شنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۰:۵۳
کد خبر: 48222
سلامت نیوز: یک دنیا حرف دارند برای گفتن، از خاطره های روزگار جوانی و شیرین زبانی بچه ها تا روزهای پیری و تنهایی .چشم انتظارند ولی نه چشم انتظار فرزندانی که امید خود را از محبتشان قطع کرده اند.چشم انتظار من و تویی که ساعتی از روزهای بلند عمرشان را با مرور خاطرات جوانی و بی محبتی فرزندانشان پر کنند.

روز پنج شنبه بود و در راه رسیدن به آسایشگاه خیریه کهریزک بیش از همه به این موضوع فکر می کردم که این روزها مادر بزرگ های آسایشگاه سرشان خیلی شلوغ تر از پدر بزرگ هاست و حتما روزهای خوشی را می گذرانند؛ چون روز مادر است و بچه ها هرقدر هم که مشغله داشته باشند در این روزها وقتی می گذارند تا به مادر پیرشان در گوشه آسایشگاه سری بزنند.

به مناسبت میلاد حضرت فاطمه (س)جشن گرفته اند و سالن ورزش آسایشگاه خیریه کهریزک مملو از جمعیت است.اما خبری از مادر بزرگ ها نیست و همه مردمی هستند که از بیرون برای دیدن مددجویان به آسایشگاه آمده اند.هر چه به اطرافم نگاه می کنم ردپایی از هیچ مادربزرگ سالمندی نمی بینم گویی مادربزرگ ها میهمان جشن روز مادر نیستند.

انگار نه انگار که ما زنده ایم

فاصله بین آسایشگاه مادر بزرگ ها و سالن ورزش آن قدر کوتاه است که صدای مراسم جشن را می توان از داخل آسایشگاه هم شنید.مقابل در آسایشگاه خانم مسنی نشسته.سلامم را بی جواب نمی گذارد و بعد ازسلام شروع می کند به درد دل کردن.گرم صحبت شده ایم که تعدادی خانم جوان و میانسال برای کمک نقدی به آسایشگاه از مقابلمان رد می شوند و به سمت مددکاری آسایشگاه می روند.پیرزن با دیدن این افراد صحبتش را قطع می کندو می گوید:«دیدی؟یک نگاه هم به ما نمی کنند.همه شان می روند دفتر آسایشگاه پول می دهند و می روند.اصلا انگار نه انگار که ما زنده ایم.شاید باورت نشود ولی از بعد از عید تا به امروز کسی نیامده تا چند کلام باهم صحبت کنیم.»

ما این جا فراموش شده ایم

می پرسم چرا نرفتی جشن؟چرا هر کدامتان تنها نشسته اید؟ بغضش را تبدیل به اشک می کندو درست وقتی که قطره اشک در چین و چروک های صورتش گم می شود می گوید: جشن می خواهم چه کار.یک ساعت این جا بنشین ببین یک نفر از این آدم ها به این جا سر می زند؟ همه شان با همان اتوبوس هایی که آمده اند برمی گردندو می روند.جشن و غیر جشن ندارد ما این جا فراموش شده ایم.

دوست دارد حرف بزند،درد دل کند و از دلتنگی هایش بگوید. ۳ سال است که تنها دخترش او رابه آسایشگاه آورده و در این مدت فقط دو بار به دیدنش آمده.به تنها دخترش حق می دهد که کمتر به دیدنش بیاید چون او هم مشکلات خاص خودش را دارد.با خواست خودش به کهریزک آمده ونخواسته دختر و دامادش گرفتار او باشند.باخوشحالی می گوید: دخترم زنگ زده و گفته امسال روز مادر با بچه ها می آید کهریزک.

پسرم را با کارگری درخانه مردم بزرگ کردم

پیرزن دیگری خودش را به سختی به جمع دو نفره مان نزدیک می کند.بی مقدمه شروع می کند به درد دل کردن. ۴ سالی می شودکه خانه اجاره ای اش را تخلیه کرده وسایل زندگی اش را فروخته و به آسایشگاه آمده است.5تا هم بچه دارد؛سه پسر و دو دختر.در این ۴سال به اندازه تمام عمرش احساس تنهایی کرده است وحتی یک دوست هم در آسایشگاه ندارد.می گوید آن قدر فکر و خیال دارم که حوصله حرف زدن با بقیه را پیدا نمی کنم.از همه بیشتر از پسر کوچکترش ناراحت است و دائم نفرینش می کند.پسری که پس از مرگ همسرش به تنهایی مسئولیت بزرگ کردنش را داشته است.با صدایی لرزان از پسری می گوید که به جای مراقبت از مادر او را به اجبار به آسایشگاه آورده و رهایش کرده است: «۶ سالش بودکه پدرش فوت کرد.با کارگری در خانه های مردم بزرگش کردم.بیست سالش که شد ازدواج کرد وتمام پول هایم را گرفت و مرا به این جا آورد.در طول این ۴ سال حتی یک بار هم به من سر نزده است. فقط نفرینش می کنم و از خدامی خواهم کاری که بامن کرد بچه هایش با او و همسرش بکنند.»

۴سال است که روز مادر برایم مفهومی ندارد

می گویم دو روز دیگر روز مادر است و پسرت حتما به دیدنت می آید.لبخند تلخی بر لبانش نقش می بندد و می گوید:«۴سال است که روز مادر برایم مفهومی ندارد. هیچ کدامشان به دیدنم نمی آیند.فقط یکی از نوه هایم هر ماه به من سر می زند ولی از بچه ها هیچ خبری نیست.»

خودم پیشنهاد دادم مرا به آسایشگاه بیاورند ولی الان پشیمانم

یکی دیگر از مادربزرگ ها هم به جمع مان اضافه می شود.غصه تمام وجودش را گرفته،حس تنهایی و دلتنگی را می توان از

چهره اش خواند. عصا زنان خودش را به ما می رساند.می نشیند و دو دستش را می گذارد روی عصای چوبی اش.دلش هوای گریه داردو نمی خواهد غرورش را بشکند.حس غم انگیزی به آدم القا می کند.می پرسم چند سال است به این آسایشگاه آمده ای.سوالم دگرگونش می کند و هق هق کنان جواب می دهد؛یک هفته.

تنها پسرش را دو ماه پیش از دست داده و نوه اش برای این که تنها نماند او را به آسایشگاه آورده است.می گوید :«خودم پیشنهاد دادم، ولی الان پشیمانم.دلم گرفته و دوست دارم برگردم سر خانه و زندگی ام»

نوه ام گفت اگر می خواهی برگردی باید در خیابان بخوابی

می گویم خب این که غصه ندارد برگرد.در جوابم می گوید از دار دنیا 7میلیون تومان پول داشتم که ودیعه مسکن داده بودم و 500هزار تومان حقوق بازنشستگی همسر مرحومم. همین یک هفته پیش بود که سرمایه 7میلیونی ام را به نوه ام دادم تا در بانک سپرده بگذارد و خرج من کند ولی دیروز وقتی به نوه ام تلفن زدم و گفتم می خواهم برگردم، گفت: شرمنده است و نمی تواند پول ها را پس بدهد.نوه ام گفت: اگر بیایی بیرون مجبوری کنار خیابان بخوابی پس همان جا بمان.460هزار تومان از 500هزار تومان حقوقم را هم به حساب آسایشگاه واریز می کنم و هر ماه فقط 40هزار تومان برایم باقی می ماند. از دست نوه اش دلخور است.

موقع رفتن است و این مادر بزرگ ها بیشتر از جشن و مراسمی که آسایشگاه برایشان ترتیب داده بود از هم کلامی با من لذت برده اند. دعا می کنند و امیدوارند اگر در این چند روز خانواده هایشان به آن ها سر نمی زنند مردم ساعتی از تنهایی شان را پر کنند.

آرزو می کنم که حداقل در این روزها فرزندان این مادران که خود را فراموش شده می دانند سری به آنان بزنند. چه خوب است هر کدام از ما که می توانیم سری به گوشه نشینان خانه سالمندان بزنیم، شاید ساعتی تنهایی شان را در همکلامی با ما فراموش کنند. مادرانی که جوانی و عشق و مهر بی کران خود را به پای فرزندان خویش ریختند و امروز در حسرت نگاه پرمهر و محبت فرزندان چشم بر در آسایشگاه ها دوخته اند.

منبع: روزنامه خراسان

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha