این امتزاج افسانه و واقعیت با پیشگامی خیال، خود واقعیتی است كه باید آن را شناخت، بر گردهاش نشست و رامش كرد! وگرنه بازی و خیال، كوچههای ما را اشغال خواهد كرد و ما چون سردارانی آبی و قرمزپوش شمشیرهایی چوبین بر دیوهای خیال و بازی خواهیم كشید یا در روز عروسی خود، داستان عروسی سیندرلا را در برابر دوربین و بر فرش قرمز بازی خواهیم كرد و شاید بارها و بارها این نقد حال را در برابر نسیهای كه بر «هاردی» ضبط میشود، ببازیم و به فرمان فیلمبردار استیجاری، بارها و بارها تكراركنیم.
حالا سوال اینجاست كه آیا آلزایمر چنانكه «باید» وارد زندگی واقعی ما هم شده یا همچنان در این آستانه میماند؟ آیا تنها فیلم «آلزایمر» میسازیم یا تلاش داریم در كنار داستانی كه لابد برای سرگرمی است و در عین حال پیامی متعالی هم دارد، میخواهیم واقعیت آلزایمر را هم آنگونه كه هست، نشان دهیم؟ آیا به اهمیت انتقال مفاهیم جدید و بیگانه (كه حتی نام یك مرد اروپایی را یدك میكشند) پی بردهایم؟ آیا به این نتیجه رسیدهایم كه دروغ و تاریكی و زور در جهتی خلاف راستی و روشنایی و محبت جریان دارند و از این رو وقتی به ناشناختهای چون آلزایمر میرسیم، راست آن را از كسی كه میداند، میپرسیم؟ آیا خیال خود را بر آلزایمری كه دانش تعریف كرده، مستقر میكنیم یا آلزایمری كه تصور كردهایم، میشناسیم؟
آیا آلزایمر حالتی است كه تنها به هنگام خستگی، عدم تمركز خود را به حساب آن بگذاریم و مزاحی بكنیم یا در هنگام بحث، آن را حاصل تكنولوژیك مدرن وانفسا بدانیم و با هر فراموشی مختصر در جستوجوی داروی تقویت حافظه بگردیم كه اساسا وجود خارجی ندارد! و اساسا فراموش كنیم كه ورای این مطایبات، آلزایمر یك واقعیت سخت و تلخ اجتماعی است كه بر كیفیت حیات میلیونها بیمار و بستگان آنان تاثیر میگذارد كه راهحل آن در جستوجوی یك داروی گرانقیمت با جلد زرد و نوشتههای خارجی براق كه اخیرا ماهواره هم تبلیغ آن را كرده، نیست! كه داروهای به اثبات رسیده طب مدرن هم نقش چندانی در این معضل ندارند اما شاید راهحل این معضل به كاری كه هر روز میكنیم، ارتباط بیشتری داشته باشد، به خیالی كه از دنیایی ممكن (چه خوب و چه بد) در داستان و فیلم خود میپردازیم، به بودجهای كه در حوزه تحت مدیریت خود برای این یا آن سازمان اجتماعی تصویب میكنیم و... .
آلزایمر مثل هر پدیده اجتماعی دیگر در ابتدا یك معضل فرهنگی است و مثل تمام معضلات فرهنگی در جوامع مدرن تنها با امكانات دولتی قابلحل است اما ماشین دولتی نیز در گرو سطحی از ارتقای فرهنگی است: اولا مسوولان و مجریان دولت، خود بخشی از مردمی هستند كه سطح توقعات و برداشتهای آنان، تاثیری بیش از بقیه مردم دارد. ثانیا خدمات دولتی بدون درخواست و نظارت مردمی راه به جایی ندارند. همین جاست كه نقش و تاثیر بینظیر افسانه بر واقعیت خود را به نمایش میگذارد.
واقعیت آن است كه مراقبت از بیماران مبتلا به آلزایمر از همان ابتدای ابتلا تا انتهای ناتوانی، مستلزم امكانات درمانی و مراقبتی خاصی است كه هماهنگی و همكاری بخشهای مختلف جامعه را میطلبد. آلزایمر محصول تطویل عمر آدمی و به نوعی نشانهای از سالمندی روزافزون جامعه به شمار میرود، بنابراین نیازمند بینش و فرهنگ جدیدی است؛ بینش و فرهنگی كه در خانههای تنگ و امكانات و نداشته ما كمبودشان تاثیراتی دهشتناك میگذارد.
بیماریای كه «الوییس آلزایمر» توضیح داد در زمان خود بیماری نادری؛ بود چرا كه او خود براساس گفتمان مسلط زمان خود فراموشی دوران پیری را بیماری به حساب نمیآورد و اندك بیماران او را كسانی تشكیل میدادند كه قبل از پیری دچار زوال عقل شده بودند. باید 60 سال میگذشت و سایر پیشرفتهای بهداشتی- درمانی در جامعه سالمندشده این جسارت را پدید میآورد كه به زوال عقل پیری هم بیندیشد و دریابد كه پاتولوژی زوال عقل دوران پیری هم همان پاتولوژی بیماری نادر آلزایمر است اما از آنجا كه در قرن بیستم، دیگر كسی مرتكب این ظلم بزرگ نمیشود كه یكی از آلام و معضلات بشر را به نام دانشمندی بینوا بخواند، لعنت ابدی این بیماری شایع و نوظهور هم میماند برای كاشف همان بیماری نادر، «الوییس آلزایمر»!
پس میبینیم كه امتزاج افسانه و واقعیت در داستان آلزایمر تا كجا كشیده است! میبینیم كه بیماریای كه در اصل در سلول و مولكول یكی است، در دورانهای مختلف، بسته به تعبیر و تاویل دوران، یك روز، بخشی پذیرفتنی از تقدیر و مرگ آدمی است و یك روز كابوسی هراسناك است كه خوف آن خواب سالیان میرباید!
منبع: روزنامه شرق
نظر شما