انگار مردی با خانوادهاش در گوشهای پرت از بازار بزرگ میوه، خانه و زندگیای اسفبار تشكیل داده است! وقتی وارد بازار میشوید هندوانهها و میوههای رنگارنگ خودنمایی میكنند فضایی چند هزار متری را میبینید كه تكاپوی زیادی در آن است.
روزنامه ایران نوشت : در میان این همه رنگ و صدها تن میوه، باور اینکه مردی نزدیک به دو سال در این بازار در یک مخروبه بدون کوچکترین امکانات زندگی میکند سخت است، اما پیدا کردن بساط جعبه فروشها و نخالههای ساختمانی کار سختی نیست، از هر کسی که بپرسید میداند بساط مرد بیخانمان بازار میوه و ترهبار مرکزی تهران کجاست! با این وجود تا زمانی که مخروبه محل زندگی این مرد را نمیبینید باور نمیكنید که میتوان در تهران مردی را پیدا کرد که دو سال به حمام نرفته است!!
مخروبه در میان زبالهها و نخالههای ساختمانی در محوطه میدان میوه و ترهبار مرکزی با فرش و پتوهای کهنه پوشیده شده است، پسر جوانی از آن خارج میشود حتی از دور هم بهراحتی میتوان فهمید که معتاد است، با تعجب خیره میشود و بلند فریاد میزند: «ما خودمون خمار خماریم، چیزی پیدا نمیشه!»
سه مرد در مخروبه در حال خوردن صبحانه هستند، در همان نگاه نخست بهراحتی میتوان فهمید که هر سه معتادند، وقتی میشنود روزنامهنگار هستید و میخواهید از زندگی مردی بیخانمان گزارش تهیه كنید چشمانش برق میزند و شرط میگذارد میدانید پولتان برای خریدمواد است و با دریافت 5 هزار تومان شروع به حرف زدن میکند، با وجودی که نمیتوان به واقعی بودن حرفهایش اعتماد کرد هر چند دقیقه یک بار میپرسد هفته دیگر چه روزی برای دادن یک میلیون تومان به سراغش میرویم تا به قول خودش با آن یک زندگی جدید بسازد!
با وجود اینکه نزدیک به ظهر است تحمل سوز سرمای هوا تقریباً غیرممکن است، پتوی ورودی خرابه را میاندازد، تکه نانی را به دست میگیرد و به گوشهای میرود نمیخواهد كسی داخل خرابهاش را هم ببیند بهانه میآورد که برادرش بیمار است و شرایطش مناسب نیست! با این وجود حدس زدن اینکه داخل خرابه در حال کشیدن مواد هستند کار سختی نیست.
رضا هر قدر فکر میکند به یاد نمیآورد چند سال دارد. وقتی تنها 20 سال داشته کشیدن تریاک را شروع میکند، بعد همه زندگیاش را از دست میدهد و زمانی که همسرش برای سومین بار باردار بوده برای کار به تهران میآید، میگوید در اتوبان که پیاده میشود مستقیم به بازار میوه و ترهبار میرود و از همان زمان زندگیاش را در خرابههای این محل شروع میکند، حتی تا چند ماه اول به عنوان مقنی کار میکند و هر چند وقت یک بار به زن و بچهاش زنگ میزند اما وقتی که مواد توانش را تمام میکند دیگر همین را هم ادامه نمیدهد، انگار هیچانگیزهای جز هروئین برای ادامه زندگیاش ندارد، بیش از یک سال و نیم است که به حمام نرفته و وعده میدهد با 5 هزار تومان حتماً این کار را میکند اما دوستانش میخندند و میگویند همه تلاششان برای اینکه یک بار به حمام برود تا به حال نتیجهای نداشته و هروئین برایش خیلی واجبتر است!
چند ماهی است که یک وعده غذای کامل نخورده و همان یکی دوبار هم که غذا خورده را مدیون غذاهای نذری محرم است. کل وسایل زندگیاش دو پتو و یک کتری کهنه است و چوبهایی که در زمستان آتش میزند تا از سرما فرار کند و با همینها همیشه میزبان برادر و دوستانش است و حتی هر چند وقت یک بار زن داداشش در غیاب شوهر به زندان رفتهاش برای کشیدن مواد به خرابهاش میآید.
روی زمین مینشیند و از گفتن اینکه معتاد است هیچ ابایی ندارد، میگوید: الانم را نبینید که محتاج یک لقمه نان هستم، یک زمان خانه و زندگی داشتم، کشاورز بودم، زن و بچه داشتم اما الان دو سال است در این خرابه زندگی میکنم و آنها را ندیدهام، همه در سبزوار هستند و هیچ خبری از آنها ندارم.
حتی نمیداند گرمخانه كجاست، بهانهاش برای ترک نکردن این است که پولی در بساط ندارد که برای بستری شدن خرج کند با بیان اینکه اگر بخواهد ترک کند باید هر روز غذای خوب بخورد ادامه میدهد: قبل از اینکه به تهران بیایم تریاک میکشیدم اما الان هروئین میکشم، هر بار نزدیک به 5 هزار تومان میشود، در بازار راه میروم، سیبزمینی و پیاز جمع میکنم و میفروشم که پول موادم در بیاید. میگوید پدرش هم معتاد بوده و انگار این ارث را برای همه بچههایش حتی عروسش گذاشته است، از هر کدام از برادرانش که حرف میزند میبینید معتاد هستند، از برادری که شریک زندگیاش در این خانه خرابه است گلایه دارد و میگوید: هر چند وقت یک بار کار میکند اما هر چیزی که در میآورد خرج خودش میکند.
انگار چند ماهی میشود که چهرهاش را در آینه ندیده است. با کنجکاوی از عکاسمان میخواهد که عکسهایش را ببیند و وقتی چهرهاش را میبیند با تعجب نگاه میکند و میپرسد: «این منم؟» دیگر حرفی برای گفتن نیست، هنوز امیدوار است که هفته آینده با پول یك میلیونی سراغش بروید تا به دیدن خانوادهاش برود و دیگر هیچوقت به تهرانی که اصلاً دوستش ندارد برنگردد.
این مرد بیخانمان همه حرفها را زد تا 5 هزار تومان گیرش بیاید و باید دید چه كسی مسئول است تا وی و خانواده معتادش را از آن مخروبه كثیف و پر از افیون نجات دهد؟!
به یاد دلسوزی مأمور پلیس و شهرداریچیها میافتیم. به خاطر یك زن كه زن داداش رضا بود و وی هم اعتیاد داشت آنان را جمعآوری نكرده و به كمپ یا گرمخانه نبردهاند!
نظر شما