پرستار سراسیمه به اتاق مدیریت میآید. هولزده است. در جواب نگاه پرسشگر و متعجبم با صدایی خفه میگوید: «آقای دکتر! بیمار ما... این بیمار ایدز داره...». از جایم بلند میشوم و میگویم: «خب... داره که داره!
ماندهام که چه بگویم. بعد از آن همه آموزش کنترل عفونت و آزمون و
رتبه?بندی و تشویق و تنبیه در برخورد با اولین چالش واقعی، پرستار آموزشدیده آنگونه رفتار میکند که یک آدم بیسواد.
هفته نامه سپید در این شماره خود نوشت : برایش تکرار میکنم: «مگر قرار نیست که ما همه بیماران را مبتلا به ایدز و هپاتیت در نظر بگیریم و همان کارهایی را که باید در محافظت خودمان انجام دهیم همواره و برای همه بیماران رعایت کنیم؟... شما در این مرکز دندانپزشکی روزانه با 100 بیمار سر و کار دارید که احتمالا 3 یا 4 نفرشان هپاتیتB قابل انتقال دارند و خودشان هم از این موضوع خبر ندارند...همان کارهایی را که برای آنها انجام میدهید برای این بیمار هم انجام بدهید... تازه این بیمار خیلی صداقت به خرج داده که موضوع را به شما گفته وگرنه شما از کجا میخواستید بفهمید که طرف ایدز یا هپاتیت داره؟....بروید به دکترتان همین حرفها را منتقل کنید...»
میبینم که ایستاده و تکان نمیخورد. گویی دم گرم اثری در خرافهها و ترس ناشی از آن نمیکند. خودم بلند میشوم و میروم داخل بخش. میبینم که داخل بخش فضا غیرعادی است. پرستارها گوشهای ایستادهاند و مشغول پچ?پچاند. خانم دکتر مزبور، کلافه گوشهای ایستاده و با همکارانش صحبت میکند. بیمار خانمی 40-30 ساله بسیار موقر روی یونیت دندانپزشکی نشسته و نگران به سقف چشم دوخته است. به سرپرستار میگویم که پرستارها را به سرکارشان برگرداند و خودم همه توضیحاتی را که برای پرستار داده بودم به همکارم میدهم. هنوز راضی نیست که قسم پزشکیمان را یادآور میشوم.
نرم میشود و میگوید: «به شرطی که وسایل حفاظتی را چند برابر کنیم! دو دستکش، گان جراحی و اتاق ایزوله...!» انگار که قرون وسطی باشد و بیمار هم طاعون داشته باشد و ما هم اعضای کلیسای کاتولیک باشیم.
با این وضعیت حتی دیگر بیماران نیز فهمیدهاند که اوضاع بخش غیر عادی است و آن خانم یک بیمار معمولی نیست. سنگینی نگاهها روی آن بیمار را میشود کاملا حس کرد. میایستم داخل بخش تا تمام کارهای بیمار انجام شود. از روی یونیت دندانپزشکی که بلند میشود نگاهی طولانی به همهمان میاندازد. نگاهش عجیب و پر معناست. خشمی نهفته یا شاید سرخوردگیای تلخ. هر چه هست مطمئنم که اگر به کلینیک دیگری برود هرگز نخواهد گفت که اچ آی وی مثبت است، که میداند عواقب صداقتش چیست، که میداند که تحقیر خواهد شد، که میداند با چه نگاههایی به او خیره میشوند. از خودم میپرسم مگر ایدز در خود چه دارد که تا این حد انزجار و ترس میآفریند؟
یک بیماری با هزاران حاشیه
ایدز چون دیگر بیماریهای مرتبط با مساله جنسی در هر بستر فرهنگی، حاشیههایی از انزجار، منع و استعاره دارد و اگر درمانناپذیری (نسبی را البته) به این حاشیههای فرهنگی اضافه کنیم، با یک داغ و انگ اجتماعی تمام و کمال روبرو خواهیم شد. در حقیقت بیماران مبتلا به ایدز (یا به گونه علمیتر بیمارانی که در سرم خونشان آنتیژنهای ویروس
اچآی?وی یافت شده است) با تصاویری در ذهن عامه مردم تداعی میشوند که متناسب با یک بیماری نیست. مثلا رفتار ما با کسی که سرما خورده (باوجود مسری بودن بیماریاش) و یا کسی که مبتلا به سرطان درفازهای آخراست (باوجود محتوم بودن سرنوشتش) هرگز به آنگونه نیست که با یک بیمار ایدزی رفتار میکنیم. در صورتی که حداقل کادرهای درمانی و پزشکان و دندانپزشکان از مسیرهای انتقال این بیماری باخبرند و از طرق محافظت خویشتن نیز آگاهند.
تقصیر با کیست؟
شاید بتوان در این موارد تقصیر را بر گردن رفتار آگاهانه یا ناآگاهانه رسانهها گذاشت. ایدز از سوی رسانهها چون طاعونی مدرن ولی در متنی سنتی جلوهگر میشود. استعارهای از یک بیماری دهشتناک که «وسیلهای برای بیان بسیاری از ترسها و اضطرابهای جهان مدرن» است که استفاده از آن چه در زبان توده مردم و چه در گفتمان پزشکی میتواند نقشهای سیاسی در «دیگریسازی» نیز بپذیرد؛ چرا که دراین گفتمان ایدز، بیماری معتادان تزریقی و روسپیان یا حتی مهاجران و یا ... است» (Helman، 2007:394) و انسانهای عادی معصوم و بیگناه هرگز به آن مبتلا نمیشوند. پس اگر کسی
اچ?آی?وی مثبت است، البته که مقصر است و قابلشماتت و علاوه بر درد بیماریاش باید جور زشتکاریهایش را نیز بکشد.
آیا آنچه در بالا ذکر شد بخشی از خودآگاهی ما، یعنی کادرهای درمانی را نمیسازد؟ آیا این خرده فرهنگ جای گرفته در روانمان ما را وادار نمیکند که رفتارهایی غیرعلمی از خود نشان بدهیم؟ و به جای اینکه به درد بیمار رسیدگی کنیم، نفرت و انزجار پنهانمان را به رخش بکشیم؟ آیا با تن دادن به این خرافهها و استعارهها از پایبندی به قسم پزشکیمان دور نمیشویم؟ و آیا....؟
نظر شما