همین حالا كه میدوی با شوق و میرسی به چشمان پر از اشك شوق مادرانهام، تا بغل بگیرمت با همه هستیام و ببوسمت.
همین حالا كه رنگ كولهپشتیات را با گل كفشهایت و رنگ آسمان همخوان كردهام، تا در چشم من و دنیا زیباتر شوی. همین حالا كه حاشیه مقنعه سفیدت را تور گرفتهام تا شبیه فرشتهها شوی.
همین حالا كه اگر لقمهات را در كیف كوچكت جا ندهم، برای رفتن به هیچ كجای زندگی، پایی ندارم.
همین حالا كه تن و جان من، بلاگردان هرچه رنج از جان و تن توست.
همین حالا، یلدایی هست بلوچ با چشمهایی سیاه كه یك چشمش را تخلیه كردهاند تا عفونت، جانش را از او نگیرد و تن تاول تاولش را نمیدانم، مادر غمزدهاش با كدام اشك مرهم میشود و میدانم كه درمانش سخت است بسیار و میدانم كه خانهاش فقیرانه است بسیار و ...
همین حالا، كمی آن سوتر، مریمی است در اهر و فاطمهای در ورزقان كه زمین، دلشان را و آشیانشان را لرزانیده است و معلوم نیست به جای مادری كه زمین، او را وحشیانه بلعید، كدام دست مهربان، وقت نوشتن مشق آب، بابا، نان بر سرشان دست مهر و نوازش میكشد.
همین حالا كه من صبحها خواب را با قصه و بوسه، آرام از چشمانت میگیرم، كمی آن سوتر، بهنامی است در بیمارستان كه خرچنگ مرگ، چنگ انداخته است به تن نحیفش و با مرگ میجنگد بیپیروزی و درد تناش، قلب مادرش را زخمی میكند....
همین حالا... كه در جای جای این جهان زیبا اما گاه تلخ، كودكانی از عذاب بیمهری و بیعدالتی و فقر بغضی بیگریه دارند....
من برای تو كه روشنای دیدگان منی و برای تمامی آنها كه روشنای دیدگان مادران و پدرانشان هستند، آرزو میخواهم بیاندازه، برای فردایی بیرنج، بیغبار، پرسرور و پرغرور و پرنور....
عزیزان كوچك جهان، روزتان مبارك.
منبع:جام جم آنلاین
نظر شما