناقض ۱۸۰ درجه‌ای آموزش و عمل رو می‌دیدم. با این وضع نمی‌تونستم جلو برم. این چند سالی که نگهبان این برج بودم هم، شاهد بی‌عدالتی بودم، شاهد نامهربونی بودم.

شاهدم که این آدما که ما فکر می‌کنیم، چون میلیاردرن، پس هیچ مشکلی ندارن، چقدر پر از ترسن. همه‌اش ترس، ترس، ترس، با ماشین‌شون که میرن بیرون، پر از ترسن. توی خونه که هستن، پر از ترسن. بعضیاشون برامون دلسوزی می‌کنن، وسیله‌ای بهمون میدن، کمک می‌کنن، مثلا، یه جعبه شیرینی می‌گیرن و همراهش، یه پولی هم میدن برای اینکه حس بدی از گرفتن پول نداشته باشیم، ولی ما همه ساعت‌های روز و شب رو توی سرما و گرما، بیرون از برج، نگهبانی میدیم و خیلی‌هاشون، بی‌تفاوت از جلومون رد میشن، حتی نگاهمون نمی‌کنن، حتی جواب سلاممون رو نمیدن، حتی شیشه ماشینشونو پایین نمی‌کشن یه خسته نباشی به ما بگن.

تا قبل از کرونا، برای خوردن ناهار و شام، می‌رفتیم داخل برج. از وقتی کرونا اومد، ورودمون رو به برج قدغن کردن که مبادا اهالی برج، از ما کرونا بگیرن. هیچ کسی به این فکر نکرد که شاید اهالی برج مریض باشن و ما از اونا کرونا بگیریم. وقتایی شد که دوست داشتم جای اونا باشم ولی فکر می‌کردم به چه قیمتی؟ به ما که هیچ پشتیبانی نداریم اجازه بالا رفتن نمی‌دن.

اگه پشتیبانی نداشته باشی، به تو اجازه نمیدن وارد عرصه‌ای بشی که توش پیشرفت هست... بچه من مدرسه دولتی میره، وقتی کلاس اول ابتدایی بود، کلاسشون توی زیر زمین مدرسه بود، توی اتاقی که تا سقفش نم کشیده بود، رفتیم و اعتراض کردیم، کلاس بچه‌های ما رو عوض کردن، اون اتاق نم کشیده رو دادن به بچه‌های یه کلاس دیگه... من و خانومم خیلی تلاش کردیم. حتی دوتایی کار می‌کردیم که بتونیم زندگی بهتری بسازیم. یه روز یه ماشین زد به خانومم و راننده فرار کرد.

مدارک پزشکی قانونی و نیروی انتظامی تایید می‌کرد که راننده مقصر بوده، حتی برای خانومم، ۱۰ میلیون دیه تعیین کردن ولی دادگستری بهم گفت تو دروغ میگی. گفت برای اینکه حرفت ثابت بشه باید ۵۰۰ هزار تومن بابت بازدید کارشناس رسمی واریز کنی که کارشناس حرفت رو تایید کنه. من این پول رو نداشتم. چون همه پس‌اندازمون رو داده بودم بابت خرج بیمارستان و پزشکی قانونی. یه میلیون و ۵۰۰ هزار تومن بابت معاینه پزشکی قانونی دادم، یه میلیون و ۵۰۰ هزار تومن بابت بیمارستان و گچ گرفتن و شکستگی دست و پای خانومم. دیگه هیچ پولی نداشتم.

یه هفته مهلت داشتم ۵۰۰ هزار تومن به حساب دولت واریز کنم و نداشتم. بعد از اون مهلت، کل پرونده مختومه شد، خانومم شغلش رو از دست داد و حالا هم دیگه نمی‌تونه کار کنه .. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم وضع زندگیم این‌طور بشه. همیشه آرزو داشتم یه زندگی مرفه بسازم. تا امروز هم که اومدم، به اعتقاداتی که داشتم تکیه کردم وگرنه حتما تا حالا اثری از من دیگه وجود نداشت... سر نماز، برای سلامتی و عاقبت بخیری بچه‌هام دعا می‌کنم. برای اینکه اونا به جایی برسن. من که نرسیدم، با اون همه آرزویی که داشتم. خدا روزی رسونه، هیچ کسی هم از گرسنگی نمی‌میره، اسلام میگه یه لقمه نون بخور و نمیر و در یه ۴ متری هم زندگی کن. ولی بچه ۵ ساله یا ۸ ساله اینو نمی‌فهمه.

من از این می‌سوزم که نمی‌تونم یه رفاه حداقل فراهم کنم و بچه‌ام شاهد کم آوردن پدرش نباشه، شاهد اومدن طلبکار جلوی در خونه نباشه. همه این سال‌ها، با قرض زندگی کردیم. خیلی شب‌ها، خیلی شب‌ها بوده که ما سر بی‌شام زمین گذاشتیم؛ من و خانومم و دو تا بچه‌ام.خیلی شب‌ها گرسنه خوابیدیم. خیلی شب‌ها، در حدی پول توی جیبم بوده که فقط تونستم برم ۴ تا نون بخرم و نفری یه دونه نون خالی بخوریم. برای همینه که دیگه عید برای من معنی نداره. وقتی شکمت گرسنه باشه، وقتی نتونی آرزوی زن و بچه رو فراهم کنی، عید معنی نداره.

عید یعنی تحول، یعنی نو شدن. توی این ۵ سال، یه بار رفتیم شهرستان، پیش خانواده همسرم، یه بار هم رفتیم پیش خانواده خودم. سفر خرج داره. برای بلیت قطار و اتوبوس باید پول داشته باشی. توی این ۵ سال ما هیچ‌وقت نتونستیم خرید عید داشته باشیم. البته برای بچه‌ها خرید می‌کنیم، یه بار برای یکی‌شون کفش می‌خریم، دفعه بعد برای اون یکی، یه شلوار می‌خریم. خرید کلی و یک جا، برای ما غیرممکنه. توی این ۵ سال، خرید شب عید توی خونه ما هیچ معنایی نداشته. امسال هم مثل پارسال ..»

۶ ایستگاه تا مقصد من باقی مانده، مسافر آخرین قطار به مقصد «قائم» هستم و هستیم ما چند مسافری که مثل جزایر پراکنده در اقیانوسی بی‌کران، سرجمع‌مان، یک واگن قطار را هم پر نمی‌کند. هر کدام، سر فرو برده‌ایم در حساب و کتاب روزی که آغاز شد و به غروب رسید و از درگاه شب گذشت. یکی صفحات گوشی تلفن همراهش را زیر و رو می‌کند، یکی چرت می‌زند، یکی به سیاهی پشت شیشه‌های واگن خیره مانده، یکی با دوست کنار دستش حرف می‌زند، یکی غرق در سطر‌های کتابش، من صفحات روزنامه‌ام را ورق می‌زنم، به نیمه‌های یادداشت «بهنام ناصری» رسیده‌ام؛ یادداشتی در بازخوانی جهان شعری «بیژن الهی» و شعری از شاعر در نیمه متن: «در آخرین حنجره، من، بادبان‌های بی‌شمار می‌بینم/ و به‌هنگام روز، همین امروز/ صدای افتادن میوه‌های رسیده را/ بر زمین سرد، می‌شنوم/، اما هنوز..»

ادامه شعر شاعر، حل شد در همنوایی آواز و سازی که فاصله‌اش، قدم به قدم، به گوش ما نزدیک‌تر می‌شود. حالا کل مسافران ۸ واگن غربی و شرقی، گردن کشیده‌اند ببینند این «تازه‌وارد» از چه جنس است. خواننده و نوازنده جوان، پسر لاغری که کلاه پارچه‌ای به سر کشیده و کاپشن و شلوار خاکی رنگ؛ از جنس لباس تکاور ارتش به تن دارد، ماسک از روی صورتش برداشته و همچنان که در راهروی لرزان قطار، راه می‌رود، با صدایی نرم و خوش، روی دل گیتارش پنجه می‌کشد و ترانه‌ای امروزی می‌خواند: «بهم یاد دادی بعد از تو به هیچ قیمتی درگیر نشم.. دیگه به عشق هیچ کسی راضی به تغییر نشم .. پای کسی نمونم پای کسی پیر نشم ....»

مسافران مترو، از همه واگن‌ها، می‌آیند و در واگن ما، اطراف خواننده جوان جمع می‌شوند. جوان‌تر‌ها، با صدای خواننده همراهی می‌کنند و سر تکان می‌دهند. واژه‌های فاخر بیژن الهی و ابهت تعبیرش از معنای زندگی، گم شد در این ساده‌ترین هدیه این «تازه‌وارد» به مسافران آخرین قطار راهی مقصد...

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha