به گزارش سلامت نیوز به نقل از آرمان ؛ دستها بیحرکتند. تن لخت و بیتحرک افتاده و قفسه سینه است که به زور دستگاه بالا و پایین میرود، یعنی نفس میکشد؛ نفسی که هم من، هم پزشکی که بالای سر مرد ایستاده و با سرنگ از بدنش خون میکشد، پزشک جوانی که برای آموزش آمده، پرستاری که از زور خستگی به رویم لبخندهای کم رمق میزند و کمک پرستاری که غر میزند و سرنگ به دست پزشک میدهد و بالا رفتن فشار مرد را هشدار میدهد، میدانیم که هیچ نشانی از زندگی ندارد. میدانیم که خطوط شکسته قرمز و زرد و سبز روی مانیتور که ضربان قلب و شماره نفس و فشارخون را گزارش میدهند، نه که نشانههای زندگی که تنها قدرت نمایی چند تا دستگاه و شیلنگ است که به زور پزشک و پرستار میخواهند چند روزی، اعضای بدن را نگهداری کنند، جای مغزی که مرده و دیگر کاری از دستش برنمیآید.
مغزی که برای همیشه از کار افتاده است
دکتر امید قبادی، معاون فرهنگی واحد پیوند دانشگاه شهید بهشتی که در بیمارستان مسیحدانشوری مستقر است، میگوید: هر فرد مرگ مغزی یک تا چهار روز به این دستگاهها جواب میدهد چراکه مغز، مرده و کمکم مانند هر بافت مرده دیگری شروع به فاسد شدن میکند و با تولید سم، روی گره الکتریکی قلب اثر میگذارد و قلب را از کار میاندازد. مغزی که منهدم شده و اگر جمجمه را بشکافی بهجای آن شکل و شمایل تر و تمیز و پرپیچ و خم توی کتابها با یک توده خمیر مانند مواجه میشوی درحالی که مغز یک فرد به کما رفته فرمش را از دست نمیدهد و به دلیل وقوع یک شوک دچار اختلال در عملکرد شدهاست.
مرگ و زندگی مغز در فرد مرگ مغزی و شخص به کمارفته، عامل تفاوت است؛ تفاوتی که بهرغم شباهت ظاهری این دو، تعیین میکند که چه کسی برای ابد رفته و چه کسی احتمال بازگشت به زندگی دارد. یک تا 14 روز زمانی است که دم و دستگاههای توی اتاق 4 تخته بخش پیوند بیمارستان مسیح دانشوری میتوانند ارگانهای حیاتی را زنده نگه دارند. در این 14 روز، ساعت به ساعت ارگانها از بین میروند و احتمال نجات بخشی این اعضا برای افرادی که جز پیوند عضو راه دیگری برای درمان و ادامه زندگی ندارند و یک روز تا 6 ماه بیشتر از عمرشان نمانده، کمتر میشود. بدن، رفتهرفته بو میگیرد و دیگر کاری هم از هیچ دستگاه و پزشکی برای نگهداری اعضا برنمیآید.
بیمارستانی که به باغ میماند
در تمام طول مسیر، از جایی که تاکسی دیگر از آن جلوتر نمیرود تا انتهای خیابان دارآباد و جایی که جز یک خیابان باریک با شیب تند، کنار در ورودی
باغ-بیمارستان، دیگر امیدی به ادامه دنیا نیست و موقع بالا آمدن از شیب و گذر از کنار مغازههای تک و توک بافت نیمه روستایی محله، فکر میکنم چقدر آسان است که یکی از همین ماشینهایی که تنگ هم، خیابان کمعرض را بالا میآیند از عقب بزنند و پرتم کنند هوا و همانجا دم دست دکترهای بیمارستان، اعضای بدنم را ببخشند به آدمهای دیگر و یک مرگ قهرمانانه داشته باشم. قابل باور نیست که بیمارستان آنجا باشد با آن شکل و شمایل نامتعارف که اگر تابلوها را نگاه نکنی هیچچیزش به بیمارستان نمیماند، آنطور محصور در درختان بلندقامت و ساختمانهای کوچک و پراکنده پنهان شده در شیب. دیدن مردی که کیسه ادرار به یک دست و سرم به دست دیگر از شیبی پایین میرود تا لابد توی یکی از آن ساختمانهای پراکنده به اتاق و تختش برود.
یادت میاندازت که بین این درختها و کنار آبنمای بزرگی که رمق از دست رفتهات در یک بعدازظهر داغ مردادی را برای لحظاتی بازمیگرداند، برای تفرج نیامدهای. اینجا بیمارستان است هر چقدر هم که شبیه هیچکدام از بیمارستانهایی که تا بهحال دیدهای نباشد. بیمارستان تخصصی سل و بیماریهای ریوی که البته بزرگترین بخش پیوند عضو کشور هم یکی از بخشهای آن است. بخشی که معروفتر است و آدمها با شنیدن اسمش یاد همه تصاویری میافتند که توی سریالهای تلویزیونی از مرگ مغزی نشانمان میدهند و آدمی که روی تخت افتاده و دیگر امیدی نیست زنده شود و از تخت بلند شود اما حیات جداگانه اعضایش در بدنهای دیگر میتواند آدمهای دیگری را زنده کند و از تخت بلندشان کند. وقتی در بین درختها و شیبها و ساختمانهای پراکنده، بخش پیوند را پیدا نمیکنم، از پیرمردی که باعجله شیبی را بالا میرود جهت را میپرسم. به سمتی اشاره میکند و میگوید دنبال اشاره تابلو را بگیرم و بعد هم خیلی زود ناپدید میشود؛ قبل از آنکه سربرگردانم و بگویم در جهت اشاره تابلو چیزی نمیبینم.
ناچار اطراف تابلوی راهنمای روی دیوار را میگردم. یک ساختمان کوچک مربوط به اموری که ربطی به پیوند ندارد و پایین یک شیب دیگر هم بخش جراحی. جهت اشاره تابلو راهروی بدون سقفی است که چند طاقی تیرآهنی بدون پوشش بالای سر راهرو حس حیاطخلوت را به آدم القا میکنند. هر چقدر سر میگردانم ساختمانی نمیبینم. تابلوی دیگری که روی آن نوشته «توقف مطلقا ممنوع حتی برای یک لحظه، محل عبور آمبولانسهای حامل اعضای پیوندی» مصممم میکند از آن راهروی تاریک که انتهایش امید رسیدن به جایی نمیرود عبور کنم؛ درسکوتی که حس توامان مرگ و زندگی را به جانم میاندازد و هم میترساندم و هم مرا یاد حس غریب متولد شدن میاندازد. ساختمان کوچکی که به آن میرسم شلوغ است و وقتی میپرسم میگویند شلوغی به خاطر هماهنگیها برای جشن نفس است که هر سال بخش پیوند برای تقدیر از خانوادههای اهداکننده عضو و تشویق به این عمل برگزار میکنند که امسال استثنائا 24 و 25 مرداد است.
مسیح دانشوری، مقام نخست در جلب رضایت
منشی در شلوغی زنگ تلفنها میگوید که امروز «بیمار» میآورند؛ کسی که توانستهاند رضایت اهدای اعضایش را از خانواده بگیرند و حالا میآورندش بیمارستان تا مراحل پیوند عضو انجام شود. دکترامید قبادی، معاون فرهنگی بخش پیوند، کسی است که در آن همه شلوغی و درگیری حاضر میشود بنشیند و چند کلمهای از ماجرای پیوند عضو بگوید. ایران، 16 مرکز اهدای عضو دارد. مرکز اهدای عضو جایی است که در آن، عمل برداشت ارگانهای فرد مرگ مغزی انجام میشود و این مراکز مسئول رضایتگیری از خانوادههای افرادیاند که دچار مرگ مغزی شدهاند. قبادی میگوید: «یک معیارسنجش در دنیا به نام pmp وجود دارد که به معنای در یک میلیون نفر است که برای آمار میزان اهدای عضو در هر کشور از آن استفاده میشود. این رقم در ایران 7/5 است و در اسپانیا که مقام اول در اهدای عضو را دارد، 6/34 است. اما مرکز اهدای عضو بیمارستان مسیح دانشوری به تنهایی رقم 32 نفر در میلیون را به خود اختصاص داده است. این مرکز در رضایتگیری از خانوادهها مقام اول را دارد و از 450 نفری که در سال و در ایران اهدای عضو میکنند، حدود 300 تا 350 نفرش مربوط به این واحد فراهمآوری اعضاست. درحالی که اسپانیا که مقام نخست را در دنیا دارد سالانه 50 پیوند عضو انجام میدهد.»
20 درصد کافی است برای نجات جان آدمها
چند تابلو روی دیوار، پشتمیز منشی جلوی در ورودی شیشهای است و روی هر کدام از آنها عکسهای کوچکی است از آدمهایی که اینجا، پس از مرگ اعضایشان را به دیگرانی بخشیدهاند. کنار هر عکس نام و سن اهداکننده را نوشته و عجیب اینکه چه جوانند همه و در بینشان عکس چند کودک هم دیده میشود. قصه غمانگیز اینجاست که به گفته دکتر قبادی بیشترین عامل مرگ مغزی در کشور ما، تصادفات رانندگی و رعایت نکردن ایمنی در محل کار و شیوههای نادرست زندگی است درحالی که در کشورهای پیشرفته، مرگ مغزی بیشتر بر اثر سکته مغزی در سنین بالاست. این است که سن اهدای عضو در کشورهای پیشرفته 60 تا 80 سال است و در ایران 15 تا 40 سال.
دکتر قبادی میگوید: «وزارت بهداشت تعداد افرادی که سالانه دچار مرگ مغزی میشوند را 3 تا 6 هزار نفر عنوان میکند درحالی که در عمل میبینیم این آمار چیزی نزدیک به 6 تا 12 هزار نفر در سال است. در ایران سالانه 20 هزار بیمار نیازمند به پیوند ارگانهای اصلی داریم و هر فرد دچار مرگ مغزی میتواند با اهدای هفت ارگان حیاتی جان هفت نفر را نجات دهد و همینطور با اهدای یک تا 43 نسج، یک تا 43 نفر را از معلولیت نجات دهد. هفت ارگان اصلی یعنی یک قلب، دو ریه، دو کلیه، یک کبد و یک لوزالمعده و نسوج هم از استخوان، تاندون و پوست تا قرنیه چشم را شامل میشود. از این 20 هزار نفر، هفتهای 6 تا 10 نفر به خاطر نرسیدن عضو، فوت میکنند. اگر 6 تا 12 هزار نفر مرگ مغزی که در کشور اتفاق میافتد، اعضای 20 درصدشان به اهدا برسد، افرادی که نیازمند پیوند عضوند زنده میمانند.»
اما چرا نمیرسد؟ دلایل این ماجرا را معاون فرهنگی واحد پیوند اعضا اینچنین شرح میدهد: «کسی که دچار ضربه مغزی میشود، نیاز است که اورژانس بین 6 تا 8 دقیقه بر بالینش حاضر شود و لوله تنفسی در دهان فرد گذاشته شود چراکه در غیر این صورت ضربان قلب از دست میرود. دلیل دیگر رضایت خانوادههاست که در کشور ما آمار پایینی دارد. این آمار در ایران، 36 درصد، در اسپانیا 85 تا 90 درصد و در واحد فراهمآوری اعضای مسیحدانشوری اگر بخواهیم به نهایی محاسبه کنیم، 3/96 درصد است و برای همین این مرکز در این امر، مقام نخست را در دنیا دارد. دلیل دیگر هم این است که بسیاری از بیمارستانها نحوه مراقبت دارویی از بیمار مرگ مغزی را نمیدانند و برخی ارگانها در مبدا از بین میروند. چون این کاری فوقالعاده تخصصی است و از مراکز اهدای عضو برمیآید.»
باور کنیم که بازنمیگردد
نشستهام روی یکی از صندلیهای کنار دست منشی که غرق تلفنهای هماهنگی جشن نفس است و منتظرم تا بیمار را بیاورند. جالب است که همه اینجا به فرد مرگ مغزی شده «بیمار» میگویند درحالی که به گفته دکتر قبادی تنها فرق یک فرد مرگ مغزی شده با مرگ قلبی این است که خاکسپاری فرد مرگ مغزی را میتوان تا 14 روز به تعویق انداخت و خاکسپاری کسی که دچار مرگ قلبی شده به سرعت و در کوتاهترین زمان ممکن انجام میگیرد. کنار دستم یک جانباز شیمیایی نشسته که بریدهبریده میگوید در عملیات کربلای 5 و در منطقه فاو مجروح شده و درحالی که لوله دستگاه اکسیژن را توی بینیاش جا بهجا میکند میگوید که در انتظار پیوند است.
زن کنار دستم که نشسته و یک لیست بلندبالا را در لپتاپی تایپ میکند، میگوید کوردیناتور است. کوردیناتور یعنی هماهنگکننده؛ کسی که از جلب رضایت خانواده و آماده کردن بیمار در بیمارستان مبدا و مراقبت از او در واحد پیوند و هماهنگی با پزشکیقانونی تا فرستادن اعضا به شهرها و بیمارستانهای دیگر به عهده اوست. نگاهش خسته است و میگوید سر ظهری شهرری بوده برای گرفتن رضایت از یک خانواده افغان که بعد از کلی توضیح راضی نشدهاند. میگوید این کار فرسایشیترین قسمت ماجراست که به باور خانواده برسانی که عزیزشان برای همیشه رفته و دیگر بازنمیگردد. همانجور که انتظار معجزه برای یک فرد مرگ قلبی نمیرود و کسی توقع ندارد مردهاش موقع خاکسپاری زنده شود، مرگ مغزی هم دیگر بازنمیگردد. اینکه آمار رضایت خانوادهها در کشور پایین است، دلایلی دارد که دکتر قبادی چند مورد را برای ما میشمارد: «اولین علت عدم باور مرگ مغزی است که واقعا کار دشواری است.
در این 10 سال که اعضای 900 نفر را به حدود 3000 نفر پیوند زدیم، هنوز هم زمانی که مادری به اهدای اعضای فرزندش رضایت میدهد، تعجب میکنم از بزرگی این بخشش. دومین علت اشتباه گرفتن مرگ مغزی با کماست که با آزمایشات و عکسبرداریهای مختلف میشود از هم تشخیصشان داد. سومین دلیل این است که خانواده میگویند که نمیخواهیم مردهمان مثله شود. ما برایشان توضیح میدهیم که عمل پیوند یک برش از بالای جناق سینه تا زیر ناف است که بعد هم به روش جراحی پلاستیک دوخته میشود چون ما برای بدن فرد فوت شده ارزش قائلیم. دلیل دیگر این است که افراد میترسند انگ فروختن اعضا بهشان بخورد. راهحلش هم این است که از طرف واحد پیوند کسی در مراسم مسجد شرکت میکند و با قرائت لوحی اعلام میکند که اعضا اهدا شدهاند و دلیل دیگر اینکه بعضی گمان میبرند که اعضا به افراد خاصی پیوند زده میشود درحالی که وزارت بهداشت این موضوع را کنترل میکند و دریافتکنندهها ابتدا بر اساس حیاتی بودن پیوند و سپس زمان ثبتنام مرتب میشوند.»
فردا همه چیز تمام میشود یا آغاز؟
پرستار که خستگی کار روزانه در چهرهاش نمایان است، لولههای آزمایش را برمیدارد و وضعیت بیمار را چک میکند. میگوید بیمار خوبی است. گاهی مریض بدحال میآورند. مغز که نباشد، هرکدام از اعضا ساز خودشان را میزنند و ما باید دائم چک کنیم که آشوب به پا نشود. این یکی گویا فقط کمی تب دارد، تبی که نشان از عفونت دارد و در غیبت نظارت مغز برای خودش جولان میدهد و وظیفه پزشک و پرستار است که کنترلش کنند. فشار بالا و پایین میشود و نبض بالا میرود و پزشکی که درحال آموزش کوردیناتور جدید است به سختی رگی را که برای وصل کردن لولهها توی گردن قائم شده را پیدا میکند.
با چیزی شبیه به سیم نازک که رگ را باز میکند و لوله سهشاخهای را توی گردن فرو میکند که قرار است جای وصل کردن کنترلکنندههای دیگری باشد. مثل سرمها و دستگاه تنفس و آن همه سیم و شیلنگ. پزشک جوان با ظرافت تمام، انگار که دکمهای را بدوزد، لوله را با نخ به گردن مرد مرده محکم میکند. مرد، قفسه سینهاش بالا و پایین میرود و نگاهش خیره به روبهرو است بیهیچ نشانی از زندگی؛ بیهیچ نشانی از اشکها و لبخندهای روزهای رنگارنگ زندگیاش که پرستار میگوید 48 سال بوده و همانطور میگذارد پزشک و پرستار بدنش را به لولهها متصل کنند. فردا قرار است پزشکیقانونی بیاید برای یکسره کردن همه چیز و برگه رضایت نهایی امضا شود و نفس مرد مرده که به زور دم و دستگاهها میآید و میرود، دم مسیحایی بشود برای نجات جان کسانی که بیاعضای او، امید به زنده ماندنشان به کلی قطع خواهد شد. مقدمات کار که تمام میشود، پزشک از من میخواهد با دستهایم که از دستهای خونی او تمیزتر است، توی دهانش قند بگذارم تا چای بعد از کارش را بخورد. فردا همه چیز تمام میشود یا آغاز؟ به قول میچ آلبوم، نویسنده آمریکایی، هر پایانی، آغازی هم است فقط ممکن است که در لحظه، این را ندانیم.
نظر شما