به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه بهار؛ انباری تاریک، اتاق تاریک، حمام تاریک، چاه تاریک و... کودک فریاد میزند، میترسد، با زبانی کودکانه التماس میکند. وحشت هر روزه با صبحی دیگر آغاز شده... او درمانده است اما پناهی نمیجوید... مادر که گویی تمامی عواطف مادرانهاش در تندبادی از احساسات حیوانی از بین رفته با مشت، لگد، فحش و ناسزا به جان کودک میافتد... . کودک قول میدهد که دیگر تکرار نشود... اما گوشی بدهکار نیست... صدای فریاد ناپدری که از خماری شیشه در عذاب است. ترس و وحشت کودک را دوچندان میکند... مادر همچنان ناسزا میگوید... او نیز از جهنم زندگی خود خسته شده و تمامی این خستگی را به صورت عقدههای سرگشوده بر سر و روی کودک خود خالی میکند... ناپدری با فندک میآید... کودک به دیوار چنگ میزند... فندک دستوپای او را میسوزاند... مادر از اتاق بیرون میرود... کودک از درد و سوزش به خود میپیچد، اشک و التماس و خواهش فایدهای ندارد... خماری شیشه ذهن و فکر ناپدری را مختل کرده... کودک از درد بیهوش میشود... . و ناپدری خسته از فعالیت گوشهای مینشیند... صدای زنگ در میآید...... کودک اندکی چشم باز میکند... نور امید به رهایی در چشمان همیشه غمگینش جرقهای تازه میزند...... .
این همان کودکی است که روزگاری جنینی بود در درون مادر که جنب و جوش داشت. لگد میزد. مشت میکوبید. میچرخید. میخوابید و زندگی میکرد... همه در انتظار آمدنش بودند... اطرافیان شاد، مادر و پدر خندان و در کل همهچیز عالی...
کودک به دنیا میآید... گریه میکند. نیاز به مراقبت و حمایت دارد... بیدفاع است... ناتوان گوشهای دراز میکشد... دستانش را تکان میدهد... گرسنه میشود... و تمامی اینها یعنی مسئولیتهای مضاعف بر دوش پدر و مادر... اما بعضی از والدین که از ظرفیت پایینی برخوردارند... در برابر این مسئولیت کم میآورند... بیحوصله از گریههای شبانه و نگهداری مدام از طفل کوچک... دچار ناآرامی میشوند... زندگی خود را توسط این موجود کوچک تباه شده میبینند... و عقدههای سرگشاده را با آزار و اذیت بر سر آن موجود ناتوان خالی میکنند... موجودی که با هر ضربه گریهاش بیشتر میشود... او معنای ضربه را نمیفهمد و تنها درد میکشد... او درکی از خشم و ناراحتی ندارد... تنها گرسنه است... و محبت و نوازش میخواهد... او در زیر باران مشت و لگد بزرگ میشود... همواره حلقههایی سیاه و کبود روی دستوپایش خودنمایی میکند... استخوانهای شکسته به خودی خود جوش میخورند... اما دل شکسته کودک چه میشود؟ ... دل شکسته او در زیر ضربات هرروزه له و لهتر میشود... . کابوس کمربندسیاه و چرمی و سگکدار لحظهای رهایش نمیکند... او نه میتواند درس بخواند، نه بازی، نه تفریح و نه شادی... در خانه دل او آرامش جایی ندارد... زندگی، غذا، محبت و مهربانی امکاناتی است که کودکان مورد آزار همیشه در حسرت آنها روزگار را سپری میکنند... در حالی که برای دیگر همسالان آنها این امکانات جزو ابتداییترین مسائل حیاتشان است...
کودکآزاری بیماری مردمان امروز و دیروز نیست... بیماریای است که از ابتدای تاریخ بشریت وجود داشته و از مهمترین معضلاتی است که جامعه همواره با آن دستوپنجه نرم میکند... کاش دقت میکردیم که حیات جامعه به کودکان امروز بستگی دارد کودکانی که سرنوشتساز آینده هستند... و اگر به شخصیتهای حساس آنها احترام نگذاریم فردای این کودکان جز تباهی و سیاهی راه به جای دیگری ندارد و در حقیقت فردای جامعه ما از بین میرود.
امروزه صفحات حوادث پرشده از اخبار کودکآزاری یا توسط پدر و مادر یا ناپدری و نامادری... توسط آنان که خود به این کودکان بیپناه جان دادهاند و از شیره وجودشان آنها را تغذیه کردهاند... اما تحتتاثیر عوامل مختلف زندگی خود دست به تخریب میزنند و ذرهذره جان این کودکان را میگیرند... و در نهایت تنها یک جسم خالی و تهی را تحویل جامعه میدهند...
کودکآزاری انواع گوناگون دارد: جسمی، جنسی، عاطفی یا روانی که هریک از آنها در نوع خود آسیبهای شدیدی را به روح و روان کودکان وارد میسازد. کودک تحقیر میشود. سرکوفت میشنود. سوزانده شده. احساس خجالت میکند. مورد سوءاستفاده جنسی قرار میگیرد. کتک میخورد. با دیگر همسالان مقایسه میشود و... موارد کودکآزاری بسیار است که تمامی آنها خطر بیماریهای عاطفی و روانی، اقدام به خودکشی، رفتارهای پرخطر جنسی، تغییر شیوه زندگی، بروز افسردگی و اختلالات گوناگون روانی را هرچه بیشتر در کودک آزاردیده تشدید میسازد... به نحوی که کودک در سنین بالاتر به فردی ترسو، منفعل، بزدل، انتقاجو و پرخاشگر تبدیل میشود و در بسیاری از موارد اینگونه کودکان خود بدل به کودکآزاری دیگر میشوند که تمامی عقدههای مانده در درونشان را بر سر کودکی دیگر خالی میکنند.
روزانه چند کودک مورد آزار قرار میگیرند؟ ... کدام یک از آنها بر اثر شدت ضربات محکوم به مرگ میشود؟ ... کدام نجات مییابد؟ و کدام سرنوشتی تباه شده دارد؟ ... کودکآزاری فقط در قشر ضعیف اتفاق نمیافتد. درست است که فقر و بیکاری و اعتیاد از اصلیترین عوامل هستند و این معضل در اقشار ضعیفتر شیوع بیشتری دارد. اما امروزه چه فقیر و چه ثروتمند... چه دکتر و مهندس چه بیکار و معتاد با این بیماری عجین شدهاند... انگار دیگر بالا و پایین ندارد. بیسواد و باسواد فرقی با هم ندارند... فقر اقتصادی و فرهنگی دست به دست هم دادهاند تا هرچه بیشتر جامعه در منجلاب معضلی به نام کودکآزاری فروبرود... تا آنجاکه برای دستوپا زدن جایی باقی نماند...
کودکان بیپناه، کودکان تنها، آنها که مجبورند در سنین پایین به جای تفریح و بازی کار کنند. آنهایی که در حصاری به نام خانه با پدر و مادری معتاد روزگار میگذرانند و هر روز کتک میخورند و در تنهایی اشک میریزند... به مانند شمعی هستند که هر لحظه آب میشوند... کاش خانواده و جامعه به وجود و هستی کودکان احترام بیشتری میگذاشت... کاش گوش به تپشهای قلب کوچکشان میداد آن زمان که این کودکان از ترس آزار دیدن و ضربه خوردن مانند گنجشکی بیپناه در گوشهای میلرزند و تنها با چشمان معصومشان ما را سرزنش میکنند...
نظر شما