سه‌شنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۰۹:۵۵

مرد جوان بی‌صبرانه انتظار می‌كشید، چند قدم دورتر نیز زن جوانی به دیوار تكیه زده و به دوردست‌ها خیره مانده بود. لرزش دستانش از اضطرابی عمیق و بیمارگونه خبر می‌داد. وقتی منشی دفترخانه آنها را صدا زد، مرد كیف دستی‌اش را برداشت و وارد اتاق شد. لحظاتی بعد نیز یك زن میانسال در حالی كه بازوی دخترش را محكم در دست گرفته و مراقبش بود مقابل میز سردفتر ایستاد. سپس فرشاد شناسنامه خود و همسرش را روی میز سردفتر گذاشت و محترمانه اما خیلی جدی گفت: حاج‌آقا خواهش می‌كنم هر چه زودتر كار را تمام كنید، چرا كه ادامه این زندگی یك اشتباه جدی است.

سلامت نیوز : مرد جوان بی‌صبرانه انتظار می‌كشید، چند قدم دورتر نیز زن جوانی به دیوار تكیه زده و به دوردست‌ها خیره مانده بود. لرزش دستانش از اضطرابی عمیق و بیمارگونه خبر می‌داد. وقتی منشی دفترخانه آنها را صدا زد، مرد كیف دستی‌اش را برداشت و وارد اتاق شد. لحظاتی بعد نیز یك زن میانسال در حالی كه بازوی دخترش را محكم در دست گرفته و مراقبش بود مقابل میز سردفتر ایستاد. سپس فرشاد شناسنامه خود و همسرش را روی میز سردفتر گذاشت و محترمانه اما خیلی جدی گفت: حاج‌آقا خواهش می‌كنم هر چه زودتر كار را تمام كنید، چرا كه ادامه این زندگی یك اشتباه جدی است. سردفتر هم نگاهی تأسفبار به فرشاد انداخت و بدون هیچ حرفی، سرگرم ثبت دفتر شد و دقایقی بعد هم صیغه طلاق بین زوج جوان جاری شد.
همان موقع فرشاد كه لبخندی بر لب داشت گفت: «فكر نمی‌كنم هیچكس به اندازه من از طلاق خوشحال شده باشد، انگار حكم آزادی از زندان را گرفته‌ام. 10 سال در زندانی تاریك اسیر بودم كه زندانبانش این زن دیوانه بود.» به گزارش سلامت نیوز به نقل از ایران ؛ مادر مهرناز كه از شنیدن این حرف‌ها بشدت عصبی و ناراحت بود گفت: «آقای محترم صدبار گفتم دختر من دیوانه نیست. یادت رفته 10سال پیش برای ازدواج با او چقدر التماس كردی. اگر می‌بینی امروز عصبی و بیمار شده فقط به خاطر رفتارهای ناپسند تو بوده! حالا هم به جای این حرف‌ها هر چه سریعتر از اینجا برو تا بیشتر از این مایه عذاب من و دخترم نباشی!» فرشاد در حالی كه حرف مادرزن سابقش را قطع كرد با بی‌اعتنایی گفت: «من هیچ تمایلی به دیدن دختر شما ندارم به همین خاطر هم حضانت پسرم را به او دادم تا مجبور نباشم به خاطر این موضوع هر چند وقت یكبار مزاحمت‌های «مهرناز» را تحمل كنم.»
بدین ترتیب دقایقی بعد زن جوان با چشمانی اشكبار همراه مادرش راهی خانه شد. ساعتی بعد «باربد» از مدرسه به خانه برگشت. او با اینكه هشت سال بیشتر نداشت اما باهوش بود. پسرك وقتی مادرش را گریان و ناراحت دید بی‌مقدمه گفت: «مامان بالاخره از بابا جدا شدی؟»
زن دل‌شكسته آهی از ته دل كشید و گفت: آره پسرم اما تو از كجا فهمیدی؟ آخه بابا اومده بود جلوی مدرسه، می‌گفت: دیگه نمی‌تونه بیاد خونه اما مامان‌جون دلم برای بابا خیلی تنگ میشه ... زن جوان كه با شنیدن حرف‌های پسرك بشدت دگرگون شده بود با شنیدن این جمله فریادی بر سر او كشید و گفت: دیگر حق نداری اسم پدرت را در این خانه بیاوری. اگرخیلی تو را دوست داشت رهایت نمی‌كرد تا دنبال خوشی‌هایش برود و ... باربد در حالی كه بغض راه گلویش را بسته بود به اتاقش رفت. پسرك عاشق پدرش بود. به همین خاطر نمی‌توانست جای او را هم خالی ببیند. باربد می‌‌دانست پدرش برای نجات این زندگی خیلی تلاش كرده بود اما مادرش هر روز بهانه‌ می‌گرفت و دعوا راه می‌انداخت. او بارها شاهد شكستن وسایل خانه به دست مادر عصبانی‌اش بود. حتی به خوبی به خاطر داشت كه مادرش یك بار هم خودزنی كرده بود. البته فرشاد چندبار زمانی كه آرامش نسبی در خانه حاكم بود از مهرناز خواسته بود با هم به یك مشاور یا حتی روانپزشك مراجعه نمایند شاید مشكلاتشان برطرف شود اما زن جوان هر بار با شنیدن این پیشنهاد همانند انبار باروت منفجر شده و با بیان اینكه همسرش به او تهمت دیوانگی و روانپریشی زده تا چند روز جنجال و درگیری راه می‌انداخت. در این میان پسر كوچولو وقتی به كبودی‌های روی دستانش نگاه می‌كرد دردی عمیق در عمق جانش حس می‌‌كرد با آنكه عاشقانه پدرش را دوست داشت اما از این كه چنین بی‌رحمانه او را تنها و بی‌پناه رها كرده و فقط برای نجات خودش او را به دست مادری بیمار سپرده بود احساس بدی داشت.
سه ماه بعد
صدای زنگ تلفن مادر «مهرناز» را از خواب پراند. عقربه‌ها، ساعت یك نیمه شب را نشان می‌دادند. او همین كه با عجله گوشی تلفن را برداشت صدای ضعیف و بریده دخترش را شنید كه از او كمك می‌خواست. زن بیچاره نفهمید در آن موقع شب چگونه خود را به خانه دخترش رساند. اما به محض ورود به آپارتمان او با دیدن پیكر خونین و نیمه‌جان مهرناز دودستی بر سروصورتش كوبید. با این حال وقتی زن جوان با دست اتاق باربد را نشان داد مادربزرگ به سرعت خود را به آنجا رساند اما دیدن آن صحنه برایش باورنكردنی بود. نوه دوست‌داشتنی و عزیز دردانه‌اش غرق در خون وسط اتاق افتاده بود و نفس نمی‌كشید. نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده. حسابی گیج و مضطرب شده بود. با این حال فقط جیغ می‌كشید و كمك می‌خواست و دقایقی بعد با كمك همسایه‌ها، دختر و نوه‌اش به بیمارستان منتقل شدند اما پزشكان از مرگ پسر كوچولو خبر دادند. مهرناز نیز بلافاصله تحت معالجه قرار گرفت. از سوی دیگر بازپرس و كارآگاهان جنایی در جریان بررسی این ماجرای خونین پس از ساعت‌ها تحقیق سرانجام راز جنایت هولناك را فاش كردند. مهرناز كه هنوز هم باورش نمی‌شد مرتكب این جنایت فجیع شده به كشتن پسرش با ضربه‌های كارد و خودزنی اعتراف كرد. چند روز بعد هم كارشناسان پزشكی قانونی جنون وی را تأیید كردند. قاضی جنایی نیز پس از بررسی پرونده وی را برای درمان و بستری به بیمارستان روانی معرفی كرد.
چهار سال بعد
حوالی ظهر یك روز تابستانی وقتی تلفن همراه بازپرس كشیك ویژه قتل به صدا درآمد او از آن سوی تلفن، صدای افسر كلانتری را شنید كه از قتل نوزاد 8 ماهه‌ای به نام سپهر خبر می‌داد. دقایقی بعد هم تیم ویژه جنایی برای بررسی ماجرا راهی محل حادثه شدند. در جریان نخستین تحقیقات زن جوان همسایه كه كنار جسد سپهر كوچولو نشسته بود و گریه می‌كرد گفت: «امروز صبح مهرناز ـ مادر نوزادـ به سراغم آمد و گفت حالش خوب نیست و خسته شده و تصمیم گرفته هم خودش و هم بچه‌اش را بكشد. اما من حرف‌هایش را جدی نگرفتم تا اینكه نیم ساعت قبل ناگهان دلشوره عجیبی به جانم افتاد. بنابراین خودم را به آپارتمانش رسانده و صدایش كردم. وقتی جواب نداد با مشت به در كوبیدم كه ناگهان در باز شد. وارد خانه كه شدم مهرناز را بی‌هوش روی زمین دیدم. طفل معصوم هم نفس نمی‌كشید. بلافاصله به اورژانس تلفن كردم. امدادگران وقتی به خانه رسیده و بچه را معاینه كردند گفتند مرده! اما مهرناز زنده بود. به نظر می‌رسید قرص خورده و الان هم در بیمارستان است! نخستین تحقیقات جنایی نشان می‌داد مهرناز پس از خفه كردن نوزادش چندین قرص بلعیده تا خودكشی كند اما بموقع نجات یافته. از سوی دیگر همسر مهرناز كه از شنیدن خبر قتل نوزادش شوكه بود به تیم تحقیق گفت: «دو سال قبل با مهرناز آشنا شده و ازدواج كردم. مادرش می‌گفت ناراحتی اعصاب دارد و قرص‌های آرامبخش استفاده می‌كند. تا یك سال قبل هم قرص‌هایش را مرتب می‌خورد اما ناگهان بدون مشورت با پزشك مصرف قرص‌ها را قطع كرد ولی حالش خوب بود. وی در ادامه گفت: چند ماه قبل از طریق یكی از آشنایان متوجه شدم مهرناز چند سال قبل پسرش را به قتل رسانده و مدتی در بیمارستان روانی بستری بوده. وقتی موضوع را با مادرش در میان گذاشتم آن را تأیید كرد اما از من خواست به مهرناز حرفی نزنم و خیلی مراقبش باشم به همین خاطر از ترس اینكه دوباره بیماری‌اش بروز نكند با اصرار از او خواستم قرص‌هایش را بخورد اما توجهی نمی‌كرد. چند ماهی هم بود كه احساس می‌كردم رفتارش غیرعادی شده اما تصورش را هم نمی‌كردم یك بار دیگر دست به جنایت بزند و این بار نوزادش را بكشد. شاید پدر باربد از خون او گذشته باشد اما من از خون فرزندم نمی‌گذرم و می‌خواهم از مسئولان بیمارستانی كه مهرناز را به رغم بیماری شدید روانی مرخص كرده‌اند شكایت كنم.
افزایش چشمگیر بیماران روانی
به گفته فریبا همتی – روانشناس – متأسفانه در سال‌های اخیر بنا به دلایل مختلف آمار مبتلایان به بیماری‌های روانی بشدت افزایش یافته است اما آنچه نگران‌‌كننده به نظر می‌رسد بی‌توجهی خانواده‌ها به حضور این بیماران در جمع خانواده است. بسیاری از والدین یا همسران با وجود آنكه علائم بیماری و روانپریشی را در نزدیكان خود می‌بینند اما بی‌توجه از كنار این مسائل می‌گذرند. حال آنكه فرد مبتلا به بیماری روانی به هیچ عنوان حاضر نیست بیماری خود را بپذیرد و در مقابل هرگونه عامل بیرونی برای مداخله و درمان مقاومت می‌كند و اطرافیان نیز به طور معمول زمانی به فكر درمان فرد می‌افتند كه بسیار دیر شده و بیماری ریشه‌د‌ار شده است. این افراد نه‌تنها برای خود بلكه برای فرزند، همسر، والدین و سایر افراد جامعه نیز خطرناك هستند و امنیت روانی و جانی دیگران را به خطر می‌اندازند. حال آنكه شناسایی بیماران روانی در برخی موارد مشكل است بنابراین بهترین و مهمترین قدم برای پیشگیری از پیشرفت بیماری دقت در رفتار و گفتار اطرافیان بخصوص بستگان است تا در صورت لزوم با مشاوره متخصصان و كمك كارشناسان راهی برای درمان و جلوگیری از پیشرفت بیماری پیدا كنند.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha