وقتی در گوشه زندان گوش به بلندگوی اندرزگاه می‌سپارد تا نامش را برای ملاقات صدا کنند، اشک در چشمانش حلقه می‌زند و به یاد روزی می‌افتد که کاغذ مچاله شده‌ای را در دست می‌فشرد و با خود کلنجار می‌رفت که به آن پسر ناشناس زنگ فاش شدن راز علاقه میان آن دو و اصرار شیوا به ازدواج با میلاد او را پای سفره عقد می‌نشاند و برای همیشه از خانواده‌اش جدا می‌کند. او زنی 34 ساله‌ است که با اعتیاد و دزدی پیمان بسته است!

سلامت نیوز :وقتی در گوشه زندان گوش به بلندگوی اندرزگاه می‌سپارد تا نامش را برای ملاقات صدا کنند، اشک در چشمانش حلقه می‌زند و به یاد روزی می‌افتد که کاغذ مچاله شده‌ای را در دست می‌فشرد و با خود کلنجار می‌رفت که به آن پسر ناشناس زنگ بزند یا نه؟ به پسر زنگ می‌زند و بعد از مدتی «میلاد» با مادرش به خواستگاری می‌آیند.
به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه حمایت  فاش شدن راز علاقه میان آن دو و اصرار شیوا به ازدواج با میلاد او را پای سفره عقد می‌نشاند و برای همیشه از خانواده‌اش جدا می‌کند. او زنی 34 ساله‌ است که با اعتیاد و دزدی پیمان بسته است!

درباره خودت بگو.
34 ساله‌ام. به جرم سرقت دستگیر شده‌ام؛ البته بار چهارم است. ازدواج کرده‌ام. 13 سالم نشده بود که با پسر عموی شوهرخاله‌ام ازدواج کردم. میلاد 13 سال از من بزرگ‌تر است.

چند خواهر و برادر داری؟
برادر ندارم. مادرم سه بار ازدواج کرده‌است.از شوهر اول یک دختر دارد که همان خواهر بزرگم است، از شوهر دومش دو تا دختر و از شوهر سوم هم یک دختر دارد. من از ازدواج دوم مادرم به دنیا آمدم.

زندگی سوم مادرت چه طور بود؟
ناپدری‌‌ام نمایشگاه خودرو داشت؛ فکر می‌کنم هنوز هم آن نمایشگاه را دارد. 10 سال از مادرم کوچک‌تر است. او حدود 50 سال دارد و مادرم 60 ساله است. مادرم نتوانسته بود با شوهر اول و دومش زندگی کند. پدرم اذیتش می‌کرد و او پدرم را دوست نداشت. مادرم زن دوم پدرم بود؛ اما ناپدری‌ام مرد خیلی خوبی است.

چطور با میلاد آشنا شدی؟
شوهرخاله‌ام معتاد و فروشنده مواد بود که به همین دلیل پنج سال به زندان رفت. چون خاله‌ام تنها از خانه بیرون نمی‌رفت و همیشه از گم شدن در خیابان‌ها می‌ترسید و سواد هم نداشت، ماهی یک بار که به ملاقات حضوری شوهرش می‌رفت، مرا هم با خود می‌برد. چون دانش آموز زرنگی بودم، مادرم از مدرسه‌ام اجازه می‌گرفت تا بتوانم همراه خاله‌ام به زندان بروم. من در گوشه سالن ملاقات یا جلوی در می‌نشستم و کتاب درسی‌ام را ورق می‌زدم. یک روز متوجه پسر جوانی شدم که مرا نگاه می‌کرد. نیم ساعت بعد خاله‌ام آمد و با هم به طرف ایستگاه اتوبوس رفتیم. یکی دو روز قیافه آن پسر جلوی چشمم بود و بعد فراموش کردم. حدود 45 روز بعد دوباره با خاله‌ام به زندان رفتیم. باز من روی نیمکت نشستم و یک باره همان پسر را مقابلم دیدم. این بار به من شماره تلفنی داد و گفت: منتظر تماست هستم. ماجرا را به خاله‌ام نگفتم و تا شب با خودم کلنجار رفتم که زنگ بزنم یا کاغذ را پاره کنم. بالاخره زنگ زدم. اسمش میلاد بود. گفت برادرش به دلیل ورشکستگی و مشکل مالی زندانی است. من هم از شوهر خاله‌ام گفتم و در تماس‌های بعدی کم‌کم نشانی خانه مان را دادم. یک روز میلاد با مادرش به خواستگاری‌ آمد. پدرم از شوهرخاله‌ام متنفر بود و وقتی به علاقه من و میلاد پی برد دعوایی به پا شد که نگو و نپرس! بالاخره آن قدر اصرار کردم تا پدرم با ازدواج‌مان موافقت کرد؛ ولی گفت برای همیشه از خانه بروم!

زندگی با میلاد چطور گذشت؟
با همه علاقه‌ای که به درس خواندن داشتم، مدرسه را کنار گذاشتم و به خاطر میلاد حتی حاضر شدم بدون هیچ مراسمی از همان دفترخانه عقد به خانه مادرشوهرم بروم تا در آنجا زندگی‌مان را شروع کنیم. پدرم با من قهر بود و مادرم با گریه مرا راهی خانه بخت کرد. کم‌کم متوجه شدم همه اعضای خانواده میلاد جیب‌بر و کیف‌زن هستند. مادر شوهر و خواهر شوهر بزرگم، مرا برای دزدی با خود می‌بردند و به من یاد می‌دادند چگونه جیب‌بری و کیف‌زنی کنم! برادرشوهرم هم مشکل مالی نداشت و ورشکست نبود؛ بلکه به دلیل کیف‌قاپی زندانی شده بود.سه سال بعد در حالی که مادرشوهرم فکر می‌کرد من نازا هستم، دختری به دنیا آوردم. بچه‌ام 14 روزه بود که پلیس به خانه مادرشوهرم آمد و خواهر شوهرم را به همراه شوهرش برد. یکی از پسر عموهای شوهرم را هنگام دزدی دستگیر کرده بودند؛ او هم نشانی خانه مادرشوهرم را داده بود تا دو نفر از همدستانش یعنی خواهرشوهرم و شوهرش را دستگیر کنند. شوهر من هم در این ماجرا دستگیر شد. بچه من با روش سزارین به دنیا آمده بود؛ اما مادرشوهرم 20 روز در آن وضع مرا از پله‌های دادگاه بالا و پایین برد تا پسرش را آزاد کنند. یادم هست که شوهرم هنگام به دنیا آمدن بچه به بیمارستان نیامد. وضع خوبی نداشتم. شوهر خواهرم به عنوان شوهرم، برگه رضایتنامه را امضا کرد تا مرا به اتاق عمل ببرند.

رفتار همسرت با تو چگونه بود؟
هر شب باید پای منقل شوهرم می‌نشستم وگرنه کتک می‌خوردم. دور از چشم شوهرم، در خانه‌ها به عنوان خدمتکار یا پرستار کار می‌کردم. او می‌گفت برو دزدی، اجازه نمی‌داد سر کار بروم. وقتی دستمزدم را به شوهرم می‌دادم، می‌گفتم جیب‌بری کرده‌ام.

چگونه کار پیدا می‌کردی؟
یک موسسه برایم کار پیدا می‌کرد و من با نشانی که می‌دادند به خانه‌هایی که کارگر یا پرستار نیاز داشتند، می‌رفتم.

چطور معتاد شدی؟
همسرم معتادم کرد تا پای بساط موادش، تنها نباشد. هر روز چهار بار تریاک مصرف می‌کردم. در خانه دوست خواهرشوهرم هم با هروئین و نحوه استفاده از آن آشنا شدم.

در این مدت با خانواده‌ات، ارتباط داشتی؟
ارتباط زیادی نداشتیم. آنان به خانه ما نمی‌آمدند و همین مسأله باعث می‌شد تا خانواده شوهرم به من سرکوفت بزنند. بالاخره آزار و اذیت‌های خانواده شوهرم باعث شد قهر کنم و به خانه پدرم بروم. گفتم می‌خواهم طلاق بگیرم. خانواده‌ام هم گفتند اشکالی ندارد، هر طور که می‌خواهی عمل کن. در آن زمان دخترم 4 ماهه بود. سرانجام من از شوهرم جدا شدم.

بعد از طلاق، باز هم اعتیادت را ادامه دادی؟
بله، البته بیرون از خانه؛ خانه پدرم پرجمعیت و شلوغ بود. هنوز سر کار کارگری یا پرستاری می‌رفتم. خانواده‌ام مدام سرکوفت میزدند؛ کم‌کم آواره شدم. گاهی پیش می‌آمد که زیر برف زمستان، در دستشویی پارک‌ها مخفی می‌شدم و می‌خوابیدم؛ تابستان‌ها هم در مساجد و امامزاده‌ها می‌ماندم.

خانواده‌ات وضع تو را می‌دانستند؟
البته که می‌دانستند، اما برایشان مهم نبود. نمی‌توانستند خرج شکم یک زن طلاق گرفته را هم بدهند. خرج اعتیادم بالا رفته بود. هر چه درمی‌آوردم برای مواد خرج می‌کردم. به تدریج کار را هم کنار گذاشتم. یک روز که به محله پدرم رفتم دیدم خانواده‌ام از آن خانه اسباب‌کشی کرده‌اند. دیگر تنها شده بودم. بعد از آن با پسری به اسم حمید آشنا شدم. در فردیس، خانه اجاره کردیم. کپی شناسنامه‌ام را پیدا کردم و یک صیغه عقد خواندیم. با او زندگی می‌کردم.

او هم معتاد بود؟
بله. با هم هروئین می‌کشیدیم و به سراغ دزدی می‌رفتیم. البته باز هم در خانه‌ها کار می‌کردم. البته زندگی ما خیلی دوام نیاورد. خانواده‌اش اجازه نمی‌دادند با هم زندگی کنیم. بنابراین از شوهر دوم هم متارکه کردم.

باز هم کارت به پارک خوابی کشید؟
زمان زیادی نگذشت که در خانه مردی که سه دختر داشت، مشغول به کار شدم. پرستار بچه‌هایش بودم. شش هفت ماه کار کردم. به من غذا و اتاقی برای خوابیدن داده بود. یک سرپناه داشتم. دخترهایش هم مرا دوست داشتند. با پرستارهای دیگر سازگار نبودند. کم‌کم پدرشان هم به من علاقه‌مند شد و می‌خواست با من ازدواج کند. اما یک روز صاحب‌خانه آن مرد، با حکم تخلیه آمد تا مرد و دخترهایش را بیرون کند اما در خانه‌اش مواد پیدا کردند و او بازداشت شد. آخر آن مرد فروشنده مواد بود و مواد من را هم تامین می‌کرد.

تو هم دستگیر شدی؟
نه، چون گفتم که فقط پرستار بچه‌ها هستم و از چیزی خبر ندارم. دخترها را به زن یکی از همسایه‌ها سپردم و از آنجا رفتم. بعد از آن در یک تولیدی لباس در حوالی میدان خراسان، مشغول به کار شدم. کارم این بود که اضافی یقه یا نخ‌ها را بچینم. صاحب تولیدی شب‌ها در کارگاه را قفل می‌کرد و می‌رفت و من در تولیدی می‌ماندم. با وجود این، به خاطر این که پیرمرد شاغل در آن تولیدی نظر سوء به من داشت مجبور شدم آن محل را نیز ترک کنم.

این بار چه کاری پیدا کردی؟
کاری پیدا نکردم. یکی از دوستانم از روی دلسوزی، اتاقی با 400 تومان پول پیش و 40 هزار تومان اجاره برایم کرایه کرد. مصرف کراکم هر روز بیشتر می‌شد و چون با بی‌پولی شدید رو به رو شدم، پول پیش را از صاحب‌خانه پس گرفتم، مواد خریدم و خرج غذایم کردم.

چطور دستگیر شدی؟
شهریورماه به یک امامزاده رفته بودم. نمی‌دانستم که به دلیل مظنون به سارق بودن، تحت نظر هستم. در دستشویی مشغول کشیدن مواد بودم که خانم‌های مأمور آمدند. با آنان درگیر شدم. حالا 4 ماه است که بازداشت و بلاتکلیف هستم.

زندگی خواهرهای دیگرت خوب است؟
نه، خواهر بزرگم با داشتن دو بچه طلاق گرفته است، یک بچه‌اش پیش خودش است و بچه دیگرش با شوهرش زندگی می‌کند. شوهرخواهر دومم هم معتاد بود. حالا به اندیشمک رفته و دوباره ازدواج کرده است و با زن دومش در همان جا زندگی می‌کند. خواهرم هم به دست شوهرش معتاد شده بود که خانواده‌ام ترکش دادند.

دخترت کجاست؟
پیش پدرش زندگی می‌کند.

نقش یک مادر را در تربیت چه قدر موثر می‌دانی؟
خیلی؛البته مادرم زندگی خوبی نداشت و نمی‌توانست به فکر تربیت درست‌ بچه‌هایش باشد.

اگر تربیت بچه‌هایش درست بود، چه اتفاقی می‌افتاد؟
در این صورت من به دلیل کمبود محبت، فریب نگاه‌ها و حرف‌های میلاد را نمی‌خوردم و در این مورد با مادرم صحبت می‌کردم.

حرف آخرت چیست؟
می‌خواهم از این راه به مادرم و خانواده‌ام بگویم هر جا هستند به ملاقاتم بیایند. من منتظر آنان هستم. می‌خواهم بگویم: «همه چیز تقصیر خودم است. من جز شما کسی را ندارم. به دیدنم بیایید و من را ببخشید! من مواد را ترک کرده‌ام ...»
برداشت آخر:
شیوا در همه عمرش سختی کشیده است. خانواده مستحکمی‌ ندارد، مادرش به خاطر سه بار ازدواج، فرزندان زیادی دارد که همه آنان با هم زندگی می‌کنند. هر یک از دخترانش هم به شکلی آسیب دیده‌اند. طلاق هیچ ستون محکمی برای کانون خانواده شیوا برپا نکرده و در کنار همه این مسایل، معضلی به نام اعتیاد همه چیز این خانواده را از بین برده است!

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha