در روستای بصری 25 خانه وجود دارد كه همه متعلق به جذامیها نیستند. كودكان اینجا بدون هیچ ترس و واهمهای كودكی میكنند. همان هایی كه نخستین كسانی بودند كه به پیشواز ما آمدهاند. آنقدر سالم وناز كه شك كردیم این روستا متعلق به جذامیان باشد. اما تمام مسیر مهاباد تا روستای «بصری»سوال من و دوستی دیگر همین بود. آیا این بیماری واقعا ریشه كن شده است؟
به گزارش سلامت نیوز به نقل ازتهران امروز ؛ حالا پس از سال ها ما باید جواب تمام كسانی كه آمدند، فیلم تهیه كردند و عكس گرفتند، بعد هم در جشنوارهها و سایتهای مختلف پخش كردند و جایزه گرفتند را بدهیم! عكسهایی كه روی سایت های خبری رفت و باعث خجالت فرزندانشان كه در شهرهای دیگر كار میكنند یا درس میخوانند شد. بصری قصه غم انگیز كسانی است كه جذام آنها را از استان های آذربایجان غربی، شرقی، کردستان و همدان به اینجا تبعید كردهاست. همه چیز را جا گذاشتند و آمدند. نخواستندشان لابد، اما خاطرههایشان، قصه پر درد و حسرت هزار ویك شب شان شدهاست.
وهم و ترس!
چند نفر وجود دارند كه حاضر باشند بدون هیچ واهمهای با آنها بنشینند و غذا بخورند؟ هستند؛ در روستای بصری 25 خانه وجود دارد كه همه متعلق به جذامیها نیستند. كودكان اینجا بدون هیچ ترس و واهمهای كودكی میكنند. همان هایی كه نخستین كسانی بودند كه به پیشواز ما آمدهاند. آنقدر سالم وناز كه شك كردیم این روستا متعلق به جذامیان باشد. اما تمام مسیر مهاباد تا روستای «بصری»سوال من و دوستی دیگر همین بود. آیا این بیماری واقعا ریشه كن شده است؟ با اینكه پیش از آمدن هم از پزشكی پرسیده بودیم، اما سایه ترس همراه ما بود! سایه ترسی كه كابوس زندگی آنها را چند برابر كردهاست. جاده ای كه به سمت آنها می رفت پر از همین سوال ها بود. اما با این وجود قرار گذاشتیم ترس را پنهان كنیم تا دردی بر دردهایش نگذاریم و خوره جانشان نشویم. آنها میخواهند سر به تو داشته باشند، با دردشان ساختهاند.
راست میگی هم سفره شو!
جوان است و درد كشیده. تمام اعضای صورتش همین را می گوید. اصلا دل خوشی از عكاسان و خبرنگاران ندارد، از فیلمسازان بیشتر. تو روستای بصری زندگی نمیكند. پدر و مادرش هر دو جذام دارند. تو روستای «كبزه خان» زندگی میكنند. كبزه خان هم بزرگ تر است، هم جمعیت بیشتری از جذامیان را در خود جا داده است. آمده بود تا قرص و دواهای یكی از اهالی روستا را به او برساند. دوربینها را كنار میگذاریم. اما باز هم سد میان ما شكسته نمیشود. اشارهای به پیرمرد و پیرزن های روستا كه جذام دارند، میكند و میگوید:«بچه های اینها در شهر زندگی می كنند. شما عكس پدر و مادرهایشان را می گیرید و پخش میكنید بعد آنها خجالت می كشند.» جزامی های بصری همگی پیر هستند. جوانترینشان 50 سال دارد!
میگویم:«عكس نمیگیریم. »راضی نمی شود، قرصها را میدهد و می رود. در روستا افراد سالم هم وجود دارد. از آنها می خواهیم بین ما و جذامیان پلی بزنند، به آنها بگویند كه عكس گرفته نمیشود. مگر اینكه خودشان راضی شوند. راضی می شوند. دوربین ها را غلاف می كنیم. خوره كمی از بینی اش را خورده است اما نه آنقدر كه نتواند در همین روستای بصری دوباره ازدواج كند. وقتی میخندد دو دندان طلایش نمایان می شود. او راحت برخورد میكند. به زندگی در این روستا هم خو گرفته. بسیاری ازآنها اصلا نمیخواهند، بدانند در شهر چه خبر است. از نگاه مردم می ترسند.
آنهایی هم كه از پناه این تپه بیرون آمده اند با اولین نگاه دوباره به كنج همین روستا برگشتهاند. بصری قصه پیرمردی را در خود دارد كه حتی با همسایگان خودش قهر است. گاهی نگاه عصبی و ناراحتش از پنجره خانه اش نمایان میشود و دوباره به كنج تنهایی خویش پناه میبرد. كسی چه میداند شاید تمام روز در حال مرور قصهای است كه در آن مرد سروقامتی دل در بند دختری زیبارو بسته اما به یكباره خوره به جانش افتاده و همه رویایش را به باد داده است. حالا دیگر جذام پایان یافته، علم آنقدر پیشرفته است كه كسی جذام نگیرد و قصهای ذره ذره خورده نشود. اما هنوز بسیاری باور ندارند، ما هم. وهمی سایه به سایه با ما میآید. هرچند تمام سعی خودمان را می كنیم تا آنها متوجه نشوند. البته گاهی نمیتوانم از لبخند های گاه به گاهشان، روستائیانی كه سالم هستند و در بصری زندگی میكنند، بگریزم. گاهی نگاهم لو میرود. از چشمهایم میخوانند و با خودشان میگویند:« می ترسی، می دانیم!» ترس من بیشتر از دوست دیگرم است. سعی میكنم خودم را در جایگاهی قرار ندهم كه قابل دفاع نباشد. نمی خواهم خاطره بدی از ما هم به جا بماند. بگذار دردی بر درهایشان اضافه نكنیم. اما دوستم را به امتحان می خوانند. درست زمانی كه با پروانه خانم به گفت وگو می نشینم ، او مهمان كافیه خانم میشود. كافیه خانمی كه حتی نمیداند الان 50 سال دارد یا 70 سال. اما هنوز هم زیبایی عروسی ترك را میتواند در چین وچروك چهره غمگین و چشم هایی كه به سفیدی نشسته ، ببینی. او 10 سال پیش برای اولین بار پسرش را دیده است. حالا هم نوه اش همدم او شده است. نوهاش تابستانهایش را در همین روستا میگذارند. اینجا را بیشتر از مهاباد دوست دارد. مادربزرگ را بیشتر از خیلی ها. دوستم كه مهمان چای كافیه خانم می شود، من پای حرفهای پروانه خانم مینشینم. پروانه وقتی برای پرستاری از بیماران به روستا آمد همین جا ازدواج كرد و ماندگار شد. حالا گاهی برای روستائیان آشپزی میكند اما همیشه چیزی نیست كه بپزد:«هر از گاهی مردم خیر غذاهای نذریشان را اینجا می آورند اما اهالی روستا بسیاری از اوقات گرسنه می مانند. همسایه ها هم نمی توانند به یکدیگر کمک کنند چون خودشان هم فقیرند.» وقتی میگویم پس اهالی روستا بی غذا چهكار میكنند؟ میماند. یاد پیرمردی میافتد كه خودش را در خانه اش حبس كرده و گاهی همسایهای، هم دردی از پنجره خانه به خلوت او سرك می كشد تا بداند همسایه هست یا نه. درآمدی ندارند. خانه ها را البته كمیته امداد در اختیار آنها قرار داده. ساخت آنها به قبل از انقلا ب باز می گردد. زمانی كه ما مهمان سرزده بصری می شویم كسانی درحال تعمیر و رنگ آمیزی آنها هستند. كمیته امداد مبلغی را به عنوان ماهانه در اختیار بیماران قرار میدهد. مبلغی كه هزینه آب، برق و غیره میشود. روزگار بدی است. بعضیها به تكدیگری در شهر وادار شدهاند. مردم هم كمك میكنند اما نه آنقدر كه بتواند دردشان را درمان كند. آنها یک کلینیک جذامی دارند که وابسته به مرکز جذام ایران است. این كلینیك برای درمان جذامیان به طور رایگان دایر شده و در مهاباد قرار دارد، ولی اینها هزینه رفتن تا مهاباد را هم ندارند.
فاطمه آشپز روستا دختری دارد به زیبایی برگ گل با چشمانی زمردگون. او از لحظهای كه چشم باز كرده با زندگی جذامیهای بصری خوگرفته است. نه ترسی دارد و نه وهمی. هیچچیزی در بصری، روزگار كودكی اش را تهدید نمیكند!
روح سبز زندگی!
اینجا دور از چشم سمج دیگران، روح زندگی در میان درختچهها و باغچه های پرگل جریان دارد! هرچند اهالی خو گرفتهاند به تنهایی و درد. وقتی خوره به جان كسی میافتد، اول از همه، كسانش حكم پایان زندگی او را امضا میكنند. از همه چشمها پنهانش میكنند. همین كافیه خانم را اگر زودتر به پزشك نشان میدادند شاید الان در كنار سر و همسرش بود. اما خانواده آنقدر او را از چشم ها پنهان كرد تا بیماری جان گرفت. بعد هم بصری خانه تنهاییاش شد. پنجره خانه اش به باغچه ای سبز باز می شود. باغچهای آنقدر بزرگ كه خانه را از چشم همگان بپوشاند. برای رسیدن به خانه او باید این باغچه خوش آب و رنگ را پشتسربگذاری. وقتی به قصه كافیه خانم می رسم او با چای قند پهلو از دوستم پذیرایی كرده است. در مسیر برگشت هنوز همان ترس در وجودمان هست. دوستم از چایی كافیه خانم خورده است و دستش را بوسیده.نمی خواست دلش را بشكند. وهمی ما را میترساند، نكند جذام را با خود به تهران آوردهایم! همان ترس لعنتی! همان ترسی كه باعث شده تا جذامی ها، پشت این تپه پناه بگیرند و پنجرهای را به هیچ آسمانی باز نكنند. مددكاران زیادی از آنها میخواهند كه به روستاهای دیگر یا شهرهای اطراف سرك بكشند و روابط اجتماعی خود را گسترش دهند اما میترسند كه دیگران از آنها بگریزند. راست هم می گویند. مگر ما نترسیدم؟ مگر ما دوباره ترس از بصری را به جاده مهاباد و از آنجا به تهران نیاوردیم. مثلا همین نازبانو. حق دارد بترسد و دیگر به شهر نیاید. از كجا معلوم دوباره زنگوله ای به گردن او نیاویزیم تا همه را از آمدنش خبر كند. خوره دست برداشت، نمیدانم چرا ما دست برنمی داریم!
نظر شما