سلامت نیوز : دکمه را فشار میدهم. آسانسور باید از طبقه دهم به همکف بیاید. دکمه قرمز میشود. باید به طبقه منفی دو بروم و این یعنی چند ثانیهای وقت دارم که به آدمهای دور و برم، به کودکانی که تازه موهایشان را تراشیدهاند نگاه کنم و سن، شهر و بیماری آنهایی را که هاله خاکستری رنگی از موهای تازه رشد کرده بر سر ناهموارشان نمایان است، حدس بزنم، نگاه کنم و قصه زندگیشان را تجسم کنم. سوار آسانسور میشوم و دکمه منفی دو را فشار میدهم. چشمان پدری که پرونده بچهاش رابه دست گرفته قرمز میشود.
به گزارش سلامت نیوز به نقل از روزنامه آرمان ؛ او سرش را تراشیده است شاید اگر
رویم را به سویش بگیرم و از او بپرسم «ببخشید آقا برای چی سرتان را
تراشیدهاید؟» بگوید: «پسرم مبتلا به سرطان و مشغول شیمیدرمانی است. سرم
را تراشیدم تا احساس تنهایی نکند.» این چیزی است که نمیدانم دوست دارم از
زبانش بشنوم یا نه. در آسانسور باز میشود. عروسک مو طلایی با پیراهنی سبز
چسبیده به دیوار اینجا را به من معرفی میکند: اقامتگاه محک. اقامتگاه محک
برای بچههایی که بزرگترینشان 14 سال دارد، کلمه دوستداشتنیای نیست. آنها
حال روحشان بهتر از حال جسمشان است. حداقل این چیزی است که از چهرهشان
میفهمم.
بازی میکنند، شیطنت میکنند از گوشه اتاق به گوشه دیگرش میدوند اما صورت زردی دارند، ابرو ندارند یا بر سرشان زخمهای بخیه باقی مانده است. دقیقا برخلاف این وضع، حال مادران یا پدرانشان است. جسم سالمی که در آن روح ناآرام و غصه دارشان را حمل میکنند. اقامتگاه محک یعنی جایی که بچههای مبتلا به سرطانی که کمتر از 14 سال سن دارند در آن زندگی میکنند. همهشان که نه. بلکه فقط آنهایی که پروسه درمانیشان تمام شده و حالا باید دوره نقاهتشان را زیر نظر روانشناس، مددکار و پزشک طی کنند. زندگی که گاهی 6 ماه هم در این اقامتگاه سپری میشود برنامه منظم و روتین خود را دارد.
از 14 روز تا 6 ماه
همیشه بین کودکان یکی هست که بیشتر از بقیه حواس آدم را
به خودش جلب میکند. یکی که بازیها را بهتر بلد است. شیرینزبانی میکند و
سوگلی همه خالهها و عموها میشود. سوگلی اتاق بازی امروز هم پارساست. با
پارسا مشغول بازی میشوم. او از همه فعالتر است. برنده همه بازیها هم
هست. پشت گردنش، آنجا که نوک موهای سر آرامآرام شروع به رویش کردهاند و
اندازه نیم سانتیمتر از سرش بیرون آمدهاند، شکاف دوخته شدهای قراردارد
که نشان میدهد شاید 6 ماهی باشد که از عملش میگذرد. علی همبازی
پارساست که با مادرش در اقامتگاه زندگی میکنند. نسبت به پارسا کمی
گوشهگیرتر است.
اما سعی میکند دل به دل او بدهد، کارتهای بازی را
جابهجا کنند. گاهی هم توی خودش میرود که برای بیرون آوردن باید مجبورش
کرد که شعر بخواند. محمدامین هم پسر ترکزبان 6 سالهای است که الان
3 ماه میشود که از گیلان به همراه مادرش در این اقامتگاه زندگی میکند.
از مادرش جدا نمیشود. به این بهانه که داخل مشتم یک پروانه قایم کردهام
صورتش را از شانه مادر به من برمیگرداند. میخواهد با زور مشتم را باز کند
تا بفهماند واقعیت چیز دیگری است. «دستم را باز نمیکنم. اگر باز کنم
پروانه میپرد.» حرف نمیزند. حرف هم بزند من نمیفهمم. تازه از زبان فارسی
یک کلمه «خداحافظ» را یاد گرفته است.
اما همان را هم بر زبان نمیآورد.
مادرش میگوید: همینطور است. غریبه که میبیند دهان باز نمیکند. کمی
بعد فاطمه با کولهپشتیاش از راه میرسد. موهای فاطمه به اندازه دو سانت
بلندتر از پارسا به نظر میآید. مثل پیمان و علی پشت گردنش، آنجا که موها
شروع به روییدن میکنند، شکاف بخیهزدهای دارد. آبرنگ را برمیدارد تا با
پارسا نقاشی کند. یک ربع فرصت کمی برای نزدیک شدن به کودکان است اما ساعت
نزدیک چهار که میشود همهشان باید به اتاقهایشان برگردند. 10 دقیقه به 4
باقی مانده است. ترجیح میدهم که از دور بایستم تا خودشان زندگیشان را
بکنند و من روایتم را. مهدی یک گوشه دیگر میز نشسته است و کارت بازی
میکند. کارت بره را به بغل دستیاش میدهد. از او کارت گرگ میبرد. مادرش
کنارش نشسته است. مادر دومینو بازی میکند. چیدن دومینوها به 5 تا که
میرسد دستش به یکی میخورد و از اول همهشان یکییکی میافتند روی میز.
حواسش به کاری که میکند نیست. چند بار تعداد مهرههای دومینو را به 5 تا
میرساند اما باز هم تعادل دستش را از دست میدهد و همهشان تا آخر روی میز
میافتند. کنارش مینشینم. این بار اما نه با پسر مبتلا به سرطانش، بلکه
با مادر گپوگفت میکنم. صدایش از ته چاه میآید. «خب حاج خانوم شما را
انگار جدیدا دارم میبینم. چند وقته اینجایید؟» مکث میکند. فکر میکنم که
سوالم را نشنیده است. منتظر مینشینم تا نگاهش را از دومینو به من بیندازد
تا بلکه بفهمم چند روز است که با خودش این غم را این طرف و آن طرف میبرد.
چند روز است با غمش دنبال پسرش برای شیمیدرمانی وارد بخش میشود؟ «14
روز». فاتحانه از گرفتن جواب، میگویم: «پس مثل بقیه خانوادهها نیستید که 6
ماه در مجموعه ماندهاند؟» آن لحظه انگار ترسناکترین حرف را به او
زدهام. رویش را برمیگرداند و به چشمهایم خیره میشود. چشمهایی که قرمز
شدهاند و مقابل اشکها مقاومت میکنند. حرف نمیزند ولی انگار میگوید که
«14 روز خیلی هم زیاد است».
شاید هم میگوید: «نکند منظورت این است که من هم قرار است 6 ماه اینجا بمانم؟» نمیدانم چه میگوید. در هر صورت سرش را تکان میدهد. بغض میکند. انگار که برایش فرقی ندارد که حالا 14 روز اینجا مانده است یا مثل مادر پیمان 30 روز. سهراب کودک دیگری است، حرف میزند. حرف که نه، چیزهای نامفهومی میگوید. انگار که بخواهد حرف مهمی بزند هنگام فوتبالدستی بازی کردن رویش را به سمت من برمیگرداند و میگوید:
«آ. ..د....ب...با...هو» تائیدش میکنم که مبادا ازمن دلخور بشود. اما
بچهها که دلخور نمیشوند. این را از آنجایی میفهمم که با وجود اینکه
تائیدش کرده بودم باز رویش را برمیگرداند و میگوید: «آ.
..د....ب...با...هو» چشمهایش درهم دیگر است. سیاهی چشمهایش را
میگویم...نمیفهمم کجا را نگاه میکند. پدرش کنارش نشسته و تشویقش میکند.
«آفرین... سهراب 3 تا گل شده...آفرین سهراب چهارتا گل زد...آفرین....»
سهراب هم با تشویقهای پدر دستههای فوتبال دستی را بیشتر تکان میدهد بدون
اینکه به حرکت توپ و دروازه گل نگاه کند و دائم با لحن کشداری که انگار
میخواهد حرف مهمی بزند حرفهای قبلش را تکرار میکند. « آ.
..د....ب...با...هو» پدرها و مادرها لباسهایی به رنگ صورتی پوشیدهاند.
آنهایی را میگویم که دوره درمان بچههایشان تمام شده و حالا دارند در طبقه
منفی دو زندگی میکنند.
به نوعی خانهشان شده اتاقهای 3 در 4 با دیوارهای نیلیرنگ اقامتگاه. بیشتر مادرها هستند با بچههایشان زندگی میکنند. والا آن کودکهایی که هنوز دوره درمانشان تمام نشده است در بخش بیمارستان ساکناند. این کودکان دیوارها را با نقاشیهایشان پر کردهاند. کودکانی را به تصویر کشیدهاند که هر کدام از آن یکی موهای مشکیتر و بلندتری دارد. موهایی که روزی بر سر خود آنها بوده است و حالا بعد از عمل جراحی یا شیمیدرمانی منتظرند که کلاه را از روی سر بردارند و به همه نشان بدهند که مسیر بهبودی را با چه موفقیتی طی کردهاند.
نظر شما